ŷ

Jump to ratings and reviews
Rate this book

باو

Rate this book
B.Forsi
عنوان: با هو - مجموعه قطعه های ادبی؛ شاعر: بهمن فرسی؛ تهران، نامه های سیاه، 1341، در ؟ ص؛ موضوع: قطعه های ادبی از نویسندگان و شاعران ایرانی قرن 20 م

Hardcover

First published January 1, 1962

30 people want to read

About the author

بهمن فرسی

30books152followers
بهمن فُرسى به سال ۱۳۱۲ در تبریز به دنیا آمده است. او پس از رها کردن تحصیل و تجربه مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسى داستان نویسى را در کنار نمایشنامه و نقد در همان دوران جوانى آغاز کرد و به آن‌ه� پرداخت. نخستین کتاب او «نبیره‌ها� بابا آدم» نام دارد که مجموعه‌ا� از نثر آهنگین است پیش از انقلاب مجموعه داستانی با نام «زیر دندان سگ» و یک رمان به نام «شب یک، شب دو» به قلم او به انتشار رسیده بود.
فرسى بعد از این کتاب باز به نمایشنامه نویسی و کارگردانى باز مى‌گرد� و آثاری را در این زمینه خلق مى‌کن� تا سال ۱۳۵۳، که رمان معروف او یعنى «شب یک، شب دو» منتشر می‌شو�. او اولین مجموعه داستان خود را در سال ۱۳۳۹ به چاپ رساند اما قبل از آن در نشریات مختلفی قلم‌فرسای� کرد که از آن جمله‌‌ان�: «ایران آباد» «نگین»، «آشنا»، «چلنگر»، «اندیشه و هنر» و در روزنامه‌های� مثل: «آژنگ» و «کیهان» داستان‌های� از او منتشر شد
بهمن فرسی نمایش‌ها� «چوب زیر بغل»، «صدای شکستن»، «بهار و عروسک»، «گلدان» و «آرامسایشگاه» را در تهران روی صحنه برد.
فرسی در آغاز دههٔ چهل کتاب‌ها� خود مانند «گلدان»، «با هو»، «چوب زیر بغل»، و «زیر دندان سگ» را منتشر کرد. مجموعه داستان «زیر دندان سگ» در سال ۱۳۳۹ خورشیدی به کوشش شمیم بهار انتشار یافت و دربر گیرندهٔ داستان‌های� مانند «استخوان سوخته‌ها»� «آِین عزب» و «در سوگ بستری که چیده شد» از اولین نشانه‌های� است که آشکار می‌ساز� فرسی نویسنده‌‌ا� است.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
8 (22%)
4 stars
7 (20%)
3 stars
11 (31%)
2 stars
6 (17%)
1 star
3 (8%)
Displaying 1 - 10 of 11 reviews
Profile Image for Arman.
351 reviews313 followers
February 27, 2020
به گواه لیست کتب فرسی، کتاب "باو" جزو اولین آثار چاپ شده ی وی به شمار می رود (تاریخ انتشار آن، ۱۲ سال پیش از انتشار "شب یک شب دو است).

این کتاب مانند بسیاری از دیگر نویسندگان مرتبط با انتشارات ۵۱ (که سالها بعد شکل می گيرد و فرسي یکی از آن هاست) نشان از تلاش های آقای نویسنده به دنبال فرم و بیانی جدید دارد.

گویا فرسی، ژانر این کتاب را "مقامه نویسی" عنوان کرده است؛ چه این حرف را بپذیریم چه نه، نشان از علاقه ی فرسی جوان به ادبیات عرفانی دارد. همچنین ادبیات و نگارش "باوی فرسی" بشدت ملهم از همین ادبیات عرفانی و مقامات نویسی هاست (بعدها الهی و نعلبنديان، از دیگر نویسندگان مرتبط با انتشارات ۵۱ نیز به این ادبیات توجه نشان دادند).

در پایان، به نظرم جستجوی فکری و قلمی "باو" را باید مقدمه و مشقی برای اثر سترگ تر و بالغ تری چون "شب یک شب دو" ديد.




پ ن۱: امتیاز 3.5 ستاره
پ ن۲: از دوست عزیزی که نسخه الکترونیک کتاب را در اختیارم گذاشت، و موجب تشویق من برای خواندن آن شد، تشکر می کنم
Profile Image for Ehsan.
244 reviews81 followers
May 8, 2021
«به دیدن می‌آیم� نه پریشان و نه پرخاشجوی. و می‌دان� رنگ از رخسارش خواهد گریخت.»
Profile Image for Dina.
104 reviews50 followers
August 25, 2023
«پرستنده‌ی� نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم، به سان شیرخواره‌ی� که آموزش مکیدن پستان را ناگزیر است
و می‌انگارم� تا به جاودان، شیرخواره خواهم ماند.»
Profile Image for Farnaz.
351 reviews130 followers
January 22, 2020
و می‌آفری�: یزدان را و اهریمن را زمان را راندن می‌آموخ� و گیاه را رستن، و انسان را گرویدن
و جان بود، و ستوه
____________________________________________________________
و روزگار نازا بود
و نارواتر، آن بود، تا افروختن آتشی، یا سوختن خیمه‌ی� را، به قندیل‌ها� یخ، که در دهلیز همه، قلب‌ه� شکفته بود، نسبت ئهند
و هر راه به چاهی، و هر ریسمان به گرهی فرجام می‌یافت� و هر آرمان به بندی. و در بندها خون می‌جوشی� و هراس پی� می‌دوان�
و رهایی می‌افسر�
____________________________________________________________
و زیستن، دوران بر افراختن گیاهی بود، و دوران دمی بود. آن گیاه نامش مرگ بود. و من دو کس را در برج چوبین تنِ آن گیاه در بند می‌داشت�. نخست آن: که می‌چشی� و می‌رویی� و در دم جان می‌باخت� و دیگر آن: که مهربان و وفادار می‌زیست� و بی‌سوگندی� به وصایای آن جان باخته کردار می‌داش�
و آن جان‌باخت� من بودم، و آن زنده‌� وفادار نیز من
____________________________________________________________
برابر نشستیم. در من بیاکند، به پراکند، و با من راهی شد. در جا بودیم و پنداشتیم روانیم. بفرسودیم و پنداشتیم رویانیم. پنداشتیم: گسسته‌ای� و رسته‌ای� و پیوسته‌ای�. و پنداشتیم باغ آرزو بشکفت و پنداشتیم زمان بازایستاد و بخفت

و پندار پندار پندار ...
و نوید نوید نوید ...
و این، خود، خواب شهدماکی بود، و شهوتِ بیدارِ روان. و راه بر بینایی بست

هم آن‌گاه� خویشتن را برگزیده یافتم و سروش از تو بود، بی‌آنک� رد وزشی بر نگاهت، یا گذران دمایی بر گونه‌ات� به چشمان دیگر ـ که بودند ـ آشکار افتد
____________________________________________________________
و بذر یاد پراکنده بود. و ننام‌ه� و رخسارها بود؛ از جمله پیدایان و پدیدآمدگان زمین

و آشنایی بود، و کارایی، و نشاط اختیار، و پندار گوارای وفا، و بی‌هودگی� تسخیر

و سروش برآمد
و نخستین روانی که در تب سروش من بیاشفت از تو بود، و نخستین اندامی که نگروید هم از تو

در خواب‌هاما� وحشت رخنه یافت و گوش بیداری‌ما� جز هیاهوی زنجیر نشنید؛؛ زنجیری که ما را ـ همزمان ـ می‌پیوس� و دور میداشت

و اگر از آرام یافتن دستی سیاه بر سینه‌ی� سپید و گذران دمی سوزان بر بناگوشی شیرگون، و لغزش دهانی تلخ بر لبی ناسیراب، اخگری فراجهید، بی‌اما� به بوته، پرهیز فروشد و خاکستر شد و دود و نابود

تپش‌ه� و آشوب‌ها� و هرچه بود؛ در چشم بود. و چشم آیینهف درون نبود و دل‌بند� آسانی و پروا بود. و بی‌عنان‌تری� سرودِ تشنه‌تری� نهاد و سوخته‌تری� نگاه را پذیره شدن، در توان جسم نازک تو نبود؛ و در توانِ روانی خرد و نازگرای که در کالبد بیرنگ تو ـ ترسان _ می‌خف� و همچنان رنگ، بی‌رنگ� نیز، ای بسا پیکی ز دوده، فریب بود
____________________________________________________________
و ما بندی ناگزیر خویشتن‌‌هاما� بودیم؛ و پروازده‌� آیین ناروای دیگران روزگارمان
و ما را سوختن خواهد بود، به فراخور ستبری و نازکی روان‌ما�: روزی بیش، روزی کم
____________________________________________________________
و هر شام که بستر بر تو چیره شود، روانت برخیزد و خروش جسم را به‌پراکن�: جسم ویران و نامراد
و این خروش، برای از کژی‌ه� و دونی‌ها� سیاهپوچ زمینی، در کهکشان‌ها� بی‌لگام� هراسان خواهد تاخت
و راه خواهد بود، و گریختن مدام، و بی‌تعقیب� سرشار
و پیوستنی ـ حتی با دیواری به گرمسردی انسان ـ در کار نخواهد بود
____________________________________________________________
بی‌هودگ� روی آورد: بی‌هودگ� دست، بی‌هودگ� پا و بی‌هودگ� چشم؛ و بی‌هودگ� قلب، و بی‌هودگ� همه، منشورها که عقل فرارند
و روز خوابی و شب پایی و تن آزاری برافراخت
____________________________________________________________
و میرندگی بود؛ و گذرایی و سودا
و در من تصویرها بیاکند. تویر دست‌ها� مردمان به کارشان: به نشان توانایی. و یا به زانوانشان: به نشانه‌� درماندگی
و تصویر نگاه‌ه� و سخن‌ه�: تمام و ناتمام، رنگین
____________________________________________________________
رفتن‌ها� دیدن‌ه� و آشنایی‌ه� به تاوان پرداختم؛ بی‌مهار� بر لب، بی‌آنک� سخنی در دهانم باشد
بی‌باور� به بودن بانگی اسیر در پس دروازه‌ه� که نکوفتم، بی‌امی� گرما در آغوش‌ه� که در آنان نخلیدم، و بی‌آنک� خود آغوش بگشایم
____________________________________________________________یاد دیرین را با خود بیدار یافتم. و این بیداری، رونده، گذرنده یا راندنی نبود. بندها ورسن‌ه� بودش. و مرا گرفتار می‌داشت� و پندارم یا بازوانم را توان چیرگی بر وی نبود

و این تنها من‌ا�:
به دیدن می‌آی� نه پریشان و نه پرخاشجوی. و می‌دان� رنگ از رخسارش خواهد گریخت؛ و زبانش در کام ـ چون خرده چوبی اقیانوس نوردیده پریشان خواهد گشت، و چشمانش تلاش بی‌پروا� پرنده‌ی� زرد بر شاخساری سپید را به تماشا خواهد گذاشت
به دیدن و بس!
و پندار را عنان در کش تا بر آن نامی دیگر مگذارد: نه پیروزی نه شکست، نه قهر و نه آشتی. زیرا آن من نیستم: نه سرداری که مستی ویرانگری، و چیرگی بر تو به پسندد، و نه خام گمانی تا خویشتن گریزی را به قهر برابر و همسنگ، و هماورد بیانگارد
دیدن و نه نامی دیگر!
____________________________________________________________
پرستش را دوست نمی‌دار�
خواستاری را شناسا، و مهر را به قهر بارور شده‌ا�. پرستنده‌ی� نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم، به سان شیرخواره‌ی� که آموزش
Profile Image for Tirdad.
101 reviews45 followers
July 9, 2023
پرطمطراق، ولی نه بی‌مای�.

«نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم: به‌سا� شیرخواره‌ا� که مکیدن پستان را ناگزیر است.
و می‌انگار�: تا به جاودان شیرخواره خواهم ماند.»
Profile Image for Farnaz.
351 reviews130 followers
January 22, 2020
و می‌آفری�: یزدان را و اهریمن را زمان را راندن می‌آموخ� و گیاه را رستن، و انسان را گرویدن
و جان بود، و ستوه
____________________________________________________________
و روزگار نازا بود
و نارواتر، آن بود، تا افروختن آتشی، یا سوختن خیمه‌ی� را، به قندیل‌ها� یخ، که در دهلیز همه، قلب‌ه� شکفته بود، نسبت ئهند
و هر راه به چاهی، و هر ریسمان به گرهی فرجام می‌یافت� و هر آرمان به بندی. و در بندها خون می‌جوشی� و هراس پی� می‌دوان�
و رهایی می‌افسر�
____________________________________________________________
و زیستن، دوران بر افراختن گیاهی بود، و دوران دمی بود. آن گیاه نامش مرگ بود. و من دو کس را در برج چوبین تنِ آن گیاه در بند می‌داشت�. نخست آن: که می‌چشی� و می‌رویی� و در دم جان می‌باخت� و دیگر آن: که مهربان و وفادار می‌زیست� و بی‌سوگندی� به وصایای آن جان باخته کردار می‌داش�
و آن جان‌باخت� من بودم، و آن زنده‌� وفادار نیز من
____________________________________________________________
برابر نشستیم. در من بیاکند، به پراکند، و با من راهی شد. در جا بودیم و پنداشتیم روانیم. بفرسودیم و پنداشتیم رویانیم. پنداشتیم: گسسته‌ای� و رسته‌ای� و پیوسته‌ای�. و پنداشتیم باغ آرزو بشکفت و پنداشتیم زمان بازایستاد و بخفت

و پندار پندار پندار ...
و نوید نوید نوید ...
و این، خود، خواب شهدماکی بود، و شهوتِ بیدارِ روان. و راه بر بینایی بست

هم آن‌گاه� خویشتن را برگزیده یافتم و سروش از تو بود، بی‌آنک� رد وزشی بر نگاهت، یا گذران دمایی بر گونه‌ات� به چشمان دیگر ـ که بودند ـ آشکار افتد
____________________________________________________________
و بذر یاد پراکنده بود. و ننام‌ه� و رخسارها بود؛ از جمله پیدایان و پدیدآمدگان زمین

و آشنایی بود، و کارایی، و نشاط اختیار، و پندار گوارای وفا، و بی‌هودگی� تسخیر

و سروش برآمد
و ن��ستین روانی که در تب سروش من بیاشفت از تو بود، و نخستین اندامی که نگروید هم از تو

در خواب‌هاما� وحشت رخنه یافت و گوش بیداری‌ما� جز هیاهوی زنجیر نشنید؛؛ زنجیری که ما را ـ همزمان ـ می‌پیوس� و دور میداشت

و اگر از آرام یافتن دستی سیاه بر سینه‌ی� سپید و گذران دمی سوزان بر بناگوشی شیرگون، و لغزش دهانی تلخ بر لبی ناسیراب، اخگری فراجهید، بی‌اما� به بوته، پرهیز فروشد و خاکستر شد و دود و نابود

تپش‌ه� و آشوب‌ها� و هرچه بود؛ در چشم بود. و چشم آیینهف درون نبود و دل‌بند� آسانی و پروا بود. و بی‌عنان‌تری� سرودِ تشنه‌تری� نهاد و سوخته‌تری� نگاه را پذیره شدن، در توان جسم نازک تو نبود؛ و در توانِ روانی خرد و نازگرای که در کالبد بیرنگ تو ـ ترسان _ می‌خف� و همچنان رنگ، بی‌رنگ� نیز، ای بسا پیکی ز دوده، فریب بود
____________________________________________________________
و ما بندی ناگزیر خویشتن‌‌هاما� بودیم؛ و پروازده‌� آیین ناروای دیگران روزگارمان
و ما را سوختن خواهد بود، به فراخور ستبری و نازکی روان‌ما�: روزی بیش، روزی کم
____________________________________________________________
و هر شام که بستر بر تو چیره شود، روانت برخیزد و خروش جسم را به‌پراکن�: جسم ویران و نامراد
و این خروش، برای از کژی‌ه� و دونی‌ها� سیاهپوچ زمینی، در کهکشان‌ها� بی‌لگام� هراسان خواهد تاخت
و راه خواهد بود، و گریختن مدام، و بی‌تعقیب� سرشار
و پیوستنی ـ حتی با دیواری به گرمسردی انسان ـ در کار نخواهد بود
____________________________________________________________
بی‌هودگ� روی آورد: بی‌هودگ� دست، بی‌هودگ� پا و بی‌هودگ� چشم؛ و بی‌هودگ� قلب، و بی‌هودگ� همه، منشورها که عقل فرارند
و روز خوابی و شب پایی و تن آزاری برافراخت
____________________________________________________________
و میرندگی بود؛ و گذرایی و سودا
و در من تصویرها بیاکند. تویر دست‌ها� مردمان به کارشان: به نشان توانایی. و یا به زانوانشان: به نشانه‌� درماندگی
و تصویر نگاه‌ه� و سخن‌ه�: تمام و ناتمام، رنگین
____________________________________________________________
رفتن‌ها� دیدن‌ه� و آشنایی‌ه� به تاوان پرداختم؛ بی‌مهار� بر لب، بی‌آنک� سخنی در دهانم باشد
بی‌باور� به بودن بانگی اسیر در پس دروازه‌ه� که نکوفتم، بی‌امی� گرما در آغوش‌ه� که در آنان نخلیدم، و بی‌آنک� خود آغوش بگشایم
____________________________________________________________یاد دیرین را با خود بیدار یافتم. و این بیداری، رونده، گذرنده یا راندنی نبود. بندها ورسن‌ه� بودش. و مرا گرفتار می‌داشت� و پندارم یا بازوانم را توان چیرگی بر وی نبود

و این تنها من‌ا�:
به دیدن می‌آی� نه پریشان و نه پرخاشجوی. و می‌دان� رنگ از رخسارش خواهد گریخت؛ و زبانش در کام ـ چون خرده چوبی اقیانوس نوردیده پریشان خواهد گشت، و چشمانش تلاش بی‌پروا� پرنده‌ی� زرد بر شاخساری سپید را به تماشا خواهد گذاشت
به دیدن و بس!
و پندار را عنان در کش تا بر آن نامی دیگر مگذارد: نه پیروزی نه شکست، نه قهر و نه آشتی. زیرا آن من نیستم: نه سرداری که مستی ویرانگری، و چیرگی بر تو به پسندد، و نه خام گمانی تا خویشتن گریزی را به قهر برابر و همسنگ، و هماورد بیانگارد
دیدن و نه نامی دیگر!
____________________________________________________________
پرستش را دوست نمی‌دار�
خواستاری را شناسا، و مهر را به قهر بارور شده‌ا�. پرستنده‌ی� نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم، به سان شیرخواره‌ی� که آموزش
Profile Image for Parnian.
14 reviews7 followers
December 1, 2022
از تمام کتاب، فقط همین تیکه رو دوست داشتم:

«و روزگار نازا بود. و نارواتر، آن بود، تا افروختن آتشی، یا سوختن خیمه‌ی� را، به قندیل‌ها� یخ، که در دهلیز همه‌� قلب‌ه� شکفته بود، نسبت دهند.
و هر راهی به چاهی، و هر ریسمان به گرهی فرجام می‌یافت� و هر آرمان به بندی. و در بندها خون می‌جوشی� و هراس پی� می‌دوان�.
و رهایی می‌افسر�.

و دیر پایید تا زمان بگشاد، و رویا بزاد.»
Profile Image for سارینا.
95 reviews34 followers
August 20, 2020
پرستنده‌ا� نداشتم و نیایشی بر گوش آویخته ندارم. نداشتن را دریافتم و ناباوری را آموختم.
Profile Image for Anne.
124 reviews2 followers
July 1, 2022
و مرغان پندار به تخم نشستند، و هر تخم که بگشاد، ریگی آبستن بود.
3 reviews
February 2, 2022
نویسنده انگار علاقه زیادی به ویرگول داشته؛ هر یک سانت یدونه ویرگول گذاشته.
به نظرم ادبیات جایی نیست که توش بیش از اندازه به فرم (اگه اصلا بشه اسم اینو فرم گذاشت) پرداخته بشه نتیجه‌� چیزی جز خزعبل نمیشه.
در ضمن ریش آقای فرسی هم خیلی عجیبه.
Displaying 1 - 10 of 11 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.