این از اون داستانها� پرویز دوائی هست که آدم هی شک میکن� نکنه برای ری بردبری باشه.. :)) من این کتاب رو با صدای میلاد تمدن از ماه آوا شنیدم، لینک دریافت رایگان؛
در خلوت نیمهتاری� معبد صندوق خانه، کتِ خانها� را درآوردم. کمربند را که زیر کت پنهان کرده بودم باز کردم. با تمام طول قامتِ سیاهِ نویِ قشنگش آویخته شد. در میان دو بازو، در طول دو بازوی از هم گشوده نگاهش کردم. پشت و پیشش را نگاه کردم. حلقه� سفتِ سفید و در وسط آن علامت پاکیزه� صاعقه، درست همان چیزی بود که آرزو کرده بودم (و امید نداشتم) که از کار دربیاید. کمربند را با آهستگی و ملایمتی که در خور آداب عزیز است به دور کمر پیچیدم. دو انتهایش را با دو سگک سیاه که به اندازه� کمرم نشان شده بود، محکم کردم. کمربند بر پیکرم، دور کمرم محکم ماند. من حالا نه فقط صاحب کمربند که لایق کمربند بودم و تمامی بدنم از نژاد کمربند بود.
داستان دلنشین از دنیای خیالی کودکان و بازی هایی که گاهی در غیاب دیگران در خیال به آن می پردازند و شاید بزرگترها آن را دوستهای خیالی می نامند. آرتیست سینما بودن هم می تواند یکی از این بازی های خیالی باشد و چه قشنگ به دنیای واقعی با بوی آبگوشت بازگشت...😊
به نظرم این بازیهای خیالی در نسل کودکان پرورش یافته با تکنولوژی کمرنگ تر است و با خواندن سطرهایی از این داستان کوتاه، به دوران بازی پشت پرده ای مخملی و سبز برای همسالان در خانه مادربزرگ بازگشتم...
یک اثر بسیار زیبا که به شیرینتری� شکل، ورود سینما و به همراهش فرهنگ قصهگوی� سرزمینها� دیگه رو به زندگی مردم ما نشون مید�. آن چه که در آغاز رویارویی با این پدیدهه� در ذهن میگذر�.