Samuel Barclay Beckett was an Irish avant-garde novelist, playwright, theatre director, and poet, who lived in France for most of his adult life. He wrote in both English and French. His work offers a bleak, tragicomic outlook on human nature, often coupled with black comedy and gallows humour.
Beckett is widely regarded as among the most influential writers of the 20th century. Strongly influenced by James Joyce, he is considered one of the last modernists. As an inspiration to many later writers, he is also sometimes considered one of the first postmodernists. He is one of the key writers in what Martin Esslin called the "Theatre of the Absurd". His work became increasingly minimalist in his later career.
Beckett was awarded the 1969 Nobel Prize in Literature "for his writing, which—in new forms for the novel and drama—in the destitution of modern man acquires its elevation". In 1984 he was elected Saoi of Aosdána.
نمایشنام های "آخرین نوار کراپ" - علی رغم ابهام های نه چندان کم - ، "خلواره" - علی رغم ابهام - و "چه روزهای خوشی" - فقط پرده ی اول ( پرده ی دوم و کلا پایان بندی برایم گنگ بود ) - برایم تا حدی جالب بودند. کلا نمایشنام های این جلد ابهام های زیادی داشتند. مثلا کلیت نمایشنام ی "آره جو" در ابهام بود.
نکته ی دیگر این بود که به نظر رویکرد و تکنیک بکت تا حدی دائم خود را تکرار می کند و اینگونه نیست که هر نمایشنام یک چیز نویی داشته باشد. البته بعدا که بیشتر به این فکر کردم به خودم گفتم اتفاقا همین درست است. چون کسی که اینگونه درباره ی زندگی می اندیشد، تکنیک هایش هم باید نمایانگر ملال و تکرار باشد...
در کل باید اذعان کنم پس از خواندن جلد اول انتظار چیز بهتری داشتم. چیزی که شاید نمودی از آن را در این جلد می شد در شخصیت وینی - که تا سینه در خاک است و توان جابجایی و برگشتن و ... ندارد - مشاهده کرد.
به نظر من هر بنی بشری که جلد یک را خوانده باشد (شامل در انتظار گودو و آخر بازی) جلد دوم توی ذوقش میخورد. بکت خیلی بر سبک خودش در نمایشنام نویسی اصرار میورزد و رنگ و بوی در انتظار گودو در همه نمایشنام هایش حس میشو�. منظورم همون حس پوچ زندگی یا همان به اصطلاح ابزورد بودن است. خواندن نمایشنام های این جلد ( همه افتادگان، آخرین نوار کراپ، خلواره، بازی و آره جو) خیلی سخت تر بود و این تکرار سبک و دید به زندگی در نمایشنام هایش ملال آور بود. شاید چون خیلی از جاها مبهم بود. البته شاید اقتضای این سبک همین است و بهتر میشه اگه بگم شاید من بکتخو� نیستم.
بهترین سالها� عمر من احتمالاً گذشتهاند� سالهای� که احتمال خوشبخت� وجود داشت؛ ولی حاضر نیستم دوباره برگردند. با آن آتشی که حالا در وجود من هست، حاضر نیستم. (از متن نمایشنامه� آخرین نوار کراپ)