محمد جعفر مصفا نویسنده ای است مکررگو ، شاید علتش آنست که سخن جدیدی برای عرضه ندارد، تمامِ اندیشۀ ایشان حول تبیین ِ انسانِ هویت فکری می گردد که آن را هم - به ادعای مرسده لسانی در کتاب رهایی از دانستگی � از کریشنا مورتی گرفته و بدون ذکر ماخذ در کتابهای "انسان در اسارت فکر" " زندگی و مسایل" "آگاهی" "هله" "رهایی" و "تفکر زائد" بنام خود ارائه داده است
هر چند خود ایشان این کتاب را شکلی از وصیت نامه می داند اما باز چنان دچار تکرار و پرگویی میشود که مطالبِ اصلی او زیر دست و پای حرفهای خودش له و لورده می شود ، باید چنان به او دل بسپاری و حرمتش را نگه داری و وقت کافی داشته باشی و کتابش را به گوشه ای پرت نکنی تا بتوانی از خلالِ چند ساعت صحبتِ او، چند جملۀ تاثیرگذار بیابی
مصفا معتقد است انسانِ هویت فکری، دارای زندگیِ وعده ای و نسیه است و به همین سبب زندگیِ نقد را می بازد، در حالیکه فطرت انسان آلوده نیست و تعلیم و تربیتِ هویتی - و توهماتی که ذهنِ خودمان خالقِ آن است - را باعثِ آلوده شدنِ فطرتِ پاک می داند
از متن کتاب:
مذهب را نمی توان از جوهر و حقیقت خالی کرد، بلکه این انسانها هستند که خودشان را از جوهر و حقیقت خالی می کنند
برای حفظِ فطرت، آیینی وجود دارد که آن را دین می نامیم و هر پیامبری آن را از بُعدی کشف کرده است
اظهار تواضع و شکسته نفسی بی جا هم نوعی کبرِ تحریف شده است و به منزلۀ ماسک عمل می کند
علم هم مانند مذهب، چیزی نیست که کسی آن را آورده باشد، علم هم از اول بوده، بین اشیاء و پدیده های هستی همیشه یک ارتباطِ منطقی وجود داشته و به نظر من علم یعنی کشفِ این ارتباطات
ما ذهنمان را واقعاً شکنجه می کنیم، آن را به بیگاری وا می داریم تا دانش خاصی را بیاموزد، کیفیت یادگیری ذهن ما متفاوت است با ذهنی که خود را به طبیعی بودن و خود به خودیت بازمی گذارد تا دانش هایی بر آن وارد بشود
ضمن اینکه لازم است کتابهای مصفا را بخوانیم تا با اندیشه هایش آشنا شویم، اما به نظر من خواندنِ حتی فقط یک کتاب از او کافی است چون همان تزِ اولیه را به صورتهای گوناگون در هر کدام از کتابهایش تکرار نموده است البته کتاب "با پیر بلخ" او در مولوی شناسی، حسابش جداست و از ارزشِ والایی برخوردار است