In 2009, Reza Amirkhani went from Mashhad to Afghanistan, with his wife and son. He went to Afghanistan by chance, but fell in love with the land's magical familiarity and difference, at the same time. Wandering about in neighbor's lands provided a chance for Amirkhani to take a second look at Iran; its new adventures and the future to come. This book is one of Amirkhani's best-selling titles. The anticipations for its release were exceptionally sensational. His wise choice of words and phrases, warm prose on one hand, and witty look over the similarities and differences between Iran and Afghanistan, on the other, have turned this title into a bestseller. Amirkhani always tries to keep a neutral position, and this is why his audience, who come from different backgrounds of society, trust him.
رضا امیرخانی (زاده ۱۳۵۲، تهران) نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است که مدتی نیز رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. وی به غیر از نگارش رمان و داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه، به تألیف سفرنام و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی نیز پرداخته است
ی عالمه افغانی یاد گرفتم!!!!! دلم میخاد برم افغانستان رو ببینم حسی ک تا قبل از خوندن کتاب هیچ وقت نداشتم! اگه این کتابو نمی خوندم همیشه این کشور رو ی جا عقب مونده جنگ زده تصور میکردم ولی کلن الان دیدگاهم متحول شده! من حتا نمی دونستم هرات دانشگاه داره یا افغانستان جایی برای تحصیل داره! خوب شد ک خوندمش چون همیشه وقتی کتابو می دیدم می گفتم آخه روایت سفر افغانستانم شد جا؟ راستی: ما چه می کنیم؟
جانستان کابلستان سفرنام امیرخانی به افغانستان است قلمی روان و خوش خوان ویژگی کتاب است نوع روایت هم جذاب است اما سخنرانی های امیرخانی توی ذوق میزند سخنرانی هایی که بر خلاف ادعای امیرخانی که دلش نمیخواهد سیاسی باشد ولی گاهی جانبدارانه و سیاسی است تجربه خوبی بود در خواندن
چندین بار، چندین کتاب از آقای امیرخانی دست گرفتها� بخوانم ولی دیدگاه ایدئولوژیک و سیاسی ایشان به ثدری در طول کتاب برایم نمایان و گاهاً لخت و عریان بود که نتوانستم کتاب را ادامه بدهم
من فکر میکن� و اعتقاد دارم یک نویسنده، شاعر و هر هنرمندی یکی از بایدهای زندگیاش� تازه شدن و تازه شدن و تازه شدن نگاهش به زندگی و مفاهیمیس� که به آن اعتقاد دارد. بایدی که در نویسندهه� و متفکران ایرانزمی� کم و یا کمت� میبین�
آقای امیرخانی، این بار قالب (سفرنام) را برای بیان دیدگاهها� ایدئولوژیک و سیاسی خود انتخاب کردهان� که طبیعتاً مانند هر چیزی در این جهان خریدارانی دارد و مخاطبینی. انتخاب این قالب نه اشکالی دارد و نه تحسینی؛ تکرار مکررات است که منِ خواننده را خسته میکن� از این کتاب و کتابهای� از این دست که نویسنده برای بیان تفکر خود(که نه تازهس� و نه عمیق و شگرف) این همه زبان بازی و کلمهباز� کند و من نیز کتاب را ببندم و بگذارم کنار
دومین سفرنام دوست داشتنی که از امیرخانی خوندم برای منی که حتی در نبود کرونا هم زیاد ادم سفر رفتن نیستم سفرنام خوندن ی موهبته و واقعا لذت میبرم از خوندنشون فک کن با لباس تو خونه زیر باد کولر بشینی و بری افغانستان و برگردی
موقع خوندن بادبادکباز بود که بار اول متوجه شدم چقد درباره افغانستان و مردمش کم میدونم و بهمین خاطر مشتاقانه جانستان کابلستان و شروع کردم و لذت بردم از گشت زدن تو افغانستان
گویش فارسیشون به اندازه زیادی نزدیک به گویش ما شرق نشینای ایرانه بنظرم
وقتی ریویو ها رو خوندم بیشتر نقد ها به بیان ایدئولوژی های امیرخانی در بین داستانه . فکر میکنم هر نویسنده ای عقایدش رو بین کلمات کتابش جا میذاره حالا اقای امیرخانی با وضوح بیشتر . زیاد من و اذیت نمیکنه این قسمت از نوشته هاشون چه هم نظر باشم باهاشون و چه نباشم.
امیدوارم امروز که ده ساله گذشته از نگارش این کتاب وضع مردمان افغان خیلی بهتر شده باشه و روزی بیاد که صلح رو به معنای واقعی کلمه صلح در همه جای جهان ببینیم
کتاب به موضوعی میپردازه که پتانسیل بسیار بالایی میتونست داشته باشه یعنی سفر به افغانستان، شاید این سه ستارها� که دادم به همین دلیل باشه ولی دلایل خیلی زیادی هم داشتم که حتی همین سه ستاره هم میتونه زیاد باشه. اول از همه اگر این کتاب رو در دستهبند� سفرنامه� دیدید باید حتما دقت کنید که بخش زیادی از این کتاب سفرنام نیست و در بهترین حالت گپ و گفت نویسنده با بقیه و در حالتها� بد هم شنیدن سخنرانیها� طولانی و نظریهها� نویسنده است. نویسنده در سی صفحه اول کتاب (یعنی مقدمه) آسمان ریسمان به هم میباف� که به خواننده اطمینان دهد اصلا اهل سیاست نیست و فراری است از سیاست، ولی غیر از اظهارنظرهای بیشما� در بین متن کتاب حتی یک فصل رو وسط سفرنام به اسم انتخابات قرار میده مورد دیگر رسمالخ� وحشتناک کتاب بوده که وقتی در صفحه اول با این جمله از ناشر روبهر� میشوی� که «رسمالخ� این کتاب منطبق با دیدگاه مولف است» معلوم است با چه شاهکاری روبهر� خواهید بود. شاید برخی افراد از این سبک آوانگارد که لغات به غلط نوشته شده است لذت بردهان� ولی برای من اعصاب خوردکن و آزاردهنده بود آنقدر که خیلی تلاش کردم تا کتاب را نصفه رها نکنم غیر از کلهشق� و تکبر نویسنده در طول سفر چیزی که برای من آزاردهنده بود این بود که بچه یک ساله و نیمه ایشان دیالوگ بیشتری از همسرشان داشتند (ایشون رو خطاب میکنن همسف� اول که به شکل خیلی جالبی این همسف� اول رو به صورت رفیق نیمه راه ولشان کردند و رفتند به دنبال ماجراجویی خودشون و خیلی هم از کنسول ایران ناراحت بودند که چرا مسئولیت این عزیزان را برعهده نمیگیرن تا من راحت بروم و به سفرم برسم).
خب در مورد نکات مثبت این کتاب هم بگم به دلیل کمبود سفرنام مخصوصا به افغانستان قطعا برای یک بار خواندن با ارزش هستش. اگر نویسنده تلاش نمیکرد ایدوئولوژی و تفکر خودش رو به زور به مخاطب فرو کنه قطعا کتاب قشنگی میشد و بعضی بخشها� کتاب بسیار شیرین و دلنشین و دوست داشتنیه.
قلم امیرخانی همیشه برام جذاب بوده دیدگاهم نسبت به شاید بشه گفت هم وطنان مون در برهه ای از تاریخ یا هم زبانان مون در این خطه دور افتاده از سرزمین مون، تغییر مثبت پیدا کرد امیدوارم درآینده سیاست هایی اتخاذ بشه که دو ملت بیش از پیش به هم نزدیک بشن
از کتابها� سفرنام خوشم میاد برای همین این کتاب رو دستم گرفتم و همینطور برای دونستن بیشتر در مورد کشور همسایه و همزبانمون. کتاب سفر کاملا بدون برنامه نویسنده کتاب یعنی رضا امیرخانی به هرات سپس به چند شهر دیگه افغانستان را توضیح میده. متاسفانه کتاب همها� سفرنام نیست یعنی بخواهم حدودی بگم 20 درصد در مورد خود نویسنده 20 درصد هم در مورد فرق ایران و افغانستان و بقیش هم میشه گفت سفرنام است. برای همین اون چیزی که من انتظار داشتم نبود. به عنوان خواننده، مطالب خیلی زیادی بیربط به سفر به افغانستان بود مخصوصا فصل اول و قسمت هایی از فصول بعدی. به هرجهت نویسنده اصلا سعی در کتمان نویسنده بودن، شریفی بودن و بی برنامه بودن نداشته. یکم این قسمت تو ذوق میزد. اما مخصوصا قسمت های آخر جذاب تر و پررنگ تر بود. از دو چیز متعجب شدم یکی شجاعت امیرخانی در سفر با خانواده و کودک خردسال و دو اینکه چرا دعوت مردم را رد میکرد. یعنی خوب بخشی از لذت سفر رفتن، با یک خانواده کشور مقصد عحین شدن است و چرا دائما این شانس را از خودش میگرفت.
راستی این دختر هشت ماهه ، با این چشم های مورب زیبا چه فرفی با پسر من دارد؟ پسر من ، لی جی، تاچند ساعت دیگر به خانه می رسد وتا چند سال دیگر به مدرسه می رود و تا چند وقت بعد دانش گاه و...خیلی که بدبیاری بیاورد در زنده گی ،رتبه اش سه رقمی می شود و...مسیری مملو از موفقیت های بزرگ وکوچک. واین دختر...چند عملیات انتحاری را بایستی از بیخ گوش های کوچک ش رد کند...چند بار باید بترسد از این که اختطاف نشود، همه این هارا که رد کند، در کدام کلاس درس می تواند مطمئن باشد که طالب ها خوراکی مسموم توزیع نمی کنند وبه صورت اسید نمی پاشند...کم ترین گرفتاری خانواده گی شان عدم اطمینان است به زندگی پدری که قرار است در میدان هوایی(فرودگاه) مقصد بیاید دنبال شان.... این جمله های اخر کتاب خیلی تحت تاثیرم قرار داد حرف اخر بود برای بیشتر حرف هایی که زده شد تو این کتاب... فکر کنم دلم بخواد از امیر خانی واسه نوشتن این کتاب تشکر کنم ...لازم بود خوندنش برای من و برای خیلی های دیگه هم لازمه ....برای اینکه کمی در نگرشمان نسبت به مردم این دیار تغییر ایجاد کنیم...
يك سفرنام شيرين از رضا اميرخاني به كشوري كه به ذهن كمتر ايراني خطور ميكند كه به انجا سفر كند ..حتي فكر سفر به افغانستان ان هم در زمان اشغال امريكاييان ودرگيري هر روزه طالبان وعملياتهاي انتحاري القاعده مو برتن سيخ ميكند چه برسد كه يك دفعه بدون اطلاع خانواده در سفر مشهد ناگهان دست زن وبچه خردسالت را بگيري وناگهان قصد عزيمت به هرات كني ...ولي اين كتاب كه سفرنام اي حاصل چنين تصميم ناگهاني است بسيار عالي در امده ..رضا امير خاني هم با ان سبك نگارش بي نظيرش ادم را مجذوب ميكند ...يكي از بهترين سفرنام هاي نوشته شده در سالهاي اخير است ..روايت سفر به سرزميني كه پاره جدا شده وطن بزرگ ايران است ..با دين يكسان ...زبان يكسان ومردماني با فرهنگ مشابه اما غرق شده در آتش جنگ دوستان ودشمنان داخلي وخارجي ..گم شده در غبار ظلم كينه وخشم وجنگ وجهل ..انجا زخمي ترين خاك روي زمين است ..انجا جانستان است ولی جان ستان است..انجا افغانستان است .
افغانستان جایی از عالم است که ما نرفته ایم...خوب البته ژاپن و چین هم نرفته ایم...اما به مدد رسانه ها و مستندها و تصاویر و بعضا فیلمها و سریالها شناخت کمی با آنها داریم...برای من اما افغانستان در هاله ای از ابهام بود...در ابری از غبار پوشیده و پنهان...این کتاب دریچه ی خوبی ست و وسوسه ای برای سفر به افغانستان در دل آدم میسازد...یا بهتر است بگویم وسوسه ی همیشگی را تشدید میکند...عکس هم زیاد دارد... امیرخانی این سفرنام را تا حدودی با چاشنی احساس هم آمیخته که خواندنی ترش کرده... مثل همیشه ابتکاراتی هم در رسم الخط دارد که من بشخصه دوست دارم...پارسال هنوز جت لگ بودم که رفتم نمایشگاه کتاب و این کتاب را خریدم:))
کتاب را دو روز قبل از دیدار با نویسنده و در حین سفر به قم تمامکردم� از مدت ها پیش کتاب در کارنت ریدینگ مانده بود ولی دقیقه� نودی رفتم سراغش و جامش را کامل سرکشیدم بجز فصل انتخاباتیات از بقیه کتاب لذت وافر و کامل را بردم ترغیب شدم بهکتا� محمدحسین جعفریان و اگر دل امیرخانی را پیدا کنم برای سفر به افغانستان
ما یک پدری داریم که بعد از خوندن این کتاب، روزی سه بار میگف� که میخوا� بره افغانستان یا خلاصه یک جوری ابراز ارادت میکر�. ولی نمیدون� چرا من که این کتاب رو خوندم، گفتم خب دیگه بسه، من هرگز پام رو تو این کشور نخواهم گذاشت. :)) کتاب جالبی بود واقعا. من گویش (؟) مردم افغانستان رو خیلی زیاد دوست دارم و اینک� وسط کتاب معادله� اومده بودن و... برای من یکی از جذابتری� ویژگیها� بود. مثلا خیلی بامزه بود که بهه� میگفت� مردک و منظورشون ک تحبیب بود، نه مثل ما ک تحقیر و تصغیر. سفر خیلی پرماجرایی هم بود! جالبه که گاهی آدمه� اینقد� ناگهانی تصمیم میگیر� و عمل میکن� و تا ته هم پای تصمیمشون میایست�. راستی قبلا اینطور� نبود، ولی سر این کتاب رسمالخ� آقای امیرخانی کمی اذیتم کرد و یک جاهایی عصبانی میشد� که خب این چه طرز نوشتنه مرد حسابی!
روایت رضا امیرخانی است از سفر به افغانستان. این کتاب را بعد از قیدار، آخرین کتاب امیرخانی، می خوانم. در نگاه من، انگار که سفر به افغانستان پیش زمینه ای باشد برای شکل گرفتن قیدار. انگار قیدار، داستانی بلند از جوانمردی هایی است که امیرخانی در این سفر دیده است. یک جایی در کتاب، آن جا که امیرخانی به مزارشریف می رود و درویشی او را به مجلس خصوصی درویشان دعوت می کند، از تفاوت طریقت و شریعت می گوید و حسینیه و مسجد. به یاد سید گلپا می افتم و نزدیکی اش با درویش؛ به یاد قیدار می افتم وقتی که نمی خواست منبر وارد حسینیه شود. و فکر می کنم به اینکه چقدر همه ی این ها یکی هستند؛ درویش و سید گلپا، حسینیه و مسجد، طریقت و شریعت. و ذهنم هنوز درگیر آن جایی است که امیرخانی از امام خمینی می گوید و انقلاب، از وهابیت و القاعده، از سید حسن نصرالله و اسامه بن لادن... و در حالی که هنوز درگیر خیلی چیزها هستم کتاب را می بندم.
امشب #جانستان_کابلستان تمام شد امیرخانی به گفته خودش:<پاره ای از تنم را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوط بی راه و بی روحِ مرزی... خطوط مِیْد این بریتانیای کبیر>! آره پاره ای از وجود من هم در آخرین نقطه صفحه 348 جانستان کابلستان تا ابد ذخیره شد... سالهاست که به عنوان یک خراسانی رویای سفر در خراسان بزرگ رو در سر دارم شاید برای ارضای همین حس ناسیونالیستی که نیاکانم تو ناهشیارم به جا گذاشتن به ناچار هرسال عازم سبزوار و نیشابور میشم به امید روزی در خیابان های بلخ و هرات و سمرقند و بخارا و قندهار قدم بزنم از یکطرف که به این خاک نگاه می کنم ابومسلم با شمشیری آخته به سمت ظلم میتازه از طرفی مولانا رو می بینم که روح مرده اجسام بشریت رو به ارومی زنده میکنه از طرفی فردوسی داره با افتخار شاهنامه میخونه و از سویی خواجه نصیره که تمام مغول رو در علم و فرهنگ این سرزمین هضم میکنه و وقتی در گوشه سلول شماره 5 به چشم های نافذ شریعتی نگاه میکنی میفهمی این همون دانشجوی دکترای جامعه شناسی سوربن هست که مردم الجزایر با قلم اون بعد از چند سده علیه استعمار فرانسه قیام میکنن دقیق تر که میشیم مطهری با قاطعیت در منبر حسینیه ارشاد داره حق خواهی میکنه به راستی که خراسان به حق گاهواره این بزرگان بوده خیام عطار سنایی خواجه نظام الملک آره ما از اعماق وجودمون به این وطن چهل تیکه شده میبالیم و روح ما از همون آغاز در خاک این سرزمین نهفته بود که در پناه دروازه های نیشابور با مغول جنگیدیم و جیحون از خون ما فرزندان این سرزمین رو رشد و نمو داد و به تعالی رسوند... از معاشقه با وطن مادریم که بگذرم #جانستان_کابلستان در نوع خودش حکایت بدیعی با قلمی مدرن از تکه ای از جان این وطن زخم خورده بود که دائما تکرار میکرد:«جوانمرد مردمی هستند مردم این دیار» ؛ واقعا در سفرنام های امروزی جای همچین اثری خیلی خالی بود و کسی جز امیرخانی،یک شخصی که به نظر من اهل معناست سزاوار این سفر و اثر نبود من با سطر به سطر این کتاب زیستم از هرات تا مزارشریف و کتل سنگی و کابل .... امیرخانی جان از اینکه عزمم رو برای سفر به موطن مادریم جزم کردی ممنونم.
جوان مرد مردمی هستند، مردم این دیار...کاش مردم دیار من هم بویی از جوان مردی برده بودند که "افغانی" در میانشان ناسزا نباشد...که هم زبان هایشان را به دیده تحقیر ننگرند!
متن روان امیرخانی رو در نانفیکشنهای� بیشتر دوست دارم. انتظار تحلیلی بودن عمیق ندارم ولی این دغدغه و ایدهمندیهای� را دوست دارم. باعث شد سفر افغانستان را هم علاقهمندانهت� دنبال کنم
این کتاب میتونس� کتاب خوبی باشه اگر انقدر شعاری نبود. اگر نویسنده سعی نمیکر� که به جای نوشتن دیدهه� و شنیدهه� در وقت سفر - که یعنی سفر نامه نویسی - به نوشتن باورها و اعتقادات شخصی خودش بپردازه و هر چیزی رو تحلیل کنه، اونم تحلیلی با این باور که قطعا درست است! از موضوعات دیگها� که اصلا برای من جالب بود نثر کتاب بود. ابتدای کتاب کمی طنزگونه است بعد این حالت از بین میرو�. در طول سفر به هرات و کابل زبان نوشتاری به شدت تحت تاثیر گویش افغانی قرار میگیر� و خواندن کتاب رو به خصوص برای کسانی که به این گویش آشنا نیستند سخت میکن�. بخصوص که خود نویسنده هم آشنایی ندارد و تقلیدی سطحی از زبان میکن� و باعث میشو� شیرینی گویش افغانی از زبان فارسی از بین برود.
کاملا به سرم افتاده بود که سفری بروم به افغانستان اتفاقی در مترو این کتاب را دیدم و خریدم اصولا امیرخانی را دوست دارم کتاب را که دست گرفتم صرف نظر از بخشها� سیاسی سفرنام� جذاب و هیجانانگیز� است تقریبا یک شب تا صبح طول کشید نتیجه آنکه کاملا از سفرم منصرف شدم برای آنکه مطمئن شوم که وضعیت از سال ۸۸ تا الان ۹۴ هنوز مخاطرهآمی� است با یکی از دوستان افغان فیسبوک� چک کردم همین امشب نوشت: بدتر شده. يعني هرچند مردم كماكان با بخشي از خشونت ديگه عادت كرده اند اما حقيقتن اين اواخر وضع به شكل غير عادي خشن و ترسناك شده
همیشه فکر می کردم سفرنام کتابی به غایت کسل کننده باشد،اما خوش بختانه سفرنام های آقای امیرخانی(داستان سیستان و جانستان کابلستان)نظرم را به کلی عوض کرد!! هم زبانان ما در همسایگی ما،با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم می کنند(که البته بسیاری از مشکلات را ما برای آنان بوجود آورده ایم....) در حالی که ما گاهی اوقات به قول یکی از دوستان 'افغانی' را به عنوان ناسزا تلقی می کنیم... واقعا از خواندن این کتاب خوش حالم.
بهترین توصیفی که میتونم ازش بکنم... الان همزمان هم دلم میخواد یه روز برم افغانستان، هم دلم میخواد هیچوقت نرم، و افغانستان سال ۸۸ آقای امیرخانی تا ابد تو ذهنم بمونه. و خدایا! چه نثررری! چه کلماتی!! چه رسم الخطییی! و چه تحلیلایی!! همینطور چه حس... نوستالژیکی؟ با خوندن توصیفات اقای امیرخانی از سال ۸۸ دلم میخواد برگردم به سه سالگیم، و بهتر دنیا رو ببینم. احتمالا سال و دوران جالب و قشنگی بوده.
سفرنام ی خیلی خیلی شیرینی که آدم را نسبت به قضاوت های تمسخرآمیزی که نسبت به مردم افغان داریم شرمنده می کند واقعا. برای آشنایی با مردمی که پیشینه مشترکی بعضا داشتیم باهاشون بسیار لازمه خوندنش
به یقین، دانستن در مورد سرزمینی که همواره سایه ی جنگ و ناامنی بر آسمانش گسترده بوده است و حس ترس غالبا بر کنجکاویمان برای سفر به آن غلبه میکند� برای من و احتمالا هم نسلانم جالب توجه است و بدون شک با خواندن سفرنام ای از این دیار، در دل به شجاعت نویسنده اش آفرین گفته و او را می ستاییم. کتاب «جانستان کابلستان » آقای امیرخانی نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ شکی نیست که این کتاب خصوصا در شرح گفت و گوهای نویسنده با شهروندان افغان، بیان شیرینی دارد، گاه آمیخته به طنز و گاه آمیخته به ترس، که برای همچون منی که چیز زیادی از هرات و کابل و بلخ و مزار شریف نمی دانم خواندنش نه تنها خستگی به همراه ندارد بلکه حاوی اطلاعات جالبیست؛ اما چند نکته در خصوص این کتاب از ارزشش در نگاهم کاست: اول اینکه در مقدمه ای نه خیلی کوتاه -که به گمانم بسیار هم بی ربط است برای یک سفرنام - امیرخانی به دفعات اشاره می کند که فردی سیاسی نیست و برای رهایی از آشوبهای انتخاباتی سال ۸۸ به کوهستان پناه آورده. ولی آنچه در ادامه ی کتاب می آید دقیقا متضاد با این بیانیه است! گویی امیرخانی ادعای اولیه ی خود را به سخره گرفته و پا از سفرنام نویسی بسیار فراتر میگذار�. کتاب پر است از اندیشه های سیاسی و مذهبی؛ به گونه ای که انگار ذهن امیرخانی بیش از چشمهایش در این سفر کار می کند! نویسنده به دفعات سعی دارد با لحنی متفکرانه و شاید متکبرانه، و گاه در زرورق طنز و سه نقطه، تحلیل های سیاسی و اجتماعی اش را به خورد خواننده بدهد. او همچنین بارها به اشکال مختلف اشاره می کند که آدمیست مهم و فرهنگی -البته گاهی با نمایش قلابی فروتنی- که کارش صادرات و واردات کلمه است و وظیفه ی خطیر اصلاح تفکرات اشتباه در خصوص مسائل خاورمیانه را از طریق نوشتن بر عهده دارد؛ که این موضوع در فصل یکی مانده به آخر کتاب با اشاره به انتخابات چهار کشور ایران، افغانستان، لبنان و عراق در سال ۱۳۸۸، با ارائه ی بیانیه های تحلیلی به اوج می رسد ک� هیچ ربطی به نوشتن یک سفرنام ندارد. نکته ی نازیبای دیگر برای من- البته شاید ناشی از شکل گیری دیدگاه منفی پیشینم نسبت به کتاب و نویسنده باشد - این است که نویسنده نه تنها هیچ اطلاعاتی از افکار و اندیشه های همسرش در طی این سفر نمی دهد بلکه حتی او را «همسرم» نیز خطاب نمیکند-جز در دو قسمت در فصل آخر-و به لفظ «همسفرِ اول » بسنده میکند! که البته همانطور که پیشتر گفتم از آنجا که در حوزه ی مسائل شخصی نویسنده است شاید انتقاد درستی نباشد ولی بهرحال برای من آزاردهنده بود.
در هر حال سه ستاره میدهم به کتاب برای قسمتهایی که با تعریف سفرنام همخوانی داشت و نویسنده به جای منبر رفتن و ارائه ی خطابه ، به گونه ای بی طرفانه به شرح دیده ها و شنیده هایش پرداخت.
پ.ن. یک نقد سه صفحه ای هم دیده ام که با بیانی شیواتر همان چیزهایی را نوشته است که مورد انتقاد من نیز بوده است. خواندنش خالی از لطف نیست.
رضا امیرخانی نویسنده ی باهوشی ست. از روی انتخاب کلمات و جمله هایش و تصویر بندی و استنتاج هایش –مخصوص� در سفرنام که عنصر خیال کم رنگ است و نگاه نویسنده پر رنگ - می توان فهمید. سفر نامه ی او به افغانستان بی نهایت گیرا و خواندنی بود. مخصوصا برای چون منی که به تازگی پیوندی پنهانی و نا اشکار در درونم با افغانستان یافته ام و هر افغانی که می بینم در کوچه و خیابان؛ دلم نا خود اگاه کلاه از سر بر می دارد و برای مظلومیتشان می گرید و برای جوانمردی شان احترام می کند. نویسنده دقیقا همان نقطه ای ایستاده که من اگر افغانستان میرفتم می ایستاده ام. همان طور دیده و شنیده که گویا خودم حضور داشته ام؛� با مردم هم کلام شده ام؛ در مسجد نماز خوانده ام؛ در تاکسی ها ترسیده ام؛ در زیارتگاه غلط خورده ام؛ از صداقت مردم حظ برده ام و از نزدیکی فرهنگ در دلم لذتی عمیق تجربه کرده ام. نویسنده به خوبی سیم های خاردار برند امریکایی را؛ صندلی شکسته بسته ی فرودگاه اروپایی را؛کارمن� سفارت ایرانی را؛ هراس و نا امنی طالبانی را؛ زن توریست فرانسوی را و در نهایت مرام و جوانمردی افغانی را تشریح می کند. نویسنده کوه ها را می بیند و در می یابد که افغانستان راه و جاده کم دارد –ندار�-. و می فهمد که راه ها عنصر اصلی ملت پروری هستند در برابر قومیت پروری. هرات را می بیند که رنگ و بوی ایران دارد؛ رد گوهر شاد خاتون و نمای کاشی کاری آبی در مسجد هرات. مزار شریف را زیارت می کند و بی ارزش بودن زمان در افغانستان را تماما درک می کند. مرد افغانی را می بیند که نه کوله باری دارد و نه بار و بندیلی و بنایش را بر سبکی نهاده است.
این ها را می خواندم و لذت می بردم؛ تا به فصل انتخاباتیات رسیدم. فصلی بی محتوا و بی ربط و به شدت دور کننده. فصلی سیاسی در عمق شیرین یک کتاب فرهنگی. منزجر شدم. چه طور امیرخانی نفهمید که مخاطب ممکن است با او هم رای در مسایل سیاسی نباشد؟� مفتخر به نصر الله نباشد و عقیده نداشته باشد به سیاست هوشمندانه و اخلاقی ایران در منطقه. چرا کتاب را � جایی که خود برای گریز از سیاست به ان پناه اورده � تبدیل به میدان بی سر و ته و بی ربط سیاست می کند؟� در تمام طول کتاب � یا اکثر � فراموش کرده بودم که نویسنده ای را می خوانم که اینقدر با او اختلاف عقیده سیاسی دارم؛ � راستش را بگویم لذت برده بودم از این تشابه نگاه های فرهنگی در عین تقابل باقی نگاه ها. فصل انتخاباتیات بد بود.
در ضمن؛ رسم الخط کتاب عجیب بود و فکر و اصرار پشت ان را نفهمیده ام.
"هر جای عالم که مردکی به مردکی جوان مردی کند ،جبران جوان مردی دیگری است."
"افغانی حتی شارژر را نیز بار زاید می داند. افغانی یعنی یک زندگی متحرک...همین است تفاوت غرب و شرق. از غرب به شرق می آیی به نوعی خود بسندگی فردی می رسی..نوعی درویشی. عن جبرٍ و نه از سر اختیار. "
جانستان کابلستان باز هم کتابی دیگر از نویسنده شهیر #رضا_امیرخانی به پایان رسید سفرنامخوان� هم دنیایی دارد؛ با فراز نویسنده (#رضا_امیرخانی) اوج میگیری� همراهش میشو� «سرک به سرک» میگرد� و در «اوتل»ها بر میزهای چوبی مینشین� تا «سفره چاشت» پهن شود و نمکگی� طعام نویسنده شوی تا بعد که با کدامین «کرولا» یا «سهص� و سه» تو را مهمان کند به «سراچهای� در خاک «بلاکش جانستان»…� زائر «مزار» شوی و به دعوت درویش «مجذوب» «سماع» گردی و هو بگیری بر هرچه کثرت، تا نفست حبس شود در «کتل سنگی» که زمینگی� شدها� به بیبرنامگ� «کامایر»� و شتاب کنی بر رسیدن به کابلستان و سیر کنی بر «شهر نو» و سرک بکشی بر قهوهخانها� که بر صدرش رخسار «جهانپهلوان� میدرخش� و بر کامشا� حلاوت رشادتش� و بر دیار کتابفروش بگذری و شاهد عبور فرزندی باشی از سرزمین و خاک بلاکش و آه برآری ازین هزار رنگ هزاره و پشتون و تاجیک و � دلبسوزان� بر گسترها� که میش� بستر همدلی و همزبان� باشد به قدمت تاریخ مشترک هموطن� نه به زخم عمیق بر قلب نظاره� کنی نشستن خشکمغزا� مقدسنما� طالب که دست گذاشتهان� بر نقطه ثقل مشترکات زبان و دین و نژاد و پاشاندنش به بهانهها� واهی بهای وصول نامقربشا� بر مکان جنت! پایان سفر «جانستان کابلستان» برق چشمی بود بر عیون خواننده، شاید از جنس همان «چشمان بلاکش هندوکش» که رو به «جانستان عالم» برای انسان ایران بزرگ دعا میخوان� به حال و روزگار بهتر!