داستانها� این کتاب هم مثل روایات کتاب نزدیک داستان او در اصفهان میگذرن�. علی خدایی در اصفهان زندگی میکن� و این شهر را بسیار دوست دارد. در کتابهای� هم بیشتر از اصفهان مینویس�. کتاب هم که به گفته خودش ادای دینی است به شهر اصفهان. آدمها� چهارباغ چهل داستان کوتاه پیوسته است که چند شخصیت اصلی دارد. داستانها� این کتاب قبلا به صورت دنبالهدا� در ۴۵ هفته در سال های ۹۶ تا ۹۷ در روزنامه اعتماد منتشر شدهان�.
اسمش که بود آدمها� چهارباغ، با خودم گفتم بهب�. و کتاب خوبی هم بود!
بخشها� کوتاه کوتاهی درباره� احوالات کاسبه� و آدمها� خیابان چهارباغِ قدیم. نمیدون� مال کی بود، ولی مال وقتی بود که هنوز ماشین کم توی شهر بوده و احتمالا قبل انقلاب بود. (از روی بعضی از شخصیته� اینو میگ�).
فضاهاش خیلی جذاب بودن. خیلی ملایم و بدون اتفاقها� بزرگ، سلمونی و کتابفروش� سپاهانی و سیبفرو� محله و اسباببازیفروش� و کافه. از همه مهمتر� شخصیت اصلی داستان عادله دواچیشو�. اول فکر میکرد� منظور از دواچی کسیه که داروخونه رو میچرخون� ولی بعد فهمیدم که دواچیشو� یعنی کهنهشو�. کسی که کهنهشو� بچهها� مردمه. لابلای قسمتها� مختلف کتاب، قصها� از عادله رو میشنوی� که کار پیدا میکن� و با آدمها� محل کارش رفیق میش�. بعضی از بخشها� کتاب هیچ ربطی به عادله ندارن و فضای محله رو میساز� و چقدر هم جذاب هستن. بخشهای� هم مربوط به عادلها� و قصه� اون رو میشنوی�.
داستان کلا یه رگههای� از فانتزی رو توی خودش داشت، ولی میذاشت� به حساب تخیلات عادله و این اتفاقه� فقط وقتی رخ میداد� که داری توی ذهن اون شخصت میگرد�. ولی آخرها� داستان یه چیزایی رخ مید� که این فضا میشکن� و از اون واقعگرای� خارج میشی�. به نظر من توی این کتاب جاش نبود، ولی خیلی هم بهش خرده نمیگیر� چون نویسنده رئیس کتابه و من کی باشم که بخوام مخالفتی کنم.
آخرش هم با رقت بسیار کتاب رو بستم چون حسابی با شخصیته� و فضاها و آدمها� جذابش و آفتاب مایلش و فضای دوستانه� دوست شده بودم و اون حس و حال چسبیده بود پس کله�.
شخصیته� با لهجه اصفهانی صحبت میکن� و اینش خیلی جالبه :))
شاید افرادی که اصفهان را نشناخته اند و ندیده اند نتوانند با آدم های چهارباغ ارتباط برقرار کنند. اما خب خوشبختانه من جزو آدم هایی هستم که تقریبا تمام مکان هایی که از آن هایاد شده را دیده ام و آن فضا را تجربه کرده ام به همین دلیل تصور کردن آدم ها و کاسبانی که در کتاب وصف آن ها آمده برایم ملموس ترین کار ممکن است، مثل آب خوردن! آدم های این کتاب همگی دلچسبند در روایت هایشان و در شخصیت هایشان همان آرامشی جریان دارد که در سنگ فرشهای چهارباغ و درخت هایش و ایوان ساختمان های بدنه اش. اما من هم مثل بیشتر افرادی که این کتاب را خوانده اند شکایتم از پراکنده بودن این شخصیت هاست. این که همۀ آن ها میتوانستند در رشته ای با هم مرتبط باشند و داستانی برایشان گفته شود. به نظر میرسد تنها شخصیت داستان دار این کتاب عادله دواچی بود که آن هم آخر سر نفهمیدیم نویسنده چکارش کرد و کجا سر به نیستش کرد. در حالتی دیگر نیز فضای داستان جالب تر می شد؛ عادله دواچی عنصر ثابت داستان بود و باقی کتاب بر اساس رفتار و برخورد او با آدم ها شکل می گرفت، در چند فصل کتاب همچین چیزی دیده می شد مثلا برخوردی که عادله با مهمان های هتل داشت. این بخش ها استحکام خوبی داشتند اما در مواقع دیگر از شخصیت های دیگر روایت هایی گفته می شد و دیگر اثری از آن ها در کل داستان نمی دیدیم و محو می شدند. در نهایت کتابی 130 و خورده ای صفحه ای می تواند یک روزه شروع و تمام شود اما این فرایند برای من یک هفته طول کشید و فکر میکنم این خود به معنی عشق بازی آشکار من با آدم های چهارباغ بود!
بدجوری هوایی اصفهان شدم. برای من همیشه پر ماشین و ترافیک بود و فقط درخته� میگفتن که ایناها رسیدیم. چارباغ. اینجا چارباغه. اولین نکته این کتاب اینه که چقدر مهمه بعضیجاه� بافت اصیل و قدیمیشون حفظ بشه. . روایتش از تو کله(ذهن) و با لهجه اصفهانی مردم به شدت شیرینه، چیزی که بنظرم خیلی کم و گم شده. شایدم من داستان ایرانی کم خوندم. ولی خیلی چسبید، حس کردم چقد تیپیکالم. چقد تیپیکال کاسب و شاید اصفانیام😂😂� . البته آخر داستان و بر خلاف روایت رئال و روزمره� سوررئال میشه و دل آدمو میزنه... ولی میشه نادیدش گرفت و هنوز توی چارباغ علی خدایی موند. . خیلی خندیدم. از کتابایی که باهاشون میخندم یجور دیگها� خوشم میاد. انگار به آدم اجازه میده با خودش فلرت کنه یا از خودش خوشش بیاد. . بهرحال توصیه میکنم به سهم خودش سمزدای� میکنه، و میتونست یه رمان بلند بشه.
کتاب تموم شد و من یهو دلم برای آدم های چهارباغ تنگ شد. برای عادله دواچی... احمد سیبی... برای تونیخا� و آقا مهدی و جهانگیرخان و آقای طلوع حتی... برای لهجۀ دل نشین اصفهانی که از لا به لای صفحه های کتاب توی گوشم پیچید... چقدر خوب بود این کتاب. انقدر ساده و دوست داشتنی بودن این روایت های کوتاه از آدم های چهار باغ چند دهه پیش که دلم رفت و موند پیششون... طول کشید خوندنش برام ولی شاید همین طول کشیدنه مزه کرد بهم. دوست داشتمش... خیلی دوست داشتمش...
کتاب خیلی خوبی بود اما نمیدون� چرا نویسنده ها وقتی یک ایده و شخصیت جذاب دارند مثل عادله دواچی توی داستان باز هم کتاب رو داستان کوتاه میکنند اما تمام فصل ها به هم مربوط هستند به نظرم اگه یک داستان بلند بود خیلی بهتر میشد شخصیت سازی های جالب نویسنده طوری هست که فکر میکنی خیلی وقت هست که افراد رو میشناسید یا حتی تو اطرافیانتان شبیهشان پیدا میکن� یکی دیگه از خوبی های کتاب اینه که به شدت آدم دلش میخواد بره اصفهان
خوندنش خیلی طول کشید. ولی خوبیش این بود که داستانکه� رو میش� هر چند تا که حوصله داری بخونی و بعد بذاری کنار تا دفعه بعد. ولی از طرفی هم چون به هم وصل بودن دوست داشتی پشت هم بخونی تا ببینی چی میشه داستان عادله دواچی که گره خورده با چارباغ و آدمها�. دلم برای اصفهان تنگ شد و قدم زدن تو چهارباغ. عادله انگار مادرِ اصفهان بود با روحی که بلند و بالاتر از جایی که بود میپری� و مهر و محبت میبخشی� به همه.
من دوست� داشتم! واقعاً دوست� داشتم! شخصیتها� به شدت کیوت بودن! داستانه� اصولاً ربطی بهم نداشتن ولی وقتی ربط پیدا میکرد� خیلی خیلی کیوتت� میش�!!! (دوست دارم بشینم کف زمین و از کیوتیشو� زار بزنم!🥹 تا همین حد!😭🥹)
یحتمل اگه اصفهانی باشید خوندن این کتاب براتون شیرینت� میشه� ولی فکر میکن� بقیه هم از خوندن� لذت ببرن
بعضی جاها تلفظ درستی از کلمهه� نوشته نشدهبود� متأسفانه! ولی جوری نبود که خیلی به چشم بیان.
آدمهای چهارباغ حکایت زمانهایس� که بتن و آسفالت جایش را گرفته. کتاب شاید از نقطه نظر فرم و قلم قوی خیلی چیزی نداشته باشه ولی برایم مثل گردشی بود توی چهارباغی که دیگر نیست. چهارباغی امروز از آن جز چهار پنج تا مغازۀ خسته چیز زیادی نمانده؛ بقیها� به احاطۀ سوسیس و پنیر پروسس درآمده و هشت بهشتش هم زخمی ضربهها� مکرر توپ� والیبال شده. آدمهای چهارباغ قصۀ دورانیست که من افولش را هم ندیدها�. دورانی که نیست...
_ میدونی «غم شاد » چیه ؟ + مهدی گفته بود : لابد یه چیزیه مثه بستنی فالوده یا آب هویج بستن�� . عادله گفته بود : « یکی را به سامون میرسونی و وقتی جا خالیش دلدا جمع می کوند ... »
. . نمیدونم چرا ولی بیشتر از اینکه حواسم به کتاب و داستان باشه مدام تصویر خودمو می دیدم که وسط نقش جهان نشستم �� این کتاب دستمه ولی به آدما نگاه میکنم .. شاید دنبال عادله میگشتم 😉
چند مسافر جدید رسیدند. ماشین که کنار هتل ایستاد، عادله خوشحال شد. اتاق پنج را تمیز کرده بود. ملافه های تازه، روبالشی، رومیزی سفید. اتاق برق می زد. از بالای پله ها جوری که آقا مهدی بفهمد گفت "نونوارش کردم." و آقا مهدی کلید پنج را داد به عادله که رسیده بود کنار میز. عادله به مهمان های هتل نگاه کرد. زن و مردی کلاه به سر، صورت خارجی. وقتی خارجی صحبت می کردند گفت "این وارفته س اما عیالش بروروی خب دارد." خندید و چمدان را به دست گرفت و بردشان اتاق پنج. پرده را کشید. اصفهان پیدا شد. برگشت به مهمان ها نگاه کرد، دید ایستاده اند و ساختمان ها را آن دورتر تماشا می کنند. عادله گفت "اصفهان! اصفهان نصفی جهان!" و آن ها خندیدند. پارچ آب تازه برای شان گذاشت و آمد پایین. ص 43
چهل روايت از آدمهاي دهه ي پنجاهِ شهرِاصفهان ، قصه هايي كه در معروف ترين خيابان شهر ميگذرند ، خيابان چهارباغ عباسي. علي خدايي كتاب را پُر كرده است از اصطلاحات و ضرب المثل هاي اصفهاني ، سطر به سطرش را با تكيه بر لهجه ي غليظ آدمهاي كوچه و بازار نوشته و براي من در اين روزها حكم قند و نباتِ كنار چاييِ بعد از ظهر را دارد ؛ همانقدر شيرين ، همانقدر حال خوب كن و دلپذير... كتاب اثري ست خوش خوان و خوش ريتم ... با زباني ساده و شخصيت پردازي هاي خوب و قوي . و قطعا براي هركسي كه حداقل يك بار در زندگيش چهارباغ را قدم زده باشد كتاب جذابي خواهد بود.
کتاب شیرینی است ولی نویسنده تکلیفش را با خودش نمیدان�. داستانی تا این حد رئال چرا باید در یک سوم انتهایی سورئال شود؟ چرا بعضی روایت ها به هم پیوسته اند و بعضی فقط تصویرند؟ علی خدایی میتوانس� ویرایش بهتری از این روایات شیرین ارائه کند.
آدمها� چهارباغ را دوست داشتم شاید به دلیل اینکه چهارباغ قدیم را به تصویر کشیده بود و از اصطلاحات و لهجه� آدمهای چهارباغ درمتنش استفاده کرده بود، یا شاید هم دلیلش فضاسازی قلم نویسنده برای منِ خواننده� اصفهانی و آشنا به این فضاها بود که خواندن کتاب را برایم جذاب کرد.
کتاب بسیار جذاب بود. به نوعی که من با تمام وجود با عادله دوا چی خندیدم ، گریستم و به آسمان رفتم. خلوص و سادگی انسانهای دهه ی ۵۰. بسیار لذت بردم. سپاس از آقای خدایی که این شاهکار را به تحریر درآوردند
دلنشین و باصفا! شخصیت عادله رو خیلی دوست داشتم. لهجه اصفهانی به خوبی جا انداخته شده بود و تصویرسازی خوبی هم داشت. فقط با قسمتها� سورئالش زیاد ارتباط برقرار نکردم.
عادله ساده دل است، حرف دلش را با لهجه اصفهانی طنازانه میزند و به خواست دلش سخت نمیگیرد. اهل خیال است و از سرزمین خیال:«اتاق شماره� شش که خالی بود به عادله چشمک میزد و به او میگف�: « اصش نیمیدون� چه کِیفی دارد. رد که میشم میگِ� نیمیآ� بپری، بپری بری بالا؟» تخت فنری جدید هتل را میگوی� و کودکانه بارها روی آنها میجهد و شعر میخواند و در آسمان پرواز میکند و از بالا مراقب اصفهان و اصفهانیهاس�. ملاقات اصفهان در اصفهانی که سالهاست خاطرات و معانیش در پس شهریت و شهرنشینی رسوب کرده است، خدایی خواننده را به ملاقات اصفهانی پر معنی میبرد. آن هم ملاقاتی عمیق�. او اصفهان را در بستر هتلی که هنوز به معنای مدرن و امروزی آن صنعتی نشده و حس و حال خانه و مهمانخان� میدهد قرار میدهد و میزبانی آن را به عادله دواچی میسپارد. کسی که دیروز آلودگی را از رخت کودکان با کهنهشور� میزدوده ،کار امروزش زدودن گرد و غبار از ظاهر هتل میشود و روبیدن غم و غصه از دل مهمانان و اهالی خیابان چهارباغ. خدایی عادله را نه فقط میزبان، بلکه مادر میداند، مادر اصفهان. اینجاست که هر کسی با او ارتباط برقرار میکند. میفهمد، میبیند و گوش میکند، نور میگیرد و صفا میبخشد. عادله میشود آشنای هر انسان، آشنای هر مهمان. میزبان قصه و شهر اصفهان. حال این میزبان آشنا ما را به ملاقات چهارباغ اصفهان میبر�. او میزبانی آشنا به قصهه� و روایتهای اهالی اصفهان، چه ارمنی و مهاجر و چه مسلمان است، و ما را به ملاقاتی با اصفهان میبرد که رنگش خیال است، شکلش قصه و در بستر بیزمان� شناور است. باید اعتراف کنم مدته� بود که به ترکه� به خاطر داشتن راوی توانمندی مثل اورهان پاموک غبطه میخورد�. پاموک با روایتها� خود از مردم و گوشهها� شهر استانبول، این شهر را برای خوانندگان و گردشگرانی مانند من معنا میبخش� و کوچه پس کوچهها� آن را پر از روایت کرد. افسوس میخوردم که چرا در اصفهان و شیراز چنین راویان را نمیشناسم. قصهگویان� که بتوانند با داستانها� خود به بناهای خاموش و خیابانها� شهرها� معاصر جان ببخشند و به اهالی و هر گردشگری به زبان خود قدرت تخیل و استنباط بدهند. پس از خواندن این کتاب، حسی شبیه به حسم در صفحات آخر کتاب موزه معصومیت داشتم. آرزو میکرد� که عادله واقعی باشد. آرزو میکرد� که هتل جهانی وجود داشته باشد. و بر خلاف موزه معصومیت خوشحالم که هتل جهان وجود داشته و هنوز بنایش پا در زمین دارد. فقط امیدوارم روزی چراغش با نام و هویت خودش در چهارباغ روشن شود. همانطور که دهه� خانه تاریخی دیگر در اصفهان امروز چراغشان روشن است و میزبان مهمانان این شهر هستند، هتل جهان نیز میتوان� به اهالی چارباغ نور دهد، آنها را دور هم جمع کند و دلهایشا� را به هم روشن نماید.
من خواندن کل کتاب لذت بردم. در فاصلۀ یک سال آن را دوبار با دقت خواندم و خواندش را به خیلیه� توصیه کردم. آن را در دستور کار هفتگی انجمن ادبیات داستانی ایده هم قرار دادم. اعضاء البته نظرات متفاوتی دادند. ارتباط برقرار کردن با چنین داستانهای� که گاهی تصورهایی مینیمال از زندگی روزمره هستند با ذائقۀ بعضی داستانخوانها� ایرانی که به داستانها� چپ عادت کرده کمی سخت است. همانطور که گفتم از کل کتاب خوشم آمد، اما دوست دارم به طور ویژه دو داستان را از این مجموعه به عنوان برگزیده برتر معرفی کنم: داستان بهرام زلفی صفحۀ 55 داستان خانم شکری صفحۀ 71 امیدوارم شما هم از خواندن این کتاب لذت ببرید. و البته یادتان نرود داستان یا داستانها� مورد علاقۀ خود را زیر همین پست کامنت کنید.
اگر اهل اصفهان هستید که هیچ اگر هم نیستید خواندنش طوریه که شما را وادار میکن� بلیط تهیه کنید و چهارباغ را ببینید و الان که پیادهرا� شده در آن قدم بزنید.