Mohammad-Ali Jamālzādeh Esfahani (Persian: محمد علی جمالزاده اصفهانی�)
محمدعلی جمالزاد� (زاده ۱۲۷۰، درگذشته ۱۷ آبان ۱۳۷۶) نویسنده معاصر ایرانی و از پیشگامان سادهنویس� فارسی بود. در سال ۱۲۷۴ خورشیدی در خانوادها� مذهبی در اصفهان بدنیا آمد. وی فرزند سید جمالالدی� واعظ اصفهانی بود. در سیزده سالگی برای تحصیل به بیروت رفت. او نخستین مجموعه داستانها� کوتاه ایرانی را تحت عنوان یکی بود، یکی نبود در سال ۱۳۰۰ خورشیدی در برلین منتشر ساخت. به همین خاطر وی را آغازگر سبک واقعگرای� در نثر معاصر فارسی دانستهان�. داستانها� وی انتقادی (از وضع زمانه)، ساده، طنزآمیز، و آکنده از ضربالمثله� و اصطلاحات عامیانه است.
دارالمجانین = Dar al-Majanin = Lunatic Asylum, Mohammad-Ali Jamalzadeh
Mohammad-Ali Jamālzādeh Esfahani (January 13, 1892, Isfahan, Iran � November 8, 1997, Geneva, Switzerland), was one of the most prominent writers of Iran in the 20th century, best known for his unique style of humour. In view of his vast influence over Persian short-story writing, he is often referred to as the father of this genre in Iran.
The engaging story of a mad-house in which some interesting characters, each with his own philosophy, habits and idiosyncrasies, are in custody. While throwing light on the abnormalities of his characters, the author also tries to criticize the conditions of a society in which sensitive men prefer taking refuge in an asylum rather than being at large. But this critical note is only incidental: it is droll humor that forms the driving force of the novel.
Among the crowd of bedlamites the reader can recognize one unmistakably: a certain Hedāyat-ʿAli Khan, known as Monsieur, who calls himself Buf-e kur. He is a writer, and some of the passages and hallucinations of Hedayat’s Buf-e kur (q.v.; The Blind Owl) are given as samples of his writings. The allusions are clear enough, and the author’s love and respect for the late Sadeq Hedayat are touching. The book also contains a good selection of quotations from classical Persian poetry about wisdom and insanity.
تاریخ نخستین خوانش: ماه می سال 1976میلادی
عنوان: دارالمجانین- تیمارستان؛ نویسنده: سید محمدعلی جمالزاده؛ بی جا، بنگاه پروین، 360ص، مصور؛ چاپ ششم: تهران، کانون معرفت، 1343، در282ص، موضوع: داستانهای نویسندگان ایران سده 20م
آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را هست دیوانه چو دیوانه نشد، این عسس را دید و در خانه نشد
فهرست: دیباچه، قسمت اول: من و پدرم، دختر عمویم، عمویم، آقا میرزا و پسرش، شاه باجی خانم، سوز و گداز، نورچشم نعیم النجار، دربدری و خونجگری، نبرد یک و دو، عالم یقین، دل و دریا، حکیم و دیوانه، دشت جنون، بوف کور، وسوسه، عقل و جنون، گناه فکر، قسمت دوم: سرمنزل عافیت، نشئه کامرانی، کیف و حال، دیوانه بازی، شتر نمدمال، کور عصاکش، عزا و عروسی، برگشتن ورق، مواجهه با اولاد آدم، پرده آخر، دادخواهی؛
روانشاد «جمالزاده» در دیباچه ی کتاب خویش؛ داستان به دست آوردن دستخطی را شرح میدهد؛ که سرمایه ی نخست ایشان؛ برای نوشتن همین داستان است، نوشته شاید داستان واقعی باشد، شاید هم نویسنده ی گمنامی خواسته باشد توان اندیشه و نوشتن را، در خویشتن خویش بیازماید، خواندنش، هم خیال را به روزگارهای پیشین پیش میراند، و هم با سبک و اسلوب آن روانشاد نویسنده آشنا میشوید، از پیشروان همین فن نگارش خیال و یکی از استادان بنام همین دیار بودند؛ روانش شادمان
یکی از قهرمانان داستان دیوانه ای است به نام «هدایتعلی خان» که در دارالمجانین نامش را «مسیو» صدا میزدند؛ انتشار کتاب چند سال پس از انتشار «بوف کور صادق هدایت» بود؛ «جمالزاده» با نقل عین قسمتهایی از کتاب «بوف کور»، در «دارالمجانین» خود؛ آشکارا به سلامت عقل و نبوغ «هدایت» تردید نشان میدهند؛ داستان در مورد پسرک یتیمی (محمود) است، که در خانه ی عموی ثروتمند و خسیس خویش زندگی میکند، و عاشق دختر او «بلقیس» میشود؛ اما عمو؛ پسر را از خانه میراند؛ در این بین ماجراهایی روی میدهد، که پسر ترجیح میدهد خود را به دیوانگی زند، تا در تیمارستان بستری شود؛
تاریخ بهنگام رسانی 13/07/1399هجری خورشیدی؛ 27/06/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
دوستان� گرانقدر، زنده یاد <جمالزاده> به گفتهٔ خویش، این داستان و بهتر بگویم خاطره را به طورِ اتفاقی از پیرزنی خریده بوده است و زمانی که به سوییس سفر کرده، آغاز به نوشتنِ آن نموده و سپس به چاپ رسانده است... یکی از امتیازاتِ خوبِ این کتاب، بیانِ خرافات و موهوماتِ مردم نیز میباشد که به زبانِ شیرینی آنها را دلِ داستان گنجانده است ای� داستان از 28 فصل تشکیل شده است و در موردِ خاطراتِ مردی میباشد به نامِ <محمود> که در نوزادی مادرش پس از زایمان مُرده است و با پدر و مادر بزرگش زندگی گذرانده و در رشتهٔ پزشکی تحصیل کرده است پ� از مرگِ پدرش و به وصیتِ پدرش، میرود تا با عمو و دخترعمویِ زیبایش <بلقیس> زندگی کند محمو� دلباختهٔ دخترعمویش میشود و مشکل اینجاست که عمویِ او پیرمردی خسیس است که بعید است دردانه دخترش را به محمود بدهد.. بنابراین دوستِ صمیمی او یعنی <رحیم> به او پیشنهاد میکند که مشکلش را با مادرش یعنی <شاه باجی> در میان گذارد ول� <آقا میرزا> پدرِ رحیم متوجه میشود که عمویِ طمع کارِ محمود، دخترعمویش بلقیس را به نامزدیِ پسرِ <نعیم التجار> از پولدارهایِ شهر درآورده است ا� این رو، در ادامهٔ داستان، محمود خویش را به دیوانگی و جنون زده و او را به تیمارستان میبرند... ولی هیجانِ داستان از اینجا آغاز میگردد، یعنی اسیر شدنِ محمود در تیمارستان و تلاش او برایِ رهایی از آن مکان.... بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید لاز� است بگویم که این خاطرات به نوعی "عریضهٔ دادخواهی" این جوانِ بیچاره است که توسط آن پیرزن که احتمالاً شاه باجی بوده است به دستِ <جمالزاده> رسیده و اینک ما این خاطرات را میخوانیم --------------------------------------------- برخ� از نوشته هایِ این داستان را به انتخاب در زیر مینویسم
وقت� که نوبت به درسِ جغرافی میرسید، مادربزرگم میگفت: عزیزم، به تو چه که آنطرفِ دنیا کجاست و اسمِ این همه کوه ها و دریاها چیست؟ تو همان راهِ بهشت را یاد بگیر!!!! اینها همه پیشکشت ** آدم� بی پول، محال است حرفش در موردِ پول و در حقِ اشخاصِ پولدار، مقرون به حقیقت و انصاف و عاری از غرض و رشک و کینه باشد. کسی که مزهٔ شراب نچشیده، از نشئهٔ آن چه خبر دارد؟ و چنان است که کورِ مادرزادی بر الوان (رنگهای) قوس و قزح (رنگین کمان) نکته بگیرد و یا آدمِ کَر آوازِ بلبل را نپسندد ** پریرو� دستِ بر قضا عمه حاجیه اینجا بود، وقتی حالِ رحیم را دید، گفت: الاولله که جادو و جنبل به کارش کرده اند، یقین داشت که تخمِ لاک پشت و مغزِ سرِ توله سگِ نوزاد را به خوردش داده اند. برایِ باطل السحر، دادیم دخترِ سید روح الامینِ پیشنماز که هنوز باکره است، قلیا و سرکه زیرِ ناودان رو به قبله نشست سائید، جلویِ در خانه ریختیم ** م� ایرانیان، دلباختهٔ افسانهٔ دیوانگان هستیم و بیخود نیست که گویندگانِ ما قصهٔ لیلی و مجنون را به صد زبان حکایت نموده اند --------------------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این داستان، کافی و مفید بوده باشه �<پیروز باشید و ایرانی>
یک داستان اصلی که امکانش بوده تو حداکثر صد صفحه نوشته بشه رو نویسنده حدود سیصد صفحه به طور کاملا کسلکنندها� (برای من) طولانی کرده. شخصیته� به داستان اضافه و تقریبا حذف میش�. پیوستگی بین فصله� برای من فوقالعاد� ضعیف بود. طنز داستان به خاطر کلافگیا� که به خاطر طولانی شدن دیالوگها� نسبتا بیرب� و مجزا بین شخصیتها� متعدد بهم دست میداد� اصلا به دلم ننشست. جمالزاده که میتونس� با این اثر منبع خوبی برای آشنایی با فرهنگ اون زمان باشه، با پرگوییه� و حواشی زیاد، به طور خلاصه، حوصله� رو سر برد.
دارالمجانین سومین اثر داستانی از جمالزاده است که در سال ۱۳۲۱ نوشته شده. این داستان بلند/ رمان فارسی از نظر من یک کتاب متوسط رو به پایین بود. اگر نویسنده اش کسی جز آقای جمالزاده می بود، احتمالا امتیاز بالاتری می دادم. اما اشکالات این کتاب برای این نویسنده خیلی گل درشت بودن و این خود جمالزاده اس که توقع رو بالاتر میبره، در پله د وم هم ریویووهای پرستاره.
❌حاو� اسپویل: داستان رمان دارالمجانین درباره پسری یتیمه که عاشق دختر عموش میشه، بهش نمیدنش، و اینهم با خوندن کتاب درباره امراض روانی و راهنمایی های شخصی به اسم هدایتعلی که از دیوانه های تیمارستانه، خودش رو به دیوونگی میزنه میره تیمارستان و با مفت خوری حال میکنه. ولی بعد عموش که مانع ازدواج این ها بوده میمیره، جوان قصه میخواد برگرده ولی هیشکی باور نمیکنه دیگه که اون دیوانه نیست ...
اشکالات داستان از نظر من: داستان شخصیت پردازی نداره و نویسنده فقط تیپ سازی کرده. دراصل بعد ندارن این تیپ ها. همه چیز فقط تعریف شده در داستان و نشون داده نشده. با توجه به اینکه جمالزاده شخصیتی مثل رحیم ( مردی که از شدت عشق علم اعداد به جنون رسیده) رو تونسته اینقدر کامل خلق کنه، پس می تونسته روی بقیه هم کار کنه و داستان بلندش این پتانسیل رو داشته. ولی به قدری درگیر شعر و ضرب المثل گفتن و قرض گرفتن از داستان های هدایت شده که دیگه شخصیت ها به محاق رفتن و همه رو ول کرده. اشکال بزرگ دیگه داستان استفاده بیش از حد و زائد از شعر و ضرب المثل توی متن داستانه. این کار نه تنها کمکی به پیشبرد داستان یا فضا سازی نداره بلکه باعث دلزدگی خواننده میشه که حدس میزنم اغلب هم اسکیپش می کنن. یک سوم ابتدای داستان هم اطلاعات بدرد نخور زیادی داره، اما اگر بخواییم خوشبین باشیم میتونیم بعنوان الگوی شناخت فضای فرهنگی و اجتماعی زمانه خلق داستان تلقیش کنیم. اما جذابیت های داستان: زبان بی تکلف و مناسب با فضای داستان، ضرب المثل ها، دیالوگ های کوچه بازاری، رو دوست داشتم و بهم توی تصویر سازی اون فضا کمک بزرگی کرد. شخصیت رحیم عالی پرداخته شده بود، و پایان داستان غافلگیر کننده و برعکس کلیشه های متداول بود که حرکت آوانگاریه .
این کتاب رو با گروه داستان ایران همخوانی کردیم، کلی ام سرش صحبت کردیم که خوش گذشت :)) ممنون از آرمان، سام، یگانه که ازشون یاد میگیرم. هم صحبت درباره کتاب ها رو و هم تحمل نظر مخالف رو.
تجربه� خوندن ِ این کتاب، یکی از لذتبخشتری� کتابخونیها� بود. زمانی که تصمیم به خوندنش گرفتم، دنبال کتاب ِ بیاهمی� و تا حدی سادها� بودم که شبه� موقع خواب بخونم. کتاب رو که روی "طاقچه" دیدم، گفتم این خودشه! اما متاسفانه یا خوشبختانه، کتاب جذابی از کار درومد، که بعضی شبه� خواب رو از چشمام میگرف�.
این اولین تجربه� من از جمالزاده بود؛ نویسندها� که احتمالا خیلی حق بر گردن داستاننویس� ایران داره. بعضیه� گفته بودن که این کتاب جزو آثار ضعیف جمالزاده ست، که من با اینکه بقیهشو� رو نخوندم، همونطو� که از امتیازی که دادم مشخصه، مخالفم 😄 چرا باید این کتاب رو خوند؟
یک) دارالمجانین جزو اولین رمانها� فارسی امروزی بوده، و خوندنش شِمایی کلی از فضا و مردم ِ اون دوره� ایران میده� و از منظر ادبیاتی هم، نشوندهنده� شروع قدرتمند ایران در این عرصهس�. (به نظر من)
دو) جمالزاده اولین نویسنده� ایرانیه که از یک نویسنده� همعص� خودش، به عنوان کاراکتر کتابش استفاده میکن�: صادق هدایت. (جالب نشد؟)
سه) اگر مثل من از بحثه� و دیالوگها� طولانی، سر ِ مسائل عجیب� و غریب لذت میبرین� این کتاب پر از اینهاس�. نقطه� قوتی که برای بعضیه� خستهکننده� بوده، اما برای من جزو جذابیتها� کتاب بود. در مورد حضور هدایت در این کتاب
*اگر کتاب رو نخوندین، ترجیحا این قسمت رو نخونید*
اکثر کسانی که کتاب رو خونده بودن، برداشتشون این بوده که جمالزاده برای تخطئه کردن صادق هدایت، این کتاب رو نوشته. برداشت من کاملا برعکس بود. زمانی که همه به هدایت انگ ِ دیوانگی یا بیسواد� میزدن� و خیلیه� اصلا هدایت رو نمیشناختن� جمالزاده هدایت رو به شکل ِ آدم منطقیا� نشون میده� که بیشت� از مردم ِ عادی هم میفهم�. نویسنده بارها و بارها تاکید میکن� که همه� مردم دیوانها� و ما دیوانهت� از بقیه نیستیم. در کنار اینها� حرفهای� که از دهان هدایت زده میشه� همه نشوندهنده� هوش بالا و فکر ِ بزرگت� از زمانه� بود. درسته که شوخیهای� هم با کتابها� یا خودش در داستان شده، اما شوخی با تخطئه خیلی فرق میکن� و خب کتاب هم طنزه؛ نمیتونستی� توقع داشته باشیم که همه� شخصیتها� داستان کاریکاتوروار باشن، الا هدایت.
در نهایت حتی اگر خود هدایت (که برای من بسیار عزیزه) برداشت متفاوتی از این کتاب کرده باشه، من همچنان به نیت ِ درست ِ جمالزاده باور دارم، و فکر میکن� خیلیه� به خاطر یک سوء تفاهم، این کتاب رو ضعیفتری� اثرش میدون�.
درمورد این کتاب زیاد میشه نوشت. ولی من که منتقد نیستم. من فقد خوبیاش و ضعفاشو از دید شخص خودم مینویسم.
خوبیاش: اول اینکه زبان، زبانِ مردم عامه و کوچه بازاره. متن پره از ضرب المثل ها و دعا ها و خرافات و چیزای عربی و کاملن به گفتار اون زمان نزدیکه. اگه درست یادم باشه یجا اشاره میکنه که حدود سال ۱۲۹۰ و خورده شمسی هست. خوبی دیگش اشنا شدن با فرهنگ و عقاید و شیوه زندگی مردم توی اون دوره هست. خیلی شعر روایت میکنه که بعضیاشون خیلی خوبن! داستان موضوع جذابی داره و گاهن ادمو به فکر فرو میبره و روایت هم تقریبن کشش خوبی داره.
ضعفاش: شخصیت پردازی ها خیلی معمولی هستن و خنده دار. مثل فیلمفارسی میمونه. که طرف تا دختره رو میبینه ناجور عاشقش میشه و بقیه داستانا. که خوشبختانه داستان اصلی درباره این عشق نبود اگرنه خیلی احمقانه میشد. شخصیتا زیاد باهم کنش ندارن و ویژگی هاشون به صورت مفصل و طولانی توصیف میشه وسط داستان. بعضی جاها انقد شعر میاره که دیگه خسته میشی. دیالوگای بحث مانند زیادی داره که انگار نویسنده میخاسته بگه نظر من درباره فلان چیز چیه، و جا داده اونو داخل داستان که مطابق روند پیرنگ (رابط علت و معلولی) داستان نیست. پایان خیلی یهو ول میشه و خب به جای خاصی نمیرسه و ادم حس میکنه حالت نصیحت گونه هست.
به طور کلی لذت بخش بود خوندن یه کتاب که مربوط به اولین موج مدرن داستان نویسی ایرانه!
جمالزاده میگه وقتی به ایران رفته بودم و دم دکان کتابفروشی یکی از آشنایان نشسته بودم پیرزنی آمد و خواست که آن صاحب کتابفروشی کتاب هایش را بخرد. ولی چون موضوع کتاب ها بی ارتباط با کتاب های آن شخص بود از خریدشان امتناع کرد. جمالزاده میگه من وقتی حال پیرزن را دیدم دلم به حالش سوخت و یکی از کتاب ها را خریدم و پس از چانه زنی که از خصلت های اصفهانی هاست پول آن را دادم. بعد از آنجایی که نه پیرزن پول خرد داشت و نه من، پیرزن نگاهی به داخل کتاب هایش انداخت و چند کاغذ دستنویس که به وسیله یک نخ گونی برنجی بسته شده بود را به عنوان باقی مانده طلبم به من داد. این کتاب درواقع همان چند ورق کاغذ دستنویسِ لوله پیچ شده ی بسته شده با نخ گونی برنجی است که جمالزاده در ازای طلبش از پیرزن گرفته بوده است.
برای شناخت این اثر باید از دو جنبه لااقل آن را با بوف کور مقایسه کرد. یکی از لحاظ شکل و قالب و دیگری از لحاظ محتوا و جهان داستانی از لحاظ شکل این اثر با این که چند سال بعد از بوف کور منتشر شده ولی متعلق به ذهنیتی قدیمی تر از بوف کور است. تطابع اضافات و جملات به هم پیوسته و روده درازی در توصیفات و اغراق در تشبیهات وپرگویی و پرچانگی شخصیت ها همه نشان میدهند که جمالزاده نمیخواسته یا نمیتوانسته به ایجازی که بوف کور به آن پایبند است پایبند باشد. اصلا دوست ندارم در این مورد ارزشگذاری بکنم و بگویم کدام شیوه برتر بوده. نثر بوف کور خیلی شسته رفته تر است که برای همان جهان داستانی مناسب است و نثر دارالمجانین پر شاخ و برگ ورنگارنگ است که برای همین جهان داستانی مناسب است. اتفاقا دوست دارم شما را به این نکته متذکر بشوم که چه بسا جمالزده دوست داشته جلوی از رونق افتادن این جهان داستانی و زبانی را بگیرد. وقتی با این دید به نثر شنگول و شیرین دارالمجانین بنگرید که ادامه نثرپر شاخ و برگ جمالزاده در یکی بود یکی نبود هم هست از شیرینی این نثر و قدرتش لذت میبری� و من واقعا این نثر را دوست داشتم اما از لحاظ درونمایه این اثر به شکل پررنگی در نقد و تقابل با جهان فکری و داستانی هدایت در بوف کور نوشته شده و اشارات روشنی به این تقابل وجود دارد: "نقل از نوشته های هدایت علی خان که خود را «بوف کور» می خواند و در دارالمجانین به «مسیو» مشهور شده بود: «زندگی من، به نظرم، همان قدر غیر طبیعی و نامعلوم و باور نکردنی می آید که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم!" و "چنانکه مکشوف خاطر عاطر شاهانه می باشد و بر خاطر انقیاد مظاهر شما نیز پوشیده نیست. در بین جماعت دیوانگان جنون بنیانی، که در آن بیمارستان به دست حمایت و مراقبت شما سپرده آمده اند، از همه پلیدتر نابکارتر جوانکی است هدایت علی نام که بجز اغوا دیگران ذکر و فکری ندارد و امید است که نام زشتش از صفحهی گیتی محو و نابود باد. با صورتی لوس و سیرتی منحوس خود را به «بوف کور» مشهور و بوف بی گناه را | سرافکنده ی ابد و ازل ساخته است." و "در میان این جمع، خوش وقت واقعی باز همان «بوف کور» است که از قرار معلوم پیش از آن هم که دیوانه بشود، غم موجود و پریشانی معدوم نداشته است و به قول خودش از همان وقتی که دندان عقلش هنوز درنیامده بود، لاقیدی و بی فکری را با شراب قزوین در جام ریخته و لاجرعه به سر کشیده است و غم و غصه و نام و ننگ را زیر پاشنه ی کفش له کرده و یک تف هم رویش انداخته است"
به گمانم حرف جمالزاده این است که هدایت دریچه جهانی را گشوده است که ما را نهایتا در دارالمجانین محبوس میکن� در حالی که زندگی واقعی آن بیرون در جریان است. همان طور که محمود شخصیت اول داستان به چاهی میافت� که هدایتعلی خان یا همان موسیو برایش کنده و وقتی به خودش میآی� که دیگر دیر شده و راه خروج از دارالمجانین بر او بسته است.
محمدعلی جمالزاده آثار جمالزاده در نثر فارسی و قصه نویسی را نه می شود با آثار بعداز او، و نه با آثار نویسندگان اروپایی همدوره اش در ابتدای قرن بیستم، مقایسه کرد. برای درک بهتر آثار جمالزاده و بدعت هایی که در نثر و قصه نویسی معاصر ما گذاشته باید آنها را با آثار نویسندگان ایرانی همدوره ی او، مثلن نوشته های کسانی چون "اعتمادالسلطنه"، "امین الدوله"، زین العابدین مراغه ای، میززا ملکم خان، آخوند زاده و میرزا آقا تبریزی، یا در نهایت با نثر میرزا حبیب اصفهانی در ترجمه ی "حاجی بابا" مقایسه کرد تا بدعت های او در قصه نویسی و ساده نویسی، و حد تاثیر گذاری اش بر داستان نویسی معاصر فارسی را بهتر دریافت. متاسفانه جمالزاده هم مثل بسیاری از نویسندگان ایرانی، داستان نویسی را از روی خواندن داستان های اروپایی فراگرفته و چندان به نقد و بررسی، به ویژه از نظر آکادمیک آشنا نبوده است. از همین رو با وجودی که آثارش از "پلات"ها و هسته های اصلی زیبایی برخوردار است، اما داستان و شخصیت های آن دچار نارسایی ها و کمبودهایی هستند که بعد از مدتی که از انتشار آنها می گذرد، جذابیت خود را از دست می دهند و از یادها می روند. عیبی که در کار اغلب داستان نویسان ما دیده می شود. در مجموعه ی "یکی بود، یکی نبود"، غیر از "فارسی شکر است"، بقیه ی قصه ها هم از زمینه و هسته ی خوبی برخوردار اند. مثلن "رجل سیاسی" یا "دوستی خاله خرسه" و... نشانه های درک نویسنده از داستان کوتاه معمول زمانه در اروپا را با خود دارند. اما از آنجا که سابقه ی صد و چندین ساله ی داستان نویسی در غرب، هنوز به زبان فارسی راه نیافته بوده و جمالزاده اولین قدم های لرزان این کودک را برداشته، برای کسی که حتی چند داستان خوب خوانده باشد، اضافات و کمبودهای بی دلیل، بسیار دارند و ملال آور بنظر می رسند. بعداز یکی بود، یکی نبود، تقریبن تمامی آثار جمالزاده با همان نثر و همان مضامین تا اوایل دهه ی چهل منتشر شده. "صحرای محشر"، "تلخ و شیرین"، "راه آب نامه"، "دارالمجانین"، "قصه قصه ها"، "کهنه و نو"، "آسمون و ریسمون"، "قنبرعلی" و... همه شامل روایاتی حکایت گونه اند که به زبانی متعلق به همان دوره نوشته شده اند. سر و ته یک کرباس در دو جلد که به یک خود زندگی نامه شبیه است، و همین طور کشکول جمالی در دو جلد، پر اند از شرح سنت ها و شکل و شمایل اتاق و خانه و کوچه و محله های قدیم اصفهان و تهران و... شرح بسیاری از سنت ها و اصطلاحات رایج میان مردم و... مجموعه ی آثار جمال زاده به همان "کشکول" می ماند، انبانی از اصطلاحات معمول در زبان و فرهنگ فارسی در دوران مشروطه تا انتهای دوران قاجار، پر از خاطرات کودکی و نوجوانی و بعضن یکی دو سفری که نویسنده بعدن در سال های رضاخانی و بعد از شهریور بیست به ایران داشته. از نظر آشنایی با برخی سنت های جاری در خانواده و کوچه و خیابان و بازار، آثار جمالزاده خواندنی ست.
جمالزاده را من در دسته ای از نویسندگانی قرار می دهم که باید منفرد نقد کرد؛ زیرا بنیانگذار است. ا� از معدود نویسندگان و شاعران هم دوره خود است که اجتماع و روابط انسانی را از دیدگاه فلسفی و سیاسی نمی بیند و این ارزش نوشته های او را بالاتر می برد. زبا� نوشتاری او به گفته برخی دیگر از مُد افتاده است و من همواره در پاسخ گفته ام مگر ما اکنون به زبان رایج دوران فردوسی سخن می گوییم؟ معلوم است که چنین نیست! در هر صورت نوشته های او دارد به یکی از آثار کلاسیک تبدیل می شود و من خواندن تمامی نوشته های او را به علاقمندان به نویسندگی توصیه می کنم و پیشنهاد می کنم که به هنگام خواندن نه تنها به فن نگارش بلکه به نوع نگاه نویسنده به اجتماع دقت کنند. �
این داستان به نقلی در مورد کسب اعتبار برای هدایته میگن در یک مهمانی که ادیبان دعوت داشتند میزبانان از دعوت صداق هدایت خودداری میکنند.جمالزاده ناراحت میشه و وقتی علت رو جویا میشه اونها جواب میدن که اولا طرف عقل درست و حسابی نداره و ثانیا از صرف و نحو و جمله بندی چیزی بارش نیست. جمالزاده بهش برمیخوره و این موضوع رو فراموش نمیکنه و توی این داستان از صادق هدایت به عنوان هدایت علی خان یاد میشه که به اسم "مسیو" و "بوف کور" هم خونده میشه.
توی این کتاب به زیرکی هرچه تمام تر جواب اون افرادی که هدایت رو دیوانه میدونستند میده ولی در عین حال نشون میده از این که وارد دنیایی که هدایت شده بشه میترسه و برای همین بعد از مدتی ازش دوری میکنه هرچند دوستش داره و خودش رو قرین اون میدونه. این کتاب به شهرت هدایت خیلی کمک میکنه اما پیش بینی جمالزاده در مورد هدایت اشتباهه. اون داستان سه قطره خون رو هم توی دارالمجانین بهش اشاره میکنه ولی نظر هدایت در مورد خودکشی جز مخالفت چیزی نیست. اتفاقا هدایت استدلال میکنه که خودکشی اتفاق عبثیه و این رو وقتی میفهمیم این دو هم رو ملاقات میکنند و کلی با هم وقت میگذرونند ما رو به فکر وامیداره واقعا هدایت خودکشی کرد یا این طور نشون دادند. چرا که جمالزاده که اون رو میشناخت چیز دیگه ای نوشته. هرچند آدم میتونه تغییر کنه.
اما جدا از صادق هدایت داستان روایت خوبی داره و فقط کمی اطناب درش دیده میشه برای همین سخت بشه بهش 5 داد.
جمالزاده بیش� قصهگو� خیلی خوبی است و زبان شیرینی دارد و خیلی خوب میتوان� خواننده را با خودش همراه کند و از شاخها� به شاخه� دیگر ببرد، و نیز خواننده را از درون خودش به بیرون بکشد و او را به دنیای درونی نویسنده و شخصیتهای� که خلق کرده است وارد کند، در طول خواندن داستان تقریبا با نویسنده و هر تمام کاراکترهایی که خلق کرده بود خیلی خوب ارتباط برقرار کردم و با بسیاری از آنه� به تعبیری همذاتپندار� کردم، دیدم که مرز عقل و جنون چقدر نامشخص و دلبخواهی و بربنیا� است و اساسا حتی ارزشگذار� درباره این دو نیز بسیار دشوارو چهبس� بیمعن� است. افزون بر این، روایت نویسنده از وضع و حال اجتماعی هم تقریبا گویا و سودمند بود و به فهم شخصیته� و دنیای فردی آنه� کمک میکرد. به هر روی از خواندنش لذت بردم، هر چند که قبلا خیلی دربارها� تعریف و تمجید شنیده بودم و در واقع انتظاراتم بیشتر از این بود
دیوانگی ... جنون... شیدایی... اینه� کلماتی هستتد که در فرهنگ ما لزوما بار منفی ندارند همان طور که خرابی، ویرانی، سوختن. با دنبال کردن این� کلمهها� حتی میشو� به هسته� اعتقادات مردمی که ما هستیم رسید. اقای جمالزاده هم به عنوان یک نویسنده� جدی سراغ همین ریشهه� رفته همانطو� که هر نویسنده ی جدی ایرانی دیگری خواه ناخواه گذارش به دارالمجانین میافت�.
داستان، حکایت جوانی ست که بعد از ماجراهایی پایش به دیوانه خانه باز میشو� و در ادامه هم خود را به دیوانگی زده تا مقیم همان جا شود.
نکته ی شیرین قضیه، شباهتی ست که این حکایت به حکایت خود نویسنده دارد. جمالزادها� که به زبان شکرین فارسی مینویس� واز خلال نثر سرشار از مثل ومتل و اصطلاح و شعر و حافظ و سعدی و کاربرد آن در موقعیتها� باژگونه، زبانمان و در نتیجه اعتقادات پنهان جاری در آن را با فاصله پیش چشممان میآور�( مگر نه که زبان هر مردمی، پنجره� نگاه آنه� به جهان است؟) درست مثل کتاب که از نگاه شخصی، خود را به دیوانگی زده، به دیوانگان با فاصله نگاه میکن� و لحن تلخ کتاب آنجای� ست که بپرسد آیا خود را به دیوانگی زدن، خود دیوانگی نیست؟
طرح کتاب، خیلی وامگرفت� از ادبیات کلاسیک ایران است. شیوه� حکایت مثل سایر کارهای جمالزاده است همانطور طناز و روان و شیرین با شخصیتها� تیپیک و اغراق شده با این تفاوت که چندین جای کتاب، شخصیته� به طور جدی (ولی باز هم به لحن طنز) درباره ی مقولات بحث میکنن� که ناخودآگاه گلستان سعدی را به یاد می آورد. مثلا بحث شخصیت اول با عموی خسیس درباره� مال اندوزی که شبیه حکایت"جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی" است یا بحثها� او با هدایتعلی ( همان صادق هدایت خودمان!) درباره� فواید جنون که به نوعی کلید فهم کتاب است. این بحثه� مانند گلستان بیشتر بر شاهد آوردن و مثال و نقل قول استوارند تا کشتی گرفتن با مفاهیم منطقی.
این را هم اعتراف کنم که کتاب را یک ساعت است که تمام کردم ولی فکر کنم برای معرفی کتاب، همینه� کافی باشد.
از هر نظر که بخواهیم فکر کنیم، این رمان باید یکی از مهم ترین رمان های فارسی شمرده شود: نوآوری نویسنده با توجه به ظرف زمان و مکان ستودنی ست. با این که امروزه روز زبان شیرین و شیوای جمال زاده را دیگر نمی بینیم و به نظر دورانش هم گذشته است، ولی با این حال به مذاق خواننده ی مینیمال پسند امروزی هم بسیار خوش می آید. و اما خود داستان: بسیار جذاب و خلاقانه بود. شخصیت ها عالی پرداخت شده بودند. به خصوص کنایه ای که به هدایت و خارق العادگی و مرگش زده بود عالی بود. پایان داستان را بی اندازه پسندیدم. خط بطلان به موقعی بود بر اندیشه های صوفیانه ای که قرن ها گریبان گیر ما ایرانیان بوده و شاید هم سرچشمه ی تنبلی تاریخی مان بوده باشد.
حتی هنوز هم یکی از راهها� دیدهشد� در ادبیات داستانی و حتی فراتر از ادبیات، صحبتکرد� از صادق هدایت است، بهویژ� در اثری داستانی. ردخور ندارد که نویسنده حلواحلوا میشو� و اگر بر عرش ننشیند، جایش در صدر مجالس محفوظ است. بهویژ� اگر متن در رابطه با «بوف کور» باشد که بینامتنیت و ساختارگرایی و پساساختارگرایی و هزار النگدولن� دیگر میآی� وسط و همهجو� آفرین و مرحبایی به خیک صاحب سطور بسته میشو� که آن سرش ناپیداست. مهم هم نیست که نویسنده از چه منظری و با چه وزن و غنایی سراغ «بوف کور» میرود� فقط یادی بکند به عظمت یا خوشی یا شکوه یا دقت یا ظرافت یا عمق یا مجیز و شبهمجی� دیگری، به قدر دیدن کافی است. اما اگر هوس کند که به پروپاچۀ حضرت هدایت بپیچد یا ذهن علیلش برود سمت نکتها� و اشارتی، پروندۀ روز حساب صاحب نوشته همین دنیا پیش چشمش میآی�. دیگر طعنه و کنایه که جرمبودن� محرز است و عقابش به تأخیر نمیافت�. این میشو� که متن مهمی چون دارالمجانین «محمدعلی جمالزاده� نادیده انگاشته میشود� چون قصه جنون نویسندۀ رؤیاهای جماعت مذکور را گفته و حد ادب و خضوع را رعایت نکرده است. دیگر کسی از بینامتنیت صحبت نمیکند� آن هم در 1319. کسی به ساخت شخصیت هدایت در آن اهمی�� نمیدهد� خرده گرفته خب. کسی بهب� و چهچ� به ناف جمالزاد� نمیبندد� جسارت کرده مردک. درحالیک� نویسندۀ دارالمجانین به هدایت کار نداشته، یا صرفاً به او کار نداشته و مرز بین عقل و جنون را میکاوید� است. هدایت و ادبیات و در کل روشنفکر� هم یکی از درهای ورود به دیوانگی است، یک درش هم ریاضیات است، یک در مهمش طب، و همینطو� مدیریت و غیره. جمالزاد� به خود جنون کار دارد و البته یکی از مهمتری� اشکالهای� را در هدایتمآب� میجور�. اما نه بهقص� انتقام که برای تحلیل. میخواه� همه را به پرسش بگیرد؛ دیوانه کیست؟ عاقل کیست؟ فرق آنان که بیرون دارالمجانین زندگی میکنن� با آنه� که درون آن محبوساند� چیست؟ چه رابطها� بین ادعای عاقلبودن� واقعیت عاقلبود� و حقیقت عاقلبود� هست؟ معیار اصلی عاقلی، سخن است یا عمل؟ در ذهن است یا با رفتار خودش را نشان میدهد� چه کسی آن را تشخیص میده� و چگونه رفع میشود� همۀ اینه� هم در قالب شخصیتها� داستانی پی گرفته میشود� اما کسی به روایت او از دیوانگی و مرزهای باریک آن با حیطۀ سلامت عقل اهمیت نمیدهد� چون روایت هدایت در آن نوعی اهانت به جریانی بزرگ در ساحت ادبیات و اندیشه محسوب میشو�. اما آیا میتوا� به این راحتی پذیرفت که جریانی خاص در ادبیات، در بیش از هفتدهه� چنان قدرتمند جلوی برآمدن هرنگاه مخالفی را گرفت و اجازه نداد اثر درخوری منتشر شود؟ به عبارت دیگر، اگر دارالمجانین چنان اثر قدرتمندی است که توانسته از افق «بوف کور» فراتر برود و هدایت را در بستر ایران پس از مشروطه واکاوی کند، هیچراه� پیدا نشده که جامعه به ارزش کار جمالزاد� پی ببرد و صدای مخالف هدایت هم پس از چند دهه شنیده شود؟ درست است که حامیان هدایت از هیچکار� برای بادکردن او فرو نگذاشتند و هرطرفندی را برای بر صدر ماندن آن به کار بستند، اما آیا واقعاً دارالمجانین هم پرمایه بود؟ تمهیدات نویسنده برای ورود به دنیای خطیر نقد هدایت چیست؟ واقع امر آن است که با همۀ خلاقیتها� جمالزاد� در این رمان و با وجود شیرینی نثر خاص او، بیمبالات� نویسنده در طراحی پیرنگ و شخصیتها� داستان و بیدقت� در بهکاربرد� عناصر مهم روایت، باعث شده که دارالمجانین در سطحی پایینت� از بوف کور بنشیند و چیز دندانگیر� در دست خوانندگان ایرانی نگذارد. اگر این کتاب گنجه، گنجی بود و انبانش از درایت روایت جنون پر میشد� دنبالهروها� هدایت به این راحتی از پسِ تدفین او برنمیآمدن�. اگر کار، غنای درونی داشت و بر خویشتن استوار بود، گذر طوفانها� سیاسی و تشکیلاتی در دهۀ بیست نمیتوانس� او را حذف کند و تاریخ را بهگونها� بنویسد که انگارنهانگا� جمالزادها� هم وجود داشته است. ورود نویسنده به صحنهه� و خروج از آنه� شلخته است و شخصیته� سر جای اصلی خود برای بیان داستان نایستادهان�. میآین� و میرون� و در کلیت جریان اصلی داستان، کاری هم از دستشا� بر نمیآی�. حتی باید گفت که پایانبند� رمان نشان میده� که جمالزاد� مسیری غیر از آنچه هدایت در دهۀ بیست پیموده، در نظر ندارد. شخصیت اصلی او هم در آن دنیای فراخ، سر از زندانی بزرگ در میآور� و هردری را که میکوبد� یا با بیاعتنای� روبهر� میشو� یا دست رد به سینها� میزن�. او هم شخصیت اصلی را که نه میخواس� دیوانه باشد و نه دلش میخواس� بهعنوا� دیوانه شناخته شود، در زندان رها کرد تا با افکار مالیخولایی خویش تنها باشد و عذاب بکشد. جمالزاد� هم چندان عقبت� از هدایت نایستاد و روزنۀ امیدی، واقعاً روزنها� در حد سر سوزن که نور امید را بتاباند، در عالم نیافت. او به خودکشی یا صحنهها� نومیدکنندۀ «بوف کور» نرسید، ولی آخر سر هم نتوانست گلی به سر و روی ادبیات داستانی بزند و داستان سیاه فارسی تا به امروز چرک و تیره خلق شد و عموماً جذابیتی از خود نشان نداد. چه انتظاری از خوانندگان بوده که امیدی به آینده داشته باشند؟ ملتی که دو نویسندۀ اصلی آغازکنندۀ داستانش نداند با شخصیت اصلی چه بکند، یکی او را به سمت گور برده و دیگری وی را در زندان حبس کرده� چه محملی میتوانست� برای اندیشیدن به وضعیت خود و مهمت� از آن فکرکردن به آینده در دماغ بپروراند. اگر جمالزاد� موقعیت بکر دارالمجانین را درست ساخته بود و بنای روایتی سر و شکلدا� را میگذاشت� حتماً عیار کارش مشخص میش� و پس از چند دهه سرکوب توسط یاران هدایت، گوهر خویش مینمو� و جایگاه خویشتن را در ادبیات پیدا میکر�.
اول باید بگم که که این کتاب جز معدود کتابایی هست که از نظر قیمت به من "انداخته" شد. ولی اوضاع وقتی بدتر میشد که از این کتاب خوشم نیاد که این اتفاق نیافتاد. دوره ی کارشناسی بود من تا یه حدودی روزه ی رمان ایرانی نخوندنم رو شکسته بودم. اولین کتابی بود که از جمالزاده به صورت کامل و نه جسته و گریخته خوندم و واقعا لذت بردم. هرچند که شماره ی یک دل من از جمال زاذه هنوز صحرای محشرش هست مگه اینکه کتاب دیگه ای ازش بخونم
نوع روایت جمالزاده زیباست، داستان هم قشنگ بود اما شخصیت پردازی رو دوست نداشتم درسته که داستان نزدیک به توده مردم در اون سالهاست اما کمی ساده انگارانه بود. درکل ضعیف تر از کتاب های قبلی که از جمالزاده مطالعه کرده بودم بود
خلاصه كتاب: ز هوشياران عالم هر كه راديدم غمى دارد دلا ديوانه شو ديوانگى هم عالمى دارد در نتيجه محمود خان تصميم ميگيره وارد دنياى بى قيد و بند ديوونه ها بشه ولى باز اتفاقى ميفته و ميخواد از دارالمجانين بياد بيرون اما "از زمانى كه بهت بگن ديوانه،ديگه مهم نيست چكار ميكنى چون هر كارى كنى ديوانگى به حساب مياد." اما در مورد كتاب: با وجوديكه داستان جذابه و همش دوست داشتم بخونم تا بفهمم تهش چى ميشه اما نثر كتاب يه مقدار سنگينه وكلمات عربى و ضرب المثلهايى كه ديگه كمتر به گوش ميخورن زياد استفاده شده همينطور گفتگوى شخصيت ها تا حدى حوصله سر بره و بنظرم زياد از حد از شعر توى متن داستان استفاده شده اما دليل اينكه بهش پنج ستاره دادم اول اينكه پايان باز كتاب خيلى برام جالب بود چون حقيقتا توقع نداشتم كتابهاى داستانى كه صد سال پيش براى مردمى كه عادت كرده بودن ته داستاناشون قصشون به سر برسه اما كلاغه به خونش نرسه نوشته شدن،پايان باز در نظر بگيرن (البته اگر ديباچه كتاب رو كه گفته داستان از همسر يكى از كارمنداى ديوانخانه به دست جمالزاده رسيده در نظر نگيريم چون در اون صورت تكليف محمود بيچاره مشخصه ديگه.) همينطور بنظر مياد براى تك تك كلمات كتاب وقت صرف شده و سعى شده با دقت انتخاب بشن.جمالزاده داستان نويسى رو براى فارسى زبانهايى شروع كرده كه تا قبل از اون داستان كوتاه نخوندن.طبيعيه كه به عنوان اولين كتابهاى داستان نويسى زبان فارسى نقص و ايرادهايى داشته باشه.بنظرم كارش شهامت زيادى ميخواسته و شديدا با ارزشه.
محمود از اون دسته آدم هايي است كه حتي تكليفشون با خودشون هم معلوم نيست، از اون آدم هايي كه تن پروري و بي عرضگي خودش را در كار كردن به حساب عدم حب مال و ثروت ميدونه، انقدر بي دست و پا است كه حتي حاضر نيست براي ادامه گذران زندگي كار كنه، يكي از دلايلي هم كه خود را به ديوانگي ميزند نداشتن پول براي زندگي است. چه طور همچين آدمي ادعاي عاشق پيشگي دارد؟ عشق او به بلقيس قلابي است ، والا از هيچ تلاشي براي رسيدن به او مضايقه نميكرد. محمود اهل جنگيدن نبود، در مقابل كوچكترين مشكلي با نااميدي تسليم ميشد. درنتيجه تصميم گرفت به پيشنهاد هدايتعلي گوش كند و خود را به ديوانگي بزند تا از تمام مشكلاتي كه از پسشان بر نيامده بود فرار كند. ولي نميدانست از چاله به چاه ميرود
به نظرم پايان تلخ داستان براي آدم هاي نااميد و تن پروري كه از قضا مغرور هم هستند درس عبرت خوبي باشه.
در مورد كتاب هم بايد بگم بي نظير بود، از اينكه داستان بر اساس واقعيت نوشته شده بود مو به تنم سيخ شد و خيلي ميشه در مورد داستان نوشت ولي من اينكاره نيستم.
در ضمن دوستاني هم كه به پايان داستان ايراد گرفتند بهتره همون كتاب هاي آبگوشتي ايراني را بخوانند كه همه چيز به خوبي و خوشي تموم ميشه.
يك كتاب كه با موبايل خواندمش!!!! اولا كه نوشتهها� جمالزاده از اين نظر كه بسيار از ضربالمث� استفاده ميكن� براي من بسيار لذتبخ� است. اصلا نميدانم چرا اينقدر از استفاده از ضرب المثل و كنايه در كلام خوشم مياي� ثانيا اين كتاب واقعا حرفهاي� براي گفتن دارد و بعضيجاهاي� واقا انسان را به فكر وا ميدار� مخصوصا حرفهاي� كه در آغاز آشنايي محمود و هدايتعل� خان يا همون مسيو از زبان اين مسيو ديوانه در باب خلقت و هدف زندگي و اينجو� مسايل در مياي� واقعا قابل تامل است
اگرچه که هیچوق� آبم با این وسطبازی� میان مدرنیته و سنت توی یک جوب نمیرود� اما اینبا� پدیده� جالبی را خواندم. گرچه که جمالزاده داستانهای� را بهسب� همان قصهها� کلاسیک مینویسد� اما اینبا� فحوای بدیعی داشت. رویارویی انسان ایرانی، با شعر و تلاش او برای یافتن راه درست زندگی از این طریق، موضوعی بهشد� دلچسب بود. خیلی بیشتر از کلیشه� چسبیدن به فلسفه و این ادا و اطوارها.
از نظر من کتاب نثر خیلی قشنگ و دلنشینی داره، پر از ضرب المثل و کنایه و شعر، دلنشینی متن جوری بود که از یه جایی دیگه نتونستم کتاب رو کنار بذارم و بدون وقفه خوندم! پیشنهاد میکنم حتما خونده بشه ☺️