عنوان: از این اوستا - مجموعه شعر از ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۴؛ شاعر: مهدی اخوان ثالث (م. امید)؛ تهران، ، ۱۳۴۵؛ در ۲۲۹ ص؛ چاپ دیگر: تهران، مروارید، ۱۳۶۲؛ چاپ هفتم ۱۳۶۸؛ چاپ هشتم ۱۳۶۹؛ چاپ دهم ۱۳۷۵؛ چاپ یازدهم ۱۳۷۹؛ موضوع: شعر شاعران معاصر ایرانی - قرن ۲۰ م
مهدی اخوان ثالث (م، امید)، شاعر و پژوهشگر ادبی در سال ۱۳۰۷ در مشهد چشم به جهان گشود. در مشهد تا متوسطه نیز ادامه تحصیل داد واز نوجوانی به شاعری روی آورد. در سال ۱۳۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آنگری را به پایان بر و مان جا در همین رشته آغاز به کار کرد.در آغاز دههٔ بیست زندگیش به تهران آمد و پیشهٔ آموزگاری را برگزید. در سال ۱۳۲۹ بادختر عمویش ایران اخوان ثالث ازدواج کرد. با اینکه نخست به سیاست گرایش داشت ولی پس از رویداد ۲۸ مرداد از سیاست تا مدتی روی گرداند. چندی بعد با نیما یوشیج و شیوهٔ سرایندگی او آشنا شد. او توانست باشکوه ترین شعرهای نیمایی را در روزگار خود بسراید. معروف ترین شاهکار اخوان ثالث شعر زمستان است. او رویکردی میهنپرستان� داشت و بهترین اشعارش را نیز برای ایران گفتهاس� (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم). او دارای ۴ فرزند است. بسیاری از منتقدان اخوان ثالث را بزرگترین شاعر نوگرای ایرانی میدانند
پیشینه و رویدادها * اخوان در دوران پهلوی چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد * در سال ۱۳۳۳ و ۲۹ چندین بار به اتهامات سیاسی زندانی شد * در سال ۱۳۳۶ پس از آزادی از زندان در رادیو، و مدتی در تلوزیون خوزستان منتقل شد * در سال ۱۳۵۳ به تهران منتقل شد و در رادیو تلوزیون ملی شروع به کار کرد * در سال ۱۳۵۶ به تدریس شعر سامانی و معاصر در دانشگاه تهران پرداخت * در سال ۱۳۶۰ بازنشسته شد * در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستین بار به خارج رفت
چند ماه پس از بازگشت از خانه فرهنگ آلمان در سال ۱۳۶۹ در چهارم شهریور ماه جان سپرد. با موافقت رهبر ایران وی اولین شخصیتی بود که اجازه پیدا کرد در توس و در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شود
از این اوستا = Az In Avestā = From This Avesta (1965), Mehdi Akhavan-Sales
Mehdi Akhavān-Sāles (March 1929 in Mashhad, Iran - August 26, 1990 in Tehran, Iran), pen name M. Omid (Hope) was a prominent Iranian poet. He is one of the pioneers of Free Verse (New Style Poetry) in Persian language.
تاریخ نخستین خوانش: سال 1976میلادی
عنوان: از این اوستا - مجموعه شعر از 1339هجری خورشیدی تا 1344هجری خورشیدی؛ شاعر: مهدی اخوان ثالث (م. امید)؛ تهران، 1344، چاپ دیگر 1345؛ در 229ص؛ چاپ دیگر تهران، مروارید، 1362؛ چاپ هفتم 1368؛ چاپ هشتم 1369؛ چاپ دهم 1375؛ چاپ یازدهم 1379؛ چاپ دیگر تهران، زمستان، چاپ هفدهم 1387؛ در 239ص؛ شابک 9789646200272؛ چاپ نوزدهم 1391؛ موضوع: شعر شاعران ایران - سده 20م
سخن میگف� سر در غار کرده شهریار شهر سنگستان سخن میگف� با تاریکی خلوت حزین آوای او در غار میگش� و صدا میکر� م.امید
دفتر شعر «از این اوستا»، چهارمین کتاب شعر چاپ شده، از روانشاد «مهدی اخوان ثالث (م. امید)» است؛ «خسته از بود و هست و خواهد� بود»؛روانشان هماره شادمان
تاریخ بهنگام رسانی 19/03/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
دوستان� گرانقدر، این دفترِ شعر از 23 شعر تشکیل شده است و بیشترِ ابیات کنایه از ستمی است که به سرزمینِ پاکِ ما شده است و سخن از بدبختی و شکستِ این مردمِ بیچاره میباشد... سخت است، ولی با اندکی ریزبینی متوجه خواهید شد که منظورِ زنده یاد <اخوانِ ثالث> با چه موجوداتِ کثیفی است و حتی منظورِ او از " سگِ صرعی" کیست و کنایه هایش خطاب به چه کسانی میباشد لاز� به ذکر است که در این دفتر، <اخوان ثالث> شعری با عنوانِ " رویِ جادهٔ نمنک" دارد که منظور مان " رویِ جادهٔ نمناک" میباشد و این شعر را به یادِ زنده یاد <صادق هدایت> سروده است.... روزی که جسد <هدایت> را در خانه پیدا کردند، شروع به نوشتنِ داستانی کرده بود، با عنوانِ " روی جادهٔ نمناک" ... از همین رو، این شاعرِ گرامی شعرش را اینگونه نام نهاده است عزیزانم� به انتخاب ابیاتی از این دفتر را در زیر برایتان مینویسم --------------------------------------------- سخ� میگفت، سر در غار كرده، شهريارِ شهر سنگستان سخ� میگفت با تاریکیِ خلوت ت� پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش � بيدادِ انيران شكوه ها میكرد ست� هایِ فرنگ و تورک و تازی را شكاي� با شكسته بازوان "ميترا" میكرد غما� قرنها را زار می ناليد حزي� آوایِ او در غار میگشت و صدا میكرد * مگ� ديگر فروغِ ايزدی آذر مقدس نيست؟ مگ� آن هفت انوشه خوابشان بس نيست؟ زمي� گنديد، آيا بر فرازِ آسمان كس نيست؟ گسست� ست زنجيرِ هزار اهریمنی تر زِ آنكه در بند دماوندست پشوتن مرده است آيا؟ * نم� دانی چه شبهایی سحر کردم ب� آنکه یکدم مهربان باشند، با هم پلک هایِ من * د� من با چه اصراری تو را خواست � میدانم چرا خواست � میدانم که پوچ هستی و این لحظه هایِ پژمرنده ک� نامش عمر و دنیاست اگ� باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست * میترس� اِی سایه، میترسم اِی دوست م� پرسم آخر بگو تا بدانم نفری� و خشمِ کدامین سگِ صرعیِ مست ای� ظلمتِ غرق خون و لجن را چونی� پُر از هول و تشویش کرده ست؟ اِی� کاش میشد بدانیم ناگ� غروبِ کدامین ستاره ژرفای� شب را چنین بیش کرده ست؟ * امرو� م� شکسته ما خسته اِ� شما به جای ما پیروز ای� شکست و پیروزی به کامتان خوش باد ه� چه میخندی� ه� چه میزنید� میبندی� ه� چه میبرید� میباری� خو� به کامتان امّا نعش� این عزیز ما را هم به خاک بسپارید * ز� تو میپرس� ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد ک� را این صبح خوشس� و خوب و فرخنده؟ ک� را چون من سرآغازِ تهی بیهودها� دیگر؟ بگ� با من، بگو ... با ... من ک� را گریه؟ ک� را خنده؟ --------------------------------------------- یاد� مهدی اخوان ثالث، همیشه زنده و گرامی باد امیدوار� این انتخاب ها را پسندیده باشید �<پیروز باشید و ایرانی>
"چنین گوید شکسته دل مردی خسته و هراسان، یکی از مردم توس خراسان، ناشادی ملول از هست و نیست، سوم برادران سوشیانت، مهدی اخوان ثالث، بیمناک نیم نومیدی به میم امید مشهور، چاووشی خوان قوافل حسرت، و خشم و نفرین و نفرت، راوی قصه های از یاد رفته و آرزوهای بر باد رفته..."
این سومین دفتری بود که از اخوان میخواند�. بعد از زمستان و آخر شاهنامه. شعرهای این مجموعه به مراتب منسجمت� از دو مجموعه� قبلی� بودند. با خواندن این دفتر بود که معجزه� زبان اخوان را دریافتم. مؤخره� کتاب هم با نثر پخته� اخوان دربرگیرنده� نظرات� اخوان در مورد انواع «من» در شعر و گفتگویی طولانی در مورد مسائل مربوط به شعر و پارها� از مسائل فرهنگیاس� که خواندنش اگر بیشتر از شعرها لذتبخ� نباشد، کمتر نیست.
نشانیها که میبین� در او بهرام را مانَد مان بهرامِ ورجاوند که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نامآور� هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه. پس از او گیو بِن گودرز و با وی توس بِن نوذر وَ گُرشاسپِ دلیر، آن شیرِ گُندآور و آن دیگر و آن دیگر انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند. بسوزند آنچه ناپاکیست� ناخوبیست� پریشان شهر ویران را دگر سازند. درفش کاویان را، فرّه در سایهش� غبار سالیان از چهره بزدایند، برافرازند...
تا به حال شده که هنگام خوندن یک داستان، احساس کنید که دارین فیلم سینمایی میبینین� خوندن اشعار اخوان دقیقا به همین صورته همونطور که قبلا هم احتمالا اشاره کردم، در شعر فارسی معاصر هیچکس، به ضرس قاطع میگم که هیچکس در فضاسازی و تصویرسازی به چند فرسنگی اخوان نمیرس�! اگه به حرفم شک دارید، شعر "به ديدارم بيا هر شب" یا " منظومه شکار" رو بخونید
توجه شما رو به شعر آنگاه پس از تندر از دفتر اوستا جلب میکنم� قبلش فقط بگم - دردا که در پس روزهایمان کابوس بود و در پس کابوسهایما� زندگی...-
چه توصیفی! و بعد بگو که کابوس میبینی بدون اینکه بگی کابوس میبینی:
"در خوابهای من، این آبهای اهلیِ وحشت، تا چشم بیند كاروان هول و هذیان است."
حالا چی میبینی؟
"این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن؛ با زخمهها� دمبهدم� کاهِ نفسهایش، افسانهها� نوبتِ خود را در سازِ این میرنده تن، غمناك مینال�."
"وین كیست؟ كفتاری ز گودال آمده بیرون سرشار و سیر از لاشۀ مدفون بیاعتن� با من نگاهش، پوز خود بر خاک میمال�."
مو به تن آدم سیخ میشه
"آنگه دو دست مردۀ پیکرد� از آرنج از روبهر� میآی� و رگباری از سیلی. من میگریز� سوی درهایی كه میبین� باز است، اما پنجها� خونین كه پیدا نیست از کیست، تا میرسم� در را بهروی� كیپ میبند�!
"آنگاه زالی جغد و جادو میرس� از راه قهقاه میخند�. وان بسته درها را نشانم میدهد� با مهر و موم پنجۀ خونین، سبابها� جنبان به ترساندن، گوید: بنشین. شطرنج!
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبین� تازان بهسوی� تند چون سیلاب."
نمیخوا� از خواب بلند شی؟
"من به خیالم میپر� از خواب مسکین دلم لرزان چو برگ از باد یا آتشی پاشیده بر آن آب خاموشی مرگش پر از فریاد آنگه تسلی میده� خود را که این خواب و خیالی بود"
به من بگو که آیا امیدی در پس شبهای تار وجود داره؟
"اما من گر بیارامم با انتظار نوشخندِ صبحِ فردایی، این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس، تسکین نمییاب� به هیچ آغوش و لالایی!"
شعر "کتیبه" از این مجموعه را قبلا خوانده بودم و بسیار زیبا بود. و اما دیگر شعر های مجموعه:
در این شبگیر کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ای مرغان که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور قرار از دست داده، شاد می شنگید و می خوانید؟ خوشا،دیگر خوشا حال شما، اما سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می دانید؟
بخشی از شعر "صبوحی"
آ خامشی بهتر ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم؟ گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی ست خامشی بهتر گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت ، خاموشی ست چه بگویم؟ هیچ
۱- اگر مسیر شاعرانگیِ اخوان را از ار��نون تا این اَوستا دنبال کنیم( نه از دلگاهِ پسند بل از دیدگاه انتقادی و نقدِ ادبی ) خواهیم دید که وی در نقطه ی ثقل پختگی و بر چکادِ شعرِ معاصر فارسی فراز آمده است.
۲- و من این افتخار را داشته ام که چند ماه گوش به زمزمه های این شاعرِ فروتن بسپارم و چه بسا تفسیرکی هم بر کارهای ایشان نوشته ام اما قصه با این اوستا تمام نمیشود و غصه ها به حیاط کوچک پاییز و و و خواهد کشید. بنابراین تصورم میکنم این صفحه و گسترده کوچکتر از آن باشد که بتوان در آن از اخوان صحبت کرد و بعضاً از حوصله مخاطب محترم هم به دور است.
۳- برخی نوشتند ؛ اخوان در مؤخره از این اوستا روده درازی کرده است. خدایان بر برخی ببخشایند. بخش دوّم این کتاب که دو-سوّم کتاب را شامل میشود یک نقدِ خودمانیست. اخوان شاعری نبود که از وی خارج از شعرهایش ، مصاحبه یا خطابه ای مانده باشد. از این رو بسیاری حرف ها را برای اولین و آخرین بار ، در باب موضوعاتی بسیار مهم گفته است.
۴- و گزیده ای از همین روده درازی ها:
«کوشیده ام از راه میانبری از خراسان به مازندران بروم ، از خراسان دیروز به مازندران امروز... میخواهم چنین باشد که بتوانم اعصاب و رگهای سالم و درستِ زبانی پاکیزه و متداول _ که همه تار و پود زنده و استوارش از روزگاران گذشته است _ به خون و احساس و تپش امروز... پیوند بزنم.»
«شما(ادبا و روشنگران) باید مرزهای پسند و اندیشه و حسیات ما مردم را بگشایید و چشم اندازهای دور و دیگر بنمایید.»
قاصدك قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟ از كجا وز كه خبر آوردي ؟ خوش خبر باشي ، اما ،ام� گرد بام و در من بي ثمر مي گردي انتظار خبري نيست مرا نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس برو آنجا كه تو را منتظرند قاصدك در دل من همه كورند و كرند دست بردار ازين در وطن خويش غريب قاصد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد كه دروغي تو ، دروغ كه فريبي تو. ، فريب قاصدك 1 هان ، ولي ... آخر ... اي واي راستي آيا رفتي با باد ؟ با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟ مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟ در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟ قاصدك ابرهاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند
مستیم، مستیم، مستیم مستیم و دانیم هستیم. ای همچون من بر زمین افتاده، برخیز، شب دیرگاه ست، برخیز دیگر نه دست و نه دیوار دیگر نه پای و نه رفتار تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم چشمم، چراغم، پناهم.
من بی تو از خود نشانی نبینم، تنهاتر از هر چه تنها همداستانی نبینم.
با من بمان ای تو خوب، ای یگانه برخیز، برخیز، برخیز با من بیا ای تو از خود گریزان من بی تو گم می کنم راه خانه. با من سخن سرکن ای ساکت پرفسانه آیینه بیکرانه.
می ترسم ای سایه، می ترسم ای دوست، می پرسم آخر بگو تا بدانم نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست این ظلمت غرق خون و لجن را چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟ ای کاش می شد بدانیم ناگه غروب کدامین ستاره ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشدار ای سایه ره تیره تر شد دیگر نه دست و نه دیوار دیگر نه دیوار نه دوست دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما هشدار کاین سو کمینگاه وحشت و آن سو هیولای هول است وز نه هیچ یک هیچ مهری نه بر ما ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد، افسرد ای کاش می شد بدانیم ناگه کدامین ستاره فرو مرد؟
من از یک� وجه خیلی خاص و کمیاب از وجود اخوانثال� لذت میبر� که بعد از سه تا کتاب خوندن ازش فهمیدم که خیلی هم ساده اون وجهش رو توی کارهاش نمیتون� پیدا کنم. انگار که سایه ی روانشه و هرازچندگاهی میآ� بالا.
شب که می آید چراغی هست؟/ من نمی گویم بهاران، شاخه ای گل در یکی گلدان،/ یا چو ابرِ اندهان بارید، دل شد تیره و لبریز،/ زآشنایی غمگسار آنجا سراغی هست؟ ------------------------------------ اما نمی دانی چه شب هایی سحر کردم./ بی آن که یک دم مهربان باشند با هم پلک های من/ در خلوتِ خوابِ گوارایی... ------------------------------------ با تو دارد گفت و گو شوریده ی مستی/ -مستم و دانم که هستم من-/ ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟ ------------------------------------ گرچه خاموشی سرآغازِ فراموشی ست،/ خامشی بهتر...
دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر دو دلجو مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم دو تنها رهگذر کفتر نوازشهای این آن را تسلی بخش تسلیهای آن این نوازشگر خطاب ار هست : خواهر جان جوابش : جان خواهر جان بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند شبانی گله اش را گرگها خورده و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرد و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها سپرده با خیالی دل نه ش از آسودگی آرامشی حاصل نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها اگر گم کرده راهی بی سرانجامست مرا به ش پند و پیغام است در این آفاق من گردیده ام بسیار نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را نمایم تا کدامین راه گیرد پیش ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها رهایی را اگر راهی ست جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟ غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی پناه آورده سوی سایه ی سدری ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست نشانیها که در او هست نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند مان بهرام ورجاوند که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نام آور هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه پس از او گیو بن گودرز و با وی توس بن نوذر و گرشاسپ دلیر شیر گندآور و آن دیگر و آن دیگر انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست پریشان شهر ویرام را دگر سازند درفش کاویان را فره و در سایه ش غبار سالین از جهره بزدایند برافرازند نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست نشانیها که دیدم دادمش ، باری بگو تا کیست این گمنام گرد آلود ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست و از بسیارها تایی به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست که گوید داستان از سوختنهایی یکی آواره مرد است این پریشانگرد مان شهزاده ی از شهر خود رانده نهاده سر به صحراها گذشته از جزیره ها و دریاها نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان بجای آوردم او را ، هان مان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی به شهرش حمله آوردند و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر دلیران من ! ای شیران زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت و چون دیوانگان فریاد می زد : آی و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز دلی��ان من ! اما سنگها خاموش مان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل ز سنگستان شومش بر گرفته دل پناه آورده سوی سایه ی سدری که رسته در کنار کوه بی حاصل و سنگستان گمنامش که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را سرود آتش و خورشید و باران بود اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده و صیادان دریابارهای دور و بردنها و بردنها و بردنها و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها و گزمه ها و گشتی ها سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست نگه کن ، روز کوتاه ست هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟ کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟ تواند بود پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید اهورا وایزدان وامشاسپندان را سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد در آن نزدیکها چاهی ست کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد پس آنگه هفت ریگش را به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد ازو جوشید خواهد آب و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب تواند باز بیند روزگار وصل تواند بود و باید بود ز اسب افتاده او نز اصل غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست غم دل با تو گویم غار کبوترهای جادوی بشارتگوی نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند من آن کالام را دریا فرو برده گله ام را گرگها خورده من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟ اشارتها درست و راست بود اما بشارتها ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار درخشان چشمه پیش چشم من خوشید فروزان آتشم را باد خاموشید فکندم ریگها را یک به یک در چاه همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آ مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟ مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟ زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟ گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست پشوتن مرده است آیا ؟ و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟ سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان سخن می گفت با تاریکی خلوت تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش ز بیداد انیران شکوه ها می کرد ستم های فرنگ و ترک و تازی را شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد غمان قرنها را زار می نالید حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد غم دل با تو گویم ، غار بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟ صدا نالنده پاسخ داد آری نیست ؟
اخوان! کسی بود که می توانست در روزهای سخت، خیلی خیلی سخت تنهایی به اینفکر بیندازدم که اگر شعر نو می تواند حماسی باشد پس خیلی اتفاق های دیگر هم می تواند بیفتد و از این بابت همیشه از او سپاسگزارم
با اینکه چند مدت بود از میداین دور بودم ولی تصمیم گرفتم بصورت طوفانی دوباره شروع کنم و ادامه بدم ...اولین کتابی هم که از چالش امسالم انتخاب کردم بخونم از اخوان عزیزم بود ...نمیدونم چرا با اینکه خیلی ااز عروض و وزن سر در نمیارم و کلا چیز زیادی از شعر نمیدونم ..ولی اشعار اخوان رو با تمام وجود حس میکنم ...از این اوستا یکی از بهترین کتاب شعرایی بود که خوندم و حتما در اینده دوباره میخونمش ...این کتاب علاوه برشعرهای بسیار زیبایی که داره ..موخره ی خیلی خوبی هم داره که در فهم واژه ی -من- در شعر بسیار کمکم کرد. و در آخر این شعر زیبا رو هرچند که طولانیه به ریویو اضافه میکنم که لذت ببرید .
دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر.
دو دلجو مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم.
دو تنها رهگذر کفتر. نوازش های این آن را تسلی بخش تسلی های آن این را نوازشگر. خطاب ار هست: «خواهر جان» جوابش: «جانِ خواهر جان بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش»
- «نگفتی، جانِ خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست. ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز، کو را [دوست می داریم . نگفتی کیست، باری، سرگذشتش چیست»
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند شبانی گلّه اش را گرگها خورده و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده. و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها. سپرده با خیالی دل، نه ش از آسودگی، آرامشی حاصل، نه ش از پیمودنِ دریا و کوه و دشت و دامانها. اگر گم کرده راهی بی سرانجامست، مرا به ش، پند و پیغام است. در این آفاق من گردیده ام بسیار. نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را نمایم تا کدامین راه گیرد پیش: ازین سو، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه، راهی نیست بیابانهای بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بیرحم است. وز آن سو، سویِ رُستنگاهِ ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست. یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفانها. سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب. و ان دیگر بسی از زمهریر است و زمستانها. رهایی را اگر راهی ست، جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست...»
- «نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟ غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی، پناه آورده سوی سایه ی سدری، ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگی ست. نشانیها که در او...»
- «نشانیها که می بینم در او بهرام را مانَ،د مان بهرامِ ورجاوند که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نام آور، هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه. پس از او گیو بِن گودرز و با وی توس بِن نوذر وَ گُرشاسپِ دلیر، آن ِشیرِ گُندآور و آن دیگر و آن دیگر اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند. بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست، پریشان شهر ویران را دگر سازند. درفش کاویان را فَرَه و در سایه ش، غبار سالیان از جهره بِزدایند، برافرازند...»
- «نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست. گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپایِ بیغاره. ببینش، روزکورِ شوربخت، این ناجوانمردی ست.»
- «نشانیها که دیدم دادمش، باری بگو تا کیست این گمنام گرد آلود سِتان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان.»
- «نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست، و از بسیارها، تایی. به رخسارش عرق هر قطره ای از مُرده دریایی. نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست، که گوید داستان از سوختنهایی. یکی آواره مرد است این پریشانگرد مان شهزاده ی از شهر خود رانده، نهاده سر به صحراها گذشته از جزیره ها و دریاها، نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده. اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان...»
بجای آوردم او را، هان مان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند.»
- «بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی به شهرش حمله آوردند، و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر: «- دلیران من! ای شیران زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران!-» و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت. اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان، صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و [سرد گردیدند از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان. پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت و چون دیوانگان فریاد می زد« آی!» و می افتاد و بر می خاست، گیران نعره می زد باز: « - دلیران من!» اما سنگها خاموش. مان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست، دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست. و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست. نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد [ چاره و ترفند،
نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند، دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه، چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل ز سنگستان شومش بر گرفته دل، پناه آورده سوی سایه ی سدری، که رُسته در کنارِ کوه بی حاصل. و سنگستانِ گمنامش که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود؛ نشیدِ همگِنانش، آفرین را و نیایش را، سرودِ آتش و خورشید و باران بود؛ اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی، به فَرِ سور و آذینها بهاران در بهاران بود؛ کنون ننگ آشیانی نفرت آباد است، سوگش سور چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده، در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده، و صیادان دریا بارهای دور و بُردنها و بُردنها و بُردنها و کَشتیها و کَشتیها و کَشتیها و گزمه ها و گشتی ها...»
- «سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه ست. نگه کن، روز کوتاه ست. هنوز از آشیا�� دوریم و شب نزدیک. شنیدم قصه ی این پیر مسکین را بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟ کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید؟»
- «تواند بود پس از این کوهِ تشنه درّه ای ژرف است، در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن. از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست. چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن. غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید، اهورا وایزدان ومشاسپندان را سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید، پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد، در آن نزدیکها چاهی ست، کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد، پس آنگه هفت ریگش را به نام و یادِ هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد. ازو جوشید خواهد آب، و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان، نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب. تواند باز بیند روزگارِ وصل. تواند بود و باید بود از اسب افتاده او، نز اصل.»
- «غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار. سخن پوشیده بشنو، اسب من مرده ست و اصلم پیر و [ پژمرده ست، غم دل با تو گویم، غار!
کبوترهای جادوی بشارتگوی نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند من آن کالام را دریا فرو بُرده گله ام را گرگها خورده من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ. من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ. ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید. دریغا دخمه ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت. کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟ اشارتها درست و راست بود اما بشارتها، ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم، غار! درخشان چشمه پیش چشم من خوشید. فروزان آتشم را باد خاموشید. فکندم ریگها را یک به یک در چاه. همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک، به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می گفت: آ.
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟ مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟ زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ [ دماوندست؛ پشوتن مرده است آیا؟ و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی [ کرده است آیا؟...»
سخن می گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان. سخن می گفت با تاریکیِ خلوت. تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش ز بیدادِ انیران شِکوه ها می کرد. ستم های فرنگ و ترک و تازی را شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد. غمانِ قرنها را زار می نالید. حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد.
- «... غم دل با تو گویم، غار! بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟» صدا نالنده پاسخ داد: « ...آری نیست؟»
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی زن و مرد و جوان و پیر همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای و با زنجیر اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر ندانستیم ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم چنین می گفت فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت چنین می گفت چندین بار صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت و ما چیزی نمی گفتیم و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی و حتی در نگه مان نیز خاموشی و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود شبی که لعنت از مهتاب می بارید و پاهامان ورم می کرد و می خارید یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را و نالان گفت :� باید رفت و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز باید رفت و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم و شب شط جلیلی بود پر مهتاب هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود به جهد ما درودی گفت و بالا رفت خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند و ما بی تاب لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم و سکت ماند نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم بخوان !� او همچنان خاموش برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد نشاندیمش بدست ما و دست خویش لعنت کرد چه خواندی ، هان ؟ مکید آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود مان کسی راز مرا داند که از اینرو به آرویم بگرداند نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم و شب شط علیلی بود
این اوستا روایتی دگر است پرشکایت حکایتی دگر است من، تو گویی که، من نیم، ماییم با همی چند، گرچه تنهاییم غمگنانی ملول و دردآلود خسته از بود و هست و خواهدبو� این اوستا خروش نیمشب� است هایها� خموش زیرلبی است ضجهها� شبانگه مردان ما سرایشگرا� و شبگردا� این اوستا فسانهها� کهن نو کند نو، به سحر ساز سخن این اوستا حدیث خستهدل� است راوی قصه� شکستهدل� است این اوستا به ساز خشمآن� شکوه از ترک و تازی است و فرنگ این اوستا به پردهها� حزین شکوهه� میکن� از آن و از این
با این که شعرهای اخوان رو اینور اونور، زیر عکسه� و توی وبلاگه� و کاناله� زیاد خوندهبودم� از این اوستا، اولین کتاب اخوان بود که سراغش رفتم و بیش از اندازه خوشحالم از این بابت. انقدر از شعرهای این کتاب خوشم اومد که هر کدوم رو چند بار تنهایی و چند بار برای بقیه اعضای خانواده میخوند� و هر بار بیشتر از بار قبل لذت میبرد�. حتی بعد از این که به مؤخره� نسبتاً طولانی کتاب رسیدم، برای این که از اشعار دور نشم، بلافاصله کتاب آخر شاهنامه رو شروع کردم که البته از این اوستا رو بیشتر دوست داشتم. از این اوستا 25 شعر راجع به موضوعات مختلف داره. از تک و توک اشعار عاشقانه (و به قول شاعر شرح منیّتها� که البته منِ اخوان ثالث و خیام و حافظ و دیگر بزرگان قطعاً با من های دیگه تفاوت زیادی داره و شنیدن دغدغهها� روحی شاعر با این زبان شیرین و صمیمی، همیشه باارزشه. به هر حال از این غزله�) گرفته تا اشعار سیاسی و اجتماعی و اشعاری در باب زندگی و فلسفه� بودن و خدا و اینه�. حدود نصف متن کتاب رو مؤخره تشکیل داده که لذت خوندنش کم از خوندن شعرها نیست. صحبتها� خیلی خوبی در مورد شعر، شاعر، هنر، زبان، شعر نو و... هست که زبان شیرین، گرم و صمیمی اخوان آدم رو کاملاً مجذوب خودش میکن�. در مقایسه با کتاب آخر شاهنامه، از این اوستا بیشتر به سبک خاص اخوان نزدیک ه. موقع خوندن شعرها، این احساس رو داشتم که دارم فردوسی میخون� اما در قالب شعر نو. بیشتر شعرها به اندازه� شاهنامه کوبنده و حماسی هستن و یکی از بزرگترین لذتهای� که موقع خوندن کتاب داشتم، بلند بلند خوندن شعرها برای خانواده بود که اگرچه سعی میکرد� نهایت کوبنده بودن و حماسی بودن و احساس شعرها رو نشون بدم، ظاهراً خیلی زیاد از حد جلوگیر میشد� و مسخره به نظر میرسید� :)))) + نقد خوبی ننوشتم و خیلی چیزهای مهمتر� بود که میخواست� راجع به اخوان و این کتاب فوقالعاد� بگم اما حس میکن� فعلاً همین از دستم بر میاد. شاید در آینده کاملتر راجع به کتاب بنویسم.
با تو دیشب تا کجا رفتم تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند من نمی گویم که باران طلا آمد لیک ای عطر سبز سایه پرورده ای پری که باد می بردت از چمنزار حریر پر گل پرده تا حریم سایه های سبز تا بهار سبزه های عطر تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم پا به پای تو که می بردی مرا با خویش همچنان کز خویش و بی خویشی در رکاب تو که می رفتی هم عنان با نور در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی سوی اقصامرزهای دور تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من پا به پای تو تا تجرد تا رها رفتم غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها موجساران زیر پایم رامتر پل بود شکرها بود و شکایتها رازها بود و تأمل بود با همه سنگینی بودن و سبکبالی بخشودن تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او عزت و عزل و عزا رفتم چند و چونها در دلم مردند که به سوی بی چرا رفتم شکر پر اشکم نثارت باد خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد تا کجا بردی مرا دیشب با تو دیشب تا کجا رفتم
صفحات پایانی از این اوستا را در آتشکدها� در یزد به پایان رساندم. حض نابی بود. آوای کهن که طنین انداخته بود و همزمان زمزمه اشعار فرزندی نیک. میخواندم «گفتگو از پاک و ناپاک است.» در فضایی که هرچند به لحاظ نفرات انسانی شلوغ ولیکن سکوتی ناب که اعماق قلبت را نوازش کنان و وجودت را به فراسوی آرامش میکشان�.
اگر که بخواهم پرگویی را کم کنم و بیشتر به کتاب بپردازم، مینویسم که از این اوستا شاهکار است، نه تنها در ورطه شعری که مؤخره آن نیز به لحاظ غنای معنایی دستت را گرفته و چندین پله جلو تر از فهم گذشتها�. سخن کوتاه کنم و اینکه، کتیبه، مرد و مرکب، قصه شهر سنگستان، آواز چگور، هستن، و ندانستن مورد علاقهها� من از این دفتر بود.
در سال 1307 در مشهد چشم به جهان گشود تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند و در سال 1326 دوره هنرستان مشهد رشته آنگری را به پایان بر و مان جا در همین رشته آغاز به کار کرد سپس به تهران آمد آموزگار شد و در این شهر و پیرامون آن به تدریس پرداخت اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد در سال 1329 ازدواج کرد در سال 1333 برای بار چندم به اتهام سیاسی زندانی شد پس از آزادی از زندان در 1336 به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد در سال 1353 از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو وتلویزیون ملی ایران به کار پرداخت در سال 1356 در دانشگاه های تهران ملی و تربیت معلم به تدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد در سال 1360 بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته شد در سال 1369 به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ 4 تا 7 آوریل برای نخستین بار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در شهریور ماه جان سپرد وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خک سپرده شد از او 4 فرزند به یادگار مانده است
دفترهای شعر
ارغنون تهران 1330 زمستان زمان 1335 آخر شاهنامه زمان 1338 از این اوستا مروارید 1344 منظومه شکار مروارید 1345 پاییز در زندان روزن 1348 عاشقانه ها و کبود جوانه 1348 بهترین امید روزن 1348 لرگزیده اشعار جیبی 1349 در حیاط کوچک پاییز در زندان توس 1355 دوزخ اما سرد توکا 1357 زندگی می گوید اما باز باید زیست ...... توکا 1357 ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم مروارید 1368 گزینه اشعار مروارید 1368