کتاب «انگار لال شده بودم...» نوشته� سپیده سالاروند، دومین کتاب از مجموعه مردمنگاریها� منتشر شده توسط انتشارات خرد سرخ است. این مردمنگار� وضعیت زیست و مهاجرت کودکان کارگر افغانستانی در تهران را مورد مطالعه قرار میده�.
«این بچهه� هرقدر هم در تهران زندگی کنند غریبهان� انگار. فارسی حرف میزنن� و چهرهشا� شبیه به ماست اما جامعه نمیپذیردشا�. ایران برایشان خلاصه شده به کوچها� که در آن کار میکنن� و آدمهای� که به واسطۀ کار با آنها در تماسند. کسانی که برای نامشان اهمیتی قائل نیستند. افراد با دریافت یک اسم تلویحاً عضویت در جامعه را میپذیرن� و به قوانین و رسوم جامعه عمل میکنن�. این کودکان نامی دارند و عضوی از جامعها� هستند بسیار شبیه به جامعۀ ما، اما ما به راحتی نامشان را میگیریم� نامی که تنها سرمایهشا� است، تنها چیزی که با خودشان به این سوی مرزها آوردهان�. جامعها� که نمیتوان� نامهای� از فرهنگ دیگر را بپذیرد با خود این کودکان چه خواهد کرد؟»
سالاروند با بهره از نقل قولهایی نوشته است که خواسته ی او از نوشتن، فهمِ معنا است و از رهگذر این درک متوجهِ دیدن شدن. چنین است که اگر مبنای داوری ام درباره ی پژوهشِ میدانی او همان هدف های همسو باشد بی گمان او به خواسته اش رسیده است و همین است که پژوهش میدانی او را خواندنی و دیدنی می کند در سالیانی که کودکان آشغال جمع کن جزئی جدانشدنی از تصویرهای روزمره ی ما شده اند و تکرار این تصویرها سبب عادت ما به دیدن آنها و طبیعی بودنِ فعالیت شان در شرایطی ناانسانی است؛ نوشته ی او ما را وادار می کند تا با کندن پوسته ی بیرونی متوجه درون شویم. یعنی گندابی که در جستجوهای روزانه ی خویش هم می توانیم سرچشمه هایش را پیدا کنیم. عفونتِ عمومی ای که برساخته ی اجتماعی سودا زده و مالی سازی شده با استفاده از مقررات زدایی و تصاحب دارایی های عمومی است پس با شهری رودررو می شویم که در زیر ماسکِ شیک و جذاب خودش در لجنزاری غوطه می خورد که ما تا متوجه ی دیدنش نشویم تلاشی برای تغییر آن نخواهیم کرد که همه ی اینها به استناد به پژوهش سالاروند از همان عادی سازی هم می آید و ارجمندی نوشته ی او تلاش برای همین ناگزیری از دیدن است. دیدنی که به تاسف و دلسوزی ای سانتی مانتال فرونمی کاهد و فریادی بلند است بر پهنه ی شهری که آدم هایش برای گریز از وظیفه ی انسانی و اجتماعی خود بهتر می بینند که نادیده بگذرند. کتاب خانم سالاروند این را به یادمان می آورد که ندیدن معنایش نبودن نیست. همان آفتی که ما را به این روز درآورده است. گرچه سرانجام بوی لای و لجن تا درِ اتاقِ خواب همه ی فراموش کاران بالا خواهد زد و دیری نیست که همه ی فراموش کاران در همان گنداب غرق شوند سپاس از سپیده ی سالاروند و آرزوی تندرستی و رهایی برای او
انگار لال شده بودم؛ هفتهٔ گذشته وقتی حکمِ دو سال حبسِ تعزیریِ تو را خواندم، همه فریادها در گلوی من بود ولی هیچ صدایی در نمیآم�. به سانِ کودکِ فرودستی که دیگر دریافته که دیده یا شنیده نمیشود� همه فریادهایم برای تو تبدیل به هقهق� گریه شد. من هیچگاه تو را ملاقات نکردهام� اما از تو چیزهای بسیار آموختها�. تو مرا نمیشناسی� من اما ساله� در گودریدز دنبالکننده� دیدگاهِ تو دربارهٔ کتابه� بودهام� همانج� که روزی خبردار شدم پژوهشی پیرامونِ یک مردمنگار� از کودکانِ کارگرِ افغانستانی در تهران انجام دادها� و یافتههای� را کتاب کردها�. آری، از تو چیزهای بسیار آموختها� و در صدرش همین که از بنیادیتری� راهها� مبارزه با ظلم، بیانِ حقایقِ آدمه� و شرحِ زندگی� آنهاس�. از همین رو، برای مبارزه با این ظلمی که بر تو میرود� من اینجا از حقیقتِ تو مینویسم� لااقل آن حقیقتی که منِ مخاطبت برداشت کردها�. من هم همانند تو راهی جز نوشتن و حرف زدن بلد نیستم؛ که تو آنی که حقیقتت را کتاب کردی، با اینک� اسمش را گذاشتی: «انگار لال شده بودم».
«زن، زندگی، آزادی». میان این سه کلمهٔ پرمایه، زندگی برای من از همه خواستنیت� است، و خوشحالم که زندگی درست در مرکزِ این آرمانِ ما جا خوش کرده است. برای من، «زن، زندگی، آزادی» یعنی همین که به سمت جامعها� حرکت کنیم که حقوق و فرصت� تکتک� انسانه� مستقل از جنسیت، عقیده، قومیت، تواناییها� جسمی و ذهنی و گرایشِ جنسیشا� برابر باشد و هر کس بتواند آزادانه حق و فرصتِ انتخابِ زندگیِ مطلوبِ خود را داشته باشد. آری، زندگی مقصودِ غایی من است و از این رو، تویی را که از همیشه شورِ زندگی داشتها� میستای� سپیده. تو مدام زندگی را در پستوهایی جُستها� که ما با تمام توان برای مخفی کردن و نادیده گرفتنش کوشیدهای�. تو مدام خودت را در جایگاه میانجی قرار دادهای� میانجی میانِ دیگریا� که زندگی از او دریغ شده و مایی که چشمه� را محکم بسته و گوشه� را با دو دست گرفته بودیم. و در این میانجی ماندن و عادت نکردنِ به ظلم، رنجه� کشیدها�. اگر سیستمها� جداساز� مدام تلاش کردهان� دنیاهایمان را از هم جدا کنند، تو هم بیوقف� دلمشغول� وصل بودها�.
آن روزگاری که همه میگفتن� چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، تو دغدغهٔ زندگیِ کودکانِ افغانستانی را داشتی. روزهایی که ما چشمانما� را به این کودکان بسته بودیم، تو و آیدین بیش از سه سال هر جمعه به گودِ سعید و دیگر گاراژهای زباله رفتید تا راوی دردِ آنه� باشید و تجربیاتِ دستِ اولِ خود را هم در قالبِ کتاب و هم با فیلمِ مستندِ «گود» برای ما به تصویر بکشید. همه سالهای� که کسی در ایران توجهی به مطالعه� فرودستان نداشت، تو از پیچیدگیه� و حساسیتِ صدای فرودستان شدن آگاه بودی. مصداقها� رفتارِ فرادستانه� ما ایرانیان در قبالِ افغانستانیه� را خوب میشناخت� و مدام مراقب بودی تا در این میانجیگر� دچارِ نگاهِ از بالا به پایین نشوی. تو صدایِ زنانِ جنگزده� افغانستانی شدی. تو صدای کودکانِ خانه� کودکِ ناصرخسرو شدی. تو صدای کودکانِ معلولِ بیسرپرست� بهزیستی شدی. تو بیصداه� را یکی پس از دیگری جستار کردی. همهٔ این سالها� تو پیشِ چشمانِ ما یک مطالبهگر� راستین بودن را زیستها�.
من با تمامِ وجودم و با همین فریادِ در گلو شکستها� از ظلمی که تو را به بند کشد اعلامِ نفرت و انزجار میکن�. در عین حال، به فردا امیدوارم و برایش مبارزه میکنم� فردای ایرانی که سپیدهه� و آیدینه� هر روزش را مطالبهگ� خواهند بود، مطالبهگر� زندگی.
تا نفسِ کودکی بُریده از کشیدهٔ بردگیس� هر آدینه جانِ تو چکیدهٔ خستگیس�
کاش از شامِ تاریکِ کودکان بَردَمَد هر آئینه مهرِ تو که سپیده� زندگیس�
«انگار لال شده بودم» -که انتخاب نام دقیق و هوشمندانها� دارد- یک مردمنگار� از کودکان کارگر افغانستانی در گودهای زباله� اطراف تهران و نیز در خانه کودک ناصرخسرو است. درمورد اینک� مردمنگار� یعنی چه و کارویژها� چیست، در کتاب توضیح داده شده و با جستجو در گوگل هم میتوا� به پاسخ رسید. اما در مورد خود کتاب به چند نکته اشاره میکن�:
۱- کتاب مجموعها� از جستارهای پیوسته و ناپیوسته است که تعدادی از آنه� مسلما هم با قلم بهتری نوشته شدهان� و هم انسجام و بینش بیشتری در خود دارند. مثلا جستار «نام»، مورد علاقه� من است که به نظرم بسیار جالب، دقیق و to-the-point نوشته شده. جستارهای سیاست و آرزو نیز خواندنی از کار درآمدهان�.
۲- مشکل عمدها� با برخی فصول کتاب (مثلا بهزیستی) لحن ژورنالیستی و توصیف گزارشمحو� و ارائه� جزئیاتی است که جایش نه در کتاب که در گزارش خبری و اینفوگرفیک و مدیومها� اینچنین� است.
۳- یکی از اصول اولیه و مهم در مردمنگاری� ارائه� توصیف فربه است. اگر دانشجوی علوم اجتماعی هستید و میخواهی� مثالی از توصیف فربه در ادبیات مردمنگار� در زبان فارسی بدانید، صفحات ۴۵ تا ۶۱ کتاب راهگشا خواهد بود.
۴- بعضی فصول گویی با عجله و اهمالکار� نوشته شدهان�. مشخصا عدم توضیح کافی از سمت نویسنده در بعضی قسمته� به چشم میآی� و این مساله خواننده را سردرگم در میانه� مسیر باقی خواهد گذاشت. شاید نویسنده خود به این خلل و فرج آگاه نبوده اما در این صورت هم خواندن توسط ویراستاران محتوایی متعدد (پیش از انتشار)، می توانست این جاافتادگیه� را روشن کند.
۵- نویسنده با اینک� تلاش کرده از نثر پیراستها� بهره گیرد اما کتاب همچنا� از برخی اشکالات نگارشی و ویرایشی آسیب دیده. عمدهتری� این ضعفه� به نظرم استفاده از دایره� واژگانی محدود است که در بسیاری از صفحات منجر به تکرار صفته� و قیدها و یکسر� کلمات دیگر شده.
۶- نکته� آخر به بخشها� نظری کتاب برمیگرد�. اینک� تئوری چقدر در بافتار مردمنگار� جریان دارد و سهم آن در متون مردمنگاران� چقدر است، خود بحثی مفصل است. اما در مورد این کتاب بهخصوص� من فکر میکن� اگر تمام بخشها� تئوریک حذف میش� هم کتاب صدمها� نمیدی� (و چه بسا بهتر بود). ماجرا اینجاس� که برای مخاطب آشنا با متون علوم اجتماعی، مفهوم «فرودستی» در اندیشه� اسپیوک و گرامشی و ... آشنا و حدیث مکرر است. برای مخاطب ناآشنا و علوماجتماعینخواند� ولی چنین توصیف مختصر و جزوهوار� کمکی نخواهد کرد و ممکن است به فهم نادرست آن مفهوم نظری منجر شود. مشخص است که نویسنده قصد داشته مفاهیم نظری را به زبانی ساده بیان کند تا دایره� مخاطبین بیشتری را در بر گیرد اما من فکر میکن� اینج� نقض غرض اتفاق افتاده و ادغام نظریه به این شکل، ناقص و رهزن خواهد بود.
کودکان کارگر افغانستانی و بهویژ� کودکان زبالهگرد� هرچند در سالها� اخیر سهم بیشتری از اخبار را به خود اختصاص دادهاند� اما همچنا� گمان�. همچنا� دیده نمیشون� و -بدتر از همه- انگار به پدیدها� عادی و رومزه بدل شدهان�. از کار کودک گویی قبحزدای� شده و این مساله را میتوا� آشکارا در بسیاری از طرحها� بهاصطلا� ساماندهی و جمعآور� و بررسی «فرصته� و چالشها� دید. کتاب «انگار لال شده بودم» یکی از اولین تلاشه� در راستای مطالعها� جامع و دقیق درباره� این کودکان است. پژوهشی که سعی کرده با شریکشد� در زندگی این کودکان، آنه� را از جایگاه ابژگی برکشد و تفسیر و توصیفی پویا و جزئینگ� ارائه دهد. از این حیث، باید چنین تلاشهای� را غنیمت شمرد و از ادامهیافت� آنه� استقبال کرد.
پ.ن: ای کاش یکرو� هم گزینه� راستچی�/ چپچی� به گودریدز اضافه شود. ما که دعایمان نگرفت. شما دعا کنید.
"یا الله من تن� است ام" از همه ی چیزهایی که درباره افغانه� و افعانستان خوندم بیشتر روم اثر گذاشت. نمیدونم چطور ممکنه توی گود زباله، توی جایی که آسیبها� جسم بیداد میکنه، بین اون همه آشغال و بدنها� آسیب دیده از کار، روح آدمه� رو ببینی. به جای اینکه حواست پرت زخمها� دستشون شه، تنهایی و دلتنگیشون� ببینی. خیلی توصیه میشه. علاوه بر این که اطلاعات جامع و جدیدی راجع به جزئیات کار و زندگی این افراد پیدا میکنید� از دریچه جدیدی تجربیاتشون رو میبیند.
مسئلههای� مثل همین داستان مهاجرین افغان موضوعات ترسناکیا� برای گفتن و نوشتن. کافیه یک کلمها� بلغزه، حرفی جابجا بشه تا هدف گم بشه و سیبل حمله قرار بگیری. از این نظر جسارت سپیده سالاروند برای انتخاب این موضوع ستودنیه. کتاب ادعای خاصی نداره جز دعوت به دیدن. ذات مردمنگار� همینه. بدون مرور متون و بررسی نظریات، دوربین رو به دست میگیر� و به خواننده کمک میکن� تا از زاویه� مشاهداتت، دنیایی که درباره اش حرف میزنی رو ببینه. دنیای این کتاب حول بچهها� «گود» شکل گرفته. همون جاهایی که بچهها� زبالهگر� حول یک دستگاه بازیافت زباله به مدد آریا دستگاه دورهم جمع میشن و اجتماع و محلزندگ� خودشونو پنهون از چشم جامعه شهری میساز�. بچههای� که شاید در بهترین حالت از دور ببینیم و به خاطر شرایطشون تأسف بخوریم، اما با کمی نزدیکت� شدن و ریختن دیوارها تازه با تجربه زیستهشو� آشنا میشیم� داستان خونوادهها� اینکه چرا و چطور به ایران اومدن، اینجا چطور زندگی رو میگذرونن و چیزایی از این دست که معمولاً اگه حتی به تصویر کشیده بشه، به خاطر مرزهای مختلفی که بینمون هست بازگو نمیشن. انگار که این بچهه� از جنس تابلوهایی در بازدید از موزه پایینشه� باقی میمون�. مثل همین نمونه از متن کتاب:
«در خانه کودک ناصرخسرو بارها و بارها با کسانی روبرو شدها� که برای بچهه� دفتر زرق و برقدا� آوردهاند� میخواهن� برایشان کاپشن بخرند، علاقهمندن� بچهه� را "ذوقزد�" کنند. و ما باید ساعته� برایشان استدلال کنیم که این بچهه� کار میکنن� و پول درمیآورن� و خودشان میتوانن� کاپشن و کلاه بخرند و ما تلاش میکنی� حقوقشان را بهشان آموزش دهیم؛ تلاش میکنی� یاد بدهیم به خودشان اهمیت بدهند و بخشی از پول را خرج خودشان کنند اما به نظر مراجعین این کار هیجانانگی� نیست و بچهه� را "ذوقزد�" نمیکن� و حاضر نیستند پولشان را صرف همان یک وعده غذای گرم خانه کودک کنند یا بگذارند ما پول را برای زمانها� اضطرار و وقتی بچه توی بیمارستان بدون پول مانده نگه داریم. علاقهمندن� دوربین را بگیرند سمت کودک که همه باورشان شود کودکی وجود دارد که "میخواه� آغشال جمعک� شود و نمیدان� آرزو چیست."»
پ.ن۱: به نظرم فارغ از زمینه و دغدغه مطالعه، این کتاب کوچیک ارزش یک بار خواندن رو داره پ.ن۲: هنوزم حس میکن� همچین موضوعاتی رو لبه تیغ راه رفتنه و از هر طرف امکان کجفهم� هست. امیدوارم این کتاب پیام خودشو درست برسونه.
انگار لال شده بودم انگار لال شده بودم دومین کتاب از مجموعه مردم شناسی انتشارات خرد سرخ است. مجموعه� از چند جستار درباره کودکان کار افغانس� که در خانه کودک نصر خسرو و گودها� زباله حومه تهران کار میکن�. سپیده سالاروند در این کتاب الحظاتی که کنار این کودکان بوده رو ثبت کرده و میش� گفت خیلی دقیق شرایط این کودکان نشون مید�. کودکان کاری که در گودها� زباله به تفکیک زباله مشغولن، کودکانی که بدون هیچ تسهیلاتی کل دوران کودکی خود را مشغول به کار هستند. قسمتی از کتاب میگ�:«این بچهه� هر قدر هم در تهران زندگی کنند غریبهان� انگار. فارسی حرف میزنن� و چهرهشا� شبیه به ماست اما جامعه نمیپزیردشا�. ایران برایشان خلاصه شده به چند کوچه که در آن کار میکنن� و آدمهای� که به واسطه آنه� در تماسان�. کسانی که برای نامشان اهمیتی قائل نیستند. افراد با دریافت یک اسم تلویحا عضویت در جامعه را میپذیرن� و به قوانین و رسوم جامعه عمل میکنن�. این کودکان نامی دارند و عضو این جامعه هستند بسیار شبیه جامعه ما، اما ما به راحتی نامشان را میگیریم� نامی که تنها سرمایهشا� است، تنها چیزی که با خودشان به این سوی مرز میآوردن�. جامعها� که نمیتوان� نامهای� از فرهنگ دیگر(فرودستت�)را بپذیرد با خود این کودکان چه خواهد کرد؟»
به عنوان کسی که سررشته ای در انسان شناسی و جامعه شناسی نداره، باید بگم که بسیار از خوندن این کتاب لذت بردم. برای شکل دادن به جامعهمو� و حل معضلاتش (اونم به شکل اصولی و نه به شکل رفع تکلیفی) نیاز داریم که بهتر ببینیم و درکشون کنیم. یادمون باشه که اونا هم آدم هستن و غم ها و خوشی های خودشونو دارن. و از این بند دید فرادستانه رها بشیم هر چند که هیچوقت به طور کامل ممکن نیست ولی میتونیم تلاش کنیم.
کتاب رو زمانی می خونم که عمیقا از سیاست هایی که نتیجه به دفاع از توحش حماس و گروه های رادیکال اسلامگرا که چیزی جز اسلامگرایی براشون مهم نیست متنفرم. بنظرم مهم ترین بخش کتاب بخش 《سیاست� هست. چون سوالات مهمی پرسیده می شه و جواب ها هم داده می شه مثلا شروع مهاجرت گسترده ی افغان ها به ایران از کی شروع شد؟ چه اتفاقاتی منجر به چنین پدیده ای شد؟ و حکومت ایران طی این دوره چه رفتارهایی داشته؟ این ها سوالات مهمی هستن که باید جوابی براشون وجود داشته باشه حکومت دیدگاه ابزاری به افغان ها داره تو گویی توی آب و نمک می خوابونه کسایی که پناهنده هستن ولی زمانی 《براد� دینی و شرعی� خوانده می شدن. بخش آرزو هم قشنگ بود�. در کل کتاب از دیدگاه یک چپگرا نوشته شده کتابی نیست که بگید شفاف داره نگاه می کنه نویسنده ته کتاب اقرار می کنه که من قصد داشتم ابتدا دوربین وصل کنم به بچه ها که حین کار کردن و زباله گردی مردم ناظر باشن و آگاه بشن و تغییرات به وجود بیاد اول کتاب هم مستقیما از گرامشی و فیلسوف های پست مدرن پسا استعماری نقل قول میاره در واقع کتاب � خوانشی چپ گرایانه از مشکلات کودکان پناهنده� داره