گلدان در عرصۀ ادبیات دراماتیک امروز ما مبحثی جاری و گشادهاس�. اجزای این نمایشنامه که میتوا� آن را شعر و معمای صحنه نامید ساره و آشنایند. دریافت و گوارش کلّیت آن اما غور و بازنگری و جویدن بسیار میطلب�. در گلدان جبروت سنت، در کالبد پدر زمینگی� فرمان میران�. عدل خاکی ستارهها� افلاکی را تساوی بین آدمیان بخش کردهاس�: هر تنی یک ستاره. دختر و پسر عاشق همان�. به فصل چیدن میوۀ عشق اما نمیرسن�. دست و پاشان از درون بستهاس�. خانۀ گلدان بر خیابان و آن دست خیابان میدان مشق سربازخانه است. از خیابان هر دم صدای ترمز ماشین میآی�. و صدای زوزۀ حیوانی که زخم برداشته است و از آن دست خیابان صدای شیپور، مشق سربازان، شلاق، تیربار و بسیار «افکت» های دیگر که خود کلّی بازیگر در صحنهاند� و نه جزئی تقویتی. گلدان هنوز ادامه دارد و آرام نگرفتهاس�. باشد که نشر حاضر این نمایشنامۀ پیشگام تآتر سرزمینمان� در بازشناخت و گشودن چند و چون آن برای آیندگان و اکنونیان دوستدار تآتر سودمند افتد. و بهار و عروسک سیر و سلوکیس� از عشق مهجور و معصوم گلدان تا عشق پیچیده و مدرن اکنون. مرد عاشق زن بوده، هنوز هم هست. زن خواسته و ناخواسته آلودۀ وفا و جفا بوده، هنوز هم هست. آنه� هر دو شیفتۀ تآتراند. اکنون مرد پس از دورهی� جداماندگی، نمایشنامهی� نوشته، و به سوی زن برگشته تا آن را اجرا کنند. و داستان نمایشنامه چیستانِ عشق قدیم و موجود بین آنهاست. و روایت پر زخم و خراش و هزار چم آن با جذر و مدّی پیاپی در بستر «بازی» و «زندگی» رفت و برگشت دارد. هزاران ارّۀ مثالی در کار بریدن و جدایی انداختنان�. سرانجام سنفنی ارّهها� در هیئت ارّۀ عظیمی به پهنای دهانۀ صحنه، با کش و واکشی جانخراش فرود میآید� و تنۀ سالن بازی را از صحنه که سر آن باشد قطع میکن�. و پرده، اگر هست، چه بهتر که بسته نشود!
بهمن فُرسى به سال ۱۳۱۲ در تبریز به دنیا آمده است. او پس از رها کردن تحصیل و تجربه مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسى داستان نویسى را در کنار نمایشنامه و نقد در همان دوران جوانى آغاز کرد و به آنه� پرداخت. نخستین کتاب او «نبیرهها� بابا آدم» نام دارد که مجموعها� از نثر آهنگین است پیش از انقلاب مجموعه داستانی با نام «زیر دندان سگ» و یک رمان به نام «شب یک، شب دو» به قلم او به انتشار رسیده بود. فرسى بعد از این کتاب باز به نمایشنامه نویسی و کارگردانى باز مىگرد� و آثاری را در این زمینه خلق مىکن� تا سال ۱۳۵۳، که رمان معروف او یعنى «شب یک، شب دو» منتشر میشو�. او اولین مجموعه داستان خود را در سال ۱۳۳۹ به چاپ رساند اما قبل از آن در نشریات مختلفی قلمفرسای� کرد که از آن جملهان�: «ایران آباد» «نگین»، «آشنا»، «چلنگر»، «اندیشه و هنر» و در روزنامههای� مثل: «آژنگ» و «کیهان» داستانهای� از او منتشر شد بهمن فرسی نمایشها� «چوب زیر بغل»، «صدای شکستن»، «بهار و عروسک»، «گلدان» و «آرامسایشگاه» را در تهران روی صحنه برد. فرسی در آغاز دههٔ چهل کتابها� خود مانند «گلدان»، «با هو»، «چوب زیر بغل»، و «زیر دندان سگ» را منتشر کرد. مجموعه داستان «زیر دندان سگ» در سال ۱۳۳۹ خورشیدی به کوشش شمیم بهار انتشار یافت و دربر گیرندهٔ داستانهای� مانند «استخوان سوختهها»� «آِین عزب» و «در سوگ بستری که چیده شد» از اولین نشانههای� است که آشکار میساز� فرسی نویسندها� است.
هرچقدر بيشتر آثار فرسي رو مي خونم، به تاثيرگذاري او بر تئاتر ايران حتي گسترده تر، نگاه عميق او بيشتر پي ميبرم، نگاه عميق از اين رو كه جريان مدرنيته را گويي پيش بيني كرده بود، ايران مدرن و به توصير كشيدن آن در نمايشنامه، لابه لاي خطوط فرسي ميتوان نشانه ها را دنبال كرد و پيش بيني فضاي امروز را در آن ديد، تئاتري كه در يك معنا ميتوان نام انقلابي به آن داد، زناني كه در آثار فرسي همه در روابط عاشقانه سوژگي مشخصي دارند، عشقي كه با عشق قبل از سال هاي ٤٠ تفاوت داشت، خيابان ، كافه ، و مكان ها همه در آثار فرسي نقشي فرامتني و قابل تحليل دارند، حتي اسامي آثار، هرچقدر جست و جو كردم تحليل و نقد قبل توجهي بر آثار فرسي پيدا نكردم و بدتر اينكه اجرايي از او بر صحنه ديده نشده -حداقل بعد از انقلاب- يكي از اجراها برميگرده به سال ١٣٤٤، و چه حيف
موضوع هردو نمایشنامه عشقه، عشقی که یا سنت یا ترسها� آدمی همیشه مانعش شده. به نظرم معمولی بود. شاید بشه گفت نقاط قوت نمایشنامهها� فرسی توصیف ریز به ریز صحنهه� و حسها� کاراکترهاست اما در مجموع چندان موردعلاقه من نیست. ____________________________________________________________ به زبانی که در دهان:
خط، رنگ، حرکت، سکوت، و صداست نیز بیندیش: راستی بیپروایی� است و بیپروای� زاینده� ناباوری و جدایی ____________________________________________________________ دختر بلند میشو� از یخدان شالی بیرون میکشد� به خودش میپیچ�. و انگار که ترس� و سرما تواما بر او تاخته باشند، به سوی در اتاق میدو�. میخواه� افت تلخ خودش را بشکن، به جایی، به چیزی، پناه ببرد ولی فقط بیرون میآی� و غمزده روی پله مینشین�. تدریجا از ولوله آزاد میشو�: آزادی یک محتضر! به خودش فکر میکند� به آرزویی که دارد ولی آن را نمیشناس� و تحقق نیز نمییاب� ____________________________________________________________ مردم اگرچه توانایی درک همهچی� را ندارند، اما در عوض همیشه میتوانن� از هرچیزی پیروی کنند
کنفوسیوس ____________________________________________________________ گویند که صفا و مروه نام مرد و زنی بوده است که در زمان جاهلیت در خانه� کعبه زنا کردند�. حق تعالی ایشان را سنگ گردانید. اهل مکه مرد را بر سر کوه صفا و زن را بر سر کوه مروه بردند، عبرت بینندگان را، آن کوهه� بدین نام مشهور شد.
نزهة� القلوب، حمدالله مستوفی ____________________________________________________________ ما را به جزای مهری که هستی ما بهانه� آن است و به گناه آمیزشی چونان پالوده و بردبار که تنها تو میدان� بی آنک� سنگمان بگردانند بر قلاع قلل جاهلیت دربند میکنن� و دیارشان در میانه� من و تو زبون و جاهل و ناراست بر جسمشان مستحیل در آمیزشها� حقیر حیوانی آیات فلاح تلاوت میکن� آنکه ما بندیان قلل قهر صفا را بر اینان چگونه بسراییم و راستی را چگونه با اینان برهنه گردانیم ____________________________________________________________ تا حالا هیچ زخمی، هیچ گرهی نتونسته چشمها� من رو به جوش بیاره. ولی یه ذره شباهت، شباهت دشنها� که نزدیکتری� کس تو تو قلبت فرو میکنه� با دشنها� که تمام عمر تو زندگیت تنها سلاح تو بوده، یه ذره شباهت اینجوریحرارتی ایجاد میکنه� که میتون� سختتری� بلورها رو تو یه چشم به هم زدن ذوب کنه. تا چه برسه به این دوتا تیله� شیشها� قلابی که به جای چشم تو جمجمه من کار گذاشته شده ____________________________________________________________ تو از من حالا فقط یک پشت میبین�. این پشت برای تو آشناست. هیچوقت من رو به دقت از پشت سر نگاه کردهای� خب من خودم این کار رو زیاد کرده�. پشت، آااا بله، پشت، پشت سر، گذشته، گذشته، گذشته و اگه این کلمه رو تو ذهنت تکرار کنی ممکنه بعدا ناگهان متوجه بشی که مدتیه دیگه من رو نمیبینی� چشمت برگشته رو به خودت. داری ذهن خودت رو تماشا میکن�. حالا دیگه من حرف نمیزن�. تو بدیهیه که الان داری من رو نگاه میکن�. هرچقدر دلت میخوا� نگاه کن و بعدش، بعدشم هرکاری دلت میخوا� بکن
بدبخته�! به انتظار چی نشستهاید� یه قطب؟ یه مراد؟ یه پیشوا؟ یه مرد؟ ولی هیچ خبری نیست. دسته� از سفر فضایی خودشون( مرد دستهای� را باز میکند� در فضا رو به هم آنه� را حرکت میده� و سرانجام بدن خودش را بغل میگیر�) خسته و تشنه و گرسنه و خالی برمیگردن. میرسی� به خودتون. خودتونو بغل میکنی�. آخ... چه لش گندیده عزیزی! چه تفالهٔ محترمی!( با صدایی پر بغض فریاد میزند)ولی نه! نه!( تعادل مرد به هم میخورد� به زانو میافتد� با آخرین رمقی که در صدایش هست فریاد میزن�. )من دارم دنبال تو میگرد�. تو... تو..
حسرت، حسرت، حسرت! بند بند وجودم تمنا میکر� که گلدان و عروسک رو روی صحنه ببینه؛ و البته نه زیر تیغ سانسور و حذفیات! نمایشنامه اولی رو تا بیام به خودم که بفهمم چی به چیه، تموم شد و متاسفانه ارتباط نگرفتم ولی توی نمایشنامه بعدی همهچ� جبران شد. جزئیات خیلی خوب شرح داده شده بود، طوری که بعد از خوندن حتی تمام جزئیات صحنه هم به ذهنت میمون�. و خب شاهکار نیست اما یقینا ارزش خوندن داره و تجربه خوبیه.
ĶĶĶĶĶĶĶ اواخر دی ۱۴۰۳، بین انبوهی از کارهای نکرده و ژوژمانها� نصفه، درحالی که کتابدار میگف� تو هم توی امتحانات کتاب میخونی� با لذت و پرروی تمام شروعش کردم. باشد که پاس شویم:))))))
من نمیتونم با جزئیات مست کنم.من نمیتونم تو لحظهه� زندگی کنم.لحظه یه چیزیه که من دائما دارم از دست میدمش. و انقدر کوتاس، و انقدر ناپایدار ، که از دست رفتنش نمیتونه برای من یه تراژدی باشه.
دو نمایشنامه� نسبتا خوب.که با تمام نقصهای� ، میشو� با جزئیات کوچک و دقیق آن مست کرد.