What do you think?
Rate this book
Unknown Binding
First published January 1, 2006
برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه� مشت است و درفش
جور تو و دل صحبت سنگ است و سبوست
ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کام نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
چو�� آینه نورخیز گشتی؛ احسنت!
چون اره به خلق تیز گشتی؛ احسنت!
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی؛ احسنت!
ای مردم ایران همگی تند زبانید
خوشنط� و بیانید
هنگام سخن گفتن بُرنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کُنْد و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید! از بس که جَبانید[=بزدل]!
گفتن بلدید اما، کردن نتوانید
هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد و قبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید!
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گر روی زمین را همگی آب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره را دانش و آداب بگیرد
بر این تن بیعار� هرگز نکند کار
کی راست شود چوب اگر تاب بگیرد؟!
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه�!
ور موقع خذلان[=خواری، نابودی] دوَل گشته به ما چه
دولت به شما چه�!
عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه� مولا به شما چه�!
ور بین دو کس رد و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداریم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت� جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی!
گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس[=خشایارشا] ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بوَد این فخر به ما، وای بر ایران!
گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه؟!
جان بود به تن چه
گشتاسب سر پادشهان بود، به� من چه؟!
دندان به دهن چه
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه؟!
شاپور چنان بود، بر کلب حسن چه
جانا، تو چه هستی� اگر آن بود، به من چه!
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد!
کس درد ندارد!
رویینتن� اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد
در خاک وطن خصم� همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد
ای مفتخورا� مفتخور� تا کی و تا چند
کو حس و حمیت؟�!
ای رنجبرا� دربدری تا کی و تا چند
بیچاره رعیت�!
ای هموطنان کینهوز� تا کی و تا چند
کو عرقنژاد� ، کو آن عصبیت
این مزرعه خشکید، خری تا کی و تا چند؟!
خاکم به دهن! ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات
چون جان بهل� آی همه ازجان شده سیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند
امید که جنبش کند این خون کیانی
در ملت آریَن
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی