این کتاب را تقدیم می کنم به آدم های تنها، آدم هایی در آرزوی تعلق، در آرزوی دل بستن و دل بردن و در آرزوی عشق. با آن ها که یک روز بر یاس و تنهایی، بر حس گاهی غریب و گاهی آشنای بی تعلقی و بر نگرانی و اضطراب، پیروز خواهند شد. به آن ها که شاید روزی گرفتار تنهایی شوند، ببه آن ها که تسلیم رنج نشدند و نخواهند شد، به تو و به همه کسانی که می شناسمشان، یا نه
پشت کتاب: می گفت کلی دردسر دارد تا یکی خودش را در دل دیگری جا کند. دل آدم ها خیلی وقت ها جای خالی ندارد. انگار از چیزی یا چیزهایی پر شده باشد. باید گوشه ای یک جای کوچک برای خودت پیدا کنی. بعد کم کم برای خودت جا بازکنی. همیشه هم درست جا نمی شوید، گاهی باید از گوشه و کنار خودت بزنی. تیزی هایت را بگیری، یک جاهایی را سوهان بکشی. اگر شانس بیاوری، طرف هم کم کم برایت جای بیشتری باز می کند. دل تنگی هایش را که بر طرف کنی، دلش که باز شود، جای بیشتری هم به تو می رسد.
کتاب معمولی بود، کتاب و اتفاقی تو خونه باز کردم از اولش خوشم اومد و تا آخرش خوندم. کتاب بیشتر موضوعش درباره تنهایی و راهکارهای مقابله با اون هست، در جایی گفت و گویی از نویسنده خوندم که می گفت: یکی از مشکلات بزرگ جامعه امروزی تنهایی هست و من تو این کتاب سعی کردم براساس تجربیات خودم، معضل تنهایی بررسی و راهکارهایی برای اون ارائه بدم. مشکل اصلی داستان همینه که وظیفه اصلی نویسنده حل معضلات اجتماعی، سیاسی یا هر مشکل دیگری نیست بلکه وظیفه اصلی داستان سرایی و قصه گویی است، در غیر این صورت باید یا کتاب روانشناسی یا جامعه شناسی و ... می نوشت. نمیدونم چی شده که همه نویسنده های ایرانی وقتی باهاشون صحبت میشه میگن کتاب بخشی از تجربیات روزمره من هست، پس جای تخیل کجاست؟؟ وقتی شما همون تجربه روزمره با کمی تغییر به داستان تبدیل می کنی. چه انتظاری از خواننده داری؟؟ .زندگی روزمره من که خیلی جذاب تر از شما دوستان نویسنده هست
از دو جنبه با این کتاب مشکل داشتم. اول به لحاظ نوشتاری. به نظرم لحن شخصیتها� مختلف بسیار نزدیک و شبیه به هم بود. خیلی جاها توصیفاتی اومده که بود که هیچ معنی و فایدها� نداشت و اگر حذف میش� لطمها� که به کل داستان نمیز�. انگار نویسنده خواسته بود این توصیف رو، صرفاً چون به نظرش جالب بود، توی متن اضافه کنه. مدل نوشتن هم خیلی تکراری بود به نظرم. البته به صورت کلی طوری نبود که روان نباشه و خوندنش سخت باشه که این خوب بود. مشکل جدیتر� که داشتم روند داستان و پیامی که میخواس� منتقل کنه و نحوه انجام این کار بود. اساساً به نظر میاوم� هدف بیان مشکلات نسل جوان امروزیه که تا این جاش نسبتاً خوب بود. اما هیچوق� نفهمیدم چرا نویسنده سعی کرد آخر کتاب برای همچین معضلی راهح� ارائه بده، اون هم به این واضحی. انگار کتاب داستانی یهو توی فصلها� آخر به کتاب روانشناسی، از نوع سادهانگارانهاش� تبدیل شد. این که توی فصلها� آخر ۳ نفر از ۴ نفر عاقبتبهخی� شدن اونم با روشهای� مثل دویدن و یوگا خیلی برام نچسب بود و وصله� ناجور. چیزی بیشت� از مکالمات و توصیهها� کوچهبازار� نبود. اساساً هم از این لقمهها� آماده و راهحلها� واضح ارائه دادن توی داستانه� خوشم نمیاد و به نظرم اثرگذاری چندانی ندارند. از طرفی مدل فکر کردن آدمه� هم خیلی عجیب بود. مثلاً شخصیت الف یک نظری راجع به شخصیت ج میداد� عین همین نظر رو شخصیت ب (که مستقل از الف بود) توی فصلها� بعد راجع به شخصیت ج میگف�. بعد توی چند فصل بعد همین نظر رو شخصیت ج در مورد خودش میگف� و توی ۱۰ صفحه و با ریشهیاب� در کودکیش توجیه میکر�! کجای دنیا انقدر آدمه� همنظ� و همسلیقها� خدا داند! این روش ریشهیاب� در کودکی هم که این روزها حسابی سر زبونهاس�! به صورت کلی روند منطقی داستان بسیار بسیار سطحی و سادهاندیشان� بود و اصلاً با داستان پختها� روبرو نبودیم.
از اون دسته داستانهاى روانى بود كه ميتونستى يك نفس تا آخر برى. نميگم موضوع خاصى داشت يا آخرش قراره به نتيجه خاصى برسيد يا اينكه پايان كتاب غافلگير بشيد. فقط يك داستان روان. گاهى اوقات آدم كتاب ميخونه كه يه چيز خوب خونده باشه. هميشه كه نبايد كتابها فلسفى يا آموزشى يا حتى غير منتظره باشند!
بخشى از كتاب: كلى دردسر داد تا يكى خودش را در دل ديگرى جا كند. دل آدم ها خيلى وقت ها جاى خالى ندارد. انگار از چيزى يا چيزهايى پر شده باشد. بايد گوشه اى يك جاى كوچك براى خودت پيدا كنى. بعد كم كم براى خودت جا باز كنى. هميشه هم درست جا نميشوى. گاهى بايد از گوشه و كنار خودت بزنى. تيزى هايت را بگيرى، يك جاهايى را سوهان بكشى. اگر شانس بياورى، طرف هم كم كم برايت جاى بيشترى باز ميكند. دلتنگى هايش را كه برطرف كنى، دلش كه باز شود، جاى بيشترى هم به تو ميرسد. مدتى كه بگذرد و اگر همه چيز خوب پيش برود، چيزهاى اضافه را هم از دلش ميريزد بيرون. بالاخره جا و فضاى خودت را پيدا ميكنى. همين كه ميگويند دلش را ميبرى. حالا به كجاها، به خودت بستگى دارد. دل را به جاهاى خوب كه ببرى، ماندنى ميشوى. اما دل كندن خيلى سخت است. يك وقت هايى هم هست يك نفر از دلت ميرود، حالا گاهى خودش ميرود، گاهى تو بيرونش ميكنى، فرقى نميكند. در هر دو حالت تو ميمانى با يك حفره خالى، حفره اى كه گاهى خيلى بزرگ است. پر كردن جاهاى خالى زمان ميبرد. حالا هر چه حفره بزرگتر باشد، زمان بيشترى هم لازم است براى پر كردنش.