- در همان لحظه های اول تولدم از دوردست ها آوای نی ای را شنیده بودند یکی گفته بود این نشانه ی عشق است ابر اندوهی تمام عمر در دل او خواهد بارید دیگری گفته بود پیشانی اش پیشانی کاتبان است اما می بینم در انگشت هایش به جای قلم درختان بی شماری روییده اند
شعر بلند تکوین، روایت یا شاید زندگی نامه ای است که تا حد شعر فشرده و هرس شده است. به همین دلیل، از منطق عکس فوری پیروی نمیکند، که تصویری احساساتی و قابل مصرف در شبکه های اجتماعی خلق کند و بعد سراغ تصویر بعدی برود. بلکه جهانی را پیش چشم خواننده ترسیم میکند؛ جهانی که تجربۀ مهاجر بودن و زندگی دیاسپورا را به طور مؤثر باز می نماید. شرح سفری است که از راوی شروع میشود و سپس خانوادۀ او را در بر می گیرد و بعد میرسد به همۀ ملت افغان و درنهایت از آن هم فراتر میرود و کیفیتی جهانی و همه شمول پیدا میکند. روایت جهانی است که در آن «خون/ تنها بارانی است که بر زمین می بارد/ تنها چشمه ای/ که از زمین می جوشد...» و البته این روایت به جنگ ختم نمی شود. بلکه از جهانی می سُراید که در آن «ما همیشه آواره ایم/ گاهی در جهان/ گاهی در وطن/ و گاهی در خود». زبان شعر سرراست و غیر مغلق است، که البته برای این شعر نقطۀ ضعف نیست و خوب با محتوا چفت شده است، طوری که فکر میکنم به آرمان در هم تنیدگی فُرم و محتوا رسیده است.
بخشی از کتاب:
لباسهای محلی مان را عوض کردیم لهجه هایمان را نشانه های سر را از خود زدودیم و با چشمانی بیگانه در حاشیه ی شهرها ساکن شدیم کارت های آبی با عکس و اثر انگشت ما را در مدرسه و کارگاه پلیس راه در گورستان و زایشگاه از دیگران جدا میکرد در صفهای نان گاهی چشمهایمان را در جیب هایمان پنهان میکردیم تا گریخته باشیم از هویتی که بی هویتی به ما میداد
- هرکسی از شما را که می یافتیم میان درونی ترین هستۀ خود پنهان شده بود تا فراموش کند خود را صبح ها توده های مچاله زودتر از آفتاب و گنجشکان بیدار می شدند در حاشیه ی میدان ها می ایستادند تا برای افراشتن برجی یا کندن چاهی بیشتر عرق بریزند کمتر مزد بگیرند توده هایی مچاله با رؤیاهایی مچاله خانه ای که زیرزمینی نباشد و کرایه ای ارزان داشته باشد شغلی که اضافه کاری داشته باشد و اربابی مهربان داشته باشد
وطن تصوری بود که گاهی از صفحه ی تلویزیون با بمب ها و موشک ها به خانه های ما می آمد حرکت زنجیر چرخ تانک ها بر شن پوچک هایی که بر خاک می افتادند جویچه های خون بر سرک ها قطره اشکی بر مژگان دخترکی فراموش کرده بودیم افغانستانی جایی است با کوه هایی سر نهاده به دامان آسمان که گله های سپید ابر از قله هاشان به دره ها سرازیر می شوند جایی با دره هایی سرمست از سرودخوانی تاک ها با دشت هایی نشئه از رقص گلهای الوان با چشمه ها و جنگل هایی که هر صبح و شام گذرگاه پریان است