«مرزهایی که از آن گذشتی» بیش از هر چیز داستان آدمهای� است که برای رسیدن به بهشت و آزادی از مرزها میگذرن� و همچنین داستان آدمی که تلاش میکن� فرشته نگهبان یکی از آن� مهاجران باشد.
درواق� داستان، روایت مشترک جمعیت بزرگی از ایرانیان است و خطراتی که به جان خریدهان� و ماجراهایی که پشت سر گذاشتهان� و دردها و خوشیهای� که از سر گذراندهان� و عشقه� و نفرتهای� که میانشان شکل گرفته است.
خط داستانی اصلی «مرزهایی که از آن گذشتی»، پرماجراست و درگیریها� عاطفی شخصیته� با یکدیگر و چند خط معمایی در داستان پیریز� شده که تلاش شده با نثری ساده شود.
در کتاب از شگرد روایتها� قاب، تودرتو، و روایتها� موازی استفاده شده تا داستان چند آدم مختلف که به نحوی زندگیشا� به هم گره میخور� را روایت کند.
یکی از شخصیته� برای دختری که دوست دارد نامههای� مینویس� و طی این نامهه� برای اینکه دختر را تحت تأثیر قرار دهد داستانهای� از تاریخ بلعمی، متنها� پهلوی و حتی داستانها� منتسب به دوره ماد گرفته تا قصهها� محلی و عاشقانهها� مصر باستان را برای او میفرست�.
مسعود بُربُر، داستاننویس� روایتپژو� و مدرس ادبیات داستانی است.
او معاون سردبیر و دبیر تحریریه فصلنامه ادبیات داستانی برگ هنر، مدیر مدرسه مطالعات داستانی مؤسسه خوانش و برگزارکننده� برنامه� داستانخوان� ۲۲:۲۲ بوده است.
بُربُر هماکنو� علاوه بر تدریس در دانشگاه، در مؤسسهها� آموزشی مختلف دورهها� عمومی و همچنین کارگاهها� خصوصی برگزار میکند� با ناشران مختلف همکاری دارد و پیش از این نیز به عنوان خبرنگار فعالیت میکرد� و با رسانهها� مختلف همکاری کرده است. او همچنین به عنوان یک لیبرال تندرو و ضدتمامیتخواه� با نقدهای تندش به چپه� و سیاستها� حذفی و اقتدارگریانه� آنه� شناخته شده است. بربر معتقد است که «داستان دریچها� به آزادی است».
Masoud Borbor is an Iranian story writer, narratologist. story-writing teacher and former journalist.
He is the editor of Barg-e-Honar magazine. Borbor teaches a variety of courses in story writing, and narratology at the college, institutes like Khanesh, Osan, Baharan and private workshops. He also works as the supervisor and book editor in a couple of publishers. He has been working as a journalist since 2000.
He is known as a radical liberal and anti-totalitarianism, who criticises leftists and their coercive approach. His favourite topics are fiction, literature, narratology, freedom, environmental issues, cultural heritage, and libertarianism. He believes that "story is a gate to liberty".
خب الآن ذوق زده هستم از خواندن این رمان خوب و ممکن است با هر جمله ای که می نویسم رمان را لو بدهم پس شما که میخوانید حواستان جمع باشد. بعد از خواندن مجموعه داستان خوب مسعود بربر بلافاصله سراغ رمانش آمدم که این بار هم دغدغه پررنگ آن "هویت" است و این هویت به شکل پررنگی با آب و خاک ایران پیوند خورده و چیزی نیست که همچون بنفشه ها بشود آن را با خود برد هر کجا که خواست. این آب و خاک نوستالژی پرور که بعضی شخصیت ها اصلا نسبتی با آن نمیگیرند و بعضی به شدت با آن درگیرند: "تمام راه فکر می کردم اگر درختان باغ کلانتر همه خشک شده باشند، اگر آب توی حوض مانده و لجن شده باشد، اگر عکس باغ توی آب بلرزد، اگر درهای خانه های این طرف کوچه که جلوی همه شان یک حیاط دو سه قدمی بود و بعد پنجره هایی که به کوچه باز می شد، همه غریبه باشند، اگر آسفالت کوچه چاله چوله شده باشد و توی چاله ها تصویر آسمان آشنا نباشد، اگر صدای بازی بچه ها توی کوچه نیاید، حتماً کوچه که هیچ، تمام شهر برایم متروکه ای خواهد شد..."
و باز همان نوستالژی و عشق. عشق یکی از مهمترین موتیفهای یک سوم ابتدای اثر است. عشقی که بین مهران و مینو شکل می گیرد و با یک فراق خیلی طولانی مواجه می شود. عشقی که تصاویر آن اگرچه تکراری اما گیرا و آشناست: "تازه تازه قمیشی آمده بود. یک آهنگ بود: "قصه من و غم تو" صد بار هم پخش می شد وقتی می رسید به آنجا که می گوید ”کا� میشد صدای پاهات بپیچه تو گوش دالون، طرف دالون بگرده سر آفتابگردون هامون..." بغضم میترکید و برای این که کسی نشنود سرم را تو بالش فرو می بردم و اشک هایم را آزاد می گذاشتم تا بی صدا بریزند. چهارچوب تمام درهای خانه قاب عکسی میشد که مهران با چشمهای درشت و گردش از توی قاب به سمت من بیرون می آمد..."
تا می رسیم به مهمترین موتیف رمان که همانا "مهاجرت" باشد. مینو و خانواده اش مهاجرت میکنند و به جرئت میگویم تصاویر قدرتمند و گیرایی که مسعود بربر از سختی های مهاجرت غیرمجاز خانواده مینو در رمانش ساخته در ادبیات معاصر ما بی نظیر هستند: "در مصاحبه چه باید می گفتیم؟ ما که سیاسی نبودیم وباید موضوعی «اجتماعی» جور می کردیم به حساب حرف های داریوش گفتیم پدرم معتاد و قمارباز بود و می خواسته سر یک قمار دخترش یعنی من را به مردی بدهد که از او باخته و ما هم که نمی خواستیم، بلند شدیم و غیر قانونی از کشور بیرون آمدیم. تمام ساعت های داخل سالن به هماهنگ کردن جزئیات بیشتر با مامان می گذشت که همان موقع هم من بیشتر فکرم پیش آخرین بارهایی که با مهران تلفنی حرف زده بودم"
کماکان مسئله "هویت" مطرح است و یک راوی که ما برای شناختنش باید تا انتهای اثر صبر کنیم در گفتگوهای مجازی اش با مینو این مسئله را طرح می کند: "عکس هایش را برایت می فرستم، شاید بعضی هایش برایت آشنا باشد. نه این که حتما آن جا را دیده باشی، اما بالاخره حسی از مملکتی که آنجا بزرگ شده ای دارد. چه حسی دارد جایی که تمام عمرت را در آن نفس کشیده ای بگذاری و بروی؟ اصلا کسی که همه چیز را رها می کند و می رود، مردمش، محله هایش، قصه های بچگی اش را رها می کند و می رود، حالا فعال حقوق پناهندگان هم بشود مگر نه این که خودش به هرچه داشته پشت پا زده است؟ به همه حقوقش؟"
مانند مجموعه داستان بربر اینجا هم دغدغه محیط زیست و حیات وحش ایران بسیار پررنگ است و در یکی از خطوط داستان دنبال میشود و اتفاقا با متون تاریخی ما هم گره میخورد و معانی فلسفی از دل آن زاده میشود: "گاه� فکر می کنم که ما زیادی دچار توهم چیرگی هستیم. یعنی مثلا اگر جایی هم حیوان و جنگل و درختی مانده به این خاطر است که خودمان نگهش داشته ایم. گفته ایم، خب، این جا باشد برای جنگل و درخت، برای آخر هفته، این جا اما جاده این یکی جا معدن این یکی جا سد و تونل و این یکی جا هم شهر برای زندگی یا اصلا شهربازی. طبیعت هم چیزی است مثل عکس پس زمینه گوشی همراهمان که می توانیم به رنگ و شکلی که دلمان می خواهد عوضش کنیم..."
نثر نویسنده جاهایی که داستان در انگلستان یا هلند یا جاهای دیگر میگذرد بسیار شتابزده است و نسبت زیبایی شناسیک بین توصیف و روایت به شدت به سمت روایت سنگین است و خبری از توصیف نیست اما جاهایی که داستان در ایران روایت میشود بسیار شاعرانه و عمیق میشود: "چرا فکر می کنی همیشه حتما باید به جایی برسیم؟ گاهی باید هیچ کار نکنی، هیچ فکری نکنی، فقط باشی، تنها بنشینی در قطاری که تلک تلک کنان می رود، تله کابینی که نرم و سربالا می گذرد یا اتوبوسی که رد چرخهایش بر شن ها با خاک یادگاری می ماند. از پشت شیشه به درخت ها، کوه ها و آسمان نگاه کنی که می گذرند و رنگ هایشان در هم می شود. کودکی هم اگر در این میانه دستی تکان داد زیاد خیره چشمانش نشوی مبادا دلبسته نگاهش شوی..." خب الحمدلله فکر کنم موفق شدم چیز زیادی از رمان را لو ندهم
"مرزهایی که ازآن گذشتی" داستان آدمای آشنای زنگیمونه ... آدمایی که گاهی تو قلبمون میشینن،گاهی تنها از قلبمون میگذرن،گاهی پشتمون می ایستن و گاهی بهمون پشت میکنن،گاهی بوی خوب زندگی میدن و گاهی ... داستانی که انقد میکشدت که نتونی بذاریش زمین... که هی به خودت بگی ببینم بعدش چی میشه.... بعدش چی میشه....
پناهجویان ایرانی در اروپا و کسانی که نه به شیوه� شیک و مجلس مهاجرت تحصیلی که به شیوه� زشت و پرخطر مهاجرت غیرقانونی دست میزن� سابقه� زیادی در ادبیات داستان ما ندارن و لذت بردم که مسعود بربر به اونه� پرداخت... اما... این قدر روابط علت و معلولی ناقص تو ذهن من ایجاد شد که واقعا اذیت شدم... بربر نویسنده� قصهگوی� بود توی این کتاب. اما واقعا تیکهها� پازل رو بد چیده بود... در موردش خواهم نوشت...
اای� کتاب ۳۰۰ صفحها� رو در چند ساعت خواندم. همیشه در سال های گذشته با شنیدن داستان های بسیار متاثر کننده و شرایط سخت پناهجویان فکر می کردم که چرا هیچکس به این موضوع نمی پردازه. خوشحالم که این کتاب به دنبال این می رود و ساده و پرکشش بیان می کند. بسیار ارزش خواندن و فکر کردن را دارد
در رمان «مرزهایی که از آن گذشتی» مخاطب با رگهها� تفکر اگزیستانسیال نویسنده در بستر داستانی پر کشش درباره مهاجرت آشنا میشو�. دیدگاه یکپارچه دیدن جهان و آدمی . آنجا که پشت سر گذاشتن مرزی فیزیکی ظاهرا تنها راه رستگاری و رهایی است مخاطب در کمپ پناهندگان با صحنه خودکشی ناگهانی یکی از شخصیته� میخکو� میشو� و خود را برابر یک چرایی بزرگ میبیند� اینکه واقعیت این مرز کجاست ؟! داستان از عشق میگوی� و از درد دوری. شخصیت پردازی کامل و تراش خورده� بهمن و مینو برای مخاطب چارها� نمیگذار� جز همراهی و دلسپرد� به آنها. نویسنده آهونب� از کلیشهها� رایج برای توصیف نوستالژی دهه شصت فاصله گرفته و از منظری دیگر به این دوران نگریسته است. تغییر و فروپاشی آدمها در داستان بقدری قدم به قدم و آرام اتفاق میافت� که وقتی مینو دختر مهاجر از سردی دستان و نگاه مادر میگوی� این سوز و سرما و یخبست� تا مغز استخوان خواننده نفوذ میکن� و گویی همانجا میخواه� دست مینو را بگیری و به عقب بکشی. «داد زدم: یواش مامان. اما لبهایم روی هم نیامد و فقط کلمه اول، آن هم خشک و بی رمق، توی مه پخش و پلا شد.صدای رعد از آسمان آمد و مامان در جواب تندی کرد، دستم را محکمت� کشید و با لحنی تهدیدآمیز چند کلمه بر سرم هوار کرد که هیچ کدام را نفهمیدم. خارجی حرف زده بود، صدایش هم فرق داشت.باران که گرفت مامان صورتش را برگرداند و خیره شد توی چشمها�.اصلا مامان نبود یک پیرزن خارجی آرایش کرده با چشمهای مات بود. خیال میکرد� اگر باران ببارد گرم است، اما آب باران که لباسهای� را خیس میکر� و توی تنم میرفت،انگا� از شب قبل توی یخچال مانده باشد،سرد بود.مثل چشمهای پیرزن غریبها� که نگاهم میکر�.»
میخواه� از مرز بگذری؟! صبر کن، بیا برایت هدیها� دارم، بنشین و بخوان! نه، شک نکن، تا آخر صفحه� ۳۶۰ زمینا� نمیگذاری� بخوان، شاید نرفتی، شاید هم... صحنه، پیرنگ� گفتوگو� شخصیت؛ هم فال است هم تماشا، نویسنده به راحتی از گفتوگ� نمیگذارد� نه تنها پیشبَرند� هستند که تکاندهند� هم؛ همچون داستان «سجاد»، همان که به شانس اعتقادی نداشت. ما را به قصهها� کهن میبرد� درخت آسوریک، راستی! پیشنهاد میکن� «قلعه کاج» را دو بار بخوانی. روایتی قاب پیشِ رویت میگذار� و چند روایت را تودرتو پیش میبرد� شاید در ابتدا گیج شوی اما نگران نباش، گم نمیشو�. صفحه به صفحه که پیش میرفتم� «اوه» و «وای»های� بالا میگرف�. در آخر «بهمن» بر باد رفت یا منِ خواننده! جها��ِ «مینو» سراسر آب شد یا به تمامی و از ابتدا در آب بود؟! بیا بگیر و بخوان، باشد که بر باد نرویم...
جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد نویسنده با این تک جمله در صفحه ی نخست درونمایه کلی داستان را به ما نشان می دهد. داستان گذشتن از مرزهاست،از جایی که آب را به روی ما بسته اند،از جایی که دیگر آباد نیست.وای خدای باد را صدا می زنیم و با او دنیا را می چرخیم تا برسیم به آب،به آبادانی،به زمین گمشده مان.یادمان می رود وای شخصیتی دو گانه دارد و فرمانروای دنیای بین تاریکی و روشنایی است و باید همچون اهورامزدا برایش قربانی داد تا بر اهریمن و تاریکی پیروز شود. با داستان همراه شویم تا ببینیم شخصیت هایش با آب و باد به کجا می روند. کتاب به اندازه ای کشش دارد که می شود یک نفس خواندش.قطعا نویسنده دانش روایی بالایی دارد و مسلط به ساختار داستان است که می تواند خواننده را دنبال خود بکشاند بدون اینکه او را خسته کند.
چقدر خوب بود كتاب چقدر واقعى و جذاب چقدر احساساى عاشقانه رو ظريف و واقعى بيان كرده بوديد چقدر داستان دهه ٦٠ بود چقدر فضاى زاگرس رو دوست داشتم درون داستان چقدر طبيعت رو دقيق و واقعى بيان كرده بودى، خونه ها و قلعه ها و... محله هاى تهران از هرندى تا بهارستان اتوبان كاشان و برزك ساحل درك چقدر دوست داشتم
مرزهایی که از آن گذشتی. جزو معدود رمانهایی بود که جهانی خلق کرده که میشه تا مدتها بعد در اون سیر کرد و نکات جدید کشف کرد. تمهیدهای ظریف و زیرکانه که من رو به وجد آوردند.تعلیق بسیار خوب و تلفیق دونثر متفاوت که بسیار دلنشین و جذابه. داستان موازی فوق العاده جذاب که گویی کالبد دیگری از داستان اصلی هم هست.این که بدانی نویسنده برای شعور مخاطب ارزش قائل بوده و برای نوشتن رمان از پشتوانه و دانش ادبی خیلی خوبی برخوردار بوده رمان رو محترم و قابل ستایش میکنه.
� مرزهایی که از آن گذشتی درباره� مهاجرت نیست، حتا درباره� مرزهایی نیست که ما مجبور به گذر از آنهایی� یا که انتخابشان میکنیم� این کتاب خود مهاجرت است، خود مرز. در این کتاب همه چیز سرگردان است، شخصیته� بین ماندن و رفتن، روایت داستان بین حال و گذشته، و لحن روایت بین خیال و واقعیت شخصیته�. گویی این سرگردانی مهاجرت و سرگردانی بین مرزها آنچیز� است که داستان به مخاطبش ارزانی میدار�..."تمام راه فکر میکرد� اگر درختان باغ کلانتر همه خشک شده باشند، اگر آب توی حوض مانده و لجن شده باشد...اگر یادگاریهای� که توی باغچه آخر باغ روی تن درختان کنده بودی باقی نمانده باشد، حتما، کوچه که هیچ، تمام شهر برایم متروکها� خواهد شد..." اما رمان راه بازگشت را برای مخاطبش باقی میگذارد،تفکرا� کاراکترها عطف به گذشته دارند، در حال و گذشته عقب و جلو میرون� و همه� یک زندگی را در بر میگیرند� درست در جایی که مصائب دوری از وطن مستولی میشو� روایت شما را به گذشته میبرد� شما را در جایی قرار میده� که شخصیت داستان تصمیم بر رفتن دارد، شما از آینده خبر دارید و حال را میبینید� پس شما قضاوت میکنی� ، آیا ارزشش را دارد؟ ، "...من پیش از آنک� پاهایم به زقز� بیفتد محو دنیای عجیب جدید بودم که بیشتر شبیه فیلمها� سینمایی سهشنبهه� ساعت۹/۵شب کانال دو بود تا تصویری که از اروپا داشتم..."، ارزشش را دارد بروی و خودسوزی کسی را ببینی؟ ارزشش را دارد دلبسته� پیرمردی شوی که تو به اجبار پرستارش میشو� ؟ تا میآی� بگو نه و یا حتا آری، پرت میشو� به گذشته، باز سوال میپرس� ارزشش را دارد که بمانی و ...کتاب با فرجامی حساب شده در پایان شروع میشود� شمایید و سوالهای� که باید جواب دهید، این کتاب اولین رمان مسعود بربر عزیز است که در نشر ثالث منتشر شده است.
متنی که درباره کتاب در هفته نامه آتیه نو نوشتم رو در ادامه می ذارم، اما دوست داشتم قبلش اینجا درباره کتاب بنویسم بدون رعایت فرمت مطبوعاتی. اولین حسی که داشتم این بود که داستانک «اسد و رویا» اضافه است و در واقع در خدمت داستان نیست. عاشق اسد شدنِ رویا رو نپذیرفتم. دیگه اینکه بعضی وقت ها «نمایش» در خدمت داستان بود مثل جایی که سجاد به پرنده ها دونه می داد و وقتی سوخت، دیگه کسی نبود که به پرنده ها دونه بده و پرنده ها به زمین خالی نوک می زدند اما خیلی از جاها لازم نبود و شاید می شد حجم کتاب با حذف نمایش ها کمتر شه. اما تمهیدات چیده شده انقدر خوب بود که فکر می کنم این کتاب جزو کتاب هاییه که باید دوبار خوند تا بار دوم، نکته هایی که چیده شده و بار اول نمی دونستیم رو بفهمیم! داستانک بویِ مُرده دادنِ مهاجرها هم داستانک جذاب و تمثیل قشنگی بود. در ادامه هم مطلبی که در معرفی این کتاب درصفحه کتابگردی شماره 213 هفته نامه آتیه نو نوشتم : «گاهی فکر می کنم که ما زیادی دچار توهم چیرگی هستیم. یعنی مثلا اگر جایی هم حیوان و جنگل و درختی مانده به این خاطر است که خودمان نگهش داشته ایم. گفته ایم، خب، این جا باشد برای جنگل و درخت، برای آخر هفته، این جا اما جاده، این یکی جا معدن، این یکی جا سد و تونل و این یکی جا هم شهر برای زندگی یا اصلا شهربازی. طبیعت هم چیزی است مثل عکس پس زمینه گوشی همراهمان که می توانیم به رنگ و شکلی که دلمان می خواهد عوضش کنیم.» مسعود بُربُر، داستان نویس، پژوهشگر ادبی و روزنامه نگاری است که دغدغه های محیط زیستی اش در خلال گفت و گوهایی که بین شخصیت های کتابش شکل می گیرد، پیداست. او در کتاب اخیرش که اولین رمان او نیز هست، داستان آدم هایی را روایت کرده که برای رسیدن به بهشتی خیالی، از مرزهای کشورشان می گذرند. مسعود بُربُر درباره راهی که برای نوشتن «مرزهایی که از آن گذشتی» طی کرده است می گوید : «این کتاب، روایت مشترک جمعیت بزرگی از ایرانیان است و خطراتی که به جان خریده اند و ماجراهایی که پشت سر گذاشته اند و دردها و خوشی هایی که از سر گذرانده اند و عشق ها و نفرت هایی که میانشان شکل گرفته است. برای نوشتن آن پای حرف های دوستانی نشستم که با خطرات مهاجرت غیرقانونی روبه رو شده اند و روایت مشترک و اغلب ناشنیده آن جمعیت را دستمایه رمانم کردم.» کتاب با روایت های تو در تو و موازی نوشته شده است و پر از خُرده روایت هایی است که بعضی از آن ها از داستان های تاریخ بلعمی، متن های پهلوی و قصه های محلی الهام گرفته شده. از روایت های اصلی داستان می توان به زندگی مینو، دختری اشاره کرد که دوران کودکی و نوجوانی اش را در کمپ های پناهندگان گذرانده و بعد از گرفتن اقامت نیز زندگی خود را وقف کمک به مهاجران دیگر کرده است. در این بین خواننده با خانواده مینو، دوستان و هم بازی دوران کودکی مینو آشنا می شود. این کتاب می تواند پیشنهاد خوبی باشد برای زمانه ما که در آن هرکسی حداقل یک بار به مهاجرت فکر کرده است. لازم به ذکر است که نویسنده این کتاب، در راستای ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی قدم های بسیاری برداشته که از آن ها می توان به برگزاری نشست های داستان خوانی اشاره کرد. یکی از این نشست ها که بیش از چهارسال از شروع آن می گذرد، هر پنجشنبه در نشر آمه، برگزار می شود و ورود به این نشست ها برای عموم آزاد و رایگان است.
ایده داستان خوب و جذاب بود از آنجا که اتفاقات حین مهاجرت غیر قانونی در ادبیات داستانی ما کمتر پرداخته شده است. برای شخصی که مهاجرت نکرده این توصیفات همچنان قابل باور بود و حتی می توانست بدتر هم نشان داده شود. نقاط قوت داستان برای من بدین شرح بود: ۱. مشخص است که نویسنده چارچوب و اصول داستان نویسی به این سبک (دارای فلش بک و فوروارد فراوان) را خوب بلد است و مانند پازلی تکه های داستان را خوب بهم وصل کرده است و حتی جنبه آموزشی دارد. ۲. مسعود بربر با اقتدا به نوبوکوف از لو دادن (اسپویل) داستانش و بعد تعریف کردنش ابایی ندارد و در جایی آنرا نیز توضیح می دهد و می ستاید ۳. توصیفات طبیعت بسیار خوب است و زنده و اشارات محیط زیستی به خط داستان لطمه نمی زند هرچند دغدغه نویسنده است. ۴و از نظر شخص من قوت داستان در کپشن های عکسهاست که بهمن برای مینو می فرستد هر چند رابطه بهمن مینو تا آخر برای من ملموس نشد (شاید یک کراش پیگیر!) ۵. قسمت مکالمات بهمن و کاظم بسیار دلچسب بود و اوج داستان ۶. توصیف سرزمین مردگان در آخر داستان که فرزندان زندگان از گور برگشته مجبور به مهاجرت شده اند و هرجا بروند آن بوی گند مردار را نیز با خود می برند بسیار حیرت آور بود. نقاط ضعف: ۱. نقطه ضعف اصلی در دیالوگها بود. مخصوصا دیالوگهای مینو با مهران که بسیار سر سر و حتی شبیه جکهای اس ام اسی نوشته شده بود و لطمه بزرگی به داستان زده بود. ۲. افتادن مینو در روابط بسیار غیر عادی ناباورانه بود و می توانست شاید کمی منطقی تر و با پرداخت بهتری انجام شود. تنها رفتارهای غیر عادی کیانوش یا کاظم شاید اندکی توجیح پذیر بود ولی آن هم تکرار پرتاب ظرف و شکستن و گیر دادن های الکی پشت تلفن، آدم را یاد سریاهای شبکه ۲ می انداخت! ۳. طرق آشنایی مینو با معشوقه هایش هم ادمرا یاد رمان های عشقی دهه هفتاد می انداخت که پسرها سبزه با گیتاری مخ می دند. پرداخت خوب انجام نشده بود ۴.بعضی ماجراها هم در داستان ول شدند. مثلا کارگر ساختمان که دستش را کاظم برید یا داریوش که اتش گرفت و حتی هاله خیلی به داستان اندوخته ای نیفزود با همه اینها داستان کشش کافی را داشت هرچند در اول داستان فلش بکها اندکی خواننده را گیج میکرد. م.س
به بهانه مهاجرت بعد از دو سال دوباره به سراغ کتاب «مرزهایی که از آن گذشتی» نوشتهُ مسعود بربر میرو�. شعری از سعدی؛ و کتابش آغاز میشو�. به یاد او که رفته شعر را زیر لب تکرار میکن�. هراس گذشتن از مرزهای ناشناس به بهانهُ زندگی بهتر. شروع داستان تصویری از قایقی شناور روی آبهای اقیانوس با انبوهی از مسافران سرگردان است. «با هرتکان انبوه جمعیت روی هم میریزن� و جیغ میکشن�.» کنار کتابخانه ایستادها� و تمام صحنهُ اول را دوباره میخوان�. از او که رفته چند روزیست بیخب� ماندها�. پایان صحنه بغض میکن�. «تصویر کودکی که در لباس صورتی رنگش، با دستها� مشتکرده� لبهایخا� گرفته و چشمان مات بر ساحل افتاده� است.» مسعود بربر فضا را جزءبهجز� برایت به تصویر کشیده. شاید به خاطر اشراف او به محیط زیست تو را بیشتر با داستانش همراه میکن�. «نور اتاق روی کفشها� غریبه که پشت در ایستاده میافتدک� جلوی پایش قطرهها� ریز بازان تند تند به زمین میخورن� و توی نور به هوا بلند میشون�.» هرکس که مهاجرت میکن� بیش� از تلخی آن بیخب� است و اما جرات به زبان آوردن این تلخی هم گویی از او گرفته میشو�. مینو� رمان مرزهایی که از آن گذشتی میتوان� دختر هریک از ما باشد. دختری که مصیبته� و رنج را دیگران یا همان هموطنانش برای او بوجود میآورن�. دخترک جوان را � بهتر است شما هم کتاب را از نشر ثالث تهیه کنید. و با خواندنش لحظهبهلحظ� همسفر شوید. جایی دلتان بلرزد. بغض کنید. دنبال چاره باشید و عامیانهت� همزاد پنداری کنید. «بهمن از میان چناره� میگذر�. انگار جهان، در هرلحظه نابود شده و کمی آنطرفت� از آغاز آفریده شود. باد برگه� را تکان میده�.» چه خوب میش� این کتاب را عزیزان خارج از ایران هم میخواندن�. کاش خبری از او که برای ما هم برسد. تیر ۱۴۰۳