عباس صفاری (متولد ۱۳۳۰ در یزد) شاعر ایرانی است. مجموعه شعر او به نام دوربین قدیمی در سال ۱۳۸۲ از برندگان سومین دوره جایزه شعر کارنامه شد. شعرترانه «خسته» از فرهاد مهراد نیز سروده صفاری است. او در سالها� ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ به همراه بهروز شیدا و حسین نوشآذ� سردبیری فصلنام� فرهنگی هنری سنگ را به عهده داشت. او در حال حاضر در لسآنجل� زندگی میکن�. کتاب در ملتقای دست و سیب: مجموعه شعر (۱۹۹۲ - ۱۹۸۸)، نشر کارون، لسآنجلس� ۱۹۹۲ تاریک روشنای حضور، نشر کارون، لسآنجلس� ۱۹۹۶ دوربین قدیمی و اشعار دیگر، نشر ثالث، ۱۳۸۱ کبریت خیس، مجموعه شعر سالها� ۱۳۸۱-۱۳۸۳، نشر مروارید، تهران، ۱۳۸۴ کلاغنامه: از اسطوره تا واقعیت، نشر مروارید، تهران، ۱۳۸۵ مقال چارلز بوکافسکی، نگاه� نو� ش� ۶۴، (بهمن� ۱۳۸۳): ص� ۷۸ - ۸۱ فرزندان پاز نسل جدید شاعران مکزیک، مجله کارنامه� ش� ۳۰ ، (شهریو� ۱۳۸۱): ص� ۷۲ -
روایتِ انسانگونهای� از زبان آدم در باب هبوطا� به این عالم همراه� حوا. نسخه� دوزبانها� در امریکا منتشر شده است و ساله� ست در کتابِ درسی امریکائیه� ست؛ تمام این شعر بلند را این زیر میآورم� -فوقالعاد� است
انگار همين ديروز بود كه پروردگار ناگهان با يک اردنگی ملكوتی شيطان را از دروازه� بهشت بيرون انداختند راستش حواس من و حوا دربست به رقص ساقهها� طلایی گندم بود وُ نفهميديم دعوا بر سر چه و پروردگار ناگهان چرا از كوره در رفتند
ايشان را هرگز آن چنان غضبناک نديده بوديم از شما چه پنهان آن خشم برقآس� چشمزه� جانانها� هم از ما گرفت و پنهانكار� معصومانه� ما نيز از همانج� آغاز شد
تازه با هم آشنا شده بوديم من تا چشمها� حوا را نديده بودم نمیدانست� آسمان زيباست و سر انگشتانم هنوز بر پوست مرطوبش نلغزيده بود كه بدانم از كنار هيچ گلی تا ابد بیاعتن� نخواهم گذشت هنوز عكس رخش در آيينه� هيچ جامی نيفتاده و انحنای كمرگاهش را هيچ شاعری در نور لرزان شمعه� به نستعليق نسروده بود
باب آشنایی ما را پروردگار خودشان گشوده بودند و نامهايما� را نيز با وسواس بسيار خودشان انتخاب كردند و كنار تاريخ تولّدمان در بدرقه� نخستين جلد از كتابشان مرقوم فرمودند
اگر نامگذاری به ما واگذار شده بود بیش� «بيژن و منيژه» را ترجيح می داديم در آن لحظه اما تمام فكر و ذكرمان ترخيص از حضور پروردگار بود و صدای ضربان قلبمان كه مثل طبلی در گوشمان میپيچي� نگذاشت بشنويم آخرين فرمايشات ملكوتی را حوا فقط واژه� «گندم» را شنيده بود و من كلام «عقوبت» را
در تنهايی بود كه پی برديم چقدر تنها و بیك� و كاريم نه جگرگوشها� نه دوستی نه همدمی نه خويشاوندی كه كوتاه كند جمعهها� طاقتفرسايما� را
همسايگان ما در بهشت پرندگان خوشخطوخال� بودند كه زبان آهنگينشان را نمیفهميدي� و حيوانات زبان بستها� كه جفت جفت اطرافمان میگشتن� و حوا را با درآوردن ادای خودمان به خنده میانداختن� ما شاهكاری بوديم سرشته از خاک كه زيبايیما� فرشتگان بلندپرواز بهشت را به زانو درآورده بود
پروردگار خودشان نيز با تبسمی ستايشگرانه بر لب گاهی آن قدر محو تماشای ما میشدن� كه كفر فرشتهه� در میآم� انگار باورشان نمیش� از آفرينش چند تملقگو� حرفها� به ما رسيده باشند از حق نگذريم فرشتگان هم از زيبايی بیبهر� نبودند زيبايیشا� اما به طرز غمانگيز� خام بود و كودكانه
حوای نازنينم از آنه� خوشش نمیآم� میگف� خبر چينند وُ شب و روزمان را از لابلای تختهسنگه� و شاخهه� زير نظر دارند
از دار و ندار بهشت فقط دو برگ كوچک انجير نصيب ما شده بود برگهاي� كه هر از گاه گم میشدن� يا حواسمان اگر نبود باد از كنارمان میربودشا� بعدها كه سر از دنيای شما در آورديم در كتابهايتا� خوانديم يكی از همان فرشتگان خبرچين خبر بیبر� ديدن ما را به پروردگار رسانيده بود حكم اخراجمان را از بهشت نيز همان فرشته� عقدها� برايمان آورد و دور از چشم پروردگار آنقدر از سرزمين شما بد گفت كه حوای عزيزم را به گريه انداخت حتا اجازه نداد حوا يك قلمه� كوچک از اولین گلی كه به او هديه داده بودم به يادگار بچيند بی خود نبود كه پروردگار آنه� را -خشکزاهدا� صومعهنشي� حظاير قدس- خطاب می فرمودند
در دنيای شما رها كه میشدي� حرارت مطبوع هماغوشی در شبها� ستاره و سرما آتشپرستما� كرد نامها� به ثبترسيده� خود را فراموش كرديم و از آن پس كلمات دلنشين «عزيزم» و«محبوبم» ورد زبانمان شد
پس از سالها در بدری عاقبت در اين گوشه� پرتافتاده خانهی كوچک و سرسبزی با اقساط سیسال� خريديم كه قطعاً به پای بهشت نمیرس� اما روزهايی كه حوا شادمانه پنجرهه� را باز میكن� شباهت دوری به دنجتري� گوشهها� بهشت پيدا میكن�
حالا پروردگار حق دارند دل پر خونی از ما داشته باشند ما نيز هر وقت به ياد میآوري� با آن همه فرشته� يُبس تنها ماندهان� دلمان برايشان میسوز� خودشان اينطور خواستند و اينطور شد
حوا میگوي� اگر در بهشت مانده بوديم كارمان احتمالا به جاهای باريک می كشيد
ما ديگر به ندرت از آن روزها ياد میكني� بهشت بايد بی كرشمهها� حوا و خندهها� از ته قلبش جای كسالتآور� شده باشد فقط سالروز آشنايی مان را جشن که میگيري� حوا از عريانی نخستين ديدارمان و نگاه رندانه� من در حضور پروردگار دلبرانه ياد میکن� گاهی نيز در ترافيک بعد از ظهر اين خرابشد� راه پس و پيش که ندارد يا از دست دختران شيطانش ذلّه که میشو� فکر سفری فارغبال به يکی از جزاير بهشتی اقيانوس ناگهان به سرش میزن� اما هرگز نشنيدها� بگويد -يادش بخير بهشت-