محمود اعتمادزاده (م. ا. بهآذی�) فعال سیاسی، نویسنده و مترجم نامدار معاصر ایرانی بود. بهآذی� فعالیتها� ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ � زمانی که قهرمان مجروح دوران جنگ بود � با انتشار داستانها� کوتاه خود آغاز کرد. نوشتهه� و داستانها� کوتاهِ بیشتری در طولِ سالها� بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و باترجمه� آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان و شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانها� دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد. شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامه� کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظن است و حیرانی نظر
در کتاب � بردریا کنار مثنوی و دید و دریافت � ، نویسنده ضمن شرح برخی ابیات مثنوی معنوی، این مطالب را ارزیابی نموده است: مفهوم عشق و عقل در نظر مولانا، پایگاه آدمی، تن و جان، استحقاق هستی، آگاهی و هشیاری، برتریجویی� استدلال و فلسفه، مهر و محبت، رازهای غیب، رهرو دلیل راه، و موضوعاتی از این قبیل.دفترهای ششگان� مثنوی و صفحهها� چاپی آن با شمارههای� در زیر ابیات مشخص شدهان�. گزید: بیان درمثنویبر پایه منطق و استدلال نیست . در آن با گشاده دستی از تمثیل ها و قصه های گاه کوتاه و دراز بهره جسته می شود . تا خواننده یا شنونده رابه چنان دریافت حسی در خود وی سوق دهد . بی اختیار سپر بیندازد و بگوید آمنا همین است . سادگی و روشنی سخن در مثنوی از چنان نیروی القا کننده ای برخوردار است که کمتر سرشت توسنی است که زیر مهمیز آن نرود .
مثنوی آینه است و مولانا آینهگردا�. او در این آینه گوشهه� و بستوها و سردابها� زندگی خوگرفته و آشنایت را به تو مینمایاند� سستی و پوسیدگی ستونهای� را که کاخ بندارههای� بر آن نهاده است بر تو مدل میدارد� حس و عقل و اندیشه، علم و فلسفه، زور و توان و جز آن را که افزارهای چیرگی تو بر جهان پیرامون و یا بسا نیز بندهایی برای روندۀ تو، پردها� پیش چشم حقیقتجو� تو است. با تحلیل گزنده از اعتبار میانداز�.
با این همه، چنان نیست که همۀ ارزشه� را بیچو� و چرا و یک بار برای همیشه نقد کند. همینقد� باور تو را بدانها سست میکند� مطلقها� بنداشته و باور داشتها� را تا سطح نسبیت فرود میآور�. و اگر گاه نیز در تناقض افتد، پروایی ندارد. کار او و خواست او دیگر است. میخواه� تو را از تو و بنداشت خودیا� بازگیرد، تو را از تو همان پراکندگی و جداسری به پیوستگی و یگانگی برساند:
چنبرۀ دید جهان ادراک توست پردۀ پندار حس ناپاک توست حسه� و اندیشه بر آب صفا همچو خس بگرفته روی آب را ،، کل عالم صورت عقل کل است این جهان یک فکرت است از عقل کل. ،، عقل جزوی آفتش وهم و ظن است زانکه که در ظلمات شد او را وطن
پ.ن.: شرح مثنوی را با مدرسه مولانای دکتر سروش در کست باکس هم میتوانید بشنوید.