دلم میخواه� یک یادداشت بگذارم روی میز، یک توضیح، یک عذرخواهی. متاسفم، نتوانستیم چیزی برایت بگذاریم... ما یک زن، یک بچه، یک گربه و چند مهمان خوانده و ناخوانده بودیم. فقط زن و بچه ماندیم. وقتی تو وارد کلبه میشوی� همان هم نیست. باشد که خانه همانطو� که از ما استقبال کرد از تو استقبال کند.
اوبخرو این رمان را که در سال ۲۰۲۱ منتشر شده قبل از همهگیر� کووید نوشت، اما گویی برای همین زمانه است، زمانها� که یافتن هارمونی از دل فاجعه بسیار دشوار است. حتی وِزوِز دائمی زنبورهایی که کلبه را محاصره کردهان� یادآور سروصدای بیاما� و سرسامآو� اخبار، جاروجنجاله� و شایعات بیپایهواسا� است. اما در دل بلوا و تراژدی و خطر، زندگی و زیبایی راه خودشان را باز میکنن�.
خوسه اوبخرو در سال ۱۹۵۸ در مادرید به دنیا آمد، اما بیشتر عمرش را خارج از اسپانیا، بیشتر در آلمان و بلژیک، گذراند. او تاکنون چندین مجموعه� شعر، مقاله، سفرنامه، داستان کوتاه و رمان منتشر کرده است. اوبخرو تاکنون جوایز زیادی کسب کرده که آخرین و مهمترینشا� جایزه� آلفاگوارا برای رمان «اختراع عشق» است.
Nacido en Madrid en 1958. Licenciado en Geografía e Historia. Ha vivido varios años en Alemania y Bruselas y vive en la actualidad en Madrid.
Ha publicado novelas, libros de cuentos, poesía, teatro y libros de viajes. Ha recibido los premios Ciudad de Irún de poesía, Grandes Viajeros de libros de viajes y Primavera de novela.
Sus artículos y relatos han aparecido en diferentes periódicos y revistas, tanto en España como en el extranjero.
Ha dado conferencias en universidades e instituciones culturales en España, Italia, Estados Unidos, Bélgica, Francia, Argentina, Ecuador, México y otros países.
Es miembro de la Asociación Internacional de Literatura y Cine Españoles Siglo XXI (Alces XXI)
«دود» رمانی پیچیده و پساآخرالزمانی از نویسنده� ستایششده� اسپانیایی «خوسه اوبخرو» است. این کتاب بطور عمده به روایت زندگی زنی جوان به همراه کودکی که در کلبها� زهوار در رفته در میانه� جنگلی دور از آبادی زندگی میکنند� میپرداز�. این زن جوان و کودک، مادر و فرزند نیستند؛ بلکه سروکله� او با چاقویی در دستانش در برابر کلبه ظاهر میشو� و به زندگی با زن میپرداز�. هر از گاهی مردی نیز به آنه� سر میزن� و چند صباحی را در کلبه با آنه� میگذران� و پاسخگوی نیازهای اولیه� آنه� در این دنیای جدید و بیقانو� و بدوی است.
📚 از متن کتاب: «بچه زودتر از من قبول کرده که نمیتوانی� خودمان را با ملاحظات معمول انسانها� متمدن اداره کنیم. برای زنده ماندن باید به حیوانیتی برگردیم که قبلا به نظرم پست میآم�.»
فضای رمان مهآلو� است و آنچ� معدود شخصیتها� رمان در چنین فضا و شرایطی انجام میدهند� زندگی نیست بلکه بیشتر تلاشی است برای بقاء. خواننده در اوایل کتاب احتمالا امیدوار خواهد بود که با پیشرو� داستان متوجه شود که چه اتفاقی افتاده است که افراد مجبورند در چنین شرایطی ادامه� حیات دهند؛ اما ما هیچگا� نمیفهمی� که در جهانِ قصه، پیش از آغاز روایت، چه اتفاقی افتاده است؟ به باور نگارنده، همین فضای وهمآلو� و آشفته نویسنده را به انتخاب چنین نامی برای اثرش رهنمون شده است.
📚 از متن کتاب: «باور دارم [که] مواجه شدن با سرانجام حقیقی چیزها، حتی اگر یک پایان ناخوشایند باشد، همیشه تسکینمان میده�.»
زبان نویسنده در این اثر مینیمالیستی است و با جملات کوتاه و ساده داستان را پیش میبرد� اما داستان به قدری جذاب و گیراست که زمین گذاشتن کتاب را برای خواننده دشوار میکن�. تنهایی و انزوا، اعتماد، در آمیختن با طبیعت و تلاش برای بقاء از موضوعات محوری است که کتاب به آنه� میپرداز� و با پایانبند� فوقالعاد� حیرتآور� خواننده را به وجد آورده و او را به فکر فرو میبر�.
مطالعه� کتاب را به علاقمندان به رمان با درونمایهها� اجتماعی، روانشناخت� و فلسفی توصیه میکن�.
Ѵ鴡ձ😍 � Increíble. Una put* maravilla. Una put* locura de texto. Me ha encantado. Es una lectura distinta. Cómo se agradece. No esperad nada de ella. Y ya está. Mi amiga @sandry_77 vio un día el libro en IG, me lo enseñó, me gustó el título y la portada y compré dos (uno para ella, «of course»). � Soledad. Tristeza. Locura. Supervivencia. Dolor. Amor. Rencor. Desconcierto. Esperanza. Miedo. Hambre. Desesperanza. Supremacía. Muerte. Anhelo. Asfixia. Vida. Naturaleza humana. � 🗯Una cabaña vacía. Un día llega una mujer y se queda allí. Otro día, o antes («Qui le sait?»), una gata. Más tarde, un niño que apenas habla, y que también se queda allí. Y esta es la peculiar familia sobre la que gira la trama de «Humo». Más que vivir juntos, sobreviven como pueden. No tienen comida y tampoco hay gran cosa en el bosque en el que están. � ¿Qué encontraréis en este libro? Os lo resumo con una gran frase que leí hace muchos años en otro libro («El frío modifica la trayectoria de los peces»): «La naturaleza humana se manifiesta entre el fango». � Erratas encontradas: 8 {🤦🏻♀� ¡psicoanalista ven a mí!} ➰A lo largo del libro encontraréis muchísimas veces “sólo�. Aunque la RAE ahora dice que nanay a mí me gusta así, por lo que no las he contabilizado en mi más que analizable TOC. � FRASES SUBRAYADAS: � «Que sea una voluntad o un suceso azaroso lo que nos hiere no altera la magnitud del daño.» � «Para seguir con vida tenemos que regresar a una animalidad que antes me habría parecido despreciable.» � «Somos una asociación, una forma de vida simbiótica. Yo soy la concha del cangrejo ermitaño, dura, insensible. Alguien tiene que asumir ese papel.» � «Elegir lo que no es razonable, ceder a un capricho, aunque no sea el mío, me hace sentirme dueña de mi vida.» � «Tú a lo tuyo, que no tenemos todo el día. Mentira. Tenemos todo el día. Y el siguiente. Y el siguiente. Pero es él quien empuña la escopeta.» � «Cierra la puerta y echa el cerrojo. Me hace un gesto con la barbilla. De nada serviría no entender. Para qué enfadarlo, ya va a ser todo suficientemente desagradable sin necesidad de escenificar una pelea con la que defender mi orgullo.» � «Se encharcan los caminos y el ánimo.» � «[...] he aprendido a huir de los hombres nostálgicos: quieren rehacer contigo aquello en lo que ya fracasaron. Esperan que seas la sutura de una herida que no has abierto tú.» � «[...] es difícil vivir en un lugar sin memoria alguna. Sin narración.» � «Pero una sabe lo que sabe, tiene la historia que tiene y muchas cosas las he aprendido produciéndome heridas e intoxicaciones.» � «Aunque mira en mi dirección, no hace un gesto de reconocimiento ni echa a andar hacia mí. Está. Como están los árboles.» � «Él no se enfada, recibe mis preguntas sin herirse con su filo. Como si su pasado no doliera nunca.» � Me vale para 4 de los #24retosdelectura: 1.- Novedad 2021 4.- Lectura conjunta 13.- Una novela que tenga veneno 14.- Obra que puedas leer en un día � #LeoYComparto #bookish #DimeUnLibro #bookaholic #GalaxiaGutenberg #EditorialGalaxiaGutenberg #NarrativaEspañola // #Libros / para #blogloqueleo / #Humo de @galaxia_gutenberg y #JoséOvejero � #HastaElTotoDelCoronavirus � Por cierto, tras leerlo, este es uno de esos libros cuya foto de portada me parece que no tiene nada que ver con la historia. #MeMata
از تازهها� نشر چند ماه اخیر بازار کتاب از ادبیات اسپانیا که سر و صدا کرده بود. وقتی این کتاب رو میخونید یا دوسش داری یا بدت میاد ازش چون باهاش ارتباط برقرار نکردی؛ اما این حجم بسیار زیاد از صحنهسازیها� درجه یک در این حجم از صفحه کاغذ واقعا نشان از ذهن درخشان جناب اوبخرو داره. به دوران درگیری جهان با کووید یا بحث انتقام طبیعت از انسان و سایر تاویل و تفسیرها در مورد این داستان قائل نیستم، آخرالزمانی هست و اتفاق-وقوع کلید واژه اصلی تِم آخرالزمانیهاس� اما اگر دنبال تفسیر نباشم در این داستان قطعا حظ وافری خواهیم برد. من جرعه جرعه نوشیدم این کتاب رو و چه پایان شگرفی داشت. ترجمه خوب اما قیمت چاپ دوم بسیار بالا که در چاپها� بعدی بالاتر هم خواهد بود قطعا.
He aprendido a huir de los hombres nostálgicos: quieren rehacer contigo aquello en lo que ya fracasaron. Esperan que seas la sutura de una herida que no has abierto tú.
. کتاب دود اثر خوسه اوبخرو، یک روایت آخرالزمانی است که تصویری تکاندهند� از آیندها� تاریک ارائه میدهد� آیندها� که در آن، طبیعت به دلیل اشتباهات انسانه� علیه آنه� شوریده است. در این دنیای کابوسوار� زنبورها به نمادی از انتقام طبیعت بدل شدهان� و زمین را تسخیر کردهاند� تا جایی که نسل انسان در آستانه نابودی قرار گرفته است. انسانها� باقیمانده� در تلاش برای بقا، مجبور به تصمیمگیریها� دشواری میشون� که اغلب تاریکتری� جنبهها� شخصیت آنه� را آشکار میکن�. خودخواهی و تقابل برای زنده ماندن در این جهان وحشی، اصلیتری� خطوط داستان را شکل میده�. شخصیت های اصلی این داستان، یک زن و یک پسربچ� هستند که بدون نام باقی میمانن�. آنه� در کلبها� ویرانه زندگی میکنن� و برای زنده ماندن، با خطراتی گوناگون دستوپنج� نرم میکنن�: از طبیعتی خشمگین و بیرح� گرفته تا انسانهای� فرصت طلب که چیزی برای از دست دادن ندارند. روایت دود تصویری است تاریک، آکنده از اضطراب و تلخی با توصیفها� خشن و بیپرده� نیازمند تحمل ذهنی و احساسی بالایی است و مخاطب را به عمق تاریکیها� روح بشر میکشان�.
زنی با یه بچه، که بچه� خودش نیست، و یه گربه توی کلبها� در جنگل زندگی میکن�. مردی هر چند وقت یک بار بهشون سر میزن� و براشون غذا میآره�
داستان کتاب آخر زمانیه. ما هیچچی� نمیدونی� درمورد اینکه در گذشته چه اتفاقی برای زن و بچه افتاده؛ حتی زن که گاهی به گذشته� فکر میکن� باز هم تصویر واضحی بهمون نمید�. انگار توی یه خلاء هستیم و تنها چیزی که مهمه زمان حال و آینده� نامعلومه. این سنتشکن� نویسنده رو خیلی دوست داشتم چون بیشتر داستانه� با بازگشت به گذشته بهمون اطلاعات کافی رو مید� که چی شد به زمان حال رسیدیم📖
نویسنده� کتاب مَرده و راوی داستان زن. نویسنده بهخوب� تونسته از افکار و احساسات یک زن برامون بگه📖
قلم نویسنده، توصیفه� و فضاساز� عالیه. حین خوندن داستان یاد کتابها� جاده از کورمک مک کارتی و لجن صورتی از فرناندا تریاس افتادم. فضاساز� مثل جاده بود با این تفاوت که اینبا� در سکون بودن و نه حرکت و حرفه� و افکار زن مثل راوی زن بدون اسم لجن صورتی📖
توصیف صحنهه� و اتفاقاتی که میافت� از همون شروع کتاب هم هولناک و وهمانگیزه� ولی هر چی به آخر کتاب نزدیکت� میشد� شدت گرفت و پایان هم عالی بود📖
یکی از بهترین کتابهای� که تو نیمه� اول امسال خوندم و خوندنش رو حتماً حتماً پیشنهاد میکنم�
Empecé a leer esta novela y me encontré sumida en una atmósfera inquietante, donde la historia no me pedía que simplemente la leyera, sino que me exigía que la viviera, que me sumergiera en cada palabra con la misma desesperación que sus protagonistas. Desde el principio me vi atrapada en un mundo solitario, en el que nada parece dar tregua, donde la supervivencia es el único motor y la incertidumbre, el único paisaje. Esta novela no es fácil, es una obra que, al igual que sus personajes, se resiste a ser comprendida de inmediato. La historia de Humo comienza con la vida de una mujer y un niño que viven en una cabaña perdida en medio del bosque. La ausencia de nombres propios y detalles de fondo me obligó a enfocarme exclusivamente en el presente que el autor quería mostrarme. No había espacio para el pasado ni para el futuro; solo existía el ahora. Esta falta de información, que al principio me desconcertó, pronto entendí que era la esencia de la novela: el autor me empujaba a experimentar el mismo vacío existencial y la misma falta de certezas que los personajes, obligándome a reconstruir la historia a partir de fragmentos dispersos. El personaje de la mujer, que narra la historia, me hizo sentir una mezcla de desconfianza y empatía. Sus pensamientos eran ásperos y directos, sin adornos, lo cual transmitía la brutalidad de su existencia. Me vi preguntándome continuamente quién era ella, por qué estaba allí y qué la había llevado a un lugar tan remoto, sin explicaciones que pudieran calmar mis ansias de saber. Sin embargo, a medida que avanzaba en la lectura, comprendí que esta falta de respuestas no era una omisión, sino una forma de mantenerme en vilo, como si me dijera: “No necesitas saberlo. Solo necesitas vivir el presente�. El niño, que apenas habla, fue otro de los grandes misterios que me mantuvieron cautiva. La relación entre ellos es silenciosa, pero cargada de tensión. No es una relación de amor tradicional, sino más bien una de supervivencia, donde el afecto es algo que se permite solo cuando es estrictamente necesario.
La escasez de emociones explícitas, el ahorro de palabras y gestos, que reflejan la urgencia de subsistir por encima de todo, son aspectos clave en la novela. La forma en que la naturaleza se presenta en la narrativa es impactante. Al principio, pensé que el bosque sería solo un telón de fondo, pero pronto me di cuenta de que era un personaje más: impredecible, violento y sublime. Las abejas, los ruidos extraños, las nubes de estorninos, la luz que cambia de forma, todo tenía un aire de peligro latente. La naturaleza no era la fuente de belleza que solemos encontrar en otras narrativas; era algo más primitivo y salvaje, y en muchas ocasiones, llegué a temerla. Me di cuenta de que los personajes no solo se enfrentaban a la lucha por el alimento, sino a la constante amenaza de un entorno que podía destruirlos en cualquier momento. Al principio, la ausencia de explicaciones sobre el mundo exterior me dejó con una sensación de claustrofobia. Las ciudades, que se mencionan de forma vaga, parecen estar envueltas en algún tipo de caos o desastre. Sin embargo, el autor no me da detalles sobre qué está ocurriendo allá afuera. Es como si la novela me estuviera pidiendo que dejara de preocuparme por lo que no se sabe, y que me centrara en lo que estaba sucediendo en ese microcosmos de la cabaña. La escritura de Ovejero es precisa, sin florituras, y eso crea una atmósfera de tensión constante. Las frases son breves, cortas, como si cada palabra estuviera medida para generar el máximo impacto. Las pocas interacciones entre los personajes me parecieron aún más intensas por la brecha de incomunicación que existía entre ellos. Tuve que trabajar para entender las emociones, los deseos y las tensiones que subyacen en los silencios.
El hombre que visita la cabaña de vez en cuando fue otro de esos personajes que generaron más preguntas que respuestas. Su presencia es intermitente, pero sus visitas parecen confirmar la postura de la mujer: ella no está dispuesta a permitir que nadie altere su autonomía ni sus emociones. Su interacción con él me hizo pensar en cómo el afecto, en tiempos de supervivencia, puede ser algo peligroso. El hombre, al parecer, quiere establecer un “nosotros�, pero la mujer rehúye ese vínculo. En su aislamiento, ella lucha por mantenerse intacta, por no ceder ante la necesidad de compañía o afecto. Esto, es un tema recurrente en la novela: la constante lucha entre el deseo de estar solo y la necesidad de ser acompañado. El desenlace de la historia, al igual que la trama en su conjunto, es ambiguo y abierto, pero no vacío. Aunque no se ofrece una respuesta clara a las preguntas que surgen a lo largo del relato, me dejó con una reflexión profunda sobre la supervivencia, la identidad y el dolor humano. La novela no me ofrece una salida fácil, ni me entrega una moraleja, pero me deja con una sensación de inevitabilidad.
"Humo" es mi primer acercamiento al mundo literario de José Ovejero y os aseguro que no saldré nunca de el. ¿Cómo se puede expresar tanto en un buen puñado de páginas? En unas 140 páginas, más o menos, el autor ha creado una novela que te golpea muy fuerte y te deja totalmente noqueado.
Primero de todo, algo que seguramente leerás y escucharás de otras personas, la novela me ha recordado mucho a La Carretera, por ejemplo, incluso a algunas otras como La Poda, pero creo que aquí dentro hay personalidad propia, tanto en la historia como en el uso de un vocabulario excelente del autor.
La historia se centra en una mujer, un niño y una gata. Me ha gustado mucho el inicio, el cual nos deja con la duda de no saber quienes son los protagonistas, ni como llegan a esa cabaña abandonada en mitad de un bosque. Ella podría ser cualquiera, pero no sabemos ni su nombre, el niño no habla, es muy reservado, de un mutismo selectivo, que agobia y oprime. No los une nada, quizás algo de sus pasados paralelos que los llevó hasta allí, pero no vamos a saber el cómo ni el porqué llegan a la cabaña, allí en medio de la nada. Un lugar de refugio con pocas provisiones, repleto de mugre y lodo, donde parece haber tenido antiguos inquilinos y de los que tan solo se descubre una vieja fotografía. Van apareciendo otros personajes secundarios, algunos esporádicos, otros más impactantes e importantes para la trama, pero igual de solos, de rotos y misteriosos que los principales, igual de perdidos en un mundo que parece arder en llamas y acabarse del todo.
Desde la primera página y hasta el punto y final es una brutalidad de lectura. Adictiva. Impactante. Descomunal. Opresiva. Hay mucho silencio, algunas veces demasiado, pero dentro de la desesperación y ese mundo devastador que se presume aquí dentro, también hay ese pequeño rinconcito en el que todo ser humano merece poder encontrar un poco de luz y esperanza, allí donde la ilusión, la vida y las cosas bonitas consigan poner tu mundo del revés a pesar de todo lo malo que nos pueda suceder a veces.
CITAS: "Y el niño asiente y, antes de tumbarse de cara a la pared, se vuelve hacia mí. Por primera vez desde que nos conocemos, sonríe. Una sonrisa como una grieta en el barro seco".
"Cerrar los ojos. Eso es lo que no puedes hacer nunca. Confiarte. Relajarte. Distraerte. Olvidarte. Con sólo parpadear el mundo cambia."
#ادبیات_اسپانیا 🇪🇸� دود� نویسنده: خوسه اوبِخِرو� مترجم: آرمان امین� نش�: افق� � � برشی از کتاب� � زنی هستم که نه می خوابد نه بیدار می ماند. صدایی هستم که تلفظ نمی شود. ایده ای هستم که از ذهن کسی نمی گذرد. من زبان خشک، لب های خشک، شکم خشکم. تشنه ام بدون اینکه دلم بخواهد بنوشم.� فقط گاهی می دانم که زنده ام چون برقی از خشم از وجودم می گذرد، خشمی که بلافاصله خاموش می شود. همه چیز باید تمام شود. بچه هم همین طور. انتظارش هم …� � � و اما قصه از چه قراره� � قراره با داستانی رو به رو بشید که ردی از زندگی شهری و پیشرفته توش نیست. از گذشته و آینده اش هم هیچ نمیدونیم. یه زن تو دل جنگل با یه بچه و اتفاقاتی عجیب و غریبی که براشون رقم میخوره و کلبه ی که تا آخرین لحظات سعی میکنه حفظش کنه.� � اوایل کتاب خیلی جذاب و گیرا شاید نباشه اما کنجکاو بودن برای اینکه بفهمید قراره چی بشه آخر این سیاهی دنبالش میکنید.� یه حسی که فکر میکن� هرکسی این کتاب روبخون� تجربه اش میکنه این بود که چند جای داستان یاد فیلم یا کتاب دیگه ی میوفتادم که همه اونا مثل اصطلاحی که تو کتاب ازش گفته میشه و خیلی ها برای شناخت بهتر مخاطب از داستان میگن “داستا� آخر الزمانی� رو نشونت میدن.� � پیشنهادم به نشر افق اینه پی نوشت هارو تو پاورقی همون صفحه بنویسن نه آخر کتاب. خوندنش برای من خالی از لطف نبود. ارزش یکبار خوندن رو قطعن داشت برای من اما به همه سلیقه ها پیشنهادش نمیدم.� � راستی شما از مدل جدید کتابای نشر افق خوشتون میاد؟� موافق این طراحی و اندازه اش هستید؟� � t.me/marco_ketab
دود هم از این کتابها� پادآرمانشهر� بود. در یک آیندها� که نمیدونی� چه زمانیه؛ در مکانی که نمیدونی� کجاست، با شخصیتهای� که اسم ندارن، و حتی فکر کنم تا نیمه کتاب حتی جنسیت هم ندارن� داستان از جایی شروع میش� که هیچ ایدها� ازش نداریم. و چون یه کم زنبوری شروع میشد� یاد «مرگ به وقت بهار» افتادم� و بعد هم هرچی بیشتر پیش میرفت� بیشتر یاد کتاب «دیوار» میافتاد�. مال یه نویسنده اتریشی که هی اسمش یادم میر�!
من از داستانها� اسپانیاییزبا� خوشم میاد و یادداشت زینب در بهخوان رو که دیدم گفتم وقتشه برم یه کتاب جدید بخرم. :)) خریدم و شروعش کردم. راحتخو� بود، درگیرت میکر� و فضاسازی بینظیر� داشت. جملهها� قشنگی که به فکر فرو ببردتت هم کم نداشت. اما� اما نمیدون� چرا به اندازه کافی دوستش نداشتم. :) داستان نداشت؟ مشکلش این بود؟ نمیدون�. یا شایدم چون اذیتکنند� بود..؟ ولی نه. اذیتکنندگ� باعث نمیش� دوسش نداشته باشم. احتمالا همون داستان نداشتن باشه. یعنی یک جوری بود که انگار تجربه ۲۰۰ صفحه تلاش برای بقا رو میخون� ولی بازم حس برشی از زمان و مکان رو نمید�. شایدم زیادی بزرگ و سختگی� و خشک شدم. نمیدون�.
اما حالا خلاصها� از ابتدای داستان: زنی در یک کلبه ساکنه. به همراه بچها� که یه روز اومده دم در، و دیگه با هم زندگی میکن�. حرف نمیزن� و وقتی اسمش رو ازش پرسیده گفته «خداحافظ». برا همین گاهی به همین اسم صداش میزن�. ولی اون جواب نمیده� و حتی معلوم نیست میفهم� یا نه. و حالتها� عجیبی داره� گرچه گاهی هم چیزهایی از خودش نشون مید� که میفهم� یه چیزهایی. و حواسش هست� و بعد فراز و فرودهایی به بیربط� زندگی عادی :)) رفتوآمده�.. حیوونه�.. آدمه�. تلاش برای زنده موندن؛ زدن از همه چی و وصل موندن به تنها چیزی که احتمالا انسان بهش وصل میمون�: بقا. —� فضای کتاب وهمآلو� و نامشخصه. اما روون و جالب هم هست. اگه همچین چیزی دوست دارید، پیشنهاد میکن�. 😁
از اون کتابایی بود که یهو به خودم اومدم و دیدم ک��ی از صفحاتش رو خوندم، بدون اینکه بفهمم چجوری اینقد� غرقش شدم. فضای داستان انقدر ملموس بود که حس میکرد� تو همون کلبه� جنگلی گیر افتادم، تو همون انزوا، سادگی، و تلاشِ مدام برای زنده موندن. انگار یه لحظه از خواب بیدار شدم و دیدم افتادم وسط یه موقعیت عجیب که نه میدون� انتخابش کردم، نه مطمئنم اجبار بوده. این بلاتکلیفی، این که کمک� باید بفهمی اصلاً چی به چیه، باعث شد بیشتر از اینکه داستانو بخونم، انگار توش زندگی کنم.
داستان درباره� بقاست، ولی نه فقط به معنی زنده موندن، بلکه به عنوان یه جور سبک زندگی. اینجا هیچ آیندها� وجود نداره، هیچ رؤیایی، هیچ برنامها�. فقط امروز مهمه. اینکه امروز چجوری زنده بمونی، چجوری از خطر در بری، چجوری یه روز دیگه رو رد کنی. یه عده با سرسختی ادامه میدن، یه عده از زور عادت، یه عده هم وقتی دیگه نمیتونن� یه جور دیگه راهشونو انتخاب می��ن�. این بخشش خیلی به دلم نشست؛ تفاوت ادم ها در نوع عکس الهمل نشون دادن به این تعلیق روزانه، گاهی آدم بدون دلیل ادامه میده و گاهی هم یه جایی میفهم� که دیگه نمیخوا�.
در کل، «دود» یه داستان ساده ولی عمیقه، یه روایت مینیمال از انزوا، بقا، و تلاش آدمه� برای پیدا کردن یه معنا توی دنیایی که روشون هیچ کنترلی ندارن. شاید جزو اون کتابایی نباشه که همیشه تو ذهنم بمونه، ولی حس و حالش موقع خوندن کتابو دوس داشتم.
داستان از زندگی یک زن و پسر بچه تو یک کلبه وسط جنگل شروع میشه ، و تلاش اون هارو برای بقا نشون میده و حتی این که چی شده به اینجا رسیدن چند وقته اینجان و خیلی چیزهای دیگه و نه میفهمیم نه قراره بفهمیم انگار کتاب یه دریچه ای باز میکنه فقط همراهشون باشیم برای بازها� کوتاه و دیدن رفتارشون در مقابل طبیعت غیرقابل کنترل و انسان هایی که برای بقا از تمدن فاصله گرفتن
من واقعیتش خیلی با کتابها� ژانر آخرالزمانی توصیفمحو� ارتباط برقرار نمیکن� و موردعلاقها� نیستن، اما این یکی رو دوست داشتم. نوع روایت و شخصیته� جالب و متفاوت بودن و به نظرم یکی از بهترین ویژگیها� این بود که نویسنده بیخود کشش نداده بود و پایان خیلی خوبی داشت.
No sé quién es la mujer, no sé quién es el niño, no sé dónde están, no sé qué año es, no sé qué ha pasado para que estén en esa situación tan hostil. En una cabaña, solos, aislados, recolectando y cazando lo que pueden para sobrevivir. No sé de qué huyen ni sé de quién o de qué se esconden. No sé por qué están juntos porque familia no son. No sé de dónde vino el niño ni como llegó la mujer a esa cabaña ni de quien era esa cabaña. No sé por qué, de vez en cuando, un hombre llega y les lleva alimentos ni sé quién es ese hombre ni de donde viene ni por qué. No sé por qué huyen de los demás, ni sé por qué no dejan que nadie se acerque ni quieren acercarse a nadie. No sé muchas cosas.
Pero si sé que han sobrevivido a algo, que resisten, que la situación es tremenda, que pasan hambre, frío y miedo, que aguantan como pueden, que se apoyan sin palabras, que se ayudan y se salvan.
Sé que he sentido su angustia, su deseo de sobrevivir y sus emociones. Y he sentido la hostilidad y la ternura, la fragilidad y la fortaleza humana, el cansancio, la incertidumbre, el dolor, la violencia y la muerte.
También sé que es duro pero de gran belleza. Y sé que me ha fascinado la gran sensibilidad y la maestría con las que el autor transmite las emociones.
Un libro para sentir la angustia, la hostilidad, el miedo, el deseo de huir.. pero también la belleza, los momentos que nos hacen felices y todas y cada una de las sensaciones que transmite .
¿Un libro puedo ser de una belleza increíble y, a la vez, describir algo desgarrador? Sí, este lo consigue, y de que manera. Me ha parecido maravilloso y terrible, valiente y triste, describir esa soledad conjunta con tanta delicadeza. No sé el qué, ni el por qué, ni el contexto, pero si he sabido de la mujer y del niño, y con eso ya ha sido suficiente.
این اولین رمان آخرالزمانی بود که میخوندم و چقد فضای وهمانگی� جالبی داشت. من رو یاد سریال From انداخت. چه خوب که امسال رو با یک کتاب هیجانانگی� به پایان رسوندم. 🤓
Me encanta cuando salgo de mi zona de confort lectora y me encuentro con joyas como esta.
Libro breve pero que cuenta mucho. Una temática que ha dado para obras mucho más artificiosas, pero aquí con dos pinceladas llenas de sutilidad nos regala el autor una historia donde no sobra nada.
Quizá falte algo de contexto, pero ahí ya estamos cada uno para llenar los huecos a conveniencia.
سئوالی که حین خوندن کتاب مدام از خودم میپرسیدم این بود که اگر من بودم هم حاضر بودم تا این حد تلاش کنم؟
از یک جایی به بعد فقط انسانه� � حیوانات افسار گسیختها� رو دیدم که برای بقا حاضر بودن هرکاری کنن با پایان بندی بسیار شوکه کننده و رها کردن شما با این سئوال که اون همه تلاش برای چی؟ بسیار از خوندنش لذت بردم و حتما پیشنهادش میکنم�
Uno de los mejores libros que he leído últimamente.No hay nada que no deba estar. Omite de manera voluntaria datos que podrían cambiar la historia. Nos olvidado de cómo y del porqué para quedarnos con el qué. Qué pasa, qué pasará. Me ha dejado fascinada esta lectura.
Esta inquietante novela se desarrolla en un lugar hostil, en un tiempo indeterminado, con unos protagonistas sin nombre ( exceptuando a la gata), con diálogos más que escuetos y sin demasiadas explicaciones, y es que nada de eso importa cuando lo que prima es la supervivencia.
En algún lugar he leído que esta era una novela de sensaciones, y es cierto, se siente en la piel, la angustia y la asfixia del que no tiene nada que perder, por eso no importan los nombres, no importa el pasado y el futuro se mide en horas o minutos, prima la supervivencia y las emociones no tienen cabida en nuestros protagonistas... aunque evidentemente, nadie puede vivir sin ninguna emoción, el ser humano necesita el contacto, aunque sea ligero como un estornino o Rudo como el cuero y la madera.
Es una historia sobre una mujer, un niño y una cabaña 🛖 . A veces reciben visitas agradables, otras pasan personajes menos agradables y, a veces, vienen nubes de abejas que los encierran en la cabaña. No tienen pasado, no sabemos su futuro, de donde vienen ni a donde se dirigen, pero eso no importa, sólo sobrevivir un día más, o comer las setas 🍄 de la alacena y descansar
Algunas frases en mi piel:
� Sólo nos es de verdad cercano lo que podemos nombrar. Quizás también por eso evito palabras que ya no me sirven porque que remiten a un mundo para mí desaparecido.
� Si no fuese por esos momentos cogería esa mierda de escopeta y me pegaría un tiro. No. No te engañes, me digo después, sabes que no es verdad. Quiero sobrevivir, aunque sea hambrienta, dolorida y rabiosa.
� elegir lo que no es razonable, ceder a un capricho, me hace sentirme dueña de mi vida. No es algo que pueda decir muchas veces.
� Hay años buenos y años malos. Este es un año malo.el que viene será bueno, no se pueden tener solo años buenos. Es ley de vida.
� Yo he aprendido a huir de los hombres nostálgicos; quieren rehacer contigo aquello en lo que ya fracasaron. Esperan que seas la sutura de una herida que no has abierto tu.
� No me detengo ni un momento. Mis botas pisan con firmeza, mis pasos son amplios, decididos. Mi respiración ahora es vigorosa. Camino. Camino incansable. Libre. Salvaje. Herida.
Gracias a @rossygram_ por el regalo y por la lectura conjunta, que siempre disfruto.
Este libro me vale para varios punto en del #24retosdelectura 2021 1.- novedad 2021. 4.- Lectura conjunta. 13.- Una novela que tenga veneno. 14- Novela que puedes leer en un día.
He necesitado un par de días de reposo. No podía escribir mi opinión sobre este libro al leer su última página porque…¡algo se me había metido en el ojo! Aviso para navegantes: no es una historia apta para todos. Porque hace sufrir, y mucho, y el final te parte en dos literalmente.
A mí me ha parecido un libro magnífico. Una historia corta, veloz, intensa, dolorosa y desconocida que nos plantea unas autoreflexiones sobre qué necesitamos y cómo nos relacionamos en sociedad bastante potentes. Veamos, estamos situados en la época actual, hay internet, Apple y demás, pero desconocemos el año concreto y el lugar.
Una cabaña, en medio del bosque, donde viven una mujer y un niño. Sobreviven, más bien. Comen plantas podridas, animales muertos, cazan y subsisten. No sabemos sus nombres. Él siempre será el Niño, igual que el Hombre será el Hombre y les visitará de vez en cuando para llevarles provisiones. La mujer y el niño no son familia ni saben nada el uno del otro. Nosotros no sabremos como llegaron a vivir juntos, pero sí como su relación va a ir cambiando. Él no habla. Ella le habla.
No hace falta. El autor, José Ovejero, lo hace por todos. Me ha encantado su manera de narrar. Sus frases cortas que cortan el aliento. Su capacidad de crear momentos de tensión cada vez que relajaba un poco los músculos. Su arte para acelerar el ritmo cardíaco. Todo en 144 páginas.
با اینکه به سوالای تو ذهنت پاسخ نمید� ولی خوندنش لذتبخش�. و هی به این فکر میکن� که اصلاً شاید قرار بوده ما اینجوری زندگی کنیم. پ.ن: چند نفر میدون� که منظور از «دشتان» پریوده؟ واقعا بهترین ترجمه از پریود این بود؟