أنا ميتة. مت يومين. استيقظت باكراً، اخذت حماماً، تعطرت واخترت فستاناً صيفيا، رغم أننا كا في الشتاء. لم يكن الجو بارداً. ثم إنها رغبتي، رغبة في ارتداء قماش خفيف، ملون. لا شيء أكثر حزناً من أن يرتدي الإنسان دائما " كما ينبغي ". لا شيء أكثر إحباطاً من هؤلاء الذين لا يقولون أشياء مغايرة أو يقومون بأعمال " مختلفة ".
Christian Bobin is a French author and poet. He received the 1993 Prix des Deux Magots for the book Le Très-Bas (translated into English in 1997 by Michael H. Kohn and published under two titles: The Secret of Francis of Assisi: A Meditation and The Very Lowly
La Folle Allure = The Crazy Allure, Christian Bobin
We must lead a double life in our lives, double blood in our hearts, joy with sorrow, laughter with shadows, two horses in the same team, each pulling on its side, at breakneck speed. So we go, riders on a snow path, seeking the right stride, seeking the right thought, and beauty sometimes burns us, like a low branch slapping our face, and beauty sometimes bites us, like a wonderful wolf leaping at our throat.
This book makes you to fly in your dreams.
عنوانهای چاپ شده در ایران: «دیوانه وار»؛ «دیوانه بازی»؛ نویسنده: کریستین بوبن؛ تاریخ نخستین خوانش: نوزدهم ماه نوامبر سال2005میلادی
عنوان: دیوانه وار؛ مترجم: مهوش قویمی؛ تهران، آشیان، سال1382؛ در160ص؛ چاپ چهارم سال1387؛ شابک9647518129؛ چاپ پنجم سال1390؛ چاپ ششم سال1391؛ چاپ هشتم سال1395؛ شابک9789647518123؛ چاپ نهم سال1397؛ چاپ دهم سال1398؛ موضوع داستانهای نویسندگان فرانسه - سده20م
عنوان: دیوانه وار؛ مترجم: جبیب گوهری راد؛ تهران، رادمهر، سال1384؛ در140ص؛ شابک9648673284؛ چاپ سوم سال1388، چاپ پنجم سال1394؛
دیوانه وار یا دیوانه بازی، داستان دختر بچه ای است که در باغ وحش عاشق گرگ میشود؛ «بوبن» شاعر است؛ واژه هایشان را باید بویید، باید نفس کشید؛ انگار میکنم از اهالی دیار ما هستند؛ پروفایل نویسنده ی کتاب را اگر در همین گودریدز بنگرید، انگار میکنید کتابهای ایشان تنها در کشور ما چاپ میشوند
تاریخ بهنگام رسانی 12/10/1399هجری خورشیدی؛ 01/11/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
کسانی که دوستمان دارند از کسانی که از ما متنفرند ترسناک ترند . مقاومت در برابر آنها دشوار تر است . و من کسی را نمی شناسم که بهتر از دوستان بتوانند شما را به انجام کاری هدایت کنند که درست بر خلاف میل شماست
در این کتاب می توان شیفته ی سبک زندگی دختری شد که تمام زندگی خود را دیوانه وار سپری کرده . دختری که در یک سیرک به دنیا می آید،اولین عشقش یک گرگ است و زندگی اش مملو است از رهایی و موسیقی ...کتاب "دیوانه بازی" پر است از جملاتی که در حین خواندن دوست داری چند باره مرورشان کنی اما به نظرم این جمله از کتاب بهترین توصیف برای آن است هیچ چیز رقت بارتر از آدمهایی نیست که هرگز هیچ کار "نابجایی" نمی کنند و هیچ حرف "نابجایی" نمی زنند. شاگردان خوبی که زندگی شان را مانند درسی که حفظ کرده اند، بدون کوچکترین اشتباه، از بر می خوانند. نمی دانم کدام بدتر است- این که در هیچ چیز با دنیا در تطابق نباشی یا این که در همه چیز با آن منطبق باشی، دیوانه ها بدترند یا آدمهایی که مناسب و معقول می نامیم؟ می دانم که از دیوانه ها کمتر می ترسم، گمان می کنم که آنها کمتر خطرناک اند
همیشه دوستام میپرسن که چطور ممکنه تو به عنوان یه پسر از کتابای بوبن خوشت بیاد. اون وقت هست که به عنوان اولین کتاب از بوبن این کتاب رو معرفیشون میکنم. واقعا چطور امکان داره کسی انسان باشه و از "انفجار قلب در سکوت" نتونه خاطره سازی کنه... بوبن رو برای بوبن دوس دارم ... تا آخر دنیا
کسانی که دوستمان دارند از کسانی که از ما متنفرند ، ترسناک ترند . مقاومت در برابر آنها دشوارتر است و من کسی را نمی شناسم که بهتر از دوستان بتواند شما را به انجام کاری هدایت کند که درست برخلاف میل شماست
از دلقکه� میترسید� یا بهتر بگویم نسبت به آنه� دغدغه داشتم. ترس از این که برنامهشا� موردپسند قرار نگیرد و تماشاچیان قاهقا� نخندند. این موضوع در نظرم وخیمت� از افتادنِ بندباز هنگام اجرای برنامه بود. برنامه دلقک خشونتآمی� است، از کارهای خشن تشکیل میشود� اگر آدم خوب دقت کند: افتادن، بلندشدن، دوباره افتادن، گریه کردن، خود را به خریت زدن و همه بدطینتیها� مردم روزگار را به خود جلب کردن، و درست موقعی که میخواهن� آدم را لگدمال کنند، خربازی را به خنداندن تبدیل کردن کار دشوار و خشنی است. ص ۲۵
شادمانی و خوشبختی در یک نُت تنها نهفته نیست، شادمانی آن چیزی است که در دو نُتی که با هم تلاقی میکنن� وجود دارد. بدبختی وقتی است که نُت عوضی نواخته میشود� چون نُت شما با نت همسفرتان در هم نمیآمیز�. خطرناکتری� جداییه� میان مردم در همین نکته نهفته است نه در جایی دیگر: در ضربآهنگه�. ص۲۸
از شنیدن صدای مادرم از شادی لبریز میشوم� شنیدنش، نه گوش کردن به آن، واژهه� اهمیت چندانی ندارند. در زندگی چی داریم به همدیگر بگوییم جز روز به خیر، شب به خیر، دوستت دارم، و هنوز زندهام� کمی دیگر با تو روی این زمین زندگی میکن�. ... حرفه� تغییر میکنند� صدا میماند� صدایی که کار اصلیش را انجام میدهد� که بدرود میگوید� که تکرار میکن� ، که پافشاری میکن�: من اینجایم، پس تو هم اینجایی، زنده مانند من - چرا چیز دیگری اختراع کنیم، برای رد و بدل کردن همین کافی است. ص۶۵
در این زندگی همگی به جان هم انداخته شدهایم� به گمان من، هنر بزرگ، هنر فاصلههاست� آدم زیادی نزدیک باشد میسوزد� زیادی دور یخ میزند� باید نقطه� درست را پیدا کرد و در آن ماند، و آن را جز با ریاضت کشیدن نمیتوا� یافت، مثل همه چیزهای دیگری که آدم واقعاً میآموز�. ص۹۷
خيلى خيلى دوستش داشتم!! كتاب واقعا حرفها� قشنگى درباره زندگى ميزنه! نميدونم چرا يه كتابايى كه ارزش خوندن ندارن معروف مشين و همه مردم هم از روى جو الكى ميخونندش، مثل (بيشعورى) كه هيچ ارزش خاصى نداره! ولى كتابايى مثل اين كتاب مظلوم واقع ميشن!!! فقط پيشنهاد ميدم بخونيد
این فکری غمناک و غم انگیز است. فکر اینکه تمام دلبستگی های ما دروغین است، و بدتر از آن مسخره. بله،گاهی به نظرم می رسد که تمام احساسات ما ،حتی عمیق ترین آنها ، جنبه ای همواره مسخره دارد . عمق احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست - ما فقط خودمان را دوست داریم و به حال خودمان گریه میکنی� . این فکر به خودی خود غمناک نیست ، وقتی ابلهانه میشو� که غم واندوه را به دنبال میاورد . «از متن کتاب»
کتاب خوبی بود. به دل می نشست و جملات زیبای زیادی داشت که باعث میشد بی اختیار برگردم و اون بخشها رو دوباره مرور کنم. اما خیییلی منو جذب نکرد. نمیدونم... شاید با توجه به کتابهایی که خوندم حد انتظارم از کتابها کم کم بالا رفته باشه، یا شایدم تهِ داستان باز به بیهودگی رسیدم! راحت بگم، به نظرم جا داشت این آزادی و گرگ انگاشتنِ خود، جور دیگه ای مصرف میشد. برای همینم بی درنگ یاد کتاب گرگ بیابان از هرمان هسه افتادم و کنجکاو شدم بخونمش تا سر از شباهت ها و تفاوتهای این دو گرگ دربیارم.
" اولین معشوقم دندان های زردی دارد. هیچ کس نتوانسته است جای او را بگیرد. اولین معشوقم یک گرگ است."
(من بلد نیستم نقد کنم. چیزی که تا به امروز، در قالب ریوی� نویسی انجام دادم جز ریختن احساسات واقعیم راجع به کتابی که خوندم توی نوشتهها� نبوده. اینجا، یجورهایی آلبوم خاطرات کتابیم محسوب میش� و همین که شما رو دارم که حتا اگه در سکوت ورقش میزنی� باعث خوشحالیمه.)
دیوانه بازی، رسما یک دیوانه بازی تمام عیار است. داستان زندگی دخترکی که از دو سالگیا� و همنشین� با گرگ چشم زرد درون قفس سیرک آغاز شد و مرا به دنبال خود کشاند. هزاران کلمه� زیبا به روحم پیشکش کرد و حالا، با بغضی در گلو، با زبانی که قاصر از توصیف است، جملهه� را به هم میباف�. به گمانم، حالا نفرت هم میتوان� به عشق تبدیل شود. منِ فرانسه گریز روزهای دور کجا و من امروز غرق در فرانسه (دریاچها� کم عمق است، اما میدان� که روزی ژرف خواهد شد) کجا؟ آقای بوبن، از شما گله دارم. چرا که قلب کوچک من نمیتوانس� تا این اندازه، عاشق داستان ساده� زندگی دخترکی بشود. آقای نویسنده، من از شما گله دارم. حالا که کتابتان را به پایان رساندها� خودم را میان جمله هایش گم کردها�. مگر میشو� این چنین ناگهانی، مگر میشو� این همه انطباق با من؟ مگر میشو� معنای زندگی را اینگونه زیبا به تصویر کشید؟ برچسب " کتابهای کم حجم تاثیر گذار " را احتمالا روی قفسه کتابخانها� که در آینده با کتابهایتان پر خواهد شد، خواهم نوشت. بعد یک گوشه از اتاقم مینشین� و آنقدر به جملهها� دیوانه بازی فکر میکن� تا دست آخر خودم هم دیوانه شوم.
عاشقت شدم دلبرک سرخگون خودم. عاشقت شدم و جایت آن بالا بالاهاست. روی یکی از قله های کوهستان عشق در قلبم.
{کتابش شدیدا منو به دنیای سیرک شبانه پرت کرد. یه آشنا پنداری شیرین و پیدا کردن نخها� اتصالی که فقط به چشم صحرا مرئی میاومد�.}
همون صحنه ی اول که گفت عاشق یه گرگ شده فهمیدم که منم عاشق این کتاب شدم ^_^ لطیف، جذاب و در کل فوق العاده.. مدت ها بود انقدر حس خوب و متفاوتی از یه کتاب نگرفته بودم..
،هـمـیـشـه برای دلـقـک ها دغـدغـه داشـته ام .و تـرس از اینـکه برنامه شان مورد پـسـند قرار نگـیرد و تماشـاچـیان قـاه قـاه نخـنـدند
.این موضـوع در نظـرم وخـیـم تر از افـتـادنِ بنـدباز هـنـگام اجـرای برنامه بود ،برنامه ی دلقـک خشـونت آمـیز است ، از کارهای خـشـن تشـکیل میشود :اگر آدم خوب دقــت کند
افـتـادن ، بـلنـد شـدن ، دوبـاره افـتادن ، گـریـه کردن، خود را به خــرّیت زدن و هـمه ی بدطـیـنتی های مردمِ روزگار را به خود جـلب کردن
و درسـت موقـعی که می خواهـند آدم را لـگـد مال کنـنـد ، خــر بازی را به خـنـداندن تبـدیل کردن کار دشـوار ...و خشـنی است
My name is Prune. Prune Armandon. My real name is Lucie. I am a child. I live in a caravan with my parents. My father is French, my mother Italian. They work for a circus. A Polish circus. Today we are live outside of Arles in France. There is a wolf that frightens the town. It’s from Poland. My first love is the wolf. The people set a trap to catch it. One day it works. The wolf dies but I never truly get over it. I run away.
My parents find me at the Hotel of Bees in the town of Jura. I love bees. The birds sing in German. I also discover Johann Sebastian Bach. He is German. I really like his fugues. A fugue is another term for flight. Something that I am good at.
I become a woman and meet a young man, Roman. He seduces me. I meet his parents. They live in a Paris in a big house with a big fish tank. Roman is in love with me but what is love? His parents want someone better but Roman gets his way. He always does.
We marry. It’s stifling being married. Roman is writing his first novel. A romance. He calls me his Angel, he believes in angels. I don’t believe in angels. They have red hair and run around in their pijamas. I am a clown.
I want something else. The circus is in town. I demand a visit. Roman allows it because he is busy writing. He is always writing. I meet another young man. I call him ogre. He like Bach. He doesn’t believe in angels. I need to run away.
La Folle Allure or “The Crazy Look� takes a look at a young woman’s desire for freedom, to run, to be herself when so many expect something else from her. Lucie escapes into her world of Bach. She escapes into nature and the world of animals. Christian Bobin writes in a wandering, sparse, slow style. It’s almost magical in its tone. You keep expecting something to happen, but like life, it never goes as expected. Maybe that is a good thing.
خیلی دوستش داشتم. سرشار از زندگی بود. سرشار از اون رهاییا� که اگه داشته باشی، میش� گفت داری زندگی میکن�. پر از عشق به طبیعت و جزئیات دلانگی�. به رویا فرو میبرد�...
این بوبن رسمن منو دیوانه کرده.هیچ توصیه نمیکنم کتاباشو بخونین،فقط خیلی یواشکی وقتی یکی از کتاباش دستمه،بعدیشو هم ب خودم تجویز میکنم ؛و این درحالیه ک سکته ی قلبی از من دور نیست. ب قدری بیهوده در تکاپو اه ک رهایی رو ترسیم کنه ک حد نداره...خودشم اینو میدونه،واسه همین خیلی بی ربط از کلی مفهوم دیگه می نویسه ک حواس خودشو ما رو پرت کنه.
"مطمئن نیستم ک وجود فرشته ها را باور داشته باشم اما گرگها وجود دارند.حتی دوبار وجود دارند،یکبار در جنگل ها و بار دوم در افسانه ها ک جنگل هایی از جنس واژه اند."
"من هرگز ب فکر ازدواج با "غول"(لقبی ک ب معشوقه اش داده) نیفتادم،ب هرصورت نمیتوانم با هرچیزی ک سبب نشاط و شادی ام می شود،ازدواج کنم وگرنه بدجوری گیر می افتم."
"فکر میکنم مادرم دیوانه است.برای تمام بچه های دنیا آرزو میکنم ک مادری دیوانه داشته باشند.دیوانه ها بهترین مادرهای دنیا هستند،با قلب وحشی بچه ها بهترین نوع سازگاری و هماهنگی را دارند."
"...و بعد برمیگردم؛بعداز آنکه از حق اولیه ی هرانسانی ک روی زمین زندگی میکند،بهره برده ام:حق اینکه ناپدید شود و درباره ی ناپدید شدنش ب کسی حساب پس ندهد."
"خوب میدانم از چ میترسم.میترسم ک دیگر دوستم نداشته باشند،از هیچ چیز دیگر نمیترسم.اما چرا،از عنکبوتها میترسم.درمورد ترس اول خیالم راحت است.همانطور ک مادرم خیالش برای خودش راحت است:همیشه کسی پیدا میشود ک دوستم داشته باشد،اگرهم کسی نباشد،هوا،ماسه ها،آب و نور دوستم دارند." . . من دو چیز رو تو توصیفای بوبن می بینم:ژیسلن رو(ب شکلی ک بوده یا خلقش کرده،نمیدونم) و رگه هایی از سهراب رو(سپهری).
اولین کتابی که از بوبن خوندم. براساس اسمش اول فکر کردم یک داستان هیجانی هست اما اینطور نبود،یک داستان سرراست و یه خطی هست.. اما پر مفهوم و قابل تامل هست. داستانی ساده، راون اماجذاب. راوی، شخصیت اصلی داستانه و زندگی خودش رو از کودکی تا بزرگسالی بیان می کنه. لحن دخترک دلنشین و صمیمی هست. از مدل کتاب هایی هست که اگر با دقت نخوندش آخرش گفته میشه عجب بی سر و تهه....این کتاب رو باید رفت داخلش و غرق شد تا فهمید بوبن چی میگه..�.نویسنده خیلی زیبا و با لطافت دنیای دختر رو بیان میکن� و یه جورایی نویسنده در این داستان نگاه فلسفی به زندگی داره. توصیفاتش زیبا و جملات هنرمندانه هست که از همان ابتدا کتاب رو جذاب میکن� و خواننده رو همراه. اگر شما هم دوست دارین و عاشق این هستین که در زندگی رها و آزاد باشین و اسیر و برده زندگی و چهار چوب هاش نباشین این کتاب رو بخونین،چون شما رو میبر� در همچین دنیایی. این دختر عاشق اینه که دیوانه وار زندگی کنه و و دنبال رهایی هست رهایی از روزمرگی های زندگی ، رهایی از قوانین دست و پاگیر زندگی ، رهایی از منفعل بودن،رهایی از وابستگی رهایی از خانواده ، رهایی از همه چیز حتی از خودش. این دختر خوشبختی و نشاط رو در آزاد بودن و رها شدن میبینه و برای همین همیشه در حال فراره. یجواریی مثل یک اسب وحشی هست و دوست نداره رام بشه و رام شدنی هم نیست
داستان از زندگی یه دختر دو ساله شروع میشه. از همون خط اول میشه دیوانه بازی های این آدم رو فهمید کسی که هیچ خط قرمزی تو زندگیش نداره با هیچ اصول و رسمی سرکار نداره و خیلی رها و آزاده .دیوانه وار زندگی میکنه و نمیذاره هیچی آرامش و نشاط رو ازش دور کنه یا بگیره در عین حال شخصیت آرومی داره و دائم در حال فکر کردن هست انگار که داری تو کل کتاب یسری زمزمه های درونی یکنفر رو با خودش میخونی .واقعا این شخصیت رو دوست دارم و بنظر من فقط تو کتاب ها میشه چنین آدم هایی رو پیدا کرد .
کتاب کوتاهی بود، خوندنش خیلی طول نکشید، ولی میدون� تا ابد با من میمون�. آدمه� زیاد خودشون رو به شخصیتی درکتابها و فیلمه� تشبیه میکن�. میگ�: «این خود منم!» «این چقدر منه.» و این برقراری ارتباط فرد با شخصیت رو نشون میده. این مهارت یا عدم مهارت نویسنده رو نشون مید�. من تا کتاب رو شروع کردم، این ارتباط رو حس کردم، جوری که تا به حال حس نکرده بودم. درسته، تفاوتهای� داشتیم، و حتی بر سر موضوعاتی مخالف نظراتش بودم. اما در سایر موضوعات، به قدری احساس شباهت با شخصیت اصلی کردم که مبهوت شدم. از بیثبات� لذت نمیبرم� نه. از هرلحظه به جای دیگری رفتن خوشم نمیاد، ولی دوست دارم همه جا رو ببینم. به آزادی اعتقاد دارم. دوست ندارم حتما هرلحظه فرار کنم، ولی دوست ندارم مجبور به موندن باشم. این نفرت از اجباره که من و دختر عاشق گرگ داستان با هم مشترک داشتیم، و عشق به آزادی و رهایی، گریزپایی، تنفر از محدود شدن. علاقها� که به جزئیات ظریف زندگی داریم. علاقها� که به دیدن و نظاره کردن در سکوت داریم. وقتی از رها بودن حرف میزد� دلم میخواس� از جایی که نشستم بلند شم و سعی کنم پرواز کنم. سعی کنم، حتی اگر که موفق نشم. فلسفه و دید بوبن به زندگی خیلی ظریف و زیباست، و همون دیدی هست که من تلاش میکن� در خودم پرورش بدم. نمیخوا� از روی دستش مشق بنویسم. من دید خودم رو دارم، ولی دید بوبن رو میشه جلوی روت بذاری و سیر نگاه کنی، و ازش وام بگیری. نتیجه� کار چیز دلچسبی میش�. مثل نگاه کردن به افکار خودم بود، ازدریچه� نگاهی باتجربهتر� کهنسالت�. دوستش داشتم.
کتابی که دیوانگی در آن مثل هوا جریان دارد ... وقتی که با تعبیرهای عجیب اولین و قدرتمندترین عشقش را به تصویر میشکد باور نمیکنی که یک گرگ باشد ... زندگی کولی وار در سیرک ... بی قیدی و وصل نبودن به بندهای زندگی ... وقتی که هر چند وقت یکبار زیر قید همه چیز را میزند و گم میشود ... چه احساس یل و رهایی
از او پرسیدم: مادربزرگ، چهچیز� در زندگی از همه مهمت� است؟ جوابش را فراموش نکردها�: فقط یک چیز در زندگی بهحسا� میآید� کوچولو، و آن نشاط است، هیچوق� اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد...
. میدان� خانواده، یعنی چه، ترکیبی از آب چشمه و آب گندیده. بچه وقتی مدتی در آن ماند، چارها� ندارد جز اینک� راهش را بکشد و برود: دیگر برایش ممکن نیست حرفهای� را به خانواده بفهماند ــ چون زیادی او را میشناسن� و درعینحا� دیگر نمیشناسند�. پدر و مادرم از دلِ هفدهساله� من چه میدانند� کموبی� هیچچی�. .
بله، واقعاً وقتش شده بروم، بروم به دنیای وسیعی که میسوز� و شکوفا میشو�.� .
داستانی روان و دلنشین، پر از حس زندگی و رهایی.. راستش گاهی تصور گریزهاش کلافه م میکرد� تا اینکه همراه کتاب ها آروم و قرار گرفت. اما در کل دوستداشتنی�. کمابیش بهم حال و هوای "در انتظار بوجانگِلز" رو میدا� و لذت بخش بود. و به معنای واقعی کلمه، دیوانه وار.
💫 برشی از کتاب:
~ وقتی اسم جدیدی به کسی میدهی� انگار خون تازه ای در رگ هایش میریزی�. این یک عملِ عاشقانه است، فقط عشاق انحصار انجام چنین کاری را دارند.
~ وقتی آدم محبوب دیگران است، کمتر به انجام حرکات نمایشی احساس نیاز میکن�.
~ وقتی نور، نور واقعی، نوری که نقاشان از به ترسیم کشیدنش عاجزند، هر روز صبح از شکاف کرکره های چوبی به درون میخزد� دیوار بالای تختخوابم راه راه میشو�. این نور به من میگوی�: پنجره را به سرعت باز کن، هدیه ی شگرفی برایت آورده ام. هدیه ی شگرف چیزی جز یک روز تازه نیست، روزی متفاوت با تمام روزهای دیگر. من برای دیدن جزئیات چشم تیزی دارم، میتوان� شگفتی های ریز را ببینم.
~ آدم های کمی قادرند به دیوانگی های خودشان بخندند.
~ مهمترین چیز در زندگی یک چیز است، شادی؛ هرگز اجازه نده کسی شادی ترا از تو بگیرد.
~ خوشحالم که به حرفم گوش نمیکنی� به تو یاد داده ایم که فقط حرف های دلت را گوش کنی و بس. راه درست برای بچه ها، هیچوق� راه پدر و مادرشان نیست، هيچوق�.
~ تجربه ی تحقیر شدن مانند تجربه ی عشق، فراموش نشدنی است. نمیدان� روح چیست. اما دقیقا میدان� که روح از کدام قسمت بدن، تا سر حد نابودی، تحلیل میرو�: از نقطه ی ریز سیاهی در مردمک چشم - تحقیر.
~ هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد، زیاد نزدیک به هم میسوزی�. زیاد دور، یخ میزنی�. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم.
+++ ...تمام دلبستگی های ما دروغین است، و بدتر از آن، مسخره.. گاهی به نظرم می رسد که تمام احساسات ما، حتی عمیق ترین آن ها، جنبه ایی همواره مسخره دارد. عمق احساسات ما غالباً اصلاً به عشق مربوط نیست. تماماً به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حال خودمان گریه می کنیم. این فکر به خودی خود چندان ابلهانه نیست، وقتی ابلهانه می شود که غم و اندوه را به دنبال می آورد. +++ در دیوانه وار با دخترکی رها از احساس و آزاد روبه رو میشی و دلت می خواد که دخترک در طول کتاب بزرگ نشه و همان طور رها باشه و تو همش نگاهش کنی و لذت ببری... همین میشه که کتاب رو یه ضرب تمومش می کنی که نکنه با کنار گذاشتن کتاب، این دخترکِ رام نشدنی با یه دختر عاقل و بالغ شده عوض شه.. این رمان نوشته کریستین بوبن هست که به طرز غافلگیرکننده ایی سرشار از احساسه و احساسات نابش در خط به خط جمله هاش مشهوده این کتاب قشنگ رو با ترجمه مهوش قدیمی که انتشارات آشیان به چاپ رسونده خوندم.
عنوان "دیوانه بازی" کاملا شایسته ی کتاب بود.داستان خلاصه شده فاصله ی زمانی بین 2.5 تا 28 سالگی دختری است که اعمالش با عامه ی مردم متفاوت است و از منظر دیگران در کارهایش کمی دیوانگی وجود دارد. روایت اول شخص است و تفکرات او را در بر میگیرد.این دختر آزادی ای برای خود فراهم میاورد که کمتر کسی است که آرزوی اینچنین روش زندگی را نداشته باشد. ولی باید اذعان کنم که در طول این روایت کمی به عنوان روحی اذیت شدم چراکه رفتار این دختر چند نفر را که بنده با آن ها همدردی کردم اذیت کرد.