ŷ

Jump to ratings and reviews
Rate this book

مسافر

Rate this book
مسافر نام ششمین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که اولین چاپ آن در سال ۱۳۴۵ در مجله آرش، دوره دوم، شماره پنج، منتشر شد

کتاب مسافر تنها شامل یک شعر به همین نام است، که سهراب سپهری آنرا در زمان سفر خود به بابل و در منزل خواهرش پریدخت سپهری سروده است.

Paperback

4 people want to read

About the author

Sohrab Sepehri

78books609followers
Sohrâb Sepehrî (Persian: سهراب سپهری�) (October 7, 1928 - April 21, 1980) was a notable modern Persian poet and a painter.

He was born in Kashan in Isfahan province. He is considered to be one of the five most famous modern Persian (Iranian) poets who have practised "New Poetry" (a kind of poetry that often has neither meter nor rhyme).

Sohrab Sepehri was also one of Iran's foremost modernist painters.

Sepehri died in Pars hospital in Tehran of leukemia. His poetry is full of humanity and concern for human values. He loved nature and refers to it frequently. The poetry of Sohrab Sepehri bears great resemblance to that of E.E. Cummings.

Well-versed in Buddhism, mysticism and Western traditions, he mingled the Western concepts with Eastern ones, thereby creating a kind of poetry unsurpassed in the history of Persian literature. To him, new forms were new means to express his thoughts and feelings.




سهراب سپهری (۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان � ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهم‌تری� شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبان‌ها� بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده‌اس�. ستایش طبیعت و روستا و همچنین توجه به عرفان و نگرش توحیدی از مهم ترین مضامین شعری او بودند. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.

دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (شهید مدرّس فعلی) (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان خرداد ۱۳۲۲ گذراند و پس از فارغ‌التحصیل� در دورهٔ دوسالهٔ دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد.در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان زندگی خواب‌ه� منتشر کرد. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ه� شروع به کار کرد و در هنرستان‌ها� هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخ�








see also Sohrab Sepehri
/author/show...

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
5 (38%)
4 stars
3 (23%)
3 stars
2 (15%)
2 stars
2 (15%)
1 star
1 (7%)
Displaying 1 - 3 of 3 reviews
Profile Image for شایست.
131 reviews
December 14, 2022
بعضی از هفته‌های� که برمی‌گرد� خونه، یادم می‌مون� و فرصت میشه که سر بزنم به هشت‌کتاب� که بوی یاس و برگ درخت گردو و شکوفه سنجد میاد ازش و بین صفحه‌ها� گل‌برگ� شقایق و قاصدک و گل کوهی دارم. بخشی از من هنوز بین این صفحه‌ه� زنده است و مثل مسافر، سفر می‌کن� به روشنی اهتزاز خلوت اشیا، و دست می‌ذار� در دست ترد ثانیه‌ه� و روی نور می‌خواب� و بهترین کتاب جهان رو به آب می‌بخش� و یادش می‌آ� که هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود و با سهراب زمزمه می‌کن� که کجاست هسته‌� پنهان این ترنم مرموز؟ و قلبش گرم میشه از اینکه تنها مخاطب تنهای بادهای جهان نیست.
--
من به اینکه دفترهای شعر در قطع‌ها� کوچک و سبک خرید و فروش نمیشن اعتراض دارم. چرا نمی‌ش� مسافر خرید و هدیه داد؟
Profile Image for Bahman Bahman.
Author3 books238 followers
January 30, 2021
دم غروب، میان حضور خسته اشیاء

نگاه منتظری حجم وقت را می‌دی�.

و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی می‌کر�.

و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می‌ز� خود را

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

"چه آسمان تمیزی!"

و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می‌آم�.

مسافر آمده بود

و روی صندلی راحتی، کنار چمن

نشسته بود:

"دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر می‌کرد�

و رنگ دامنه‌ه� هوش از سرم می‌بر�.

خطوط جاده در اندوه دشت‌ه� گم بود.

چه دره‌ها� عجیبی!

و اسب، یادت هست،

سپید بود

و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن وار را چرا می‌کر�.

و بعد، غربت رنگین قریه‌ها� سر راه.

و بعد تونل‌ها�

دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می‌شو� خاموش،

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهان�.

و فکر می‌کن�

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد."

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:

"چه سیب‌ها� قشنگی!

حیات نشئه تنهایی است."

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می‌کن� مأنوس.

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ه� برد،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

- و نوشداری اندوه؟

- صدای خالص اکسیر می‌ده� این نوش.

و حال، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چای می‌خوردن�.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می‌کن�

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ه� هستی.

- دچار یعنی

- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله‌ا� هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله‌ا� هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله‌های� که

- غرق ابهامند

- نه،

صدای فاصله‌های� که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می‌شون� کدر.

همیشه عاشق تنهاست.

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

و او و ثانیه‌ه� می‌رون� آن طرف روز.

و او و ثانیه‌ه� روی نور می‌خوابن�.

و او و ثانیه‌ه� بهترین کتاب جهان را

به آب می‌بخشن�.

و خوب می‌دانن�

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شب‌ها� با زورق قدیمی اشراق

در آب‌ها� هدایت روانه می‌گردن�

و تا تجلی اعجاب پیش می‌رانن�.

- هوای حرف تو آدم را

عبور می‌ده� از کوچه باغ‌ها� حکایات

و در عروق چنین لحن

چه خون تازه محزونی!

حیاط روشن بود

و باد می‌آم�

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

"اتاق خلوت پاکی است.

برای فکر، چه ابعاد ساده‌ا� دارد!

دلم عجیب گرفته است.

خیال خواب ندارم."

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه‌ا� نشست:

"هنوز در سفرم.

خیال می‌کن�

در آب‌ها� جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزارها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه‌ها� فصول می‌خوان�

و پیش می‌ران�.

مرا سفر به کجا می‌برد�

کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت‌ها� نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب باید خورد

و در جوانی یک سایه راه باید رفت،

مین.

کجاست سمت حیات؟

من از کدام طرف می‌رس� به یک هدهد؟

و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر

همیشه پنجره خواب را بهم می‌زن�.

چه چیز در همه راه زیر گوش تو می‌خواند�

درست فکر کن

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز در همه راه زیر گوش تو می‌خواند�

درست فکر کن

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک ترا می‌فشرد�

چه وزن گرم دل‌انگیزی�

سفر دراز نبود:

عبور چلچله از حجم وقت کم می‌کر�.

و در مصاحبه باد و شیروانی‌ه�

اشاره‌ه� به سر آغاز هوش بر می‌گش�.

در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان

به «جاجرود» خروشان نگاه می‌کردی�

چه اتفاق افتاد

که خواب سبز ترا سارها درو کردند؟

و فصل؟ فصل درو بود.

و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

و سطر اول این بود:

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» است.

نگاه می‌کرد�:

میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

به یادگاری شاتوت روی پوست فصل

نگاه می‌کردی�

حضور سبز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد.

ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می‌رس� از پشت

و روی شانه ما دست می‌گذار�

و ما حرارت انگشت‌ها� روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سر می‌کشی�.

«وِنیز»، یادت هست،

و روی ترعه آرام؟

در آن مجادله زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می‌ش�

تکان قایق، ذهن ترا تکانی داد:

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.

کجاست سنگ رنوس؟

من از مجاورت یک درخت می‌آی�

که روی پوست آن دست‌ها� ساده غربت اثر گذاشته بود:

«به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.»

شراب را بدهید

شتاب باید کرد:

من از سیاحت در یک حماسه می‌آی�

و مثل آب

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم.

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.

و بار دگر، در زیر آسمان «مزامیر»،

در آن سفر که لب رودخانه «بابل» به هوش آمدم،

نوای بربط خاموش بود

و خوب گوش که دادم، صدای گریه می‌آم�

و چند بربط بی تاب

به شاخه‌ها� تر بید تاب می‌خوردن�.

و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی

به سمت پرده خاموش «ارمیای نبی»

اشاره می‌کردن�.

و من بلند بلند

«کتاب جامعه» می‌خواند�.

و چند زارع لبنانی

که زیر سدر کهن‌سال�

نشسته بودند

مرکبات درختان خویش را در ذهن

شماره می‌کردن�.

کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خط «لوح حمورابی»

نگاه می‌کردن�.

و در مسیر سفر روزنامه‌ها� جهان را

مرور می‌کرد�.

سفر پر از سیلان بود.

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن می‌دا�.

و روی خاک سفر شیشه‌ها� خالی مشروب،

شیارهای غریزه، و سایه‌ها� مجال

کنار هم بودند.

میان راه سفر، از سرای مسلولین

صدای سرفه می‌آم�.

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیار روشن "جت"‌ه� را

نگاه می‌کردن�

و کودکان پی پرپرچه‌ه� روان بودند،

سپورهای خیابان سرود می‌خواندن�

و شاعران بزرگ

به برگ‌ها� مهاجر نماز می‌بردن�.

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی می‌رفت�

به غربت تر یک جوی می‌پیوست�

به برق ساکت یک فلس،

به آشنایی یک لحن،

به بیکرانی یک رنگ.

سفر مرا به زمین‌ها� استوایی برد.

و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم�

کجاست سایه؟

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد می‌آی�

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

و به حال بیهوشی است.

در این کشاکش رنگین، کسی چه می‌دان�

که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.

هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را

نمی‌شناس�.

هنوز برگ

سوار حرف اول باد است.

هنوز انسان چیزی به آب می‌گوی�

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.

صدای همهمه می‌آی�.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می‌آموزند�

فقط به من.

و من مفسر گن��شک‌ها� دره گنگم

وگوشواره عرفان نشان تبت را

برای گوش بی آذین دختران بنارس

کنار جاده «سرنات» شرح داده‌ا�.

به دوش من بگذار ای سرود صبح "ودا"‌ه�

تمام وزن طراوت را

که من

دچار گرمی گفتارم.

و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین

وفور سایه خود را به من خطاب کنید،

به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف «طور» می‌آی�

و از حرارت «تکلیم» در تب و تاب است.

ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد

و شاهراه هوا را

شکوه شاه پرکهای انتشار حواس

سپید خواهد کرد

برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!

ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.

ولی هنوز سواری است پشت باره شهر

که وزن خواب خوش فتح قادسیه

به دوش پلک تر اوست.

هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول‌ه�

بلند می‌شو� از خلوت مزارع ینجه.

هنوز تاجز یزدی، کنار «جاده ادویه»

به بوی امتعه هند می‌رو� از هوش.

و در کرانه «هامون»، هنوز می‌شنو�:

- بدی تمام زمین را فرا گرفت.

- هزار سال گذشت، صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد

و عکس پیکر دوشیزه‌ا� در آب نیفتاد.

و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»

نشسته بودم

و عکس «تاج محل» را در آب

نگاه می‌کرد�:

دوام مرمری لحظه‌ها� اکسیری

و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.

ببین، دو بال بزرگ

به سمت حاشیه روح آب در سفرند.

جرقه‌ها� عجیبی است در مجاورت دست.

بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن

که یک اشاره بس است:

حیات ضربه آرامی است

به تخته سنگ «مگار»

و در مسیر سفر مرغ‌ها� «باغ نشاط»

غبار تجربه را از نگاه من شستند،

به من سلامت یک سرو را نشان دادند.

و من عبادت احساس را،

و به پاس روشنی حال،

کنار «تال» نشستم، و گرم زمزمه کردم.

عبور باید کرد

و هم نورد افق‌ها� دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

من از کنار تغزل عبور می‌کرد�

و موسم برکت بود و زیر پای من ارقام شن لگد می‌ش�.

زنی شنید،

کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.

در ابتدای خودش بود

و دست بدوی او شبنم دقایق را

به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.

من ایستادم.

و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخیر خوابها بودم

و ضربه‌ها� گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می‌کرد�:

خیال می‌کردی�

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردی�

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.

در ابتدای خطیر گیاه‌ه� بودیم

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کن� از روی پرده‌ها� قدیمی.

صدای پای ترا در حوالی اشیاء

شنیده بودم.

- کجاست جشن خطوط؟

- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.

- من از کدام طرف می‌رس� به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سطوح عطش کن.

- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

- و در تراکم زیبای دست‌ها� یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

- ودر کدام زمین بود

که روی هیچ نشستیم

و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟

- جرقه‌ها� محال از وجود بر می‌خاس�.

- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و نا پدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

- و در مکالمه جسم‌ه� مسیر سپیدار

چقدر روشن بود!

- کدام راه مرا می‌بر� به باغ فواصل؟

عبور باید کرد

صدای باد می‌آید� عبور باید کرد.

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ه� ببرید.

مرا به کودکی شور آب‌ه� برسانید.

و کفش‌ها� مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌ها� مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه‌ها� شعور مرا بهم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور «هیچ» ملایم را

به من نشان بدهید."ش
Displaying 1 - 3 of 3 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.