رضا امیرخانی (زاده ۱۳۵۲، تهران) نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است که مدتی نیز رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. وی به غیر از نگارش رمان و داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی نیز پرداخته است
تو اگر محصولت را به غرب بدهی غربی هستی. روی قالی ایرانی زندگی کنی و ناهار قورمه سبزی بخوری و وان یکاد آویزان کنی در آفیس دانشگاهت و شب جمعه ها هم بروی دعای کمیل، انتهای کار با همه ی این خواص می توانی ایرانی نباشی.. مگر می توان چرخ دنده ی ماشینی بود و آن ماشین را نفی کرد؟
اپیزود اول: روز اول کلاس زبان انگلیسی استاد سوالی پرسید مبنی بر اینکه آیا شما هم به مهاجرت فکر می کنید؟ آنجا هر کسی به نحوی پاسخ داد، من صرفاً بیننده بودم تا جایی که یکی از افراد به ظاهر خیلی مذهبی کلاس وقتی نوبتش شد صحبت از رفتن و برنگشتن کرد، گفت در خارج از ایران شرایط هم برای زندگی بهتر است و هم برای تحصیل، برای چه بمانیم تا زندگی مان را خراب کنیم؟
اپیزود دوم: یکی از اساتید درس سلول های بنیادی که گمان می کنم پی اچ دی بیوتکنولوژی داشته باشند، دوره ی دکتری را در فرانسه گذرانده است و از چندین دانشگاه معتبر بین المللی دعوتنامه دارد. که یکی از دعوتنامه هایش از جان گوردون نوبل گرفته ی کمبریج بود فقط.. یک بار سر کلاس می گفت که وقتی به فرانسه یا آلمان یا ژاپن نگاه می کنم می بینم که در آن کشور ها خود مردم کشورشان را ساخته اند. به همین دلیل مهاجرت را بیشتر خیانت می بینم و به همین دلیل برگشته ام تا به سهم خودم در ساخت کشورم شریک باشم!
اپیزود سوم: خبر کوتاهی از اخراج یکی از اساتید تحصیل کرده در آمریکا از دانشگاه به دستمان رسید، دلیل را که جویا شدیم فهمیدیم ایشان با خود پنج میلیارد بودجه ی تحقیقاتی به دانشگاه آورده بوده اند:)
کتاب جالبی بود. پر از دغدغه های قابل لمس و حرف های قابل تأمل. تنها چیزی که آزارم می داد این بود که یازده سال از اولین انتشار این کتاب می گذرد و منِ دانشجوی حال حاضر هم همین دغدغه ها را دارم!
به نظرم کل این داستان نشت نشا با این جمله می تواند حل شود: نخبه گی حق نیست، وظیفه است...
کلی قسمت های کتاب را علامت زده بودم که در این ریویو راجع بهشان حرف بزنم ولی الان می خواهم بخشی از صحبت های دکتر ستاری را بیاورم:
شما مدیونید به کشوری که هزینه داده برای شما و برای این دِین باید هزینه داد و چون نخبه اید هزینه هاتون سنگین تره! نخبه کسی است که تونسته تاثیرگذاری تو جامعه اش داشته باشه...نخبه کسی است که بیشترین چیزی که در زندگیش داشته را فدای مملکت کرده...
بقیه اش همه بهانه است...همه!
پی نوشت: فکر می کردم این کتاب از آن دسته کتاب هایی است که فقط مشکل را تعریف می کنند ولی ( به نظر من) راه حل های میان مدت و دراز مدت ارائه شده، هر دو خوب و عملی بودند.
پی نوشتِ پی نوشت: هر نعمتی که به ما داده می شود، در ازای آن مسئولیتی بر دوشمان گذاشته می شود. (بر اساس قانون پایستگی:) )
عرضم به حضورتون که بسی دوسش داشتم! خیلی خوب بود! بررسی پدیده فرار مغزها یا به عبارتی نشت نشا با قلم و راهکار رضا امیرخانی جذاب، قابل تامل و صد البته بیشتر قابل تاسف بود! قابل تاسف برای این که دغدغهه� و مشکلات امروز ما همون مسائل دهه و حتی شاید دههها� قبله و شاید از لحاظ علمی پیشرفت کرده باشیم (؟!) اما از لحاظ فرهنگی قطعا درجا زدیم! بعد از خوندن کتاب یه حسرت و یه آرزو در من شکل گرفت، حسرت اینکه کاش این کتاب رو زودتر، مثلا سال اول دانشگاه یا قبل از اون میخوندم! و آرزوی اینکه اونقدر پول داشتم که یه تیراژ کتاب رو میخریدم و بین همه مسولین نظام آموزشی از سال اول ابتدایی تا حتا نظام آموزش عالی پخش میکردم! البته میگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس، به قد وسع چندتا از کتاب رو خریدم و به چندتا از اساتید دانشگاه و دبیران قدیمیا� پخش کردم :) پ�: ما درسی به نام "تجاریساز�" داشتیم و استاد این درس تحصیل کرده ایران و سپس اروپا بودند، برام جالبه خیلی از فلسفهها� ایرادات توی کتاب رو این استادمون قبلت� برامون گفته بود!
چون هنگام قطعی اینترنت کتاب رو تموم کردم، نمیتونم نظر دقیق و خوبی بدم و انصاف هم نیست که با فاصلها� که افتاده بخواهم نظر بدهم! اما این را می گویم که خواندن این کتاب بر هر دانشجویی واجب است و همچنین بر هر طلبها� بلکه بر تمام محصلین واجب است، واجبت� از درسه�. سخت خوانی اولش را تحمل کنید روان میشود.
اولین کتابی بود که از امیرخانی خواندم. و پشیمان نشدم .
امروز به صورتِ اتفاقی این کتاب رو تو دستم دیدم. یادمه وقتی که کورش علیانی تو برنامه این شبه� از رضا امیرخانی دربارهی� نخبگی پرسید جوابِ امیرخانی برام جالب بود و امروز مشتاق بودم که کتاب رو زودتر بخونم. نثرِ امیرخانی نثرِ خودِ امیرخانی هست مسلماً؛ مانند سه کتابِ قبلی که از امیرخانی خوندم -ارمیا، بیوتن و نفحاتِ نفت- از جداکردنِ کلمات خوشم اومد. نمیدون� از کجا، اما مثل اینکه از خودِ رضا امیرخانی هست که این کار باعث میش� به معنایِ کلمات (معنایِ اصیل و اولیهی� کلمات) توجه کنیم. مثلاً: رهبر� راهنما� خوشگ� و از این قبیل. ش
رضا امیرخانی معتقده که ما دانشگاه نمیسازیم� بلکه دانشگاه را ترجمه میکنی�. همین باعث میش� که علاوه بر متُد (که ممکنه بدونِ توجه به شرایط و سوالاتِ ما ترجمه بشه) محتوا (به تعبیرِ من) هم ترجمه بشه؛ به این معتقده که سوالِ نیوتن، بسترِ نیوتن با سوال و بسترِ ما متفاوته؛ حتی ما تو آموزشِ علمِ غربی هم به سوالات و بسترِ علمِ غربی هم توجه نمیکنی�. پس فقط از نیوتن خوردنِ سیب تو فرقِ سرش رو بَلَدیم. ش
در علومِ انسانی؛ معتقده که اشتباهِ ما این هست که داریم علومِ انسانی رو عیناً ترجمه میکنی� و اصلاً دقت نداریم به اینکه سوالاتِ ما چیه؛ نکتهی� قابلِ توجه اینه که عقیده داره اگه سوالهامو� رو بشناسیم با متُد علومِ انسانی غربی میتونی� رو پای خودمون بایستیم. این، امیرخانی رو از جریانی که امروز (البته از اولِ انقلاب بودند) عقیده دارند علوم انسانی باید متحول بشه به این معنا که متُد هم باید متحول بشه جدا میکن� (البته من اطلاعاتِ دقیقی ازعقایدِ این جماعت ندارم؛ اما مثلا یادمه یکی از این جماعت میگف� ما باید بیایم سوالایِ انسانشناسیمو� رو از متفکران و حکمایِ دورهی� اسلامی بپرسیم؛ بعد ما انسانشناس� اسلامی خواهیم داشت) امیرخانی مثالِ جالبی میزن�: یونگ هزاران خواب رو ثبت کرد؛ چرا ما که این همه دانشجویِ روانشناس� بیکار داریم بهشون پروژه ندیم که برن خوابِ مادربزرگه� و عمهه� و عموها و داییه� و خالهه� و اطراف و اکنافشون رو ثبت کنن؟
همینطو� اینکه علم تو زندگی ما چقدر جریان داره و تو زندگیِ یک دانشجویِ غربی چقدر؟ یه نکته اساسی که یادم رفت اینه که معتقده برایِ بررسیِ پدیدهی� مهاجرت (یا همون فرارِ مغزها یا نشتِ نشا) باید «تماشاکنانِ بستان شویم» اما چرا به کتاب 3 دادم؟ بعضی از حرفهای� امیرخانی بسیار جالب هست، شاید خیلی هم دقیق و علمی باشه؛ اما دقیقاً من میتون� بگم «شاید»؛ چون به من فکتِ علمی نمیده� معتقدم میتون� فکتِ علمی بده و طوری توضیح بده که مخاطبش رو هم از دست نده. یه جایِ کتاب هم تو ذوقم زد. در مجموع 3 ستاره از نظرگاهِ من منصفانه هست. پ
اگر به این کتاب پنج ستاره ندهم پس به چه کتابی باید بدهم؟ دقیقا دست گذاشته بود روی مسائلی که من با آنها روبرویم و برایم مورد سوال است. حتی مثال هم که آورده بود طوری بود که احساس میکرد� من را دارد میگوی�. با خود میگوی� اگر زودتر آن را خوانده بودم احتمالا طور دیگری تصمیم گرفته بودم، اما حالا هم دیر نیست برای تصمیم خوب گرفتن.
اون کتابه بود که درویش مصطفی به علیِ فتاح داد و گفت اقرا کتابک. یادتونه؟ این، کتابِ من و آدماییه که میشناس�/میشناخت�. در حدی که حاضرم کتاب رو بذارم جلوم و یکی از فیلمای مدرسه راهنماییمون رو پخش کنم و شروع کنم آدم به آدم برای تک تک فرآیندهای توی این کتاب مثال بیارم و شرح بدم کتاب رو. خلاصه ۱۸ سال نعل به نعل همینطور� گذشت و میری� که داشته باشیم ۵ سال آینده رو (البته متخصصان امر میگ� که «میری� که داشته باشیم» یک اشتباه ویرایشی فاحش و قبیحه شما تو یادداشتهاتو� تکرارش نکنید).
من در کل قلم امیرخانی رو دوست ندارم، هرچند با قسمتهای زیادی از این کتاب موافق بودم. آقای امیرخانی اشاره ای به نبود آزادی های فردی که یکی از علت های مهاجرت افراد دانشجو هست، نکرد. البته که اگه حتی اداره مملکت دست افرادی مثل امیرخانی بود، وضع بهتر از اونی بود که الان هست. ببینید چه بی سواد هایی اداره کشور دستشونه...
قبلا هم نوشته ام که من امیرخانی متفکر را بیشتر از امیرخانی داستان نویس، دوست دارم؛ چون واقعا در نقدهایش در نشت نشا یا انتقادهایش در مصاحبه ها و یادداشت هایش نشان داده اهل غور در مسائل پیرامونش است و به زور ادای فکر کردن در نمی آورد! و ماحصل تفکراتش هم قابل تامل است، هر چند شاید با آن ها موافق نباشم؛ برخلاف داستان نویسی اش که خیلی برایش زور میزند!
من، در این کتاب، او را به سلف صالحش، جلال آل احمد بسیار نزدیک می دانم؛ هم در زبان و هم در نظرگاهش به امور قابل تامل روزگارش...
زمانی که خود را یک نخبۀ دانشجویی می دانستم خواندمش و جزو تنها آثار امیرخانی است که دوباره خوانی کرده ام و هنوز هم اگر فرصتی دست دهد حاضرم وقتی بگذارم و دوباره مرورش کنم.
اين كتاب رو 22 بهمن سال 92، در عرض يك روز مطالعه كردم. خوش خوان بود. مثل هميشه آدم با خوشفكريها� اميرخاني روبرو ميش�. چون هم� رشته با رضا اميرخاني هستم، مطالب كتاب برايم ملموست� مينمو�. به خواندن يك روزها� قطعاً ميارز�.
کتاب به مسئله مهمی پرداخته بود و از این لحاظ ارزشمند بود. محتویاتش حاوی مقادیری نکات جالب، کمی طنازیها� کلامی و مقادیر زیادی هم غر بود. حقیقتش نگاه عقلکلگونه� نویسنده رو دوست نداشتم.
خوندنش برای من یه دنیا تاسف داشت. خیلی جاها بود که از خوندنش شگفتزد� و هیجانزد� شدم و خیلی جاها هم بود که حوصله مو سر برد. اما در کل خوب بود. و حرف دل من
خیلی زیاد دوسش داشتم. خب این کتاب نسبت به نفحات نفت کم حجم تر بود و خب قبل تر از نفحات نفت به چاپ رسیده بود. اما برای من خیلی خیلی جالب بود که خیلی از عقاید امیرخانی که توی نفحات نفت دیده میشه، توی نشت نشا ریشه داره یعنی انگار اون ریشه ها تو نفحات نفت ثمر دادن من که خیلی با حرف های امیرخانی موافقم. دربارۀ مقولۀ کنکور درباره محتوای آموزشی دربارۀ ترجمه های غلط دربارۀ مدارس استعداد درخشان که از زمان نگارش این کتاب وضعش سخت تر و بد تر شده به نظرم هرکسی باید قبل دانشگاه این کتاب رو بخونه و خب من دیر خوندم این کتاب رو و چقدر باید به دانشگاه امیرکبیر آفرین گفت که به ورودی های سال 87 شون این کتاب رو هدیه دادن
تو اگر محصولت را به غرب بدهی، غربی هستی. روی قالی ایرانی زنده گی کنی و ناهار قرمه سبزی بخوری و وان یکاد آویزان کنی در آفیس دانش گاهت و شب جمعه ها هم بروی دعای کمیل ، انتهای کار با همه� این خواص می توانی ایرانی نباشی ... مگر می توان چرخ دنده� ماشینی بود و آن ماشین را نفی کرد؟
استاد امیرخانی سه تا حرف پخته و همهپسن� را زدهان� تا یک حرف غیر علمی و خارج از موضوع را بگذارند در ذهن خواننده.
قاعدتا نگاهی سرتاسر علمی بر این کتاب حاکم نیست و تکهها� پررنگی از ایدوئولوژی (البته اگر بشود اسمش را ایدوئولوژی گذاشت) چهره استدلالها� کتاب را باورناپذیر و زشت کرده است.
کتاب مانند خبرنامه ای با نثر روان و جذاب است که نیاز است ان را یک بار بخوانیم و به فرد دیگری بدهیم .
منبعی مناسب برای دلایل فرار و شفاف سازی و ازبین بردن توهمات و تعصبات نسبت به موضوع فرار مغزها.
نویسنده راه حل را تولید علم بومی می داند که خود قصه ای است که شخصا به ان اعتقادی ندارم (زیرا علمی از خودمان نداریم که ان را بومی بدانیم و عالممان ترجمه و کپی است.)
اتصال چند یادداشت به هم و ایجاد یک مقاله طولانی و تبدیل ان به کتاب را بیش تر فعالیت اقتصادی می دانم تا فرهنگی.ولی با این شرایط کارش رو دوست دارم.
احساس می کنم نویسنده قصد دارد خواننده را به هر قیمتی شده به خود جذب کند مثلا در جایی از کتاب فاصله بین اولین دانشکده نفت و اولین دانشگاه در ایران را بیش از نیم قرن می داند در صورتی که حقیقت 5 سال است.
نشر و توزیع این جنس کتاب های پر فروش به رمان های پرفروش ایرانی ارجعیت فراوان دارد.
این کتاب مهاجرت من به خارج ایران را دو سالی عقب انداخت...الان هم تمثیل "در زمین که میکاریم" که عنوان یکی از فصلهای این کتاب است هنوز و هر روز توی سرم زنگ میزند...و این عذاب وجدان همیشگی که من برای وطنی که در آن بالیدم و سالها به رایگان درس خواندم هیچ کاری نکردم... نشایی بودیم که نشت کردیم به قول رضاامیرخانی...باشد که بارور شویم و بازگردیم...
واقعا از خواندنش لذت بردم. مانند بسیاری کتاب ها فقط شعار نداده بلکه کمی هم راه حل ارائه داده است. گرچه با تمام نظراتش موافق نیستم ولی در کل کتاب را کتابی مفید و زیبا می دانم. خودم تا حال دو سه بار خواندمش