کیوان قدرخواه، شاعر معاصر اصفهانی متولد ۱۳۲۲ که مجموعه شعرهای «گوشهها� اصفهان»، «پریخوانیا»� «از تواریخ ایام» و «سایهها� نیاسرم» را در کارنامه خود دارد، یکی از شاعرانی است که شعرهای اغلب بلندش بر محور پانوشت و حاشیه میچرخن�. شعرهای قدرخواه که عموما در یک بستر تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی شکل میگیرند� سرشار از واژهها� ترکیبات، اسامی خاص تاریخی و جغرافیایی، اصطلا حات نجومی، مذهبی، دادهها� علوم غریبه و� هستند و ارجاعات آنها به متونی چون کتاب مقدس، هزار و یک شب، مقالا ت شمس، سفرنامهه� و� زیاد است. شعرهای کتاب «گوشهها� اصفهان» شعرهاییان� که با ارجاع به اماکن جغرافیایی اصفهان از قبیل دالبتی، سرچشمه، تل عاشقان، پشت بارو، تکیه ظلمات، زینبیه، درکوشک، هارون ولا یت، کوه صفه و� تاریخ را در بستر جغرافیا روایت میکنند� روایتی که اگرچه تاریخ را دستمایه خلق و آفرینش هنری قرار میده� اما «تاریخ نگاری» نیست.
درد آن جاست اثری آفریده باشی که اکثر شاعران را درگیر خود کرده باشد، شعری چند لایه، زبانی که مو لای درزش نمیرو� و به وجه و گونها� از اساطیر بپردازی که حتی منوچهر آتشی نپرداخته است، آنوق� یک نفر بیاید این اشعار را داستان بخواند و بگوید داستانهای بیس� و تها� بود! قدرخواه را در سایهها� نیاسرم ببینید در آن شعر بلند، تا ببینید این شاعر مهجور چگونه فتح کرده آنچ� را قله� رفیع شعر میخوانن�.
سلیمان گفت: هان! آصف گفت: بشود! اما نشد! _میش� بشود، میش� نشود_ آصف آن سویت� ایستاد و سایهی� گسترد که به انتهای ظلمت میرسی� ... نوبر اول فنجانی آواز بر خاک افشاند «بنا بر تذکار خواجه� لسانالغیب� نوبر دوم به ضرباهنگ کاینات خیره ماند _با نگاه مات مفرغین_ نوبر سوم تا نهانخانه� خاک پیش رفت و منارها� از سین برآورد سلیمان بر کرانه� افقی ایستاد که از سین تا شین سوسو میز� پس جمیع آباء و اسباط و اجنه را احضار کرد و به کیوانب� جرجیس فرمان داد تا نقبی حفر کند و زیر آب آبه� را بزند چشمهایش را که بست کاروانی را دید و ساربانی که گِرد منارهی� تازهزا� میچرخیدن� آصف دو لحظه از عطر یاس صید کرد عنان باد را گرفت و به خاک یهودیه سنجاق کرد _با سرانگشت بختالنصر_ _میش� بشود، میش� نشود_ سلیمان از شاهنشی� شهشهان فرمان تفرج داد نرم نرمک از قطب افراطی نور آبی گذشتند تابشی تابش دیگر را میبلعی� و هر نشانه، نشانه� دیگر را باطل میکر� قطفیر دیوزاد عرش بلقیس را به دوش میکشی� هدهد در کوره راهها� آفتاب سرگردان بود ...
قسمتی از شعر بلندِ اصفهان در برج قوس از کتاب سایهها� نیاسرم از کیوان قدرخواه
*کیوان قدرخواه/ پریخوانی�* . چیزی به ظهر نمانده است غُبارهای هزارساله پیکرت را پوشانده است. . این منم که کفنم را دریدهاَ� این منم که برخاستها� . گمانه میزد� در پی رویاهایی که سنگ شده بود. . چیزی نمی یافتم چیزی نمیدید� چیزی نمیشنید� تنها تصویر درختان غروب بر حاشیه� شب میلرزی� . باد بود یا صدای ِ مردگان که از جهانها� دوردَست میآم� . نمییافت� در هیچ لایها� نمییافت� . تو از ما نیستی به جایی دیگر به چیزی دیگر تعلق داری بیهوده خواب ما را آشفته میکن� بگذار آسوده باشیم بیهوده ما را احضار مکن سایهه� را احضار کن سایهه� را سایها� را . وقتی باران میبار� ظهر چروک برمیدار� و سقف پلهه� چکه میکن� . مهتابی مرده رنگ میبین� شبپرههای� میبین� که از کنارت میگذرن� و سایههای� که بر پهنه� دیوارها خفتهان� آنه� عفریتهای تواند و هنگامی که باید از درون تو سر میکشن� و هیچگا� امانا� نمیدهن� بی هیچ چارها� بی هیچ گریزی . و بغضا� را فرومیخور� بی هیچ اُمیدی بی هیچ انتظاری . و تو تَسلیم خواهی بود بی هیچ امنایی بی هیچ تقلایی . در تابوت خویش هفتها� و خوابی بیرؤی� را گدایی میکن� بی هیچ اندوهی بی هیچ ندامَتی . رنگهایی میبین� که در هم میپیچن� سبز آبی زردِ کاهی . این کیست که مدام از اعماق سبزهه� فریاد میزن� و خواب خضر را آشفته میکن� . سوگند به کلمات و پرندها� که بر اشیاء میکش� هنگامی که کوچهه� خالیس� . اکنون میرو� تا با سر در ورطه� دوزخ سقوط کند سنگیس� که هفتادسال فرو میافت� و به اعماق نمیرس� اما بادها از جانب شمال و بارانها از سوی غرب او را در بر گرفتهان� پس در خلئی عظیم، سرنگون میشو� خلئی که تا آخرالزمان بادها در آن میوزن� و بارانها یکریز میبارن� .
جالبه ولی فقط همین... متاسفانه با اینکه به نظر کتابی تصویری� میاد، اما هیچ تصویر خاصی ازش تو یادم نمونده، با این وجود که همین تازه تازه خوندمش. داستان خاصی انگار در کار نیست. از عمد انگار بر نامفهوم بودن استوار شده و برای همین هم انتهای داستان مجبور شده یادداشتهای� بذاره از اینکه "این آصف بود؟ کل داستان داشتم ازش حرف میزدم� معلوم نبود کیه و اینا؟ این پسرخاله - شایدم پسر عمه، خب کی میدونه؟- سلیمان بوده. بعد اهااااان این یه بار نمیدونم چی میشه، میگن بهش آصفها�. بعد دیگه سر هم میشه و اینا میشه اصفهان." خب پس همه این داستانا برای این بود که اصفهان رو شبیه یه موجود زنده توصیف کنی، هان؟ دمت گرم. ممنونم. ولی خب واقعا و نهایت� همه� اینها� منجر به زنده جلوهکرد� اصفهان نمیشن.