وارد خیابان اصلی شد. به افرادی نگاه کرد که با لباسها� مخصوص و قرمزرنگ جشن از کنارش عبور میکردن� و به یاد نخستینبار� افتاد که همراه با برادرش به جشن سال نو رفته بود. رنگوبو� آن زمان در خاطرش زنده شد و لبخند زد. لبخندی که پشت ماسک سیاهرن� پنهان شده بود و هیچک� نمیتوانس� آن را ببیند. اهمیتی نداشت. تا زمانیک� ذهنش میتوانس� تصویر کودکیا� را به یاد بیاورد، تا زمانی که تکت� عروسکه� و هدایای دستساز� که در اتاقکها� سیار اسبابباز� فروشی دیده بود را به خاطر داشت، میتوانس� بیاهمی� به شرایط فعلیاش� برای لحظها� طعم آرامش و لبخند را بچشد. به لایه� نازک برفی که زمین را پوشانده بود، چشم دوخت. برفی که هیچ شباهتی به برف آن ساله� نداشت. حتی صدای همهمها� که از جمعیت بلند میش� هم تغییر کرده بود. شبیه به همنواز� موسیقی غمگینی بود که در دل تاریکی به گوش میرسی�.