یک افتضاح کامل که باعث شد از مستور و وفی بابت تمام بد و بیراههای� که بهشون گفتم در دل حلالیت بگیرم.
نعشکش� گسترشی از زندگی نویسندهس�. از زندگی محمدرضا گودرزیِ داستاننویس� مدرسِ داستاننویسی� با علاقه� ایشون به خریدن یه ماشین بنز - که به خاطر آب باریکه� دخلش متاسفانه محدود به بنز نعشک� میش� - شروع میش� و به یه فضای فانتزی و بعدم کاملن ذهنی و سورئال ختم میش�. کتاب سر تا سر پر از تکنیکها� لوث و قابل پیشبین� و بیجایگا� نویسندگی و ابراز فضلها� پرشمار آقای نویسندهس�. هرجا فرصتش رو داشته از نام بردن مقاله� تئوری ادبیا� که خونده یا نویسندها� که میشناس� دریغ نکرده.
خدا قرین رحمت کنه بورخس رو، اکو رو.
اگر این کتاب به عنوان جزوه� تدریس آقای گودرزی برای کلاسها� بود شاید میتونس� قابل قبول باشه. هم این سطح از کیفیتش، هم علت این همه تفاخر، و هم این حجم از بیاشتیاق� به ایده. اما به عنوان کتابی که بخواد توی رزومه� نویسنده و به عنوان یکی از آثارش قرار بگیره؟ ابدن. اونقدر همهچی� سرسریه که گاهی حین خوندن احساس سفارشی بودن بهم دست میداد� که انگار ایشون برای محک زدن خودش تصمیم گرفته توی یه هفته یه داستان ۹۰ صفحها� بنویسه، بدون هیچ ایدها� که درگیرش کرده باشه و بدون هیچ انگیزها� برای و هدفی از خود فرایند نوشتن.
هرجا سرچ بکنید درباره� کتاب، جملات قلمبه و درشتی میبینی� که همون معرفی روی جلد و همون صفحه� اول فصل اول این کتابه: «قبل از هر چیز بهتر است بگویم این نوشته داستان یا داستان � خاطره است.» اینجا نویسنده داره خودش رو قاطی اثر میکن�. حضور خودش رو (حالا نه لزومن در نقش محمدرضا گودرزی. در نقش شخصیت اول داستان) در متن تایید میکنه� سپس یکی دو فصل بعد راوی عوض میش�!
چنان همهچی� توی این داستان غلطه که نمیدون� چی بگم. خوندنش رو توصیه نمیکن�.
پ.ن) طنزهای به کار رفته در موارد انگشتشمار� بسیار جالب بود.
پنجره را باز می کنم و هر دو پايين مي پريم. نرم و آرام روی زمين فرود مي آيم. ثانيه ای بعد هر تکه از بدن دو گربه گوشه ای افتاده و دل و جگرشان زير دندانهای ماست. با زبان دور دهانم را می ليسم و هر دو همزمان نعره می کشيم. نعره ای از سر کيف ! حس می کنم دچار سرخوشی عجيبی شده ام ...
«نعشکش� رمانی کوتاه (داستان بلند!) از محمدرضا گودرزی است؛ کتابی که دو راوی دارد: خود نویسنده و پسرش (تولهس� اول). نویسنده در همان اول تأکید دارد که این یک خاطره است و کسی اجازه ندارد نشانهشناس� یا برداشتها� اجتماعی-سیاسی از این کتاب بکند. خب، این یعنی این کار را باید بکنیم. نویسنده در سودای بنز و پس از غر زدنها� زنش، تصمیم میگیر� پی خرید بنز برود! با درآمد او چیزی بهتر از یک نعشک� بنز مدل ۱۹۹۳ تصادفی گیرش نمیآی�. شروع داستان پر از تکیهکلا� طنز است و از نیمه به بعد، دوپارگی داستان به چشم میآی�. از نیمه به بعد، داستان جنبهٔ تخیلی و غیرواقعی پیدا میکن�: بعد از آن که نویسنده خودرو را، بدون آنکه از پیشینهٔ خودرو به خانوادها� بگوید، به خانه میآور� متوجه بوهای عجیب و غریب میشو�. انگار ارواح راننده، جنازهٔ دختر جوان و برادر همراهش دور و بر ماشین سرگردانند. بعداً سر و کلهٔ جسم داغانشده� ارواح هم پیدا میشو� و در این میان، نویسنده عاشق نرگس، دختر مرده، میشو� و آنقدر غرق در رؤیاهایش شده که با ناپدید شدن روحها� سرگردان، بیشتر در خیالها� خود فرومیرو�. انگاری که نویسنده از فرط بیثم� بودن زندگیا� پناه به خیال آورده و آنقدری خیالات خود را باور کرده است که آنه� را خاطره میپندار�. به قول خودش، داستان باعث میشو� که زندگی قابل تحمل شود. از آن طرف، راوی دوم دغدغهٔ موسیقی راک و فیلمها� هالیوودی دارد، با دختر همسایها� دوست است و به خاطر علاقهٔ دختر به داستان، وانمود میکن� که اهل چخوف و استاینب� است (نمیدان� چرا در فارسی بهش اشتاینب� میگوین�).
طرح مرکزی داستان خیلی جذاب است. طنزهای کلامی داستان جالب است؛ مثلاً در جایی نویسنده میگوی� که قیافها� مرموز شده و بعد خودش این امر را که مرموز بودن توصیف درست داستانی نیست به شوخی میگیر�. در مجموع داستانی دوستداشتن� است ولی ضعفها� مشهودی در روایت وجود دارد. راوی دوم کاملاً قابل حذف است. شخصیت راوی دوم به شدت تصنعی است. گاهی جملاتش به نوجوانه� میمان� و گاهی به کودکان. قشنگ معلوم است که نویسنده نتوانسته از پس همذاتپندار� با نسل جوان بربیاید. صادقانه بگویم، با وجود همهٔ این ضعفها� طرح مرکزی داستان را خیلی دوست داشتم. به نظرم همین جاهاست که جای خالی ویراستار حرفها� داستان در ایران به چشم میآی�. بزرگتری� نویسندهها� امریکایی هم تابع حرف ویراستارشان هستند و بدون تأیید او کتاب را به نشر نمیسپارن�. مثلاً آخرین کار «جزمین وارد» که در سال ۲۰۱۷ جایزهٔ رمان سال آمریکا را برده است، قبل از انتشار دو راوی داشت و به پیشنهاد ویراستار تبدیل به سه راوی شد. برگردم به حرف اصلیا�: این کتاب میتوانس� یک داستان ماندگار باشد ولی بعید میدان� از ۱۰۰۰ نسخها� که نشر چشمه در سال ۱۳۹۳ منتشر کرده است، فراتر رفته باشد.
اولش از طنزش لذت میبرد� و داستانش هم تا حدودی نو بود اما هرچه بیشتر جلو رفت داستان کشدارت� و احمقانهت� شد. یک داستان طنز خوبی بود که یکهو از وسطهاش مثلاً سوررئال شد و آخرش بیمعن�. یعنی فکر نمیکن� دشمنها� خونی آقای محمدرضا گودرزی هم میتوانستن� به این خوبی داستانش را خراب کنند. من نویسنده� این کتاب را یک شیاد و حقهبا� میدان� که داستان کوتاهی را کش داده و در قالب یک رمان کوتاه صد صفحها� به بازار داده. من اگر چنین داستانی را نوشته بودم یا داستاننویس� را میبوسید� و کنار میگذاشت� یا کل داستانم را برای همیشه گوشه� کامپیوترم یا توی کشوی کارم نگه میداشت�.
نیمه اول کتاب رو خیلی دوست داشتم ، اون طنز و عقاید راوی به شدت جذب کننده بود. بعد کمی چاشنی عاشقانه بهش اضافه شد که زیاد بهش پرداخته نشد اما با این حال به دل نشین بود آخر هم یک سورئالیسم عجیب و غیرقابل فهمی شد، با اینکه پایان کتاب رو اصلا نفهمیدم و دوست نداشتم به نظرم تجربه خوبی بود فقط وجود راوی دوم که مانی بود به شدت اضافی بود.
چرا؟! چرا؟ چرا آخر داستان اونجوری شد ؟ اصلن انتظارش رو نداشتم . ازاول خوب کشش داشت .همه چیز خوب بود جز یک سری کلمات مثل بگذریم...کههی تکرار می شد واقعن خوب بود اما نفهمیدم چرا اخرش این کارو کرد و اینجور تمومش کرد .
تقلید نه چندان جالب نویسنده از کتاب من او برای روایت موازی دو شخصیت اصلا خوب از آب درنیومده بود تلاش نویسنده برای خلق نوجوان هم کاملا ناموفق بود به طور کلی به غیر از یکی دو تا صحنه، کلاً کتاب اتفاق دندان گیری که آن را در ذهن ماندگار کند نداشت