بسیار غمگینم که پرویز دوائی را چرا زودتر نشناختم. اولین بار بعد از خواندن کتاب تنهایی پر هیاهوی بهومیل هرابال عزیز با ترجمه بینظی� ایشان بود که فهمیدم ترجمه آثار از زبان چک چه سختیهای� دارد و بعد نام ایشان در خاطرم ماند. کتابهای� با ترجمهٔ ایشان خواندم اما ناراحتیا� برای این است که چرا کتابهای� که به قلم خود ایشان است را زودتر نخواندم.. منی که عاشق نامه نگاری و نامه خوانی (!) و پراگ هستم چطور این کتابهار� ندیده بودم.. درست مانند خواندن کتابه� و نامهها� بهومیل هرابال پیرمرد دوست داشتنیا� تک تک پاراگرافه� را دوباره میخواند� و مکث میکرد� تا حس شیرینی� را بهتر مزه مزه کنم..
در صفحه� آخر ببینید چه چیزی منتظر شماست؟ قضاوت با شما آیا نباید گفت آقای دوائی دورتان بگردم؟
آن پالتو بارانی سرمها� کهنه را تا ساله� داشتم. یک نوبت به گردش باغی رفته بودیم. چمن از شبنم قدری خیس بود و بارانی را بر چمن گستردم و بر آن نشستیم. او نشست و من که خسته بودم دراز کشیدم و نگاه کردم، صورتش بالای سرم بود که دورش را شاخهها� پرشکوفهٔ سیب و گیلاس، شکوفهها� سفید و صورتی قاب گرفته بودند... بارانی را تا مدته� در گنجهٔ لباسهای� داشتم، بارانیا� که قدری گِلی شده بود و گِل خشک شدها� را هرگز پاک نکردم. بارانی در گنجه آویخته بود و هر وقت که سرم را پیش میبرد� و نفس عمیقی میکشیدم� پیش سینها� هنوز عطر او را در خود داشت...
📝خیلی سال پیش، در این سرزمین، شبی با جمعی از دوستان در پاتوقی نشسته بودیم. یک جور رستورانوارها� که در گوشهایا� ارکستری بود و ساز میزدند و این آهنگها� آرام قدیمی و کسانی هم بلند میشدند و همراه با آن آهنگه� «حرکات موزون» میکردند. در جمع این دوستان -مردانی اغلب میانه سال- دخترخانم جوانی هم بود از اهالی این سرزمین و وابسته به یکی از آن آقایان (آقایانی که شدید در کار بحثها� جدی سیاسی و غیره بودند) که چشم به صحنه� حرکات موزون دوخته بود و پیکرش همراه با آن اصوات موزون تکان میخورد و پیدا بود که به اقتضای جوانی خیلی میل به شرکت در آن حرکات را دارد، منتها در جمع آن آقایان کسی در خط او نبود و اعتنایی به شوق و نیاز ایشان نداشت. ایشان این سو و آن سو را نگاه میکرد و چشما� به این بنده افتاد که در حاشیه� جمع نشسته بود و در بحث حضار شرکت نداشت و رو کرد به بنده که برخیز تا در حرکات موزون شرکت کنیم... بنده که البته اینجور اعمال را نه بلد هستم و نه رغبتی به آن دارم و اصولا، به قول مش قاسم، اهل اینجور «بیناموس�!» ها نیستم، خواستم ایشان را جوری که زمخت و بیادبان� نباشد از سر باز و تقاضایش را رد کنم، و تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که گفتم من برای اینجور کارها پیر هستم ( پیر که یعنی در آن موقع میانسال بودم و ایشان شاید حدودهای بیست سالا� بود)، گفتم پیرم و او، هر چند که قطعا از سخن حافظ گرامی ما خبر نداشت، گفت: « بلند شو و بیا، من تو را جوان خواهم کرد...» . . 🖋 خوندن کتابها� پرویز دوایی شبیه یه همنشینی چند ساعته با یکی از دوستان قدیمی پدرهاست. دوستی که از قضا، خیلی شوخطبع� صمیمی و دنیادیده ست. از اون آدمهای� که سالها� زندگیش رو در عرض و طول زندگی کرده و ضمنا حافظه� بسیار قویا� هم داره و میتونه ساعته� برات از خاطرات سالها� کودکی، نوجوونی و مدرسه، جوونی و دانشگاه و شور و غوغاها برات بگه و تو از ساعت بخوای که کمی آرومتر پیش بره. . 📌پرویز دوایی، سالهاست که در پراگ زندگی میکنه و «نامههای� از پراگ»، مجموعه� نامهها� ایشون به دوستانشه که طی ساله� گردآوری شده. مجموعها� دلچسب و البته کمی دلگیر!