محمد چرم شیر (زاده ۱۳۳۹ تهران) نمایشنامه نویس و مدرس تئاتر است. او دانش آموخته رشته ادبیات نمایشی در سال ۱۳۶۶ از دانشگاه تهران است. محمد چرمشیر بیش از صد نمایشنامه نوشته است. وی پنجاه و چهار نمایشنامه چاپ شده داردو نمایشنامه هایش به زبان های انگلیسی آلمانی و فرانسوی ترجمه و در کشورهای ایران، آلمان، انگلستان، فرانسه، ایتالیا و آمریکا اجرا شده اند.
اولین نوولای آقای چرمشی� رو بخونید و حیرت کنید از این فرم و فضا و داستان. داستان متفاوت و خلاقانها� که در مناسبتری� قالب ساخته شده. دیالوگها� اسامی و القاب مثل خیلی از آثار آقای چرمشی� یه جور فرهنگ لغت و اصطلاحات تهران قدیم هم محسوب میش�. در ابتدا به نظر میآ� که راوی داستان یک نفر باشه ولی کمک� با روایتها� متعدد و یک کلاغ چهل کلاغ شدها� روبهر� میشی�. یکی از کارهایی که استاد تو این اثر کرده اینه که مخاطب رو مجبور به فعالیت میکن�. یعنی شما اگه بخوای منفعل باشی هم نمیتون�. :) این اثر در یک کلام درخشانه. بخونید و لذت ببرید.
۷ نفر، روز جمعهای� قراره برن قبرستون سر خاک "اون مرحوم" ولی نمیدون� که اون مرحوم توی کدوم قبرستون خاک شده. چرمشی� همیشه من رو وادار میکن� که یه طومار براش بنویسم. پس اگر حوصله� خوندن متن طولانی رو ندارید فقط اینو بگم که کتاب رو با صدای بلند بخونید تا بهتر متوجه بشیدش. و خودتون رو از یکی از خواندنیتری� تجربهها� کتابی زندگیتو� محروم نکنید.
مدت زیادی بود که یک کتاب اینطور من رو به وجد نیاورده بود. از چرمشی� کمتر از این انتظار نداشتم ولی اینکه هنوز هم میتون� آدم رو شگفتزد� کنه حیرتآور�. همیشه چرمشی� رو، در قالب نمایشنامه دیده بودم که چه کارهای جنونآمیز� میکن� در روایت و اینبا� در قالب داستان و رمان هم شاهد یه تجربهگرایی� نو ازش هستیم. تعداد شخصیتها� داستان خیلی زیاده و خیلی از کارکتره� شاید فقط در حد یکی دو خط یا یکی دوجمله اسمشو� بیاد، ولی حضور تکت� اونه� لازمه برای پیشبرد قصه. طبق معمول همیشه اولین چیزی که جلب توجه میکن� زبان متنه. در ظاهر اینطور بنظر میاد که ما با همون زبان و ادبیاتی طرفیم که توی خوابنام� دیده بودیم. اما وقتی جلوتر میریم متوجه میشی� که به شکل درجه یکی با یک نوع دیگری از زبان فارسی و اصطلاحاً تهرونی طرفیم. من همیشه روی زبان در آثار چرمشی� خیلی تاکید میکن� که دلیلش یک چیزه. شما نویسندههار� وقتی میخونی� عمدتاً با یک شکل مشخصی از ادبیات طرفاید� اما شما هر اثری که از چرمشی� میخونی� انگار با نویسنده� تازها� طرفید کمااینکه توأمان فاکتورهایی از قلم نویسنده در متنها� مختلف وجود داره. درباره زبان در آثار چرمشی� میش� بسیار حرف زد که الان جاش نیست. اما بنظرم مهمتری� کاری که اینجا چرمشی� انجام مید� فضاسازیه. اتمسفری که ساخته میش� حیرتانگیز�. با کمترین میزان توصیف بصری شما لوکیشنها� قصه رو میتونی� ببینید. فضا کامل پرداخته میش�. حالا اینکه آدمه� باوجودشون دارن فضا رو میساز� یا اینکه این فضاست که داره آدمه� رو پرورش میده� الله� اعلم. نکته� ویژه� بعدی در روایت داره اتفاق میافت�. در ظاهر ما شاهد یک مونولوگ سرسامآو� هستیم اما درواقع ما شاهد یک همهمه� بسیار شلوغ و یک گفتمان خالهزنک� هستیم که در یک محله و با تمرکز بر زندگی اهالی محل در حال رخ دادنه. در نتیجه با تعدد راوی طرفیم. روایت کتاب بسیار وامدا� فاکنر و گوربهگور� که این هم کاملا عامدانهس�. نشون به اون نشون که در یک پاراگراف ما جملها� شبیه به جمله� شروع اون رمان رو میبینی� و در ادامه شخصیت برای توصیف وضعیت خودشون میگه انگار که داریم پشت یه جنازه راه میریم، که این هم خود قصه� گوربهگور�. اما بنظر من درونمایه های داستان چندتا چیزه. ۱- هویت. هیچکدو� از کارکتره� هویت مستقل ندارن و هرکس در نسبت با کسی یا چیزی تعریف میش�. بهج� یک نفر، کارکتر سلطون، که اون هم خودش در هویت دیگران دخیله. اصلا شاید دلیل اصلی رفتارها و اعمال به ظاهر مسخره و سطحی آدمها� داستان بخاطر همین نسبت داشتن با دیگری، و از پس اون قضاوت شدن، باشه. ۲- رفتن: کارکتره� مدام درحال رفتن� هستن. ۷ نفری که دارن میرن سرقبری که نمیدون� کجاست. ادمهای� که قرار میذار� برن بیرون سیزدهبد�. قرار میذار� برن خونه� فلانی. آدما به هم میگ� که برن به فلانی بگن که بیاد پیششون. این رفتن و گذشتن پیوسته که گاهی بی دلیل داره اتفاق میفته احتمالا مهمتری� عنصر داستانه. در نهایت اول خیابون قنات قطعا یکی از بهترین کارهای محمد چرمشی� و یکی از بهترین و خواندنیتری� آثار ادبیات فارسیه.
من «محمد چرمشیر� را به طرز بسیار عجیب و غریبی به خاطر شباهتی که با «پیمان هوشمندزاده» دارد، شناختها�. همان موقع خواستم اثری از او بخوانم، اما افسوس که نمایشنامهخوا� نیستم. از اینر� خبر انتشار نخستین نوولای «محمد چرمشیر� در مجموعه� «هزاردستانِ» نشر چشمه برای من خبر هیجانانگیز� بود.
داستان شروعِ جالبی دارد؛ هفت نفر، صبح جمعهای� آفتاب نزده، پا شدن برن سر خاک اون مرحومِ خدابیامرز. اما هیچکدامشا� نمیدانن� که آن مرحوم در کدام قبرستان دفن شده است! کتاب را نه به قصد تا ته خواندن، بلکه برای خواندن چند صفحه در دست گرفتم و به خودم آمدم و دیدم که کتاب تمام شده و قهوها� در کافه، یخ کرده و دوستی که با او قرار داشتم هم خواب مانده و سر قرار نیامده است!
📚 از متن کتاب: «با خودش اختلاط کرده که اگه این محمودآقا عطار همین الآن بیفته سقط شه، حرفهای� هم که میخوا� بزنه میافت� با خودش سقط میش� یا زنده میمون� و راه میافت� میر� تو دهن یکی دیگه؟»
مهارتی که «چرمشیر� در ساختن فضای این قصه، شخصیتپردازیه� و دیالوگها� آن از خود نشان داده واقعا ستودنی است. لهجه� تهرانی که کاراکترها با آن صحبت میکنند� برای من دلنشی� بود. کتاب راویان متعددی دارد که بیشترشان با واسطه شناخته میشوند� یعنی، آنه� یا عیالِ کسی هستند، یا اخوی یا والده� دیگری؛ اگر اینه� هم نباشند، مثل محمودآقا و غلام با شغلهایشا� که عطاری و کلاهدوز� است، شناخته میشون�.
📚 از متن کتاب: «خالهزاده� عصمت بندانداز به قدسی زنونهدو� گفته بوده مگه میشه� قدسی زنونهدو� هم قسم و آیه خورده که کلفتِ آبلهرو� اون خونه� ته کوچه به توران، کلفت خونه� آقا داور، همین رو گفته و والسلام.»
کتاب گاه خواننده را به فکر فرو میبرد� مثلا در رابطه با همین موضوع «یک کلاغ چهل کلاغ.» و گاه خواننده را به خنده میاندازد� مثل ماجرای بچهها� آقازاده� آقایحیی ورشوچی و آقاقناتیِ بزرگ!
خلاصه که من این نوولای کوتاه ۷۳ صفحها� را یکنف� خواندم و دوستا� داشتم. :)
اول خیابون قنات مجبورت میکنه که یکنف� بخونیش و تمومش کنی. ممکنه قسمتهای� برات جنبهی� طنز داشته باشه و باهاش بخندی و البته که از نوع ارتباط کاراکترها باهم و لحجهی� اصیل به اصطلاح “تهرونی� لذت ببری! آقای چرمشی� فضاسازی بسیار جالبی برای اثرش رقم زده که خوندن کتاب رو برات دلچسب تر میکنه! کتاب دارای کارکتر های بسیار زیادی که هر کدام از آنها درواقع با هویت شخص دیگری تعریف میشون� و یا دارای پسوند پیشوند خاص هستند!(مثلا والدهی� آقای�/عیالِ�/اخویِ�/ و فکر میکن� شاید تنها کارکتری که شخصیت مستقل از خودش داره کارکتر سلطون باشه) خلاقیت و ذهن باز نویسنده توی کتاب کاملا این رو به مخاطب میرسونه که آقای چرمشی� یک نمایشنامهنوی� بسیار قابل� هستن. پرش داستان به داستان دیگه و زندگی های مابقی شخصیت ها و ارتباطشون به هم دیگه جوری اتفاق میافت� که تو متوجه این روند نمیشی و گویا همون یک کلاغ چهل کلاغ اتفاق میافت�. و در آخر من دوستش داشتم.