Simin Behbahani ( poet) عنوان: گزینه اشعار سیمین بهبهانی؛ شاعر: سیمین بهبهانی؛ تهران، انتشارات مروارید، 1367، در 248 ص؛ چاپ چهارم 1373؛ چاپ پنجم 1376؛ شابک: 9646026338؛ چاپ دیگر: 1390، در 368 ص؛ شابک: 9789646026339؛ چاپ دیگر: 1392، در 347 ص؛ شابک: 9789641912347؛ موضوع" گزیده شعرهای شاعران معاصر ایرانی - قرن 14 هجری - قرن 21 م
Simin Behbahani (20 July 1927 � 19 August 2014) was a prominent Iranian contemporary poet, lyricist and activist. She was an icon of modern Persian poetry, Iranian intelligentsia and literati who affectionately refer to her as the lioness of Iran. She was nominated twice for the Nobel Prize in literature, and "received many literary accolades around the world."
تاریخ نخستین خوانش: روز چهاردهم ماه مارس سال1988میلادی
عنوان: گزینه اشعار سیمین بهبهانی؛ شاعر: سیمین بهبهانی؛ تهران، انتشارات مروارید، سال1367، در248ص؛ چاپ چهارم سال1373؛ چاپ پنجم سال1376؛ شابک9646026338؛ چاپ دیگر سال1390، در368ص؛ شابک9789646026339؛ چاپ دیگر سال1392، در347ص؛ شابک9789641912347؛ موضوع گزیده شعرهای شاعران ایران - سده ی چهارده هجری خورشیدی - سده21م
چرا رفتی؟ چرا؟ من بی قرارم
چرا رفتی، چرا؟ چرا؟ من بی قرارم، به سـر، سـودایِ آغوشِ تو دارم نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟ ندیدی جانم از غـم ناشکیباست؟ نه هنگام گل و فصل بهارست؟ نه عاشـق در بهاران بیقرارست؟ نگفتم با لبان بسته ی خویش، به تو راز درون خسته ی خویش؟ خروش از چشم من نشنید گوشت؟ نیاورد از خروشـم در خروشـت؟ اگر جانت ز جانم آگهی داشت، چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟ کنار خانه ی ما کوهسارست، ز دیـدار رقیبـان برکنارســت چو شمع مهر، خاموشی گزیند، شب انـدر وی، بـه آرامی نشیند ز ماه و پرتو سیمینه ی او، حریـری اوفتـد بر سینـه ی او نسیمش مستی انگیزست، و خوشبوست، پر از عطرِ شقایقهایِ خودروست بیا با هم شبی آنجا سرآریم، دمـار از جـان دوریها برآریم خیالت گرچه عمری یار من بود، امیدت گرچه در پنـدار من بود بیا امشب، شرابی دیگرم ده، ز مینــای حقیقـت، سـاغـرم ده دل دیوانه را، دیوانه تر کن، مرا از هـر دو عـالم، بی خبر کن بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست، پی ِ فـرداش، فـردایِ دگـر نیست بیا... اما نه، خوبان خود پرستند، به بنـدِ مهـر، کمتر پای بستند اگر یکدم، شرابی میچشانند، خـمـارآلوده، عمـری مینشـانند درین شهر، آزمودم من، بسی را، ندیـدم باوفـا زانـان، کسی را تو هم، هر چند مهر بی غروبی، به بیمهری گواهت اینکه خوبی گذشتم من ز سودای وصالت، مـرا تنهـا رها کـن با خیالت
شعر از شادروان سیمین بهبهانی، روانش هماره شادمان
هر بار که این شعر ایشان را در همینجا خوانده ام، اشکم دلم را ربوده، و بر گونه ام چکیده است؛ سپاسگزاری از گودریدز؛
تاریخ بهنگام رسانی 17/11/1399هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
هی ها که سنگم نزنی! آیینهام� میشکن� *** روحشون شاد. رسم است برای روح درگذشته فاتحها� میخوانن� و یا ذکر خیری بیان میکنن�. روزهای خوبی را پشت سر نمیگذار�. خبرهای خوبی نمیشنو�. دوستانم یک به یک ترک وطن میکنن�. آخرینشان نیز ترک دنیا کرد. تنها مدارا میکنی�... باری، با همه افسردگیها� این روزهایم، خاطرها� از رخ در نقاب خاک کشیده، خانم بهبهانی تعریف میکن�. ایشون فضای فرهنگی دهه هفتاد را تشریح میکردن� و یکه تازیها� روزنامه (کیهان). از تهمته� و نارواییه� که چپ و راست به ایشون روا میداشتن�. نمیدان� ایشان را از نزدیک میشناختی� یا خیر؟ در مقابل شخصیت و خانمی ایشان جداً کاری به جز سکوت و احترام نمیتوانستی� انجام بدهید. بعد میفرمودن� کار به جایی رسید که در یکی از نوشتهه� ایشان را (معروفه) خطاب کردن. و سخت بود بار این همه نا مردمی و نامردی میگفتن�: به درد آمده بودند و این غزل را نوشتند. میپنداشتن� بعد از چاپ شدن این غزل، دیگر سیل تهاجمی آن مقالهه� تقریباً قطع شد و برای من جالب بود که یک غزل(که پشت تک تک کلمات آن اندیشه است) چقدر میتوان� تأثیرگذار باشد. با شما تقسیمش میکن�
یک متر و هفتاد صدُم افراشت قامت سخنم یک متر و هفتاد صدُم از شعر این خانه منم
یک متر و هفتاد صدُم پاکیزگی، سادهدل� جانِ دلارای غزل جسم شکیبای زنم
زشت است اگر سیرت من خود را در او مینگر� هی ها که سنگم نزنی! آیینهام� میشکن�
از جای برخیزم اگر، پُر سایهام� بید بُنم بر خاک بنشینم اگر، فرشِ ظریف چمنم
یک مغز و صد بیمِ عسس فکر است در چار قدم یک قلب و صد شورِ هوس شعر است در پیرهنم
بر ریشها� تیشه مزن! حیف است افتادنِ من در خشکسارانِ شما سبزم، بلوطم، کهنم
ای جملگی دشمنِ من، جز حق چه گفتم به سخن پاداش دشنام شما آهی به نفرین نزنم
انگار من زادَمتان کژتاب و بدخوی و رَمان دست از شما گر بکشم، مهر از شما بر نَکَنَم
انگار من زادمتان ماری که نیشم بزند من جز مدارا چه کنم با پاره� جان و تنم؟
هفتاد سال این گُله جا ماندم که از کف نرود یک متر و هفتاد صدُم گورم به خاک وطنم
تیکه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب اعتبار از پایه� بیاعتبار� داشتم پایبن� کس نبودم،پایبند� کس نبود چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم آه،سیمین!حاصلم زین سوختن افسردن است همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!
تو یک نفری ؟ ن!...بیشمار� هر سو که نظر کنم تو هستی... _________
من با تو ام ای رفیق ! با تو همراه تو پیش می نهم گام در شادی تو شریک هستم بر جام می تو می زنم جام من با تو ام ای رفیق ! با تو دیری ست که با تو عهد بستم همگام تو ام ،� بکش به راهم همپای تو ام ، بگیر دستم پیوند گذشته های پر رنج اینسان به توام نموده نزدیک هم بند تو بوده ام زمانی در یک قفس سیاه و تاریک رنجی که تو برده ای ز غولان بر چهر من است نقش بسته زخمی که تو خورده ای ز دیوان بنگر که به قلب من نشسته تو یک نفری ... نه !� بیشماری هر سو که نظر کنم ، تو هستی یک جمع به هم گرفته پیوند یک جبهه ی سخت بی شکستی زردی ؟ نه !� سفید ؟ نه !� سیه ، نه بالاتری از نژاد و از رنگ تو هر کسی و ز هر کجایی من با تو ، تو با منی هماهنگ
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا شراب نور به رگ های شب دوید بیا ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت گلِ سپیده شكفت و سحر دمید بیا شهاب یاد تو در آسمان خاطر من پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار بهوش باش كه هنگام آن رسید بیا به گام های كسان می برم گمان كه توئی دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا نیامدی كه فلك خوشه خوشه پروین داشت كنون كه دست سحر دانه دانه چید بیا امید خاطر سیمین دل شکسته توئی مرا مخواه از این بیش ناامید , بیا !
که چی ؟ که بمانم دویست سال به ظلم و تباهی نظر کنم که هی همه روزم به شب رسد که هی همه شب را سحر کنم که هی سحر از پشت شیشه ها دهن کجی ی آفتاب را ببینم و با نفرتی غلیظ نگاه به روزی دگر کنم نبرده به لب چای تلخ را دوباره کلنجار پیچ و موج که قصه ی دیوان بلخ را دوباره مرور از خبر کنم قفس ، همه دنیا قفس ، قفس هوای گریزم به سر زند دوباره قبا را به تن کشم دوباره لچک را به سر کنم کجا ؟ به خیابان ناکجا میان فساد و جمود و دود که در غم هر بود یا نبود ز دست ستم شکوه سر کنم اگر چه مرا خانده اید باز ولی همه یاران به محنتند گذارمشان در بلای سخت که چی ؟ که نشاطی دگر کنم که چی ؟ که پزشکان خوبتان دوباره مرا چاره یی کنند خطر کنم و جامه دان به دست دوباره هوای سفر کنم بیایم و این قلب نو شود بیایم و این چشم بی غبار بیایم و در جمعتان ز شعر دوباره به پا شور و شرکنم ولی نه چنان در غبار برف فرو شده ام تا برون شوم گمان نکنم زین بلای ژرف سری به سلامت به در کنم رفیق قدیمم ، عزیز من به خاب زمستان رهام کن مگر به مدارای غفلتی روان و تن آسوده تر کنم اگر به عصب های خشک من نسیم بهاری گذر کند به رویش سبز جوانه ها بود که تنی بارور کنم
در ابتدا دو مطلب هست از سیمین بهبهانی، یکی با نام "چنین که من بودم"، چیزی شبیه "خود زندگی نامه" و سپس "خزینه داری میراث خوارگان" در مورد شعر و شاعر و زبان، در قدیم و جدید. فصل سوم گزیده از اشعار مجموعه ی "جای پا" منتشر شده در 1335، گزینه ی اشعاری از مجموعه ی "مرمر" منتشر شده در 1342، گزینه ی اشعار از مجموعه ی "رستاخیز" منتشر شده در 1352، پس گزینه ای از اشعار مجموعه ی "خطی ز سرعت و از آتش" منتشر شده در 1360، گزینه ای از اشعار مجموعه ی "دشت ارژن" منتشر شده در 1362 و چند شعر از مجموعه های زیر چاپ در سال انتشار این کتاب (1367)
مرا هزار امید است و هر هزار تویی شروع شادی و پایان انتظار تویی بهارها که ز عمرم گذشت و بیت� گذشت چه بود غیر خزانه� اگر بهار تویی دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی شهاب زودگذر لحظهها� بوالهوسی است ستارها� که بخندد به شام تار تویی جهانیان همه گر تشنگان خون منان� چه باک زانهم� دشمن چو دوستدا� تویی دلم صراحی لبریز آرزومندیس� مرا هزار امید است و هر هزار تویی