برلینی� -سومین اثر داستانی کاوه فولادینس� که دومین رمان اوست- روایت زندگی نویسندها� جوان و همسر اوست که همراه همسرش در شهر برلین زندگی میکن�. او در مسیر نوشتن یک رمان اجتماعی-سیاسی با بسیاری از ایرانیها� ساکن آلمان دیدار میکن� و در این میانه زنی سر راه او قرار میگیر� که بسیاری از معادلات زندگیا� را به هم میزن�. از سوی دیگر، گروهی در تلاشان� تا امعاء و احشای نوشتهها� مرد را بدزدند. رمان، با فضایی رازآلود، روایتگر انسانهای� است که هر کدام در شب دیگری را از پشت پنجره نگاه میکن� و چیزی برای پنهان کردن دارد.
به خودم لطف کردم و بیشتر از دویست صفحه نخوندم. چرت و پرت! لوس. مناسب سایت نودوهشتیا، باز اونها عاشقانه بودن، این اصلا معلوم نیست چه کوفتیه. با نخوندنش نه تنها چیزی از دست نمیدین، که پول و وقت گرانبهاتون رو برای کتابهای بهترذخیره میکنید
حقیقتا اصلا نمیدونم چرا این رمان و ادامه دادم! چرا اینقد شخصیت اصلی داستان نچسب و لوس بود! چرا آخرش هیچ توضیحی برای کارای مسخره ای که کرده بود توی طول داستان نداشت؟؟؟ _____________________________ اسپویل: آدم وقتی خیانت میکنه احتمالا بعدش باید یه معذرت خواهی رو در پیش داشته باشه هم به همسرش هم به اون کسی که وارد این رابطه سه نفره کرده! عذرخواهی هم نشد حداقل توضیح باید داد تا طرفش بدونه داره با کی زندگی میکنه. چرا هیچ جای داستان توضیح نداد سیاوش برای چی رفته بود آلمان؟ (غیر از اون قسمتی که بهزاد اومد و خیلی سر بسته فهمیدم مربوط به سال 88 داشت) چرا یه سری جاهای داستان به آخر داستان نمیخورد انگار نویسنده فراموش کرده بود که اوایل چی نوشته. چرا یه نویسنده باید اینقد دمدمی مزاج باشه! براچی برای نوشتن یه رمان اینقدر آدم جمع شدن که بهش بفهمونن باید بنویسه آخرم باید بهزاد رفیق قدیمیش میومد تا شروع کنه نوشتن و شاید اگ بازم جای نوشتن داشت همچنان به یکدندگی و ننوشتن ادامه میداد. طبق همه رفتار هایی که سیاوش از اول داستان داشت کاملا نمونه بارز یه آدم درون گرا بود ولی نگار همیشه بهش میگفت تو برون گرایی بیشتر چیزایی که میخوای رو میگی! _____________________________ خیلی چرا های دیگ تو مغزم وجود داره قطعا اگ این کتاب و یه آدم عزیزی بهم قرض نمیداد تا بخونم نصفه رهاش میکردم ولی خب الان با دلیل میتونم بهش بگم که ازش خوشم نیومده! _____________________________ البته قسمت هایی که مربوط به دیوار برلین یا اتفاقایی که طی انقلاب 57 افتاده بود میشد نسبت به بقیه داستان بهتربود. _____________________________
افکارم موقع خوندن کتاب : دوتا دختر عاشق این پسره ی لش هستن که صبح تا شب تو خونه ست و یه شغل درست حسابی هم نداره. ظرفهاشو میشورن، با ماشینشون اینور اونور میبرنش، تازه طرف فکر میکنه مرد سنتیه! بعد پشت سر هم میگن نگار جون و نغمه جون! جلل الخالق!
منتظر بیش ازاینها بودم. راوی ، درحال نگارش داستان افراد سیاسی فراری ازایران دربرلین است ولی اصل داستان به خوداو وروابط و شک و ظن هایش برمیگردد. بیهوده طولانی وکشداراست وپرازتکرار..ولی تاآخرخواندم .
کتاب میتونست توی صد صفحه تموم بشه نه پونصد صفحه. داستان های بی دلیل جا کرده بود وسطش. بعضی جمله ها و اتفاقات رو آنقدر تکرار کرد که ملکه ذهنت میشد، اما جمله ها و اتفاقات مهمی هم نبودن. نوشتار روونی داشت ولی و خواندش راحت بود.
خیلی خوشم آمد. واقعاً دو سه روزی با شخصیتهای� زندگی کردم و اگر به جای 550 صفحه 2000 صفحه بود بیشتر خوشحال میشد�. بخشی از ماجرا ظاهراً به زندگی و سرنوشت مهاجران ایرانی (عمدتاً سیاسی) در آلمان مربوط است، ولی به نظر من، تمام آن خاطرات و تجربهه� در داخل ایران هم ملموس است. از نگاه نویسنده به ادبیات و جامعه و سیاست که در بخشهای� از کتاب مستقیم و صریح بیان شده خوشم آمد، مثلاً
مرد جوانی گفت: «از اِلاِ� نیومدهم� اما دستک� اینج� هم آویزون نیستم. کار میکنم� مالیات مید� و مثل همه� آلمانیه� ناراحتم که مالیاتم خرج عربه� و ایرانیه� و افغانه� و لهستانیه� میش�.» با همان چند جملها� که گفت و با آن لحنِ زیادی مطمئن فهمیدم از آن آدمهای� است که اطمینانشا� ــ وقتی درباره� مسئلها� حرف میزنن� ــ نه از آگاهی و تسلطشا� به موضوع، که از بلاهت عمیقی آب میخور� که تا خرخره در آن فرو رفتهان�. کموبی� مطمئن بودم اگر بحث به سینما یا هوش مصنوعی یا طب سنتی ایرانی هم میکشید� با همین اعتمادبهنف� بلندبلند نظرش را میگف� و شاید حتی میداندار� میکر�. (ص.150)
[زن نویسنده خطاب به نویسنده ـ راوی] گفت: «مشکل کار تو، که اتفاقاً من اون رو حُسن شخصیتت میدونم� اینه که زیادی دموکراتی. این آدم رو خیلی نسبیگر� میکن�. تو به همه حق مید�. حکم صادر نمیکن�. حقیقت رو یه پاکت سیگار نمیدون� که فقط توی جیب یه نفر باشه. دست هر کی یه نخ مید�. اینطور� همه محق میش� و هیشکی بیح� نمیمون�. چنین جهانی جهان پیچیدهتریه� خیلی پیچیدهت�. روایتش هم سختتره� خیلی سختت�. همینه که داره اذیتت میکن�.» از آن شب خیلی میگذش� و من بارها به حرفها� نگار فکر کرده بودم. آنهای� که یک ایدئولوژی خاص توی کلهشا� فرو رفته راحتترن�. کسی از قبل فکر همهچی� را برایشا� کرده و آنه� دیگر فکر نمیکنند� فقط عمل میکنن�. به تحلیل و تصمیم نیاز ندارند. اما اگر به جای ایدئولوژی دنبال حقیقت باشی، همهچی� نسبی میشو�. همهچی� غیرقطعی میشو�. و تصمیم گرفتن راحت نخواهد بود. همین میشو� که آنقد� در میانهه� قدم میزن� که ذرهذر� همه دشمنت میشون�. آنهای� که اهل قطعیت و جزمان� نسبیت را بزرگتری� دشمن خودشان میدانن� و با تمام قوا دست به دست هم میدهن� تا از پا درش بیاورند و حتی ریشهکن� کنند. این دشمن مشترک چنان قوی است که آنه� را، بهرغ� دشمنیِ بهظاه� دامنهدارشا� با هم، به اتحادی شوم میکشاند� پلید و مرگآو�. (ص.135)
این نمایش پیچیدگی زندگی دقیقاً چیزی است که فقط در ادبیات اتفاق میافت� و در علم و اخبار و... از آن خبری نیست. همین است که در فضای رسانها� خیلی راحت میتوانی� مخالفان فکری و سیاسی و عقیدتی را محکوم کنیم و تقصیرها را به گردنشان بیندازیم و بدوبیراه نثارشان کنیم، ولی وقتی کتابی مثل «برلینیا� را میخوانیم� بهناچا� حتی با کسانی که مطمئنیم راه اشتباه رفتهان� و بدبختیهای� هم سر ما آوردهان� همدل میشوی� یا دستک� درکشان میکنی� یا دستکمت� (!) با آن قاطعیت پیشین محکومشان نمیکنی�. این هم در همان صفحات آغازین کتاب آمده است:
گفتم «فکر کنم متوجه حرفم نشدهی�. به اون جوون عرب ظلم شد. حتماً باید ازش دلجویی کنن و حتی به� خسارت بدن. اما من اون آلمانیه رو هم درک میکن�.» منصور گفت «یه نگاه به تاریخ بندازین. جامعهشناسه� میگ�...» پریدم وسط حرفش. «اونه� آدم رو یه جامعه� آماری میبین� آقای عزیز. اما برای من هر آدمی یه مورد خاصه و هر موقعیتی یه موقعیت ویژه. تعمیمِ مسائل دقت و عاطفه رو از بین میبر�.» ناصر گفت «البته اینطور� آدم گرفتار کلی جزئیات دستوپاگی� میش�.» گفتم «و اونطور� هم که شما نگاه میکنین� همهچی� در حد کلیگوی� باقی میمون�...» نفسی عمیق کشیدم. از زمانی که به یاد دارم، هر وقت مضطرب میشو� نفسم کم میآی�. مکثی کردم و ادامه دادم «و کلیگوی� دقیقاً همون چیزیه که من باهاش مشکل دارم.» (ص.28)
اگر روایتها� کتاب از اعضای سازمانها� چپ واقعی باشند، بهتر بود در قالبی مستند منتشر میش�. بر خلاف آنچ� قهرمان داستان و دشمنان خیالی و� واقعیا� تصور میکنند� رمان جایگاه ثبت تاریخ نیست بلکه میتوان� ابزاری برای اشاره به مرحله یا جنبها� خاص از تاریخ باشد و مسلما چیزی که روایت داستانی را از غیرداستان متمایز میکن� عنصر خیال است. و البته تعلیق و جذابیت «برلینیا� آنقد� نیست که بشود این حجم از روایت را رویش سوار کرد و خواننده را به ادامهداد� وا داشت.