Vladimir Vladimirovich Nabokov, also known by the pen name Vladimir Sirin, was a Russian-American novelist. Nabokov wrote his first nine novels in Russian, then rose to international prominence as a master English prose stylist. He also made significant contributions to lepidoptery, and had a big interest in chess problems.
Nabokov's Lolita (1955) is frequently cited as his most important novel, and is at any rate his most widely known one, exhibiting the love of intricate wordplay and descriptive detail that characterized all his works.
Lolita was ranked fourth in the list of the Modern Library 100 Best Novels; Pale Fire (1962) was ranked 53rd on the same list, and his memoir, Speak, Memory (1951), was listed eighth on the publisher's list of the 20th century's greatest nonfiction. He was also a finalist for the National Book Award for Fiction seven times.
این ناباکوف پدرسوخته... � داستانها� کوتاه ناباکوف، بیشتر شبیه این است که جایی شبیه یک موزه، در حال تماشای بقایای آدمه� باشی. یک نامه، یک چتر، یک تور برای به دام انداختن پروانهها� یک شمشیر و بسیاری چیزهای دیگری که هرکدام تنها نشانها� از بخش کوچک یا بزرگی از زندگی آدمهاس�. باقی را خودت باید حدس بزنی. مسئله وقتی عجیبت� میشو� که به این فکر کنی که چنین آدمهای� هرگز وجود نداشتهان� تا ناباکوف بقایای داستانهایشا� را در کتابش جمعآور� کند. این آدمه� از تخیل زاده شدهان� و هزاران آدم مثل من، با تخیلاتشان نخ داستانهای� را که ناباکوف در کتابش نشان داده است، گرفته و در ذهنشان هزاران زندگی متفاوت خیال کردهان�: حجم عظیمی از آدمها� خیالی زاده شدهان�...
در عین حال، داستانها� ناباکوف، توانایی زیادی در مایوس کردن آدم دارند. گاهی وقته� تصور میکن� که بعضی داستانه� را فقط برای به رخ کشیدن هنر نویسندگیا� نوشته و لاغیر: تعلیق، هیجان و دست آخر هیچ! به آن چیزی که از این داستانه� دلتان میخواه� نخواهید رسید. داستان "دایره" برای من نقطهعط� داستانها� کتاب است. داستانی که درست در لحظه پایانش، پس از خواندن آخرین کلمه، ناباکوف را به یک فحش رکیک مهمان کردم و درست در آن لحظه ضربان قلبم از شدت هیجان و تحسین، بالا رفته بود. مثل وقتی که یک مسئله سخت ریاضی را بعد از چند روز کلنجار رفتن حل میکن� و آنوق� تازه به نظرت میآی� که: "کل مسئله عجب ساده، اما زیرکانه بود!"
اما، برای من زمان برد تا با سبک داستانها� ناباکوف خو بگیرم. تقریبا تا اواسط کتاب، داستانه� را صرفا در ساعات مجبوری میخواند�. ساعاتی که قادر به انجام کار دیگری نبودم، بجز خواندن داستان کوتاه، از نوع ناباکوفی! گفتم که داستانه� آن چیزی را که از آنه� میخواهید� به شما نمیدهن�. اما تقریبا از نیمه کتاب، به این حالت داستانه� عادت کردم. اصلا با این سبک حال میکرد� و آگاهانه در هر داستان به دنبال برگ برندها� بودم که ناباکوف قرار است رو کند: ترفند خاصی برای به پایان رساندن داستان، جوری که حالت را بگیرد و انتظارش را نداشته باشی و حتی نیمهتما� و با پایان باز، جوری که به اصغر فرهادی و اجدادش رحمت بفرستی. :)) برای اولین بار، با خواندن داستان دایره، طعم لذت بردن از فرم را نه بصورت زائدها� بر محتوا، که بصورت مستقل احساس کردم. البته اگر هنوز این داستان را نخواندهاید� دیگر هرگز قادر نخواهید بود، به اندازه من از آن لذت ببرید، چون انتظارش را دارید! (لبخند شیطانی)
ترجمه کتاب، آنقدرها که باید خوب نبود. گاهی در میانه توصیفها� جملهها� بلند و تو در تو، روانی داستان را دچار اخلال میکر�. یا مجبوری برگردی و با دقت زیاد، جمله را از اول بخوانی تا معنیا� را بفهمی، یا اینکه کلا از خیر فهمیدن معنای برخی توصیفات و جملهه� بگذری، بویژه آنهای� که اثر تعیینکنندها� بر روند داستان ندارند. اما به هر حال، نخواندنشان تصویرسازی آدم از داستان را خراب میکن�. جملههای� که احساس میکرد� ترجمه تحتالفظ� از زبان انگلیسی است. البته این مسئله آنقدر پررنگ نیست که روی اعصاب باشد، یا لذتِ خواندنِ داستانه� را به طرز چشمگیری مخدوش کند. در عین حال، میزان روی اعصاب بودن یا نبودنش، به آرامش اعصاب و صبر و تحمل خودتان هم بستگی دارد. بالاخره آدمه� با هم فرق دارند. :)) فارغ از ترجمه، خود ناباکوف هم مثل بسیاری از نویسندگان زمانه خودش، از آنهای� است که بعضا به جای انتقال حال و هوا، دست به توصیف تکت� عناصر با جزئیات بسیار میزنن�: "دیوار و سطل زنگزد� پای آن و دستشوی� در طرف راست و دری که روی پاشنها� لق میزن� و سمت چپ آفتابها� با فرورفتگی کوچکی در حاشیه قسمت بالا، نزدیک به دستهاش� که معلوم نیست چند نفر دستان خود را هنگام رفتن به دستشویی به آن آغشتهان�." البته که اینه� را از خودم درآوردم و توصیفات ناباکوف نیست! اما باور کنید ذکر این نکته که دستشویی در طرف راست یا چپ حیاط قرار دارد، کمک زیادی به تخیل من نمیکن�: "بالاخره آن لعنتی یک طرفی هست دیگر، بقیه داستان را بگو!" البته این مدل توصیفات هم آنقدر زیاد نیست که روی اعصاب برود، میخواه� بگویم به بهانه این چیزها از خیر خواندن این کتاب نگذرید. سعی کنید بهانهها� دیگری جور کنید. :))