جلالالدی� سادات آلاحمد� معروف به جلال آلاحمد� فرزند سیداحمد حسینی طالقانی در محله سیدنصرالدین از محلهها� قدیمی شهر تهران به دنیا آمد. او در سال ۱۳۰۲ پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود. پدرش در کسوت روحانیت بود و از این رو جلال دوران کودکی را در محیطی مذهبی گذراند. تمام سعی پدر این بود که از جلال، برای مسجد و منبرش جانشینی بپرورد. جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد، اما پدر که تحصیل فرزند را در مدارس دولتی نمیپسندی� و پیشبین� میکر� که آن درسها� فرزندش را از راه دین و حقیقت منحرف میکند، با او مخالفت کرد: «دبستان را که تمام کردم، دیگر نگذاشت درس بخوانم که: « برو بازار کار کن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من رفتم بازار. اما دارالفنون هم کلاسها� شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. » پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت. پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بیاعتقاد� به مذهب در او مشاهده میشو� که بازتابها� منفی خانواده را به دنبال داشت. آلاحم� در سال ۱۳۲۳ به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. دوران پر حرارت بلوغ که شک و تردید لازمه آن دوره از زندگی بود، اوجگیر� حرکتها� چپ گرایانه حزب توده ایران و توجه جوانان پرشور آن زمان به شعارهای تند وانقلابی آن حزب و درگیری جنگ جهانی دوم عواملی بودند که باعث تغییر مسیر فکری آن احد شدند. در سال ۱۳۲۴ با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه «دید و بازدید» به چاپ رسید. آلاحم� که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل شده بود، او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن دوری جست و به قول خودش «از آن بیماری (دکتر شدن) شفا یافت.» در سال ۱۳۲۶ به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در همان سال، به رهبری خلیل ملکی و ۱۰ تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنه� از رهبری حزب و مشی آن انتقاد میکردن� و نمیتوانستن� بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد. در این سال با همراهی گروهی از همفکرانش طرح استعفای دسته جمعی خود را نوشتند. نزدیک به بیست سال بعد از این رویداد تحول فکری بزرگ آل احمد پس از سفر حج اتفاق افتاد و او بار دیگر و این بار بدون تقلید و با دانشی عمیق به اسلام گروید.
در سال ۱۳۲۶ کتاب «از رنجی که میبریم� چاپ شد که مجموعه ۱۰ قصه کوتاه بود و در سال بعد «سه تار» به چاپ رسید. پس از این ساله� آلاحم� به ترجمه روی آورد. در این دوره، به ترجمه آثار «ژید» و «کامو»، «سارتر» و «داستایوسکی» پرداخت و در همین دوره با دکتر سیمین دانشور ازدواج کرد. «زن زیادی» نیز به این سال تعلق دارد. در طی سالهای ۱۳۳۳ و ۱۳۳۴ «اورازان»، «تات نشینها� بلوک زهرا»، «هفت مقاله» و ترجمه مائدهها� زمینی را منتشر کرد و در سال ۱۳۳۷ «مدیر مدرسه» «سرگذشت کندوها» را به چاپ سپرد. دو سال بعد «جزیره خارک - در یتیم خلیج» را چاپ کرد. سپس از سال ۴۰ تا ۴۳ «نون و القلم»، «سه مقاله دیگر»، «کارنامه سه ساله»، «غرب زدگی» «سفر روس»، «سنگی بر گوری» را نوشت و در سال ۴۵ «خسی در میقات» را چاپ کرد و هم «کرگدن» نمایشنامها� از اوژان یونسکورا. «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «نفرین زمین» و ترجمه «عبور از خط» از آخرین آثار اوست. این میان کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران از طرف حکومت پهلوی ممنوع الچاپ شد و جلال در دوران حیات خودش چاپ دوباره و توزیع درست این کتاب را ندید
آلاحم� در صحنه مطبوعات نیز حضور فعالانه مستمری داشت و در این مجلات و روزنامهه� فعالیت میکر�. نکتها� که در زندگی آلاحم� جالب توجه است، زندگی مستمر ادبی او است. اگر حیات ادبی این نویسنده با دیگر نویسندگان همعصر� مقایسه شود این موضوع به خوبی مشخص میشو�. این نویسنده پر توان که همواره به حقیقت میاندیشی� و از مصلحت اندیشی میگریخت� در اواخر عمر پر بارش، به کلبها� در میان جنگلها� اسالم کوچ کرد. جلال آلاحمد� نویسنده توانا و هنرمند دلیر به ناگاه در غروب روز هفدهم شهریور ماه سال ۱۳۴۸ در چهل و شش سالگی به طرز مشکوکی درگذشت. بسیاری از محققان مرگ زودهنگام او را قتل مخفیانه توسط نیروهای امنیتی رژیم پهلوی میدانند، روشی که به ویژه در دهه چهل و پنجاه از سوی پهلوی و ساواک متداول بود
دوستان� گرانقدر، داستانِ «سه تار» داستانِ جوانی است که در مجالسِ عروسی و جشن هایِ گوناگون، ساز میزند و خرج زندگی اش را از این راه در می آورد. جوانک هیچگاه برایِ خودش تار نداشته است و همیشه با سازِ دیگران نواخته است و به صاحبانِ سازها، بابتِ تارشان، مبلغی پرداخت کرده است. او تمامِ پولش را جمع کرده و سرانجام با هزار بدبختی برایِ خویش سه تار میخرد و بسیار شاد است و آرزوهایِ زیادی در سر میپروراند زمان� که در رویاهایِ خویش سیر میکند، از دمِ دربِ مسجدِ شاه عبور میکند که به یکباره فروشنده ای بیشرف و مذهبی که تسبیح به دست دارد و عطرفروش است و با تسبیح ذکرهایِ نابخردانهٔ خویش را به زبان می آورد، با او به جنگ و دعوا میپردازد که چرا با این آلتِ کفر و حرام، وارد خانهٔ خدا و مسجد شده ای.... خلاصه در همان گیر و دار، سه تار از دست جوان بیچاره به زمین میخورد و تکه پاره میشود و آن مذهبی و عرب پرستِ کثافت، خیالش راحت میشود، چراکه به وظیفهٔ دینی اش، به خوبی عمل کرده است بل� عزیزانم، این داستان به نوعی بازگو کنندهٔ چگونگیِ نابود شدنِ آمال و آرزوهایِ جوانانِ بیچاره و بی آزارِ این سرزمین به واسطهٔ دین و مذهبِ کثیف و پیروانِ دوآتیشهٔ حرامی و بی اصل و ریشهٔ "عرب پرست" است جوان� بیچاره با هزار امید و آرزو، شب و روز کار کرد و یک سه تار خرید، ولی اکنون به واسطهٔ دین و مذهب، پیالهٔ امیدش همچون کاسهٔ سه تاری که خریده بود، تکه و پاره شده بود و پاره هایِ سه تار، گویی قلبِ او را چاک میداد --------------------------------------------- دوستان� خردگرا و ایرانیانِ بزرگوار، امیدوارم روزی برسد که با از میان رفتنِ عرب پرستی در سرزمینمان و همچنین نابودیِ تعصباتِ دینی و مذهبی، دیگر آرزوهایِ هیچ جوان و نوجوانِ ایرانی، به نابودی کشیده نشود «پیرو� باشید و ایرانی»
The setar, Jalal Al-e-Ahmad تاریخ نخستین خوانش: سال 1974 میلادی عنوان: سه تار - مجموعه سیزده داستان؛ نویسنده: جلال آل احمد؛ تهران، جاویدان، 1327؛ در 198 ص؛ موضوع: داستانهای کوتاه از نویسندگان معاصر ایرانی قرن 20 م چاپ دیگر، چاپخانه نقش جهان، 1327؛ در 132 ص؛ چاپ دیگر: تهران، امیرکبیر، چاپ سوم 1349؛ در 200 ص؛ چاپ پنجم 1357؛ در 200 ص؛ چاپ دیگر: تهران، فردوس، 1374، در 185 ص؛ چاپ سوم فردوس 1375؛ چهارم 1376؛ پنجم 1378؛ ششم 1379، هفتم 1381، هشتم 1382، نهم 1386؛ شابک: 9645509513؛ شابک: 9789643203221؛ چاپ دهم 1391؛ در 206 ص؛ چاپ دیگر: تهران، گهبد، 1383؛ در 184 ص؛ شابک: 9649561005؛ چاپ دوم 1385؛ چاپ دیگر: تهران، معین، 1384، در 208 ص؛ شابک: 9647603606؛ چاپ دیگر: تهران، جامه دران، 1384، در 181 ص؛ چاپ دوم جامه دران 1385؛ سوم 1386؛ چهارم 1387؛ پنجم 1390؛ شابک: 9645858402؛ چاپ دیگر: تهران، معیار علم، 1385؛ در 176 ص؛ چاپ دوم و سوم معیار علم 1386؛ چاپ چهارم 1387؛ چاپ پنجم 1388؛ شابک: 9646651658؛ شابک: 9789646651654؛ چاپ دیگر: تهران، فراروی، 1385، در 208 ص؛ شابک: 9648259379؛ چاپ دیگر: تهران، آدینه سبز، 1387؛ در 176 ص؛ چاپ دوم آدینه سبز 1388؛ چاپ چهارم آدینه سیز 1392؛ شابک: 9789642937400؛ چاپ دیگر: تهران، مجید، 1387؛ در 184 ص؛ چاپ چهارم 1392؛ شابک: 9789644530784؛ چاپ دیگر: تهران، دانشگاهیان، 1387؛ در 175 ص؛ شابک: 9789642920075؛ چاپ دیگر: قم، ژکان، 1389؛ در 191 ص؛ شابک: 9786009150489؛ چاپ دیگر: تهران، هنر پارینه، 1389؛ در 230 ص؛ شابک: 9789648541984؛ چاپ دیگر: تهران، ماهیان، 1389؛ در 89 ص؛ شابک: 9789649531519؛ چاپ دیگر: تهران، نارنجستان کتاب، 1392؛ در 120 ص؛ شابک: 9786006878133؛ چاپ دیگر: تهران، نوین، 1392؛ در 168 ص؛ شابک: 9789646325746؛ چاپ دیگر: قم، کتاب آشنا، 1392؛ در 128 ص؛ شابک: 9789648001600؛ چاپ دیگر: تهران، ابر سفید، 1393؛ در 152 ص؛ شابک: 9786006988177؛ چاپ سوم 1394؛ چاپ دیگر: قم، هم میهن، 1393؛ در 179 ص؛ شابک: 9789642876426؛ چاپ دیگر: تهران، نشر هرم، 1394؛ در 176 ص؛ شابک: 9789648882834؛ چاپ دیگر: تهران، به سخن، 1394؛ در 184 ص؛ شابک: 9786007987179؛ چاپ دیگر: تهران، مصدق، 1394؛ در 168 ص؛ شابک: 9786007436394؛ چاپ دیگر: تهران، سه بعدی، 1394؛ در 176 ص؛ شابک: 9786009451036؛ چاپ دیگر: تهران، دیهیم، 1395؛ در 152 ص؛ شابک: 9789646950030؛ چاپ دیگر: تهران، امیرمحمد، 1395؛ در 163 ص؛ شابک: 9789642602636؛ چاپ دیگر: تهران، کلک زرین، 1395؛ در 174 ص؛ شابک: 9786005388855؛ داستان سه تار يک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و يخه باز و بی هوا راه میامد از پله های مسجد شاه به عجله پايين امد و از ميان بساط خرده ريز فروشها و از لای مردمانی که در ميان بساط گسترده ی انان، دنبال چيزهايی که خودشان هم نمیدانستند، میگشتند، داشت به زحمت رد میشد. سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست ديگر، سيم های ان را میپاييد که به دگمه ی لباس کسی يا به گوشه ی بار حمالی گير نکند و پاره نشود عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد. ديگر احتياج نیست وقتی به مجلسی میخواهد برود، از ديگران تار بگيرد و به قيمت خون پدرشان کرايه بدهد و تازه بار منتشان را هم بکشد. موهايش آشفته بود و روی پيشانی اش میريخت و جلوی چشم راستش را میگرفت. گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود. ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف میدويد. اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت، وقتی سر وجد میامد، میخواند و تار میزد و خوشبختیهای نهفته و شادمانیهای درونی خود را در همه نفوذ میداد. ولی حالا ميان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در ان اطراف میلوليدند، جز اينکه بدود و خود را زودتر به جايی برساند چه میتوانست بکند؟ از خوشحالی میدويد و به سه تاری فکر میکرد که اکنون مال خودش بود. فکر میکرد که ديگر وقتی سرحال امد و زخمه را با قدرت و بی اختيار سيمهای تار آشنا خواهد کرد، ته دلش از اين واهمه خواهد داشت که مبادا سيمها پاره شود و صاحب تار، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند. از اين فکر راحت شده بود. فکر میکرد که از اين پس چنان هنرنمايی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن برخواهد اورد که خودش هم تابش را نياورد، و بی اختيار به گريه بيفتد. حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گريه بيافتد، خوب نواخته تا به حال نتوانسته بود آنطور که خودش ميخواهد بنوازد. همه اش برای مردم تار زده بود؛ برای مردمی که شادمانیهای گم شده وگريخته ی خود را در صدای تار او و در ته آواز حزين او ميجستند. اينهمه شبها که در مجالس عيش و سرور، آواز خوانده بود و ساز زده بود، در مجالس عيش و سروری که برای او فقط يک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی مياورد. در اين همه شبها نتوانسته بود از صدای خودش به گريه بيفتد، نتوانسته بود چنان ساز بزند که خودش را به گريه بيندازد. يا مجالس مناسب نبود و مردمی که به او پول ميدادند و دعوتش ميکردند، نميخواستند اشکهای او را تحويل بگيرند، و يا خود او از ترس اين که مبادا سيمها پاره شود، زخمه را خيلی ملايمتر و آهسته تر از آنچه که میتوانست بالا و پايين میبرد. اين را هم حتم داشت، حتم داشت که تا به حال، خيلی ملايمتر وخيلی با احتياطتر از آنچه که میتوانسته تار زده و آواز خوانده. میخواست که ديگر ملالتی در کار نياورد. میخواست که ديگراحتياط نکند حالا که توانسته بود با اين پولهای به قول خودش «بی برکت»سازی بخرد، حالا به آرزوی خود رسيده بود. حالا ساز مال خودش بود. حالا ميتوانست چنان تار بزند که خودش به گريه بيفتد. سه سال بود که آوازخوانی ميکرد. مدرسه را به خاطر همين ول کرده بود. هميشه ته کلاس نشسته بود و برای خودش زمزمه کرده بود. ديگران اهميتی نميدادند و ملتفت نميشدند، ولی معلم حسابشان خيلی سختگير بود، واز زمزمه ی او چنان بدش میامد که عصبانی میشد و از کلاس قهر ميکرد. سه چهار بار التزام داده بود، که سر کلاس زمزمه نکند؛ ولی مگر ممکن بود؟ فقط سال آخر ديگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمیشنيد. آنقدر خسته بود و آنقدر شبها بيداری کشيده بود، که يا تا ظهردر رختخواب میماند و يا سر کلاس میخوابيد. ولی اين داستان نيز چندان طول نکشيد و به زودی مدرسه را ول کرد. سال اول خيلی خودش را خسته کرده بود. هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود و هر روز تا ظهر خوابيده بود ولی بعدها کم کم به کار خود ترتيبی داده بود، وهفته ای سه شب بيشتر دعوت اشخاص را نمیپذيرفت. کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و ديگر احتياج نداشت که به اين دسته ی موزيکال، يا آن دسته ی ديگر مراجعه کند. مردم او را شناخته بودند و دم درخانه ی محقرشان به مادرش میسپردند و حتم داشتند که خواهد آمد و به اين طريق، شب خوشی را خواهند گذراند. با وجود اين، هنوز کار کشنده ای بود. مادرش حس میکرد که روز به روز بيشتر تکيده میشود. خود او به اين مسئاله توجهی نداشت. فقط در فکر اين بود که تاری داشته باشد و بتواند با تاری که مال خودش باشد، آن طوری که دلش میخواهد تار بزند. اين هم به آسانی ممکن نبود. فقط در اين اواخر، با شاباشهايی که در يک عروسی آبرومند به او رسيده بود، توانسته بود چيزی کنار بگذارد و يک سه تار نو بخرد و اکنون که صاحب تار شده بود نمیدانست ديگر چه آرزويی دارد. لابد میشد آرزوهای بيشتری هم داشت. هنوز به اين مسئله فکر نکرده بود و حالا فقط در فکر اين بود که زودتر خود را به جايی برساند و سه تار خود را درست رسيدگی کند و توی کوکش برود. حتی در همان عيش و سرورهای ساختگی، وقتی تار زير دستش بود، و با آهنگ آن، آوازی را میخواند، چنان در بیخبری فرو میرفت و چنان آسوده میشد که هرگز دلش نمیخوا ست تار را زمين بگذارد. ولی مگرممکن بود؟ خانه ی ديگران بود وعيش و سرور ديگران، و او فقط میبايست مجلس ديگران را گرم کند. در همه ی اين بیخبریها هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند. نتوانسته بود دل خودش را گرم کند. در شبهای دراز زمستان، وقتی از اين گونه مجالس خسته و هلاک برمیگشت و راه خانه ی خود را در تاريکیها میجست، احتياج به اين گرمای درونی را چنان زنده و جان گرفته حس میکرد که میپنداشت شايد بی وجود آن، نتواند خود را تا به خانه هم برساند. چندين بار در اين گونه مواقع وحشت کرده بود، و به دنبال اين گمگشته ی خود، چه بسا شبها که تا صبح در گوشه ی ميخانه ها به روز آورده بود. خيلی ضعيف بود. در نظر اول خيلی بيشتر به يک آدم ترياکی میماند ولی شوری که امروز در او بود و گرمايی که از يک ساعت پيش تا کنون - از وقتی که صاحب سه تار شده بود - در خود حس میکرد، گونه هايش را گل انداخته بود و پيشانيش را داغ میکرد. با اين افکار خود، دم در مسجد شاه رسيده بود، و روی سنگ آستان آن، پا گذاشته بود، که پسرک عطرفروشی که روی سکوی کنار در مسجد، دکان خود را میپاييد و به انتظار مشتری تسبيح ميگرداند، از پشت بساط خود پايين جست و مچ دست او را گرفت: - لا مذهب! با اين آلت کفر توی مسجد؟! توی خانه ی خدا؟ رشته ی افکار او گسي��ته شد. گرمايی که به دل او راه میيافت محو شد.. اول کمی گيج شد و بعد کم کم دريافت که پسرک چه میگويد. هنوز کسی ملتفت نشده بود. رفت و آمدها زياد نبود. همه سرگرم بساط خرده ريز فروشها بودند. او چيزی نگفت. کوششی کرد تا مچ خود را رها کند و به راه خود ادامه بد هد، ولی پسرک عطرفروش ول کن نبود، مچ دست او را گرفته بود، و پشت سر هم لعنت میفرستاد و داد و بیداد میکرد: - مرتيکه ی بی دين، از خدا خجالت نمیکشی؟! آخه شرمی-حيايی. او يک بار ديگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود، ولی پسرک به اين آسانی راضی نبود و گويی میخواست تلافی کسادی خود را سر او دربياورد. کم کم يکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع ميشدند؛ ولی هنوز کسی نمیدانست چه خبر است. هنوز کسی دخالت نمیکرد. او خيلی معطل شده بود. پيدا بود که به زودی وقايعی رخ خواهد داد. اما سرمايی که دل او را میگرفت دوباره برطرف شد. گرمايی در دل خود، و بعد هم در مغز خود، حس کرد. برافروخته شد. عنان خود را از دست داد و با دست ديگرش سيلی محکمی زير گوش پسرک نواخت. نفس پسرک بريد و لعنتها و فحشهای خود را خورد. يک دم سرش گيج رفت. مچ دست او را فراموش کرده بود و صورت خود را با دو دست میماليد ولی يک مرتبه ملتفت شده و از جا پريد. او با سه تارش داشث وارد مسجد میشد که پسرک دامن کتش را چسبيد و مچ دستش را دوباره گرفت. دعوا درگرفته بود. خيلیها دخالت کردند. پسرک هنوز فرياد ميکرد، فحش میداد و به بی دينها لعنت میفرستاد و از اهانتی که به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود، جوش میخورد و مسلمانان را به کمک میخواست. هيچ کس نفهميد چطور شد. خود او هم ملتفت نشد. فقط وقتی که سه تار او با کاسه ی چوبی اش به زمين خورد و با يک صدای کوتاه و طنين دار شکست و سه پاره شد و سيمهايش در هم پيچيده و لوله شده، به کناری پريد، و او مات و متحير در کناری ايستاد و به جمعيت نگريست. پسرک عطر فروش که حتم داشت وظيفه ی دينی خود را خوب انجام داده است، آسوده خاطر شد. از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب کرد و تسبيح به دست مشغول ذکر گفتن شد. تمام افکار او، همچون سيمهای سه تارش درهم پيچيده و لوله شده، در ته سرمايی که باز به دلش راه میيافت و کم کم به مغزش نيز سرايت میکرد، يخ زده بود و در گوشه ای کز کرده، افتاده بود و پياله اميدش همچون کاسه ی اين ساز نو يافته، سه پاره شده بود، و پاره های آن انگار قلب او را چاک میزد... از مجموعه داستان سه تار ا. شربیانی
یک. این روزها، روزهای جلالخوان� است. دومین کتابی که امسال از جلال خواندم و در برنامه� پیش رو مقادیر زیادی از "جلال" به چشم میخور�! :) دو. این کتاب شامل 13 داستان کوتاه است که عنوان کتاب، یعنی سهتار� نام اولین این داستانهاس�. کتاب نوشته� سال 1327 است و مربوط به دوران پرکوشوقو� جلال آل احمد در ارتباط با حزب توده است؛ پس طبیعی است که در داستانها� مدام با مواردی برمیخوری� که جلال در آنها� به نقد شدید مذهبیه� و ظواهر مذهبی میپرداز�. سه. خواندن این کتاب، تجربه� غریبی بود. داستانهای� که در نگاه اول بسیار ساده بودند و اصلاً تصورش را نمیکرد� با سوژههای� در این حد دمدست� بتوان داستان گفت، تعلیق را حفظ کرد و خواننده را پای کتاب نشاند. اما این کار از جلال برمیآی�... البته که یک لایه پایینت� از ظاهر ساده� داستانه� میش� تعداد زیادی نماد و نشانه و جزئیات یافت و از این حیث هم کتاب برایم جذاب بود و سعی میکرد� در مورد هر داستان فکر کنم و با آن درگیرتر شوم. چهار. کتاب به خوبی نشاندهنده� بسیاری از مناسبات زندگی ایران و ایرانی در آن سالهاس�. کتاب از جزئیات جالبی سخن میگوید� به تابوهای جدیا� اشاره میکند� به نقد عقاید پرطرفدار اما پوچ جامعه میپرداز� و بر همه� داستانه� فضایی غمبا� و مردمی تحت ظلم و بسیار پردرد نقشآفرین� میکنن�. پنج. این عکس متفاوت از جلال را هم اینجا به یادگار اضافه میکنم� عکسی که خیلی دوستش دارم! :)
چقدر ناراحت کننده بود! خیلی خوب وضعیت تاسفبا� مردم و تعصبات بیجا� مذهبی و اجتماعی و طرز تفکرهای اشتباه و تاثیر سوء اونها روی عوام رو به تصویر کشیده بود. به پیشنهاد طاقچه نسخه ی صوتیش رو گوش دادم که خیلی خوب بود و از همه ی داستان ها، نحوه ی ادای داستان گوینده ها و موسیقی های کوتاهی که بین هر داستان پخش میشد واقعا لذت بردم و گوش دادن بهش رو توصیه میکنم.
داستان های این کتاب رو به دو، سه دسته میشه تقسیم کرد: اونهایی که مسئلۀ مذهب و مسائل دینی دارن، و اونهایی که مسئله شون کودک و دنیای کودک است. و یه دستۀ سوم که انگار دغدغۀ سیاست و قدرت و چپ و راست رو داره.. داستان "سه تار" نمونه ای از داستان هاییه که مسئله شون مذهب و دینه. و همونطور که مثلن از داستان "گناه" هم میشه دید، و همچنین از داستان "آفتاب لب بام"، به نظر میرسه که آل احمد در این کتاب خیلی نظر مساعدی نسبت به دین و سنت نداره، و حتا در برخی موارد توصیف های منفی و بدی از اعراب و زبان عربی داره که آدم رو یاد صادق هدایت میندازه. در مورد داستانهایی که دغدغۀ کودک و جهان کودک رو دارن، به نظرم بهترینش همون "بچۀ مردم" معروفه که به شدت تکان دهنده س برای من هر بار که میخونم، و داستان باز هم تکان دهندۀ "اختلاف حساب" و باز هم تکان دهندۀ "الگمارک و المکوس". در مورد دستۀ سوم، بهترین داستان مجموعه به نظرم "زندگی که گریخت" است که بسیار زیبا و تأثیر گذار نوشته شده. در کل مجموعۀ بسیار خوبیه از نظر من. مدتی بود که نظر چندان مثبتی نسبت به آل احمد نداشتم (شاید به دلیل رمان ها و داستان های بلندش، و شاید به دلیل مقالات و عقاید سیاسیش) ولی خب با خوندن این مجموعه به این نتیجه رسیدم که آل احمد دست کم داستان کوتاه رو خوب می نوشت. بسیار خوب.
مجموعه سیزده داستان کوتاه در مورد مصیبت های فرهنگی و اجتماعی مردم ایران در سالهای ۱۳۳۰ فضاسازی های جلال در این کتاب فوق العاده است انگار دستت رو میگیره و با خودش به یک گوشه از تاریخ میبره. برام جالب بود که هنوز هم خیلی از داستان ها و مسائلی که مطرح شده بود تازگی داشت. مطمئن باشید حداقل سه چهار تا از این سیزده داستان رو خیلی دوست خواهید داشت. پس اگه هنوز این کتابو نخوندید توصیه میکنم حتما تو برنامه مطالعتون قرارش بدید.
کتاب مجموعه سه تار جلال آل احمد هم تموم شد و من بیش از قبل متحیرم که چطور توانسته از این موضوعات پیش پا افتاده، داستان بنویسه! آن هم داستانهای� که واقعا کشش دارند و آدم رغبت داره تا انتها بخونه. البته واقعا هدفش رو از تعریف بعضی داستانه� نفهمیدم، در واقعا نفهمیدم می خواد چی بگه، ولی داستانه� هنرمندانه نوشته شده بودن. خیلی بهم کمک کرد که بتونم اتفاقات پیش پا افتاده رو ببینم و قابلیت داستانیشو� رو بررسی کنم.
در ادامه ایرونی خوانی هایم رسیدم به جلال آل احمد. جلالی که طبق چیزهایی که جسته گریخته ازش خوانده بودم و شنیده بودم فکر نمی کردم ازش خوشم بیاید و مثل خیل عظیمی از هنرمندانی که فقط یک تغییری ایجاد کردند و بعدها کسانی در آن راه، از آنها پیشی گرفته اند چیز زیادی برای ارائه ندارد.
اما طی این چند روز که مدام سر و کارم با جلال و نوشته هايش بود بعضی وقتها به خود ميامدم و خودم را ميديم که مسخ شده، لابلاي کلمات جلال آل احمد دارم راه میروم.
با آن بچهک معصومِ داستان گناه، روی ملافه خنک و سفیدِ یخی پدر دراز کشیدم و...... یهو به خواب رفتم
با زن آلوده به درد و وجدانِ بچه مردم آن طرف خیابان ایستاده ام و دارم برای آخرین بار کودک سه ساله ام را نظاره می کنم.
+ امروز حال ام خوب است و توی تراس خانه مان نشسته ام و فنجان قهوه ام را با آن بوی تلخ و تيزش روی میز می گذارم و با صدای باران به کشف زیبایی های صاف و ساده جلال ادامه میدهم.
اگر زندگی جلال به لحاظ نویسندگی رو به دو نیمه تقسیم کنیم سه تار نیمه ی اول می افته و امثال پنج داستان و مدیر مدرسه تو نیمه ی دوم......من برای جلال خوندن پیشنهاد میکنم از کتاب های نیمه دوم شروع بشه چون هم فکر و هم قلم قوی تره....
،داستانهای� تلخ، برگرفته از جامعه� ۷۰ سال پیش، اما حقیقی و قابل درک و فهم؛ شاید چون هنوز که هنوزه بعد این همه سال، کم و بیش چنین افکار و افرادی در جامعه حضور دارن و اگر نبینیم، میشنوی�. كتاب بسيار روان پيش مىرف� و از دیدن شماره صفحها� که در حال خوندنش بودم، تعجب میکرد�! جزئیات به خوبی وصف شده بودن و به راحتی تونستم خودم رو در فضای هر داستان تصور کنم، حتی با وجود اینکه قادر به درک درست افکار بیش از حد سنتی و متعصبانه� بعضی از شخصیتها� داستانها� اول کتاب،� نبودم.
خيلى ساده و روان ، جامعه رو به تصوير كشيده باورش سخته كتابى كه ٧٠ سال پيش نوشته شده انقد بتونه براى خواننده امروزى و نسل جوون قابل فهم و لذت بخش باشه . اوايل كتاب با داستان هايى مواجه ميشيم كه به نظر مياد نويسنده قصد داره خرافات و فرهنگ اشتباهى كه از طريق دين وارد جامعه شده رو گوشزد كنه اما در ادامه با همچين چيزى مواجه نميشيم و به طور كلى ميشه گفت " جامعه " رو به چالش ميكشه تصوير سازى فوق العاده اى داره و نويسنده تونسته با استفاده از جملات كم ، به راحتى خواننده رو با فضاى داستان و شخصيتش اشنا كنه خواننده به راحتى ميتونه با همه ى شخصيت هاى گوناگونى كه تو كتاب هست ارتباط برقراره كنه و خودش رو هم جزوى از داستان و فضاش بدونه البته كه بعضى از داستان هاش اصلا قوى نبود ، ولى به نظر من سه داستان آخر كتاب جزو بهترين هاى اين مجموعه س
نصف کتاب را قبلا خوانده بودم و اینک نیمه دیگر انرا کامل کردم. با اینکه بین این دو نیمه شاهکارهای بزرگ و متفاوتی را خوانده بودم ولی بازهم جلال ال احمد با همین داستانهای کوتاه و قدیمی انچنان ضربانم را پایین و بالا برد و نفسم را حبس کرد که دلم برای همه کتابهایش تنگ شد..
من هم اون زمان سه تاری میزدم. سیلی ای که تار نواز خورد به کنار،وقتی سه تار شکست ،من را هم شکست. همچین حسی رو دوباره وقتی پیدا کردم که در فیلم پیانیست، نوازنده رو برای پنهان شدن به خانه ای بردن که توش پیانو هم بود. ولی چون نباید کمترین سر و صدایی میکرد ، پشت ساز نشست ، انگشت هاش کلاویه ها را حتی لمس نکرد، ولی بهترین آهنگ را نواخت
من کاری به ایدوئولوژیای جلال آل احمد، یا اینکه چه جوری فکر می کرد ندارم، من فقط می دونم عاشق قلمشم، عاشق شخصیت سازیاشم، عاشق دقت کردنش به همه ی جزئیات، اینکه اینقد خوب بلده یه فضای واقعی واسه داستاناش بسازه، و چقد حس همدردی و یا همذات پنداری خوانندرو درگیر می کنه، من واقعن از خوندن کتاباش لذت می برم
بارزترین جاذبه داستانهای این اثر بیان تلخ خرافه هایی ست که هنوز هم کم وبیش گرفتار آنیم. طرح های داستانها فوق العاده اند اما بجز لاک صورتی و بچه مردم ، باقی در همان مرحله طرح مانده اند. شاید اگر نام جلال آل احمد عزیز همراه این اثر نبود، بسیار زود دست از مطالعه میکشیدم.
در میان داستانها� کوتاه این مجموعه داستان، دو داستان (بچه� مردم) و (گناه) به دیگر داستانها� این مجموعه پهلو میزن�. داستان کوتاه (سهتا�) بیشت� حکم بیانیه نویسی را دارد تا نوشتن یک داستان خوب و به یادگار ماندنی
سه تار نوشته جلال آل احمد . مجموعه داستان هایی که در همه آن ها زندگی تحمیلی دیده میشود �. زندگی که به انتخاب خودشان نیست . و وقتی کسی عصیان و شورش میکند در مقابل این زندگی تحمیلی سرکوب میشود و تاوان میدهد . تاوانی سخت که بازگشت به زندگی قبلی است . این تاوان میتواند سه تاری شکسته یا ناخن های لاک زده، کودکی رها شده برای بهتر شدن زندگی مادری تنها و رها شده و یا کتک خوردن از جانب پدری باشد که مشخص نیست میخواهد فرزندانش هم در سختی روزه گرفتن شریک باشند و یا ناراحت است از به دوش کشیدن سختی های این زندگی تحمیلی به تنهایی . آل احمد بدون شک یکی از نویسندگانی است که قدرت زیادی در نوشتن روزمرگی دارد . داستان های که د ر این کتاب نوشته همه نمودی از یک جامعه است که . بین دین و انسانیت گیر کرده است آدم هایی که نمیدانن� دین خود را نگه دارند یا انسانیت را . قطاری که حرکت میکند و پشت سر میگذار� آدم هایی را که چیزی برای فروش دارند و یا شاید آمده آمد که یادآوری کنند آنچه را که خیلی وقت است در انسان ها مرده است و یا آن ایستگاه جاییست برای باقی گذاشتن اعتقادات . و ژاندارمی که خود اولین نفر است که پا میگذارد روی قانون هایی که هیچ جوابی برای احساسات ندارند . سه تاری که شکست . پسرکی که رها شد لاک های ناخنی که پاک شدند و بچه ای که مرد همه نشانی دارد از تعصب هایی که هر روز به گوشمان خوانده اند که سرکوبمان کنند و فراموش کنیم انسانیت را و غرق شویم در دریایی از شرعیات و فرعیات و هر آنچه که نیازی به درگیر کردن ذهن ندارد. و راهی همان مسیری شویم که به بهشتی پر از شیر و عسل میرس� .
این کتاب که سه تار نام دارد مجموعه ای از 13 داستان کوتاه از جلال آل احمد است که از لحاظ تاریخ انتشار پس ازمجموعه داستان های "دید و بازدید" و "از رنجی که می بریم" به عنوان سومین مجموعه داستان جلال برای بار اول در سال 1327 به چاپ رسیده است . در این مجموعه نویسنده می کوشد به فقر فرهنگی و خرافات موجود در جامعه ی عصر خود بپردازد که البته بعد از گذشتن نزدیک به 70 سال از نوشته شدن این داستان ها هنوز برخی از مسائل اشاره شده به قوت خود باقی هستند. . درباره تک تک داستانها چند خطی در وبلاگ نوشته ام.
این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه و البته غمگین و متأثر کننده است. نثر کتاب روان و ساده بود ولی توضیحات داستانه� از حد گذشته بود؛ انگار نویسنده میخواس� تعمداً داستانهار� طولانی تر کنه و بعد از نگارش تنه ی داستان، نکاتی غیرضروری رو به اون اضافه کرده بود.
با خوندن این کتاب احساس کردم واقعا ذات مردم ایران با بیچارگی، بی پولی و تیره روزی عجین شده.
۹۹/۰۱/۱۱ 📖 «سه تار»، اثر «جلال آلاحمد»� نشر «جاویدان». . کتابی که با خوندنش انگار توی ایران قدیم راه میرفتم. مخصوصا که خود کتاب هم قدیمی بود. یهجورای� برای من مثل یه کتاب تاریخی جذاب بود که بدون قضاوت، اتفاقات جاری زمانهای گذشته رو بیان میکرد. خیلی زیبا حالات شخصیتها� داستان رو توصیف میکرد. و مهمتر اینکه افکار جاری ذهن شخصیته� رو بیان میکنه. افکاری که موقع یه اتفاق نامتعارف، همهمو� درگیرشون میشیم. من «زندگی که گریخت» و «الگمارک و المکوس» رو بیشتر از همه دوست داشتم. . کتاب راوی ۱۳ داستان کوتاه با موضوعات کاملا متفا��ته. . ***در ادامه نوشته، احتمال لو رفتن داستانها وجود دارد*** - «سهتار»� داستان جوان نوازندها� است که مدتها در آرزوی داشتن سهتار�. روزی که بالاخره ساز رو میخره، گیر یه جوانک متعصب به دین میفته، و توی دعوا تارش میشکنه... - «بچه مردم»؛ داستان ازدواج مجددی هست که زن داستان بخاطر داشتن یک بچه، مجبور میشه اون رو رها کنه... دردناکتر از این، طرزتفکر اون زن بود که راضی شد اینکارو بکنه... - «وسواس»؛ درباره وسواسهایی� که بخاطر شک کردن توی انجام اعمال دینی، در فکر آدمها بوجود میاد. جوری که ممکنه بخاطر یه شک کوچیک، چندروز از کاروزندگیشو� رو رها کنن تا شک برطرف بشه... - «لاک صورتی»؛ نماد دلخوشیها� کوچکی هست که میتونه حال آدم رو خوب میکنه، اما از لحاظ مالی امکانش نیست. و وقتی هم با کلی تلاش بدستش میارن، بازم حالشون خوب نمیشه. - «وداع»؛ داستانی از نوع زندگی کودکان کاره. و اینکه آدمای رهگذر اونها چجوری میبینن، و یا اصلا آیا اونا رو میبینن؟! کودکانی که محل زندگیشو� نزدیک به یک ایستگاه قطاری بین شهری هست که برای فروش گلهایی که چیدهان� به سمت مسافرا میرن و دنبال قطارها میدون. - «زندگی که گریخت»؛ فرد روزمزدی که دو روزه شغلی پیدا نکرده و میره برای باربری کیسهها� برنج به داخل کشتی، اما بدنش توان اینکار رو نداره و با تمام زحمت و تلاشی که میکشه اما موفق نمیشه�. توی این داستان اینقدر حالت ترس و دلهره شخص رو به خوبی بیان میکنه، که من لحظاتی خودم رو جای شخص میدیدم. - «آفتاب لب بام»؛ حکایت پدرهایی که همسر و بچههاشو� رو خونواده� خودشون نمیدونن و هرجور دوست دارن باهاشون رفتار میکنن. خانواده همه روزهدارند� نزدیک افطاره و بقیه اهل خانه مجبورن دستورها و بداخلاقی پدر رو تحمل کنن! - «گناه»؛ داستان ترس دختری از پدرشه که همیشه دلش میخواسته یکبار روی تشک ملافهدا� و بزرگ پدرش (بهترین تشک خونه بوده) دراز بکشه! و یکبار با ترس و جرأتی ناگهانی اینکار رو میکنه و اتفاقا از شدت ذوق همونجا خواب میره. - «نزدیک مرزونآباد»� داستان بازجویی درباره ژاندارمی بود که عاشق یک دختر روستایی شده (که نامزدی داشت، اما عشق نه) و میخواستن باهم فرار کنن به تهران. - «دهن کجی»؛ امان از این داستان که حکایت جاری خیلی از ماست. رعایت نکردن حقوق شهروندی و به فکر آسایش دیگران نبودن! روبروی یک ساختمان مسکونی، یک پارکینگ ماشینهای سنگینه که اغلب اوقات نصفهشبه� ماشینها میرسیدن اونجا. و سروصدای زیاد مانع آسایش راوی داستان شده. در آخر شخصیت داستان سنگ بزرگی رو به سمت گاراژ پرتاب میکنه. - «آرزوی قدرت»؛ داستان مردی هست که عاشق تفنگ بوده، چون توی بچگیش یه بار تفنگ عموش رو دیده بود و بعدها سرنیزه اون رو برای خودش برداشته بود. یه باگ ذهنی شده بود براش تا برای این سرنیزه یه تفنگ پیدا کنه. دنبال سربازهای تفنگ به دست توی خیابونا راه میفتاد تا اینکه بهش مشکوک میشن و دستگیرش میکنن و میرن خونهشو� رو هم بازرسی میکنن و سرنیزه رو برمیدارن. - «اختلاف حساب»؛ داستان بانکداری هست که بچها� به مریضی سختی دچار شده، و تمام مدت کار به فکر بچه� هست و تمرکزی روی کارش نداره. این داستان یکم طولانی شده بود و مطالب دائما تکرار میشد، و بنظرم میخواست درگیری فکر رو موقع مشکلات نشون بده، که ذهن دائم حوادث رو مرور میکنه و آدم نمیتونه کاراش رو ادامه بده و چقدر هم زجرآوره. آخرش بچه� رو هم از دست میده... - «الگمارک و المکوس»؛ داستان سفر مردی به یک شهر عربی هست که جلوی گمرک با یک پسرک ایرانی دستفروش مواجه میشه. چقدر از لحاظ روحی براش خوب بود که یک همزبان میدید. به پسرک وعده داد که اون رو با خودش ببره و پسرک چقدر خوشحال شد، اما بعد از کارهای اداری گمرک، پسرک رو فراموش کرد و فت به سمت اتوبوس بغداد. موقع راه افتادن اتوبوس پسرک رو دید که به سرعت به طرف اتوبوس میدوید. اما چیزی نگفت و اتوبوس رو نگه نداشت، و او و ماند عذابوجدان� همیشه بر روی دلش�..�.
This entire review has been hidden because of spoilers.
تراژدی به معنای واقعی کلمه. البته نه از اون تراژدی های ساختگی بلکه کاملا واقعی و روزمرگی های زندگی مردم عادی. و یه نکته جالب این کتاب این بود که خشک مذهب ها اونایی که فقط مناسک رو انجام میدن ولی ذره ای از منش دینداری رو درک نکردن رو به خوبی بیان میکرد.
کتاب صوتیش رو شنیدم. توصیفات دوست داشتنی و خلاقانه جلال آل احمد همراه با نقد شرایط جامعه و توصیف تعصبات و نگاهها� سنتی به مذهب شنیدن و خواندن کتاب رو بسیار لذت بخش میکنه.
همیشه آل احمد قبل از آن مسخ تاریخی، نویسنده ای جذاب تر و جدی تر به نظرم آمده است. نه تنها به دلیل رویکردش به آنچه دور و بر خودش می گذرد و به تصویر کشیدن از رنجی که می کشیم، از همان درد مشترکی که هر یک از ما هستیم و فریاد کشیدنش را از ته دل آرزو می کنیم، بلکه از آن مهم تر به خاطر تجربه کردن در شکل و زبان شخصی بدون آلوده شدن به آنچه مقام تحمیق کننده استادی به نویسنده تحمیل می کند. روزی روزگاری هوشنگ گلشیری در ده شب از سندرومی سخن گفت به اسم جوانمرگی در ادبیات فارسی (که شاید به اعتقاد خیلی از کتابخوان های حرفه ای خودش هم به آن مبتلا بود). به نظر می رسد هرکس این اصل استادی را می پذیرد، در همان گام نخست خاطرات و خطرات تجربه گرایی را به وادی فراموشی رهنمون می سازد و از فراز برج عاج برای محفل ققنوس نشان مریدانش مجالس درس استاد وسماع مراد به راه می اندازد. جلال در همان داستان بیاد ماندنی سه تار تجربه ای می کند که از یک تصویر، از یک کلام، داستانی خودجوش خلق می کند - گرچه این تصویر به شدت مبتنی بر احساساتیگرایی باشد. نتیجه از تحمیل یک رای و یک ایده جداست. نتیحه یک فریاد اعتراض است و یک داستان قابل باور و متقاعد کننده. نتیجه همان فریاد درد مشترکی است که ماییم: من، تو و هزاران هزار آدم مثل من و تو.