رمانِ کوتاهِ دستگاهِ گوارش نوشته� آیین نوروزی روایتی� است از سفر پدر و پسری عجیب به آلمان. آیین نوروزی که پیش از این به خاطرِ داستانها� کوتاهش جوایزی معتبر از آن خود کرده در اولین کارِ بلندش طنز و جهانِ غافلگیرکنندها� را در هم تنید� تا داستانِ این پدر و پسر را بسازد. رمان درباره� پسرِ جوانی اس� که ماشینش در یک تصادف مشهور در یکی از اتوبانها� تهران له شده. از قضا او باید همراه پدرش به آلمان برود برای انجامِ عملی عجیب روی تنِ پدر. عملی روی روده� کوچک که نقطه� کلیدی طنزآلود داستان است. در این سفر است که قهرمانِ نوروزی عملاً با جهانی روبهر� میشو� که مملو از بدایع است و او چندان نمیتوان� این دگردیسی را تاب بیاورد و همین موجب میشو� تکههای� از هویتِ پنهانِ او و پدرش که انگار آبوهوا� فرنگ به او ساخته، برجسته شود که اساسِ وجودشان را آشکار میکن�... آیین نوروزی در دستگاهِ گوارش راوی توانمند� لحظههای� اس� که در عینِ ساده بود� پیچیدگیها� مضطربکننده� حیات را آشکار میکنن�. تحملِ دیگری شاید یا گریز از دیگری. رمانی که شاید در ستایش تنهایی� باشد و به بود� در شرایطی که انگار بیشتر راهه� به ذهن ختم میشون�. ذهنی که تناقضها� جهانها� اطراف او را بیشتر در خود فرو میبرن�.
به واسطه� سه� سال خریدن و خواندن مداوم مجله داستان همشهری، داستانها� زیادی از آیین نوروزی خواندها�. میتوان� با تقریب خوبی بگویم که راوی همه داستانهای� شبیه هم هستند. انگار یک دهان است که همه� این قصهه� را تعریف میکن� و در تمام طول داستان حرف میزن�. شخصیته� همه یکجو� و بدون عمق و جزئیات خاصی هستند. دیالوگه� همان حرفهای� هستند که ما در واقعیت روزمرهما� بهکا� میبری�. مثل پیادهساز� تجربها� زیسته� است بدون هیچ تغییر خاصی. اگر کتابه� چیزی جز سرگرمی نباشند، چرا باید بهجا� فضاهای دیگری که در ظاهر جذابیت کمی هم ندارند، کتاب بخوانیم؟ چرا وقتی یک کتاب نه حسی در خوانندها� برمیانگیز� و نه باعث همذاتپندار� میشود� نه حرفی برای گفتن دارد و نه نوآوری خاصی در روایت و فرم آن اتفاق میافتد� نه حتا لذتی به همراه دارد خواننده باید وقت خودش را صرف آن کند؟ اگر ادبیات در سادهتری� تعریف، دگوگون کردن زبان روزمره باشد، اگر قرار باشد که رمان چیزی بیشت� از رونویسی وقایع باشد، پس باید گفت که بعضی کتابه� جز یأس چیز دیگری عاید خوانندهشا� نمیکنن�.
پدر و پسری میخواهن� برای یک جراحی عجیب به آلمان بروند. داستان از زبان پسر روایت میشو� و قبل از اینکه راهی سفر بشوند توی اتوبان تصادف شدیدی میکنن� و� «چندوقتی هست که من و بابام معروف شده ایم. به جز دوربین مداربسته ی پلیس، یکی هم با موبایل از ما و بقیه فیلم گرفته و گذاشته توی اینترنت. حتا دو سه تا مجله زرد -نمی دانم از کجا- آدرس من را پیدا کرده اند و چندروز پیش ایمیل زدند تا درباره ی تصادف برای شان توضیح بدهم. حالا دیگر به گوش همه بینندگان تلویزیون یا اعضای گروه های چندش آور وایبر رسیده که یک بنز کروک، ساعت دوازده و نیم شب با سرعت ۱۷۰ کیلومتر خورده به گاردریل و هرچهار سرنشینش از ماشین پرت شده اند بیرون، هرکدام به یک طرف…� پ.ن: قبلا از این نویسنده «آب و هوای چند روز سال» را خوانده بودم و چندان جذبم نکرده بود. این یکی کتاب بهتری بود هرچند که باز هم سبک روایت داستان و فضای ذهنی قهرمان به سلیقها� نزدیک نبود. پ.پ.ن: کتاب را به پیشنهاد یکی از دوستان طنزنویس خریدم در جشن سیوس� سالگی نشر چشمه، از کتابفروش� کریمخا�.
داستان نسبتاً کوتاه، ساده و کششدار� بود ولی بارزترین نکتها� که برام داشت پدیده� 《پیون� مدفوع� بود که خب تا قبل این هیچ نشنیدهبود� و نمیدونست� وجود داره. و خود داستان هم فرود و بلندی و حتی پایان خاصّی نداشت و صرفاً نثرش، همراهت میکر� با خودش.
قصه� ویژه و خاصی نداشت. پایان خوبی هم نداشت اما؛ از سادگی و نمکش خوشم اومد. قصه� روونی بود. باهاش هم خندیدم. :))) از همه مهمت� فهمیدم ما عمل «پیوند مدفوع» هم داریم!!
آیین نوروزی رو از داستانها� همشهری داستانش میشناخت� و دوست داشتم. کتاب همون روایت آشنای داستانها� خود نوروزی رو داره.که از نقطه� سادها� شروع میشن� روون، ساده و بیحرفها� اضافها�. داستان پدر و پسری که دو روز قبل پرواز به آلمان برای عمل پدر تصادف وحشتناکی میکنن� و داستان زندگی توی آلمان، خونه� عمو و دیدارهایی. یک جور چرخیدن و کنار اومدن با روی معمولی زندگی بعد از مواجهه با مرگ اونچنینی.
چه قدر بد و عبث بود. سبک و خالی و بیهوده. و اون متنی که پشت کتاب نوشتها� که آدم رو روانی میکن�. خیلی هم شبیه به قلم استاد یزدانی خرمه. شما مثلا یک جمله رو لطفا معنی کنید: «رمانی که شاید در ستایش تنهایی� باشد و به بود� در شرایطی که انگار بیشتر راهه� به ذهن ختم میشون�.» یعنی چی؟
نکته های خوب داستان. سادگی و بی آلایشی و کششی که در رهایی داستان پردازی وجود داشت. . رابطه ی پدر و پسر من را یاد گاوخونی جعفر مدرس صادقی انداخت و شخصیت پسر به شیوه ی بیگانه ی کامو با هیچ حس و اتفاق و هیجانی درگیر نبود. . اما اطاله ی فضا و موقعیت و چفت نشدن گره های داستانی، ضعف داستان بود. آلمان و پیوند مدفوع و خواستن و نخواستن بهار و تصادف و معروف شدن و..
کوتاه و روون و حتی پر کشش، اما سطح کار به زور به دو ستاره میرسید. بیشتر از همه لحن تحقیر آمیز، پر از قضاوت، گزنده و شدییییدا منفی بازش بود که روی اعصابم رفت. پر از کلمات و عباراتی مثل«دلم براش میسوخت»، «نوع لباس پوشیدنش غم انگیز بود»، «حالم ازش بهم میخورد»، و غیره که در مجموع حال بدی رو به آدم تزریق میکنه. خیلی راحت بخوام بگم، نمیفهمم چرا یکی باید بخواد این کتاب رو بخونه؟
خیلی خوب بود. قبل خوندش خیلی ذهنم مشوش بود و با خوندن این کتاب انگار ذهنم آروم گرفت. توصیف برلین و هانوفر برام واقعی بود. درکل خیلی خیلی ملموس و واقعی بود
در عین اینکه محور داستان یه اتفاق/بیماری خاص و کمتر شنیده شدست، جزئیات داستان، شخصیتها� برخوردها و افکار راوی داستان خیلی واقعی هستن طوری که من راحت ارتباط برقرار کردم.
با این که خواندنش حس خیلی بدی به من داد ولی دوستش داشتم. قصه� آدمی بود که دوست ندارد. رشته� دانشگاهش را دوست ندارد. کارش را دوست ندارد. معلم ادبیاتی که هیچ علاقها� به زبان فارسی ندارد. پدر و مادر و زندگیا� را آن جور که باید و معمول دوست ندارد. فکر میکن� دختری را دوست دارد. اما در دیداری پس از ساله� میفهم� که او را هم دوست ندارد. به آلمان سفر میکن�. اما در آنج� هم چیزی را دوست ندارد. به خاطر دوست نداشتنش نمیتوان� خود را در دستهبندیها� معمول جامعه قرار بدهد. حتی ذوق ویزای شنگنش را هم ندارد و به کشورهای مختلف ناحیه شنگن سفر نمیکن�. در مقابلش پدرش قرار دارد. تا قبل از ۱۰ صفحه� آخر کتاب آن را یک کتاب مزخرف دیگر از نشر چشمه میدید�. ولی آنجای� که دوست داشتن پدره را روایت کرد از کتاب خوشم آمد. پدر راوی در ۶۰ سالگی بلد است میتوان� زنی را دوست داشته باشد. اما او نمیتوان�... حس کردم این قصه� نسل من است. نسلی که پدرش اگر ویزای آلمان میگیر� سه ماهه است اما خودش ویزای یک ماهه بهش میدهن�... این که چرا راوی نمیتوان� و بلد نیست که دوست داشته باشد... داستان ۸۰صفحها� آیین نوروزی فقط طرح یک مسئله است. ریشهیاب� مسئله نمیکن�. انتظاری هم ازش نیست. همین که این مسئله را بیان کرده به نظرم اول داستان است...
شانس آورد که اینو تو توییتر ننوشته بود وگرنه از شدت جاج شدن از نوشتن پشیمون میشد 😊 خوشخوا� و روان بود اما در نهایت یه سوال «که چی» بزرگ در ذهن باقی میذاشت.
ایده کتاب جالبه و فقط همین! شروع داستان ممکنه براتون این شائبه رو ایجاد کنه که آره خودشه و قراره به ثمر بشینه... ولی نه! وقتی که کتاب رو تموم کنین به ادراکش میرسین که این شروع فقط برای حجیم تر کردن کتاب و پر و بال دادن به بی سر و ته بودنش بوده.
معمولی بود و چیز خاصی نداشت. نویسنده کوشیده بود برای ملال مدرن توضیحی بیابد و ذهن راوی را بشکافد. باز هم در دو خطی که از زنان میگوی� رگهها� زن ستیزی هست که اکنون دیگر در بیشتر کتابهای ایرانی همین برخورد دیده میشو�.
گذاشتم به حساب آنکه کارهای اول نویسنده� جوان است توریستیتری� حالت ورود به کشوری دیگر با توصیفات گزارشی و دریغ از اندکی هوش در پرداخت؛ زبان طنز ِ غیر دستفرسود� متناسب با زمان و مکان تنها ستاره� این کتاب است
داستان بلندی (و نه رمان) از یک پدر و پسر تنها و جالب که به آلمان میرون� تا به پدر پیوند مدفوع بزنند! اولین نوشتها� بود که از این نویسنده میخواند�. در کل بد نبود اما خوب هم نبود. یک داستان بلند متوسط بود با شوخیها� خوب و دو شخصیت پدر و پسر جذاب که البته هر چه داستان بیشتر پیش رفت تکراری و پیشبینیپذی� شدند. داستان از یک جایی به بعد چنتها� هم در زمینه� پلات هم شخصیت خالی میشو� و در نتیجه شروع میکن� به تکرار مکررات و توضیح واضحات. ایجاز را که در نیمه� ابتدایی داستان نسبتاً خوب رعایت کرده بود از دست میده� و متأسفانه هر چه امیدوارانه منتظر برگ آس نویسنده بودم نیامد که نیامد. داستان خیلی پیشبینیپذی� و با مود پایین تمام شد و رفت. پایانش حس پایان آن داستان جذاب و بدیعی که اولش بود را نداشت و خیلی معمولی، بیح� و بیمعن� بود. ایکا� نویسنده جسارت بیشتری به خرج میدا� و هدف نهایی نوشتن یک داستان را خیلی دورتر و دستنیافتنیت� و در نتیجه آرمانگرایانهت� از اینها در نظر میگرف�. اگر قرار است آنطو� که پشت کتاب نوشته شده در ستایش تنهایی و جهان ذهنی آدمه� باشد میبایس� خیلی محکمت� و تأثیرگذارتر از اینها نوشته میش�. البته شاید اشکال ماجرا این باشد که خیلی از قسمتها� ابتدایی این کتاب از نظر طنز ژورنالیستی خیلی خوب است اما چون این کتاب از نظر داستانی خیلی ضعف دارد هر چه بیشتر پیش میرو� این ضعف بیشتر کار دستش میده�. در کل بدم هم نیامد از کار. خیلی دوست دارم این نویسنده رشد کند و ببالد و داستانها� بهتری ازش بخوانم، بخندم، به فکر فرو بروم و حتی شاید بعضی جاها بغض کنم. با توجه به جوانی او (۲۷ ساله) این آرزو و انتظار معقول است.
با خواندن این اثر اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که چرا باید چنین چیزی نوشته شود، در مرحله بعد چرا باید چاپ و منتشر شود و در نهایت چرا باید به فروش برسد. اما سوال اصلی این است که چرا کمتر از یک ستاره نداریم.
متن روان و بیتکلف� داشت که سریع پیش میبرد�. پرداختن به خرده بدبختیها� کمتر شنیده شده و روابط روزمره هم باعث کشش بیشتر کتاب شده بود، منتهی بعضی جاها به کلیشهگوی� (مثلاً در مورد فضای دانشگاه و آدم خارج رفته) افتاده بود.
کتابی که مرا یاد نوشته های خودم در دفتر روزانه ام می اندازد. من هم همینطور با جزئیات مینویسم. کشش داستان را دوست داشتم هرچند شبیه یواشکی خواندنِ دفترچه ی خاطرات کسی بود.
دستگاه گوارش روایت معلمی ساده و پدرش در جامعه ایرانی است. داستان با یک شوک ضعیف برای کاراکتر اصلی آغاز میشو�. توانایی نویسنده در نشان دادن جامعه شهری امروزه ایران، تحسین برانگیز است. سیر داستان ، قدرتمند و جذاب آغاز میشو� و با جلو رفتن داستان ، شیب نزولی به خود میگیر�. داستان رفته رفته به گونها� میشو� که خواننده تصور میکن� در حال مطالعه دفترچه خاطرات است نه یک رمان. بخشی از کتاب به بیان حال و روز جامعه ایرانی خارج نشین می پردازد. حقایق و نکات جالبی را درباره این افراد بیان میکن�. نگاه نویسنده به اتفاقات ، بی روح و بی تفاوت مینمای�. شاید سعی نگارنده بر دیدن وقایع از چشم یک فرد کاملا معمولی و بی تفاوت بوده اما این کار اتمسفر نچندان دلچسبی را بر کتاب حاکم کرده است