Nuestra editorial se especializa en publicar libros en español. Para encontrar otros tÃtulos busque “Editorial MedÃâ�. Contamos con mas volúmenes en español que cualquier otra editorial para el kindle y continuamos creciendo.
Dramas, such as The Seagull (1896, revised 1898), and including "A Dreary Story" (1889) of Russian writer Anton Pavlovich Chekhov, also Chekov, concern the inability of humans to communicate.
Born (Антон Павлович Чехов) in the small southern seaport of Taganrog, the son of a grocer. His grandfather, a serf, bought his own freedom and that of his three sons in 1841. He also taught to read. A cloth merchant fathered Yevgenia Morozova, his mother.
"When I think back on my childhood," Chekhov recalled, "it all seems quite gloomy to me." Tyranny of his father, religious fanaticism, and long nights in the store, open from five in the morning till midnight, shadowed his early years. He attended a school for Greek boys in Taganrog from 1867 to 1868 and then Taganrog grammar school. Bankruptcy of his father compelled the family to move to Moscow. At the age of 16 years in 1876, independent Chekhov for some time alone in his native town supported through private tutoring.
In 1879, Chekhov left grammar school and entered the university medical school at Moscow. In the school, he began to publish hundreds of short comics to support his mother, sisters and brothers. Nicholas Leikin published him at this period and owned Oskolki (splinters), the journal of Saint Petersburg. His subjected silly social situations, marital problems, and farcical encounters among husbands, wives, mistresses, and lust; even after his marriage, Chekhov, the shy author, knew not much of whims of young women.
Nenunzhaya pobeda, first novel of Chekhov, set in 1882 in Hungary, parodied the novels of the popular Mór Jókai. People also mocked ideological optimism of Jókai as a politician.
Chekhov graduated in 1884 and practiced medicine. He worked from 1885 in Peterburskaia gazeta.
In 1886, Chekhov met H.S. Suvorin, who invited him, a regular contributor, to work for Novoe vremya, the daily paper of Saint Petersburg. He gained a wide fame before 1886. He authored The Shooting Party, his second full-length novel, later translated into English. Agatha Christie used its characters and atmosphere in later her mystery novel The Murder of Roger Ackroyd. First book of Chekhov in 1886 succeeded, and he gradually committed full time. The refusal of the author to join the ranks of social critics arose the wrath of liberal and radical intelligentsia, who criticized him for dealing with serious social and moral questions but avoiding giving answers. Such leaders as Leo Tolstoy and Nikolai Leskov, however, defended him. "I'm not a liberal, or a conservative, or a gradualist, or a monk, or an indifferentist. I should like to be a free artist and that's all..." Chekhov said in 1888.
The failure of The Wood Demon, play in 1889, and problems with novel made Chekhov to withdraw from literature for a period. In 1890, he traveled across Siberia to Sakhalin, remote prison island. He conducted a detailed census of ten thousand convicts and settlers, condemned to live on that harsh island. Chekhov expected to use the results of his research for his doctoral dissertation. Hard conditions on the island probably also weakened his own physical condition. From this journey came his famous travel book.
Chekhov practiced medicine until 1892. During these years, Chechov developed his concept of the dispassionate, non-judgmental author. He outlined his program in a letter to his brother Aleksandr: "1. Absence of lengthy verbiage of political-social-economic nature; 2. total objectivity; 3. truthful descriptions of persons and objects; 4. extreme brevity; 5. audacity and originality; flee the stereotype; 6. compassion." Because he objected that the paper conducted against Alfred Dreyfus, his friendship with Suvorin ended
Can he not find among those thousands someone who will listen to him? But the crowds flit by heedless of him and his misery…His misery is immense, beyond all bounds. If Iona’s heart were to burst and his misery to flow out, it would flood the whole world, it seems, but yet is it not seen. It has found a hiding-place in such an insignificant shell that one would not have found it with a candle by daylight.
First published in 1886, this heart-wrenching story on the old sledge-driver Iona whose son died in the hospital a week ago and in his need to pour his heart out finds no-one prepared to lend him a listening ear is a shattering depiction of that all too common but fatally human flaw: the indifference to the woes of other human beings.
Holding up a mirror to the reader, Chekhov uncovers the carelessness with which we turn someone the cold shoulder, cruelly ignoring one’s suffering simply because we are too preoccupied with our own toils and tribulations, driving them into despair when they need warmth.
Misery is a masterful and deeply affecting story, once more showcasing Chekhov as a tremendously insightful and empathic observer of the human psyche, suffering and needs.
The story can be read .
We kill at every step, not only in wars, riots and executions. We kill when we close our eyes to poverty, suffering and shame. In the same way all disrespect for life, all hard-heartedness, all indifference, all contempt is nothing else than killing. (Hermann Hesse).
Anton Pavlovich Chekhov. the Best Short Stories: Misery, Anton Chekhov
Misery is an 1886 short story by Anton Chekhov. The cabman Iona's son recently died. He desperately and unsuccessfully tries to have a talk with the people he meets and tell them of how shattered he is. He ends up talking to his horse.
تاریخ خوانش روز بیست و نهم ماه می سال2016میلادی
یکی از داستانهای کوتاه پی.دی.اف از کتاب «بهترین داستانهای کوتاه» اثر «آنتون چخوف»؛ مترجم: احمد گلشیری؛ انتشارات نگاه؛ سال1385؛ است
کتاب «اندوه»، اثر «آنتون چخوف»، داستان مردی به نام «ایونا پتاپف (سورچی پیر)» است، که پسرش را از دست داده، و در اطرافیلن خویش کسی را پیدا نمیکند� تا با او درد دل کند؛ به هرکس روی میآورد� تا با او از اندوه مرگ پسر جوانش بگوید، با سردی و بی اعتنای� روبرو میشود� سرانجام ناچار میگرد� دلتن� و رنجیده خاطر، به اصطبل برود، و با اسب پیر خویش درد دل کند؛ این داستان با عنوانهای «دلتنگی» و «اندوه» هم به فارسی ترجمه شده، موقعیتی دردناک را تصویر کرده است؛ «چخوف» در داستان سوگواری، یا اندوه، در گام نخست خوانشگر را، در میان فضای سرد و برفی «پترزبورگ» قرار میدهد، و ذهن را متوجه بیرحمی و خفقان حاکم بر شهر میسازد
نقل از آغاز داستان: (گرگ و میش غروب است؛ برفدان� های درشت آبدار، به گرد فانوسهای� که دمی� پیش، روشنشان کرده اند، با تأنی میچرخند� و همچون پوششی نازک و نرم، روی شیروانیها� و پشت اسبها� و بر شانهه� و کلاهها� رهگذران مینشینند� «ایونا پتاپف» سورچی، سراپا سفید گشته و به شبح میماند� تا جاییکه، یک آدم زنده بتواند تا شود، پشتش را خم کرده، و بیحرکت در جای خود بنشسته است؛ چنین به نظر میرسد� که اگر تلی از برف هم روی او بنشیند، باز لازم نخواهد دید، تکانی بخورد، و برف را از روی خود بتکاند؛ اسب لاغر مردنی اش هم سفید پوش و بیحرک� است؛ حیوان بینوا� با آرامش و سکون خود، و با استخوانها� برآمده، و با پاهای کشیده، همچون چوب، از نزدیک، به «اسب قندی صناری» میماند� به احتمال بسیار زیاد، او هم به فکر فرو رفته است؛ اسبی را که از گاوآهن، و از مناظر خاکستری رنگ مالوفش جدا کنند، و در این گرداب آکنده از آتشهای دهشت انگیز، و تق و تق بی امان، و در آمد و شدهای شتابانِ انبوهِ جمعیت، رها کنند، محال است به فکر فرو نرود ایونا و اسب نحیف او، مدتی است که همانجا بیحرکت ماندهاند� از پیش از ظهر، که از اصطبل در آمدهاند� هنوز هم حتی یک پاپاسی دشت نکرده اند؛ و اکنون تاریکی شب، پرده ی خود را، رفته رفته بر شهر میگستراند� فروغ بیرمق فانوسهای خیابان، جای خود را به رنگهای زنده میدهد� و از هیاهوی آمد و شد جمعیت، آن به آن رو به فزونی مینهد� در همین هنگام، صدایی به گوش «ایونا» میرس�: - سورچی! محله ی «ویبورگسکویه»!؛ «ایونا» یکه میخورد� و از لای مژگان، و پلکهای برفپوش خود، نگاهش به یک نظامی شن� پوش میافتد� مرد نظامی، تکرا� میکن�: گفتم برو به «ویبورگسکویه»، مگر خوابی؟ راه بیفت!؛ ایونا از سر اطاعت تکانی به مهار اسب میدهد� تکه های برف، از پشت حیوان و از شانه های خود او، فرو میریزد� مرد نظامی� سوار سورتمه میشود� «ایونا» لبهای خود را میجنباند� و موچ میکشد� و گردنش را همانند «قو» دراز میکند� و اندکی نیم خیز میشود� و شلاق خود را نه بر حسب ضرورت، که بر سبیل عادت، به حرکت در میآورد� اسب تکیده اش نیز گردن میکشد� و پاهای چوبسانش را کج میکند� و با شک و تردید، به راه میافت� هنوز چند دقیقه، از حرکت سورتمه، نگذشته است، که از میان انبوه تیره رنگ آدمهاییکه، ازدحام کنان در آمد و شد هستند، فریادهایی به گوش «ایونا» میرس�: هی، مگر کوری؟ کجا میآی� غول جنگلی؟ بگیر سمت راستت!؛ مرد نظامی� نیز با لحنی آمیخته به خشم میگوی�: مگر بلد نیستی سورتمه برانی؟ بگیر سمت راستت!؛ سورچی یک کالسکه، به «ایونا» فحش میدهد� و رهگذری که ضمن عبور از خیابان، شانه اش به پوزه ی اسب «ایونا» خورده، با چشمهایی آکنده از خشم نگاهش میکند� و برف از آستین خود میتکاند� «ایونا» که گویی روی سوزن نشسته است، یک بند وول میخورد� و آرنجهایش را کمی� بلند میکن� و چشمهایش را دیوانه وار، به اینسو و آنسو میگرداند� انگار نمیفهم� کجاست، و از چه رو آنجاست؛ مرد نظامی ریشخندکنا� میگوی� چه آدمهای رذلی! هی سعی میکنن� با تو درگیر شوند، یا به زیر پاهای اسبت بیفتند؛ پیداست با هم تبانی کرده اند سر به سرت بگذارند ایونا به طرف او میچرخد� و نگاهش میکن� و لبهای خود را میجنباند� از قرار معلوم میخواهد� چیزی به او بگوید، اما جز کلماتی نامفهوم، سخنی از دهانش خارج نمیشود� مرد نظامی� میپرس� چه گفتی؟ ایونا دهان خود را به لبخندی کج میکند� به حنجره اش فشار میآورد� و با صدایی گرفته میگوی� پسرم ارباب...؛ پسرم چند روز پیش مرد هوم!...؛ چطور شد مرد؟ ایونا همه ی بالا تنه ی خود را، به سمت او میگرداند� و پاسخ میده�: خدا میدان�! باید از تب نوبه مرده باشد؛ ...؛ سه روز در مریضخانه خوابید ...؛ بعدش مرد؛ خواست خدا بود؛ از میان تاریکی، صدایی به گوش میرس� شیطان لعنتی! رویت را برگردان؛ جلوی راهت را نگاه کن! مگر کوری؟ پیر سگ! چشمهایت را باز کن مرد نظامیمیگوی� تندتر برو! اینطوری تا فردا هم به مقصد نمیرسیم� اسبت را هین کن ایونا بار دیگر گردن میکشد� و اندکی نیم خیز میشود� و شلاقش را، موقرانه به حرکت درمیآورد� سپس سر خود را، چندین بار دیگر، به سمت افسر برمیگردان� و نگاهش میکند� اما مسافر نظامی،� پلک بر هم نهاده، و پیداست که حال و حوصله ی شنیدن حرفهای او را ندارد؛ «ایونا» پس از آنکه مسافر خود را، در «ویبورگسکویه» پیاده میکند� سورتمه را، روبروی رستورانی نگاه میدارد� و پشت خم میکن� و بی حرکت مینشیند� و برف آبدار بار دیگر، او و اسبش را، سفید پوش میکند� ساعتی میگذر� و ساعتی دیگر سه مرد جوان در حالیکه پاهای گالوش پوششان را، محکم به سنگفرش پیاده رو میکوبند� و به هم دشنام میدهند� به طرف سورتمه میآیند� دو نفر از آنها بلند قد و لاغر اندام اند، اما سومی� کوتاه قامت و گوژپشت است؛ آنکه گوژپشت است با صداییکه به جرنگ جرینگ شیشه میماند� بانگ میزن� سورتمه! برو سر پل شهربانی!…� سه نفری بیست کوپک!…� ایونا افسار اسب را تکان میدهد� و موچ میکشد� این همه راه و فقط بیست کوپک؟! با اینحال، حوصله ندارد چانه بزند؛ امروز از نظر او یک روبل، با بیست کوپک هیچ تفاوت نمیکند� فقط کافیست مسافری داشته باشد؛ جوانها تنه زنان، و ناسزاگویان، سوار سورتمه میشوند� و به طرف نشیمن، یورش میبرند� مشاجره شان بر سر اینست که کدام دو نفر بنشینند، و کی سر پا بایستد؛ سرانجام بعد از دقایقی کلنجار، و اوقات تلخی، توافق میکنند� که جوان گوژپشت به سبب قد کوتاهش بایستد، و دو دوستش، روی نشیمن بنشینند؛ جوان گوژپشت، نفس خود را به پشت گردن «ایونا» میدمد� و با صدای زنگدارش فریاد میکش� راه بیفت! بزن بریم! عجب کلاهی داری داداش! تمام «پترزبورگ» را زیر پا بگذاری، کلاهی بدتر از این پیدا نمیکنی� «ایونا» خنده کنان جواب میده� هه هه هه…� همین را دارم...؛ همین را دارم!!...؛ تندتر برو! اگر آهسته بروی مجبور میشو� یک پس گردنی جانانه مهمانت کنم! چطوره؟ یکی از قد درازها میگوی� سرم دارد میترک�! دیشب من و «واسکا»، در منزل «دوکماسف» چهار بطر «کنیاک» بالا رفتیم قد دراز دیگر با عصبانیت میگوی� من نمیفهم� آدم چرا باید دروغ بگوید؟! تو داری مثل سگ چاخان میکن�!…� بخدا دروغ نمیگوی�...؛ همانقدر دروغ گفتی که مثلا گفته باشی شپش سرفه میکن� ایونا میخند� و میگوی�: هه هه هه...؛ چه جوانهای شادی!؛ جوان گوژپشت از کوره درمیرود� و داد میزن�: تف! مرده شور برده! پیر وبایی! تندتر برو! به اسبت شلاق بزن! به حسابش برس تا بدود!؛ ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت، و اندام بیقرار او را، در پشت سر خود حس میکند� دشنامها و متلکهای آنها را میشنود� و رفت و آمد رهگذران را میبیند� و قلبش از بار گران احساس تنهایی، رفته رفته رها میشود� جوان گوژپشت، تا جاییکه نفس در سینه دارد، و سرفه امانش میدهد� ناسزاگویی و غر و لند میکند؛ دو جوان قد دراز، از دختری به اسم «نادژدا پترونا» صحبت میکنند� «ایونا» با استفاده از سکوت کوتاهی که حکمفرما میشود� به آن سه مینگرد� و زیر لب من من کنان میگوی� این هفته پسرم...؛ پسر جوانم مرد!؛ جوان گوژپشت آه میکشد� و به دنبال سرفه ای، لبهای خود را پاک میکند� و میگوی� همه مان میمیری�...؛ خوب، حالا تند تر برو! آقایان این یارو خلق مرا تنگ میکن�! اینطور که میرو� کی به مقصد میرسیم� ...)؛ دنباله داستان را در نشانی زیر بخوانید
تاریخ بهنگام رسانی 13/01/1400هجری خورشیدی؛ 25/10/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Iona is a sledge driver/cabman, out in the depths of winter, snow falling thick and fast - there he sits, waiting/ hoping for a fare. He waits and waits - at this rate he won’t even make enough to feed his mare. Eventually he gets a fare and then another, but when he tries to talk to them about the death of his son a few days ago, no one wants to listen. Published in 1886, this is a heartbreaking tale, where not a single soul is willing to give him comfort in his grief - they’re only interested in themselves.
هل جربتم في يوم ما أن تحكوا همومكم للآخرين ؟ .. أن تفضفضوا ولو قليلا .. أن تنفسوا عن ما اعتصر واعتمر في صدوركم من ألم ؟ .. ببساطة أن تجدوا شخصا ما .. شخصا يستمع إليكم .. وينصت .. فقط ينصت .. هذه هي المشكلة التي واجهها بوتابوف بطل قصتنا القصيرة، وهي أنه لم يجد هذا الشخص .
أنا .. يا سيدي .. هذا الأسبوع .. يعني .. ابني مات .
بهذه الجملة حاول بطلنا إيصال رسالته للبشر الآخرين متوسلا إياهم أن يلعبوا دورهم كبشر و يستمعوا إليه .. ولكن للأسف ضاع الإبن و مات و ضاع الأب وهو يحكي همومه إلى فرسه لأنها الوحيدة التي قبلت سماعه بينما هي تلوك الشعير في فمها مستمتعة .
ربما الحيوانات تستطيع ان تشكي لها ألمك. البشر حولك أناس يمرون حولك ولكن ليس هناك من يريد ان يسمع. لقد مضى أسبوع على وفاة ابنه ولَم يستطع ان يتحدث عن ذلك لأي احد.
"With a look of anxiety and suffering, Iona's eyes stray restlessly among the crowds moving to and fro on both sides of the street: can he not find among those thousands someone who will listen to him?"
This is a very short, yet deeply upsetting, tale in which one man's loneliness and grief is compounded by the insensitivity of others.
Covered in falling snow, Iona Potapov, an impoverished sledge driver in 19th century Saint Petersburg, is aboard his ride, hunched as a heron and white as a ghost. He is beset by a solitary misery that he needs to share but not one of his discourteous passengers is inclined to listen.
One senses that Chekhov, a great humanitarian, must have often witnessed such unforgivable callousness at close quarters. I just wish I could have been there to give poor Iona a big hug before treating him and his horse to a meal.
This is a five-minute short story that is free to read online >>
My thanks to Ilse for drawing my attention to this poignant tale. Her review can be read HERE . .
Misery by Anton Chekhov, although published in 1886, could have been updated to represent social interaction in our current world. In modern times, empathy and understanding are in short supply. We live in a me society where no one is listening, as in the case of a lonely sledge driver, trying to make enough money in fares to feed himself and his horse on a snowy, blizzard-like night. "I have not earned enough to pay for the oats...That's why I am so miserable. A man who knows how to do his work...who has had enough to eat, and whose horse has had enough to eat, is always at ease." The driver is reeling as well from the death of his son one week ago. Passengers are disinterested in his feelings of anguish. Finally, a listener that allows him to unburden his soul.
A short free read ...
Thank you Ilse and Kevin for bringing this five minute read to my attention.
- "لمن اشكو حزني؟"، سؤال عميق، فالإنسان بحاجة ان يشكو حزنه لشخص ما، لإنسان يهوّن عليه احزانه ويواسيه... الإنسان قد لا يجد احداً في هكذا لحظات فيحاول ان يشحذ عطف الآخرين ومواساتهم، والمصيبة عندما لا يجد اذناً تصغي، وكتفاً ليبكي عليه، وقلباً يخفف على قلبه وجعه!!
- تشيخوف وصف هذا الشعور بدقة وبإيجاز، كيف الحزن يجعلنا نضيع في داخلنا ونضحى شاردي البال، وكيف نسال الناس ان يكترثوا لمصائبنا، ولا من يكترث!!
- في مجتماعاتنا الشرقية لا زلنا نعتبر ان "الشكوى لغير الله مذلة"، رغم اننا نردد على الدوام المثل القائل "الجنة من دون ناس ما بتنداس"، تناقض!! لكن الحقيقة ان الإنسان العادي بحاجة لإنسان عادي مثله يفهمه ويواسيه على الدوام....
Bereavement comes in many ways and many waves. A sudden death creates different ripples from one after a protracted illness: not harder or easier for loved ones left behind, but different. Some try to suppress their feelings, while others need to talk, remember, cry, and be heard. In the words of a Russian folk song that is the subtitle of this piece, “To whom shall I tell my grief?�. Two circumstances are especially hard: when the reasons are unknown or inexplicable, and when �death has come in at the wrong door� (a child dying before their parents). Both apply here.
This is a vignette, not a story; there is no plot to spoil.
The setting
The opening sentences, in the present tense, are immediately immersive: �The twilight of evening. Big flakes of wet snow are whirling lazily about the street lamps, which have just been lighted.�
Iona Potapov is a sledge-driver in Petersburg. He’s at least middle-aged, has had no customers for hours, and he and his horse are white and motionless in the snow. Very different from the happy and festive images that sledges conjure for many modern readers.
At last, he's hailed - by an officer, no less. Joy? No. The officer gets in, but angrily criticises Iona's driving, then a coachman swears at him, and a pedestrian glares. Nevertheless, Iona’s lonely grief overrides the usual etiquette: �My son died this week, sir� Three days in the hospital and then he died. . . God’s will.� The officer asks what he died of, but isn’t really interested and gets out moments after. More hours pass without customers. �Again the wet snow paints him and his horse white.�
Image: Russian sleigh driver, St Petersburg, c1860s (~20 years before this story was published), by William Carrick. ()
Three rowdy young men, one a hunchback, ask for a ride, offering well below the usual fare. Once on board, they mock Iona, swear at him, and hit him. �He hears abuse addressed to him, he sees people, and the feeling of loneliness begins little by little to be less heavy on his heart.� Just as any fare is better than none, so any attention is better than none. This is the agonising truth for victims of abuse, bereavement, and other traumas. So he tells them his son died, only to be rebuffed by the hunchback retorting �We shall all die�.
Day's end
Iona heads back to the yard, without having earned enough for the horse’s oats. He tries to talk to another cabbie, without success.
�His misery is immense, beyond all bounds. If Iona’s heart were to burst and his misery to flow out, it would flood the whole world, it seems, but yet it is not seen. It has found a hiding-place in such an insignificant shell that one would not have found it with a candle by daylight.�
Image: Illustration of Iona and his little mare, M Efimov, 1904 ()
The end?
Shakespeare’s Richard III would have given his kingdom for a horse. Iona’s needs are more fundamental: the comfort of a listening ear so he can ride the waves of grief, rather than drown in the sea of despair.
He is an old cabman waiting for a fare in the cold snowy night. His son has died recently and he is desperate to give voice to his misery; to talk to anyone who would listen. Would he be able to find someone compassionate and caring enough to pause, listen and mourn along with a miserable old soul?
It takes talent to convey so much in just a few pages and Chekhov is a genius when it comes to short story writing.
“Iona Potapov, the sledge-driver, is all white like a ghost. He sits on the box without stirring, bent as double as the living body can be bent.�
From the outset, the cold seeped into my bones as I imagined the forlorn Iona, his heart in tatters, snow gently blanketing him and his mare. As he drives his sledge, conveying a succession of uncaring passengers to and fro, he tries to unburden himself by revealing his recent loss. But none will grace him with a moment of their precious time.
In the space of five pages, Chekov made me long to wrap an arm around Iona and intently listen so he could share his pain. To evoke such deep emotion with a finite number of words is a true gift.
Misery by Anton Chekov is a 5 star, 5 page masterpiece.
So sledge driver Iona Potapov waits in the freezing white snow, bent over, waiting for rare paltry fares. His poor mare drew more pity from me as the poor skinny girl even had a layer of snow on her back, she must’ve been freezing cold � and hungry.
The core of this story involves the recent death of the poor man’s son, he has nobody to tell. He thinks some of his fares may be interested in his sad story � no such luck, the only fares he scored couldn’t give a hoot � in fact, worse still, they mock him.
The poor guy decides to quit his shift early. He hasn’t even earned enough to feed his poor mare oats. This man is so lonely.
He decides to go outside, in the freezing weather and tell his beautiful horse about the death of his son. Naturally, she listens because animals are beautiful and humanity is shit.
This story of abject loneliness in an uncaring cold, dark world smacked me right between the eyes and stamped on my chest.
ولكن الجموع تُسرع دون أن تلاحظه أو تلاحظ وحشته؛ وحشة هائلة لا حدود لها.. لو أنّ صدر أيونا انفجر وسالتْ منه الوحشة فربما أغرقتْ الدنيا كلها، ومع ذلك لا أحد يراها. لقد استطاعت أن تختبئ في صَدفة ضئيلة؛ فلن تُرى حتى في وَضَح النهار...
- "لمن اشكو حزني؟"، سؤال عميق، فالإنسان بحاجة ان يشكو حزنه لشخص ما، لإنسان يهوّن عليه احزانه ويواسيه... الإنسان قد لا يجد احداً في هكذا لحظات فيحاول ان يشحذ عطف الآخرين ومواساتهم، والمصيبة عندما لا يجد اذناً تصغي، وكتفاً ليبكي عليه، وقلباً يخفف على قلبه بعض وجعه!!
- تشيخوف وصف هذا الشعور بدقة وإيجاز، كيف الحزن يجعلنا نضيع في داخلنا ونصبح شاردي البال، وكيف نسال الناس ان يكترثوا لمصائبنا، ولا من يكترث!!
- في مجتماعاتنا الشرقية لا زلنا نعتبر ان "الشكوى لغير الله مذلة"، رغم اننا نردد على الدوام المثل القائل "الجنة من دون ناس ما بتنداس"، تناقض!! لكن الحقيقة ان الإنسان العادي بحاجة لإنسان عادي مثله يفهمه ويواسيه على الدوام....
An impactful story about a sledge-driver whose emotions aren’t as important to his customers as his services are.
Iona Potapov, the sledge-driver, is waiting in the snow for a fare. When a military officer approaches him to ride to Vyborgskaya, the sledge driver sets off with his mare. But the journey doesn’t begin well as Iona is clearly battling some deep emotions. He gets more customers along the way, but all of them are intent on only one thing � reaching their destination. No one notices the poor driver who is desperate to unburden his grief. As the day goes on, Iona knows he can’t hold on to his feelings any more. And there’s only one party left who will give him a patient ear.
Iona’s misery comes out of every sentence, hinted at the start, vivid at the end. One can’t help feel sorry for him as his loss is huge but he has no one to share it with. With his beautiful prose, Chekov manages to depict the turmoil of the poor driver, that seems to borrow a lot from the dark and snowy atmosphere of the town.
If you love classic short stories, you can’t miss this one. Anton Chekov is one of the best short story writers, and this gem will show you why.
4.25 stars.
As this story is in the public domain, it can be read online for free on various sites. I read it from the below link:
لدي يقين أن من يكتمون أحزانهم بداخلهم ولا يبادرون بالفضفضة والحديث عنها، إنما يقتلون أنفسهم ببطء، ويسلمون أرواحهم كفريسةٍ للوحشة والوحدة كي ينهشونها بشراسة. إن رزقكم الله بمن يستمع إليكم، رجاءً لا تفرطوا فيه، فهو نعمة عظيمة والله؛ وإن لم تجدوا، تمامًا كما حدث مع بطل هذه القصة، فلا تكتموا أحزانكم بداخلكم مهما حدث، ولا تعطوا للوحشة فرصةً للنيْل من أرواحكم المُجهدة سلفًا بمتاعب الحياة، حتى وإن تطلب الأمر أن تتحدثوا وتفضفضوا مع حيوانٍ لا يفهمكم فقط كي تفرغوا مخزون الألم بداخلكم.
غصة عرف غريغوري بتروف ولسنوات طويلة ببراعته الفائقة في حرفة الخراطة، لكنه في نفس الوقت كان الأكثر حمقا وسذاجة في إقليم (غالتشينيسكوي)، فلكي ينقل زوجته المريضة إلى المستشفى
كان عليه أن يقود الزلاجة لمسافة عشرين ميل في جو شتائي عاصف، عبر طريق شديدة الوعورة. ولم تكن تلك بالمهمة اليسيرة حتى بالنسبة لسائق البريد الحكومي. كانت الرياح القارصة تضرب في وجهه مباشرة، وسحب الثلج تلتف في دوامات حوله في كل اتجاه، حتى أن المرء لا يدري إن كان هذا الثلج يتساقط من السماء أم يتصاعد من الأرض، بينما الرؤية معدومة تماما لكثافة الضباب الثلجي، فلم يكن يرى شيئا من الحقول والغابات وأعمدة التلغراف. وعندما كانت تضربه ريح قوية مفاجئة، كان يصاب بالعمى التام، فلا يعود يبصر حتى لجام الحصان،ذلك الحيوان البائس الذي كان يزحف ببطء وهو يجر قدميه في الثلج بوهن شديد. وكان الخراط قلقا متوترا ومتعجلا لا يكاد يستقر في مقعده وهو يسوط ظهر الحصان
كان غريغوري يغمغم طول الوقت متحدثا إلى زوجته.
� لا تبكي يا ماتريونا. قليل من الصبر يا عزيزتي. . سنصل المستشفى وعندها كل شيء سوف يكون على ما يرام.سيعطيك بافل ايفانيتش بضع قطرات، أو سأطلب منه أن يعمل لك الحجامة، أو ربما يتكرم ويرضى أن يدلك جسدك بالكحول. سيبذل كل ما في وسعه دون شك. نعم سيصرخ وينفعل لكنه في النهاية يبذل جهده. إنه رجل مهذب ولطيف. فليعطه الله الصحة. حالما نصل هناك ويرانا سيندفع من غرفته كالسهم ويبدأ بإطلاق السباب والشتائم. وسوف يصرخ: كيف؟ لماذا هكذا؟ لماذا لم تأتوا في الوقت المناسب؟ أنا لست كلبا كي أبقى عالقا هنا في انتظار حضراتكم طوال اليوم. لماذا لم تأتوا في الصباح؟ هيا اخرجوا، لا لن أستقبلكم. تعالوا غدا. فأرد عليه قائلا: يا حضرة الطبيب المبجل بافل إيفانيتش، نعم يمكنك أن تسب وتلعن وتشتم� وليأخذك الطاعون…أيه� الشيطان
ساط الخراط ظهر الحصان، ومن دون أن ينظر إلى المرأة العجوز الراقدة في العربة خلفه واصل حديثه مع نفسه:
� يا حضرة الطبيب المبجل، أقسم بالله، ولن أقول إلا الصدق، وها هو الصليب أرسمه على صدري أمامك بأنني انطلقت قبل طلوع الفجر، ولكن كيف يمكنني أن أكون عندك في الوقت المناسب وقد أرسل الرب هذه العاصفة الثلجية؟ تلطف وانظر بنفسك..إن أفضل الجياد لن تتمكن من السير في هكذا جو، وحصاني هذا الكائن البائس التعيس كما ترى بنفسك ليس حصانا على الإطلاق. عندها سيقطب بافل ايفانيتش حاجبيه ويصرخ:نحن نعرفكم، أنتم دائما بارعون في اختلاق الأعذار، وعلى الأخص أنت يا غريشكا. فأنا أعرفك حق المعرفة، وأقسم بأنك توقفت في نصف دزينة من الحانات قبل أن تأتي عندي. لكني سأقول له: أيها المحترم، هل أنا كافر أم مجرم حتى أتنقل بين الحانات بينما زوجتي المسكينة تلفظ أنفاسها الأخيرة؟ لعنة الله على الحانات وأصحابها وليأخذهم الطاعون جميعا. سيأمر بافل ايفانيتش عندها بنقلك إلى داخل المستشفى، فاركع عند قدميه
. بافل ايفانيتش، أيها المحترم، نشكرك من صميم قلوبنا، وأرجو أن تسامحنا على حماقاتنا وسلوكنا الأرعن، وألا تكون قاسيا معنا نحن الفلاحون. نعم نحن نستحق منك لا الشتيمة فحسب بل حتى الرفس، وقد كنا سببا في خروجك وتلويث قدميك في الثلج. سينظر بافل ايفانيتش نحوي كأنه يريد أن يضربني وسيقول: ألا يجدر بك أيها الأحمق أن تشفق على هذه المسكينة وترعاها بدلا من أن تسكر وتأتي لتركع عند قدمي؟ والله أنت تستحق الجلد. نعم، نعم..أنت على حق في ذلك. أنا أستحق الجلد يا بافل ايفانيتش، فلتصب السماء لعناتها على رأسي، ثم ما الضير لو ركعت عند قدميك، فأنت أبونا وولي نعمتنا، ويحق لك يا سيدي أن تبصق في وجهي لو بدر مني ما يضايقك، وأقسم بالله على ذلك. سافعل كل ما تريده وتأمرني به..إذا استرجعت زوجتي العزيزة ماتريونا صحتها. وإذا أردتَ أصنع لك علبة سجاير فاخرة من أفضل أنواع الخشب، كراتا للعبة الكروكيت، أو أروع قناني خشبية للعبة البولنج..ولن آخذ منك قرشا واحدا. في موسكو تكلف علبة السجاير أربع روبلات، لكني سأصنعها لك دون مقابل. عندها سيضحك الطبيب ويقول: حسنا، حسنا…يبد� أنك سكران حتى الثمالة. كما ترين يا عزيزتي فأنا أعرف كيف أتعامل مع أبناء الطبقة العليا. ليس هنالك من سيد يستعصي علي. فقط أدعو من الله ألا أفقد الطريق. أنظري كم عنيفة هي الريح. لا أكاد أفتح عيني من شدة اندفاع الثلج.
ولم يتوقف الخراط عن حديثه المتواصل مع نفسه، في محاولة منه على ما يبدو للتخفيف من ضغط المشاعر الحادة عليه. كانت الكلمات كثيرة على لسانه، وكذلك الأفكار والأسئلة في رأسه. جاءه الحزن مفاجئا، دون توقع أو انتظار، وعليه الآن أن يتخلص منه. لقد عاش حياته في سكينة وسلام دون أن يعرف للحزن أو للبهجة معنى، وفجأة، دون سابق إنذار، جاءه الألم ليعشش بين تلافيف قلبه، فوجد السكير المتسكع نفسه في موقع المسئول، مثقلا بالهموم، ويصارع الطبيعة.
وراح غريغوري يتذكر كيف ابتدأت المشكلة ليلة أمس عندما عاد إلى البيت سكرانا بعض الشيء، وكالعادة انطلق يشتم ويهدد بقبضتيه، فنظرت إليه زوجته كما لم تنظر إليه من قبل. عادة ما تشف نظرات عينيها عن الذل والاستكانة الشبيهة بنظرات كلب أشبع ضربا. لكنها هذه المرة نظرت إليه بتجهم وثبات، كما ينظر القديسون في الصور المقدسة أو كما ينظر الموتى. من نظرة الشر الغريبة تلك بدأت المشكلة. وفي حالة من الذهول والاستغراب استعار حصانا من أحد الجيران كي ينقل زوجته العجوز إلى المستشفى لعله باستخدام المساحيق والمراهم، يستطيع بافل ايفانيتش أن يعيد التعبير الطبيعي لنظرة عينيها حسنا، اسمعيني يا ماتريونا، لو سألك بافل ايفانيتش فيما إذا كنت قد ضربتك، يجب أن تنفي ذلك وسوف لن أضربك بعد اليوم�� أقسم على ذلك. وهل ضربتك يوما لأني أكرهك؟ لا، إطلاقا. إنما دوما أضربك وأنا فاقد لوعيي. أنني حقا أشعر بالأسف من أجلك. لا أظن أن الآخرين سيبالون مثلي، فها أنت ترين، إنني أفعل المستحيل في هذا الجو الثلجي العاصف كي أصل بك إلى المستشفى. فلتتحقق مشيئتك أيها الرب، وإن شاء الله لن نخرج عن الطريق. هل يؤلمك جنبك عزيزتي؟ ألهذا أنت لا تتكلمين؟ إني أسألك، هل يؤلمك جنبك؟
لاحظ خلال نظرة خاطفة إلى العجوز بأن الثلج المتجمع على وجهها لا يذوب. والغريب أن الوجه نفسه بدا مسحوبا، شديد الشحوب، شمعيا، جهما ورصينا. صرخ قائلا:
� أنت حمقاء، حمقاء.. ، أقول لك ما في ضميري أمام الله، لكنك مع ذلك تصرين على�.حسنا، أنت حمقاء، وأنا قد أركب رأسي..ولا آخذك إلى بافل ايفانيتش.
أرخى اللجام بين يديه وبدأ يفكر. لم يكن في مقدوره أن يستدير تماما لينظر إلى زوجته. كان خائفا. وكان يخشى أيضا أن يكرر أسئلته عليها دون أن يحصل على جواب. أخيرا، وليحسم الأمر، ومن دون أن يلتفت إليها رفع يده وتحسسها. كانت باردة، وعندما تركها سقطت كأنها قطعة خشب. ندت منه صرخة.
� إذن فهي ميتة، يا للمصيبة.
لم يكن آسفا قدر انزعاجه. وفكر كيف أن الأشياء تمر سريعة في هذا العالم. لم تكن المشكلة قد ابتدأت وإذا بها تنتهي بكارثة لم يسنح له الوقت كي يعيش معها ويكشف لها عن أسفه قبل موتها. عاش معها أربعين عاما لكنها مرت في ضباب وعتمة مطبقة. لم يكن هنالك من مجال للأحاسيس الجميلة وسط السكر والعربدة والشجار المتواصل والفقر المدقع. ولكي تغيظه فقد ماتت في اللحظة التي بدأ يشعر فيها بالأسف عليها، وبأنه لا يستطيع العيش من دونها وأنه كان قاسيا معها وقد أساء لها كثيرا.
قال لنفسه متذكرا � كنت أبعثها كي تدور في القرية تستجدي الخبز. كان يمكن أن يطول العمر بها لعشر سنوات أخرى. المصيبة أنها ماتت وهي تعتقد بأني ذلك الإنسان…� يا أمنا المقدسة. ولكن بحق الشيطان أين أنا ذاهب الآن؟ ما عاد بي حاجة إلى الطبيب، ما أحتاجه الآن قبرا كي أدفنها.
استدار بالزلاجة وهو يلهب ظهر الحصان بسوطه، وقد ازداد الجو سوءا حتى انعدمت الرؤية تماما. ومن حين لآخر كانت تضرب وجهه ويديه أغصان الأشجار وتخطف من أمام عينيه أجسام سوداء.
� لو أعيش معها مرة أخرى.
وتذكر بأن ماتريونا قبل أربعين عاما كانت مليحة الوجه مرحة الروح، وهي من عائلة ميسورة الحال، وقد رضي أهلها أن يزوجوها له بعدما شاهدوا وعرفوا مدى براعته في مهنة الخراطة. كانت كل الأسباب لحياة سعيدة متوفرة لهما، لكن المشكلة أنه في ليلة عرسه شرب حتى الثمالة ومن يومها وهو سكران طول الوقت ولم يستيقظ أبدا. نعم فهو يتذكر عرسه، ولكنه لا يتذكر شيئا مما حدث بعد ذلك وطوال حياته، باستثناء أنه كان يسكر ويضطجع عند الموقد ويتشاجر. هكذا ضاعت منه أربعون سنة.
بدأت الغيوم الثلجية البيضاء تتحول تدريجيا إلى اللون الرمادي مما ينبئ عن قرب الغسق. عاد يسأل نفسه:
� إلى أين أنا ذاهب؟ مطلوب مني أن أفكر بدفن الجثة� بينما أنا الآن في طريقي إلى المستشفى..كأنني فقدت عقلي..
واستدار بزلاجته ثانية. كان الحصان يشخر وراح يتعثر في خببه، فعاد الخراط يجلده من جديد. وكان يسمع صوت ارتطام خلفه، ومن دون أن يلتفت كان يعرف بأنه صادر عن رأس العجوز وهو يضرب بحافة المقعد.
ازداد الثلج عتمة، واشتدت برودة الريح.
� لو أعيش معها مرة أخرى، سأشتري مخرطة جديدة، وأشتغل…وأجل� لها الكثير من النقود.
أفلتت يداه العنان بحث عنه. حاول أن يلتقطه، فلم يستطع. قال لنفسه:
� لا يهم. يستطيع الحصان أن يتولى الأمر بنفسه، فهو يعرف الطريق. يمكنني أثناء ذلك أن أنام قليلا قبل أن أتهيأ للجنازة وصلاة الميت�
أغلق الخراط عينيه وغاص في إغفاءة. بعدها بفترة قصيرة شعر بأن الحصان قد توقف عن السير. فتح عينيه فرأى أمامه شيئا معتما يشبه كوخا أو كومة من القش. أراد أن ينهض ليكتشف ذلك الشيء، لكنه أحس بأنه عاجز تماما عن الحركة، ووجد نفسه دون ضجة أو مقاومة يستسلم لنوم هادئ عميق.
عندما استيقظ، وجد نفسه في غرفة فسيحة، مطلية الجدران، وضوء الشمس يتوهج عند الشبابيك. ورأى ناسا حوله، فكان شعوره الأول أن يعطي الانطباع بأنه سيد محترم ويعرف كيف يلتزم بالسلوك السليم الذي يفرضه الموقف. قال مخاطبا إياهم:
� الصلاة على روح زوجتي أيها الأخوة. لابد من إعلام القس بذلك�
قاطعه أحدهم بصوت حازم: � حسنا، حسنا، ولكن لا تتحرك.
صرخ الخراط مندهشا وهو يرى الطبيب أمامه:
� بافل إيفانيتش! ولي نعمتنا المبجل.
أراد أن يقفز ليركع على ركبتيه أمام الطبيب، لكنه شعر بأن ساقيه وذراعيه لا تستجيب له. صاح مرعوبا:
� أين ساقيَّ ؟ وأين ذراعيَّ يا سيدي ؟
� قل لهما وداعا. كانت متجمدة تماما فاضطررنا إلى بترها. هيا…هيا…علا� تبكي ؟ لقد عشت حياتك، واشكر ربك على ذلك. أنت الآن في الستين على ما أعتقد، وأظن أن هذا يكفي بالنسبة لك.
� أنا حزين، حزين جدا� وأرجو أن تسامحني يا سيدي. كم أتمنى لو أعيش خمس أو ست سنوات أخرى
� لماذا؟ � الحصان ليس لي، ويجب أن أعيده لأصحابه..ويجب أن أدفن زوجتي…أو� يا إلهي..كم تنتهي الأشياء بسرعة مذهلة في هذا العالم. سيدي..بافل ايفانيتش، سأصنع لك علبة سجاير من أجود أنواع الخشب، وكذلك كرات للكروكيت�
غادر الطبيب الجناح وهو يلوح بيده. كان كل شيء قد انتهى بالنسبة للخراط
هذه القصة معروفة بعدة اسماء اخري منها الالم المصيبة و مراجعتي لها هنا /review/show...
هل سبق ان أحسست برغبة في الحديث و البوح . برغبة ان تتخلص من ثقل الصخرة التي على صدرك و التي تُثقل تنفسك ؟ •لق� أحسست بهذا الشعور مرة في حياتي لذلك أنا لم اكن أقرا قصة موت إبن الحوذي بل توحدت مع القصة . لاننا تشاركنا نفس الاحاسيس . حين قال : "ألن يجد في هذه الآلآف واحد يصغي اليه ؟" لقد كررت تلك العبارات .: ألن يستمع لي شخص واحد و أنا التي أصغي الى العديد. الحقيقة انا لم أسعى الى البوح مثله لان شدة الالم و الحزن تجعلني مثل البكماء لكن أردت فقط كلمة أنني أعلم ما تشعرين به و أنا معك . الحمد الله انه في الأخير قالت تلك كلمات صديقتي. انا افضل حظا منه لم احكي الى فرس.
لكن أعتقد أن أقسى من ألا تجد من تتحدث معه، أن تتحدث إلى من لا يهتم بك مثل ما حدث مع الشبان الثلاث ف أن تخبر شخص بما تُحس شئ شخصي جدا لذلك أن نجد من يُقدر و يهتم بانه تمَّ إختيار عليه دون الجميع ليشاركك أحساسيك . ذلك اهم احساس في المشاعر لإنسانية من أجمل ما قرات له 💕💕
"ألن يجد في هذه الآلاف واحدا يصغي إليه؟" أناس فقدوا إنسانيتهم .. يقول لهم"أنا يا سيدي ..هذا الأسبوع يعني..ابني مات" كان ينتظر فقط أن يسمعوه ويربتوا على كتفه ..فقط هل طلب الكثير ..!! يا الهي .. حتى مهارة الإستماع للآخرين صارت نادرة جدا !
"لو أن صدره انفجر وسالت منه الوحشة فربما أغرقت الدنيا كلها، ومع ذلك لا أحد يراها.." لا أحد يريد أن يراها..
في النهاية استسلم للواقع ولم يجد أمامه سوى فرسه ليحدثها فكانت أوفى وأكثر إنسانية من الناس أنفسهم .. ~`~`~`~`~` ثمان صفاحت فقط .. احتوت على هذا الكم من الألم .. من المعاناة .. من الوحدة .. حقا أنت عبقري يا تشيخوف .. ~`~`~`~` أحيانا ألم عدم الحديث يكون أقل من ألم الحديث لأناس لا يشعرون ") الكتمان أجمل ..من وجهة نظري على اﻷق� ~
"لو ان صدر ابونا انفجر. وسالت منه الوحشة ، فربما أغرقت الدنيا كلها، ومع ذلك لا يراها احد" وحشة الفقير . الذي يريد ان بتحدث فقط عن همه، بريد ان بجد في مجتمعه من يهتم. فقط ليسمع لا يريد مساعده، لا يريد احسانا. وأخيرا لم يجد الا حصانه يبث اليه قصته.
لمن تشكو كآبتك ؟ .. الكل يبحث عمن يشكوا اليه كآبته ! .. ، و بغض النظر عن اعتبار تلك المسألة شبه مبتوت فى أمرها بالنسبة للمؤمنين .. فصلاة واحدة الى الله كفيلة بحل المشكلة فقد اعاد تشيكوف طرح تلك الاشكاليه مع تقديم حل وجدانى لطيف لها ! و ذلك من خلال تلك الرؤية الوجدانية الأزلية عن امكانية التواصل مع الأشياء و الحيوانات و فى الاسلام الحيوانات و الأشياء ذوات حية بالفعل لها عوالمها و لغتها و انظمتها التى هيأها لها الله عز و جل .. ، و هي تتواصل و تشعر و تشاركنا تسبيح الخالق ! ، و بالامكان التواصل معها بصلاة كما كان يتواصل معها داوود عليه السلام فى صلاته لله عز و جل !
هذه هي القصة كاملة لمن يريد قراءتها
لمن أشكو كآبتي
غسق المساء.. ندف الثلج الكبيرة الرطبة تدور بكسل حول مصابيح الشارع التي أضيئت لتوها، وتترسب طبقة رقيقة لينة على أسطح المنازل وظهور الخيل, وعلى الأكتاف والقبعات.. والحَوذي (ايونا بوتابوف) أبيض تماماً كالشبح.. انحنى متقوسا، بقدر ما يستطيع الجسد الحي أن يتقوس وهو جالس على المقعد بلا حراك.. ويبدو أنه لو سقط عليه كوم كامل من الثلج فربما ما وجد ضرورة لنفضه....... وفرسه أيضاً بيضاء تقف بلا حراك وتبدو بوقفتها الجامدة وعدم تناسق بدنها وقوائمها المستقيمة كالعصي حتى عن قرب أشبه بحصان الحلوى الرخيص، وهى على الأرجح مستغرقة في التفكير؛ فمن أُنتزع من المحراث من المشاهد الريفية المألوفة وأُلقي به هنا في هذه الدوامة المليئة بالأضواء الخرافية و الصخب المتواصل والناس الراكضين لا يمكن ألا أن يفكر..... لم يتحرك ايونا وفرسه من مكانهما منذ وقت طويل. كانا قد خرجا من الدار قبل الغداء ولكنهما لم يستفتحا حتى الأن، وها هو ظلام المساء يهبط على المدينة، ويتراجع شحوب أضواء المصابيح مفسحا مكانه للالوان الحية, وتعلو ضوضاء الشارع . ويسمع ايونا : يا حوذي! إلى فيبورجسكا ! يا حوذي! يتنفض ايونا ويرى، من خلال رموشه المكللة بالثلج، رجلا عسكريا في معطفه بقلنسوة. ويردد العسكري : إلى فيبورجسكايا, ماذا هل أنت نائم؟ إلى فيبورجسكايا! ويشد أيونا اللجام؛ علامة الموافقة، فتتساقط إثر ذلك طبقات الثلج من على ظهر الفرس ومن على كتفيه.....ويجلس العسكري في الزحافة، ويطقطق الحوذي بشفتيه ويمد عنقه كالبجعة وينهض قليلا ويلوح بالسوط بحكم العادة اكثر مما هو بدافع الحاجة وتمد الفرس ايضاً عنقها, وتعوج سيقانها وتتحرك من مكانها بتردد..... وما إن يمضي ايونا بالزحافة حتى يسمع صيحات من الحشد المظلم المتحرك جيئة وذهاباً: إلى أين تندفع أيها الأحمق! أي شيطان ألقى بك؟ الزم يمينك! .. ويقول العسكري بانزعاج: أنت لاتجيد القيادة! الزم يمينك! ويسبه حوذي عربة حنطور، ويحدق أحد المارة بغضب وكان يعبر الطريق فاصطدمت كتفه بعنق الفرس وينفض الثلج عن كمه، ويتملل ايونا فوق المقعد وكأنه جالس على جمر ويضرب بمرفقيه في كلا الجانبين ويدور بنظراته كالممسوس وكأنما لا يفهم أين هو ولماذا هو هنا. ويسخر العسكري : يا لهم جميعا من أوغاد! كلهم يسعون إلى الاصطدام بك أو الوقوع تحت أرجل الفرس.. إنهم متآمرون ضدك.. يتطلع ايونا إلى الراكب ويحرك شفتيه....يبدو أنه يريد أن يقول شيئا ما ولكن لا يخرج من حلقه سو الفحيح. فيسأله العسكري: ماذا؟ يلوي ايونا فمه بابتسامة ويوتر حنجرته ويفح : - أنا يا سيدي.. هذا الأسبوع ..ابني مات . - ممم!.. مات أذن؟ يستدير ايونا بجسده كله نحو الراكب ويقول: - ومن يدري؟ .. يبدو أنها الحمى .. رقد في المستشفى ثلاثة أيام ومات... مشيئة الله. ويتردد في الظلام: - حاسب يا ملعون ! هل عَميت أيها الكلب العجوز؟ افتح عينيك! ويقول الراكب:هيا, هيا سر، بهذه الطريقة لن نصل ولا غدا. عجّل! ويمد الحوذي عنقه من جديد، وينهض قليلا ويلوح بالسوط بحركة رشيقة متثاقلة، ويلتفت إلى الراكب عدة مرات ولكن الأخير كان قد أغمض عينيه ويبدو غير راغب في الإنصات. وبعد أن أنزله في فيبورجسكايا توقف عند إحدى الحانات، وانحني متقوسا وهو جالس على مقعد الحوذي, وجَمُد بلا حراك مرة أخرى.. ومن جديد يصبغه الثلج الرطب؛ هو وفرسه باللون الابيض، وتمر ساعة وأخرى. على الرصيف يسير ثلاثة شبان وهم يطرقعون بأحذيتهم في صخب ويتبادلون السباب؛ اثنان منهم طويلان نحفيان والثالث قصير أحدب .. ويصيح الأحدب بصوت مرتعش: - يا حوذي إلى جسر الشرطة! ثلاثة ركاب....بعشرين كوبيكا. يشد ايونا اللجام ويطقطق بشفتيه ليست العشرون كوبيكا بسعر مناسب ولكنه في شغل عن السعر.... فسواء لديه روبل ام خمسة كوبيات...المهم أن يكون هناك ركاب...يقترب الشبان من الزحافة وهم يتدافعون بألفاظ نابية ويرتمي ثلاثتهم على المقعد دفعة واحدة. وتبدأ مناقشة حادة من الاثنين اللذين سيجلسان ومن الثالث الذي سيقف؟، وبعد سباب طويل ونزق وعتاب يصلون إلى حل : الأحدب هو الذي ينبغي أن يقف باعتباره الأصغر.. فيقول الأحدب بصوته المرتعش وهو يثبت أقدامه ويتنفس في قفا ايونا: هيا عجل! اضربها بالسوط! يا لها من قبعة لديك يا أخي! لن تجد في بطرسبرج كلها أسوأ منها..... فيقهقه ايونا : هذا هو الموجود.... - اسمع أنت أيها الموجود عَجّل، هل تسير هكذا طول الطريق؟ ألا تريد صفعة على قفاك؟ ويقول أحد الطويلين: رأسي يكاد ينفجر؛ شربت بالأمس أنا وفاسكا عند آل دوكماسوف أربع زجاجات كونياك نحن الاثنين.. ويقول الطويل الأخر بغضب: لا أدري ما الداعي للكذب ! يكذب كالحيوان . - عليّ اللعنة إن لم تكن حقيقة... - إنها حقيقة مثلما هي حقيقة أن القملة تعسل. فيضحك ايونا: هىء هىء هىء .. سادة ظرفاء . ـ فلتخطفك الشياطين! هل ستعجل ايها الوباء العجوز أم لا! ـ هل هذا سير؟ ناولها بالسوط ! هيا ايها الشيطان! هيا! ناولها جيدا ! ويحس ايونا خلف ظهره بجسد الأحدب المتململ ورعشة صوته ويسمع السبابا الموجه إليه ويرى الناس فيبدأ الشعور بالوحدة ينزاح عن صدره شيئا فشيئا. ويظل الأحدب يسب حتى يغص بسباب منتقى فاحش وينفجر في السعال. ويشرع الطويلان في الحديث عمن تدعى ناديجدا بتروفنا. ويتطلع ايونا نحوهم وينتهز فرصة الصمت فيتطلع نحوهم ثانية ويدمم: - اصلاً أنا..هذا الأسبوع..ابني مات! فيتنهد الأحدب وهو يمسح شفتيه بعد السعال : - كلنا سنموت..هيا عجل عجل.. يا سادة أنا لا يمكن أن أمضي بهذه الطريقة متى سيوصلنا؟ - حسنا فلتشجعه قليلا... في قفاه ! ـ هل سمعت ايها الوباء العجوز؟ سأكسر لك عنقك! التلطف مع جماعتكم معناه السير على الأقدام....هل تسمع ايها الثعبان الشرير؟ أم أنك تبصق على كلماتنا؟ ويسمع ايونا أكثر مما يحس بصوت الصفعة على قفاه. فيضحك هىءهىءهىء سادة ظرفاء..... ربنا يعطيكم الصحة ويسأل أحد الطويلين: يا حوذي هل أنت متزوج؟ - أنا .. هىءهىء.... سادة ظرفاء ! لم يعد لدي الأن إلا زوجة واحدة : الأرض الرطبة؛ أي القبر ! ..ها هو ابني قد مات وانا أعيش..... شيءغريب؛ الموت أخطأ بوابته..... بدلا من أن يأتيني ذهب إلى ابني .... ويتلفت أيونا لكي يروي كيف مات ابنه ولكن الأحدب يتنهد بارتياح ويعلن أنهم أخيرا، والحمد لله، وصلوا.. ويحصل ايونا على العشرين كوبيكا، ويظل طويلا في أثر العابثين وهم يختفون في ظلام المدخل وها هو وحيد ثانية ومن جديد يشمله السكون.... والوحشة التي هدأت قليلا تعود تطبق على صدره بأقوى مما كان وتدور عينا ايونا بقلق وعذاب على الجموع المهرولة على جانبي الشارع : ألن يجد في هذه الآلاف واحدا يصغي إليه ؟ .. ولكن الجموع تُسرع دون أن تلاحظه أو تلاحظ وحشته؛ وحشة هائلة لا حدود لها.. لو أن صدر ايونا انفجر وسالت منه الوحشة فربما أغرقت الدنيا كلها، ومع ذلك لا أحد يراها. لقد استطاعت أن تختبئ في صَدفة ضئيلة؛ فلن تُرى حتى في وَضَح النهار....... يلمح ايونا بوابا يحمل قرطاسا فينوي أن يتحدث إليه ويساله : كم الساعة الآن يا ولدي؟ - التاسعة.. لماذا تقف هنا .. امشِ. يتحرك عدة أمتار ثم ينحني متقوسا ويستسلم للوحشة.... ويرى أنه لا فائدة بعد من مخاطبة الناس ولكن ما إن تمر بضع دقائق حتى يتعدل وينفض رأسه كأنما أحس بوخزة ألم حادة ويشد اللجام ... لم يعد قادرا على التحمل. ويخاطب نفسه : إلى البيت .. إلى البيت وكأنما فهمت الفرس أفكاره فتبدأ في الركض بحماس، وبعد حوالي ساعة ونصف يكون ايونا جالسا بجوار فرن كبير قذر، وفوق الفرن وعلى الأرض وعلى الأرائك يتمدد أناس يشخرون، والجو مكتوم خانق.... يتطلع ايونا إلى النائمين، ويحك جلده ويأسف لعودته المبكرة إلى البيت ويقول لنفسه : لم أكسب حتى حق الشعير ولهذا أشعر بالوحشة، الرجل الذي يعرف عمله، الشابع هو وفرسه؛ دائما مطمئن البال.. في أحد الزوايا ينهض حوذي شاب، ويكح بصوت ناعس ويمد يديه إلى الدلو.. فيسأله ايونا: - أتريد أن تشرب؟ - كما ترى . - بالهناء والشفاء... أما أنا يا أخي فقد مات ابني هل سمعت؟ هذا الأسبوع في المستشفى...... حكاية! ويتطلع ايونا ليرى أي تأثير تركته كلماته ولكنه لا يرى شيئا؛ فقط تَغطًى الحَوذي الشاب حتى رأسه وغط في النوم، ويتنهد العجوز ويحك جلده....فمثلما رغب الحوذي الشاب في الشرب يرغب هو في الحديث.. عما قريب يمر أسبوع منذ أن مات ابنه، بينما لم يتمكن حتى الآن من الحديث عن ذلك مع أحد كما يجب......... ضروري أن يتحدث بوضوح على مهل.... ينبغي أن يروى كيف مرض ابنه وكيف تعذب وماذا قال قبل وفاته وكيف مات، ينبغي أن يصف جنازته وذهابه إلى المستشفى ليتسلم ثياب الفقيد، وفي القرية بقيت ابنته أنيسيا....ينبغي أن يتحدث عنها أيضا.... وعوما فما أكثر ما يستطيع أن يروي الآن؛ ولا بد أن يتأوه السامع ويتنهد ويرثى... والأفضل أن يتحدث مع النساء، فهؤلاء وإن كن حمقاوات يوَلونْ من كلمتين. ويقول ايونا لنفسه : فلأذهب لأتفقد الفرس.....وفيما بعد سأشبع نوماً .. يرتدي الملابس ويذهب إلى الاصطبل حيث تقف الفرس ويفكر في الشعير والدريس و الجو فعندما يكون وحده لا يستطيع أن يفكر في ابنه....يستطيع أن يتحدث عنه مع أحد، وأما أن يفكر فيه ويرسم لنفسه صورته فشيء رهيب لا يطاق.... ويسأل أيونا فرسه عندما يرى عينيها البراقيتين - تمضغين؟ حسنا امضغي أمضغي .. ما دمنا لم نكسب حق الشعير فسنأكل الدريس...نعم أنا كبرت على القيادة، كان المفروض أن يسوق ابني لا أنا، كان حوذيا أصيلا لو أنه فقط عاش...... ويصمت ايونا بعض الوقت ثم يواصل : - هكذا يا أخي الفرس، لم يعد كوزما أيونيتش موجودا... رحل عنا....فجأة .. خسارة.. فلنفرض مثلا أن عندك مهرا وأنت أم لهذا المهر...... ولنفرض أن هذا المهر رحل فجأة، أليس مؤسفا؟. وتمضغ الفرس وتنصت وتزفر على يدي صاحبها، ويندمج ايونا فيحكي لها كل شيء.......
You know the old saying: “I can’t complain � nobody listens!� Chekhov gives us a beautifully drawn character, Iona Potapov, the sledge-driver, to show us this painful truth.
There is so much feeling packed into these few pages. I read it slow, sipping, and swear I felt the loneliness and sorrow seeping into my very soul. Some very relatable comfort awaited me at the end though.
لقد طرق الموت الباب خطأً، وبدلاً من أن يأخذنى، أخذ أبنى يالمعاناتك يا أيونا تفقد أبنك وتعيش فى عالم لا يرحم حتى الحيوانات أكثر تفهماً واستماعاً ورأفةً بأيونا من بنى البشر، لم يجد أيونا من يستمع إليه ، وهو الذى يشكى فجيعته فى وفاة ابنه ، يحاول أن يشتكى للضابط فلا يسمع وتارة يحاول الشكوى للشباب فى عمر ابنه ولكنهم يهينوه ويسحقوا كرامتهفيضطر فى النهاية إلى التحدث إلى حصانه واضح أن الزمن لا يتغير والبشر قاسية قلوبهم فى كل مكان وزمان ، لا يرحمون ، حتى أيونا منذ عشرات السنين لم يجد من يشتكى له همه، فالجميع مشغول بما يهمه ، الضابط بموعده ، والشباب بمغامراتهم ولهوهم ، فى زمن عز فيه الأصدقاء والأقارب الحقيقيون ، فالطيب الحنون من الأصدقاء والأقارب هو من يرحل / يموت باكراً ولا يبقى إلا القاسية قلوبهم ، الذين فى قلوبهم مرض، يتكفلون بجعل الحياة أسوء لمجرد ظهورهم أو تواجدهم فى الحياة.