این کتاب گوشههای� از زندگی نویسنده و خاطراتش درباره سینما و وضعیت سینماها و شیوه ارتباط مردم با این پدیده را با زبان و بیانی دلچسب و داستانوا� روایت میکن�.
سینما هنوز جزو زندگی ما نشده. فیلم بهخصوص� که بدرد بچهه� بخورد وجود ندارد. فیلمه� را بزرگترها انتخاب میکنن�. بزرگترها هم نه به هوای فیلم بهخصوصی� بلکه بیشتر به خاطر از خانه درآمدن و بیرون رفتن، به شکل یک جور مهمانی و دید و بازدید به سینما میرون� و حداکثر هدفشان یک سالن سینمای بهخصو� در یک خیابان بهخصو� است («شب جمعه بریم سینما ایران، میگ� فیلم قشنگی نشون میده�). برای ما هم فکر میکردن� که بچه را همینقد� که لباس بیرون تنش میکنن� و از خانه درمیآی� و به محلهها� دور و دیدنی میرو� عیش است و کافیس�.
گردشگاه ما بیشتر همان دور و ور خانه، زیر بازارچه یا طرف خیابان اصلی تا سر چهارراه قنات، کوچه درختی و از آن طرف تا سر سه راه که اتوبوس میرف� و اینجاها بود. خانه ما یک خانه قدیمی توی یک هشتی، درست اول بازارچه بود. بازارچه حکم کوچه پهنی را داشت که اولش چند تا در خانه بود. بعد جلوتر که میرف� پهنت� میش� و دو ردیف دکان روبروی هم بود که بالای سرشان روی بازوهای چوبی سقفی از حلبی زنگ زده انداخته بودند.
بازگشت یکه سوار از این دیدگاه که روایتی ست دست اول و ناب از ظهور یک پدیده ی عالمگیر که مرجعی ست برای خیلی از تغییرها در تمام زمینه ها نوشته ای خواندنی ست. سینما که این بار بایدش خواند. کتاب در ما به ازای تصویری اش چیزی می تواند باشد و هست شاید مانند سینما پارادیزوی تورناتوره، این فیلم ِ ناب که همه در آن عشق فیلمند. اینجا هم حکایت دوایی حکایت عاشقی کردن ها با سینماست در دورانی که سرگرمی نوظهور و خالصی به نام سینما به شهر به تهران و آدمهایش هدیه شده است. کتاب حکایت عاشقی هاست و یادآور کودکی ی هر خواننده ای هم می تواند باشد که در سرمای زمستان و یا گرمای تابستانی در ازدحام کورکننده ی سینماهای شهر منتظر بود که ببیند آیا بلیت به او می رسد یا نه. در کتاب خیلی حرفها هست از این عاشقی که خیلی از هم نسلان ما که پدرانمان هم نسلان دوایی هستند هم تا اندازه ای درکش کرده ایم و برای من همان روندی که در کتاب هست با شباهت بسیار طی شده است. روند سینما رفتن و آن هم در دوران ِ منحوس کانال یک و دو که همیشه عزادار بودند و همین دو کانال بود و خلاص. بگذریم که همین دو کانال برخی زمانها برگ های برنده ای رو می کردند که خودش برای ما مرجع فیلم باز شدن شدند مثل کوایدان و هفت سامورایی و آشوب و شاهین مالت و ... و چه عجیب که در مقطعی سینما رفتن را بوسیدیم و گذاشتیم کنار و سینما شد جسته گریخته در ذهن ما و تک فیلمهایی گاهی و آنهم در چه حال و هوایی و گذشت تا دوباره به لطف حضوری عزیز آداب سینما رفتنِ پیوسته به زندگی یک خط در میان ما بازگشت. آغازش با یک حبه قند بود و این آخری سینما نیمکت که خودش روایت همین عشق بازیهای سینمایی بود.باری بازگشت یکه سوار حکایت عشق بازی هاست و به حق که خوب روایت شده و پایان بندی اش هم که بی نظیر
شاید باور هیچکس نشه ، شاید ! من با این کتاب کودکی خودم رو دوره کردم و عشق به پرده جادویی سینما رو ، شاید مثل پرویز و بهرام ( روحش شاد) و علی و پرویز برادرش سینما نرفته باشم اما عشق به جادوی سینما با نور آپارات خونگی پدرم که روی دیوار پذیرایی خونمون مینشست ، به تمام وجود من نفوذ کرده
نویسنده خاطرات� دوره کودکیش رو نوشته، فیلم ها و سریالهایی که تو سینماها پخش میشده. شاید برای یکی که این فیلمها رو دیده باشه خیلی جذاب به نظر بیاد. یه ایرادی که داشت این بود که مطالب کتاب تو بعضی فصلها ترتیب نداشت. یابعضی مطالب تکرار میشدن