مهدی آذر یزدی (زادهٔ ۲۷ اسفند ۱۳۰۰ در یزد - ۱۸ تیر ۱۳۸۸) نویسندهٔ کودک و نوجوان اهل محله خرمشاه یزد در ایران بود. او هرگز ازدواج نکرد و هیچگا� به کار دولتی مشغول نشد. در واقع، تنها لذت زندگیاش� کتاب خواندن بود. او اولین نویسندها� است که در ایران به فکر نوشتن داستان برای کودکان و نوجوانان افتاد. به همین دلیل است که عنوان «پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران» را به او دادهان�.همچنین به خاطر آثار ارزشمند او در حوزه کتاب کودک، روز درگذشت او به نام روز ملی ادبیات کودک و نوجوان نامگذار� شدهاس�.
معروفتری� اثر او مجموعهٔ «قصهها� خوب برای بچهها� خوب» نام دارد که جایزٔ یونسکو را برای او به ارمغان آورده
عنوان: قصه های خوب برای بچه های خوب - جلد چهارم: قصه های مثنوی مولوی، تاریخ ثبت: اردیبهشت 31, 1388، ویرایش: مهر 28,1392، تاریخ نخسین چاپ 1369، تاریخ آخرين چاپ 1390، نوع جلد: شومیز، قطع: رقعی، تعداد صفحات:در 152، وزن(گرم): 200 گرم جلد چهارم از مجموعه «قصه� های خوب برای بچه� های خوب»، دارای 24 داستان از قصه� های برگزیده از «مثنوی مولوی» میباش�. داستانها چنان ساده و شیرین هستند، که هر چند بار هم که آنه� را خوانده و شنیده باشیم، باز هم از خواندن آنه� بسیار لذت میبری� و میآموزی�
در زماني كه نويسندگان كودك و نوجوان ناياب بودند، اين كتابهاي آذريزدي خيلي ها را كتابخوان كرد. مردي كه نه زن دارد نه بچه ولي بچهه� رادوست دارد!سلامت باد اين مرد
وقتي كه حتي سواد نداشتم، كف اتاقم خواهرم، وقت خواب، هميشه يكي از اين مجموعه بود. آنچنان نقاشي هاي دلربايي هم نداشت. الا يكيشان. مي نشستم نگاه مي كردم، و فكر مي كردم خواهم خواندش...
بعد ها، كه مدرسه رفتم، كه فهميدم مي شود كاغذ را خواند، بود كرد، دوست داشت، اين كتاب، قاطي غرور اوليه من در خواندن كتاب هاي مهم گم شد، تا جايي همان ميانه ي دبستان، كه دوباره ديدمشان و بويشان كردم و خواندمشان... گريه نه، اما بغض كردم... دوستشان داشتم. دير فهميده بودم. چند سالي عذر خواهي بده كار بودم به يكي از ساده ترين، و خوب ترين كتاب هاي هميشه همراه كودكي هام....
بخشی از زندگینامه ی مهدی آذر یزدی به نقل از روزنامه ی ایران.
بچه كه بود كتاب نداشت، پاى منبرهاى مذهبى بزرگ مى شد و هر چه مى شنيد قصه هايى تكرارى بود.
«قصه هاى خوب براى بچه هاى خوب» آذريزدى كه خيلى ها روزگار كودكى شان را با آن سپرى كرده اند با استقبال خوبى مواجه شد. دكتر خانلرى به مدير انتشارات اميركبير گفته بود كار خوبى است، بگوييد ادامه دهد و آذريزدى كم كم اعتماد به نفس پيدا كرد و كار را ادامه داد. روزگار كودكى اش در سختى و فقر رفت. اصلاً مدرسه نرفته و رنگ كلاس درس را نديده، تا جايى كه وقتى در پنجاه سالگى براى اولين بار يك كلاس درس مى بيند نمى تواند جلوى گريه خود را بگيرد. الفبا را از پدر ياد گرفته و خود را با كتاب ساخته است. پدرش معتقد بوده مدرسه آدم را فاسد مى كند و مى گفته به فكر آخرت باشيد. حساسيت ديگر پدر هم به خاطر اين بوده كه مدرسه محله متعلق به زرتشتى ها بوده كه پدر با آنها ميانه اى نداشته. عقده مدرسه نرفتن و بچه ها را با كيف و لباس مدرسه ديدن هميشه براى مهدى آذريزدى باقى مى ماند.
نان و پنير و پياز و سركه غذاى روزگار كودكى خانواده آذريزدى بود و هيچ وقت پولى در خانه نداشتند. خيلى از چيزهاى مورد نيازشان را مى كاشتند و يامثلاً آرد را با صابون عوض مى كردند. اين طور بود كه مادر اصرار داشت مهدى سر كارى برود تا مزد بگيرد و پول به دست آورد. بعد از مدتى كار كردن با پدر، در يك جوراب بافى مشغول شد و بعد در يك كتابفروشى كه معبر او بود به دنياى جديدش كه خلاصه مى شد در كتاب، همدم تمام تنهايى هايش. وقتى با كتاب آشنا شد، فهميد دنيا از خرمشاه هم بزرگتر است. آن روزها دكتر محمدعلى اسلامى ندوشن در سال چهارم دبيرستان ايرانشهر درس مى خواند و از اين كتابفروشى كتاب مى خريد. آذريزدى مى ديد ديگران دكتر و استاد مى شوند. متوجه شد راه ديگرى ندارد جز اينكه با كتاب خودش را بسازد. بيست و يك ساله بود كه راهى تهران شد و اينجا مشغول به كار در چند انتشاراتى و كار تصحيح و ويرايش. كتابهايش را هم مى نوشت: قصه هاى تازه از كتابهاى كهن، شعر قندوعسل، گربه ناقلا، گربه تنبل، مجموعه قصه هاى ساده، مثنوى بچه خوب و تصحيح مثنوى مولوى.
سال ۷۳ اما آذريزدى دوباره به يزد بازگشت. ديگر پول اجاره خانه در تهران را نداشت. به خانه پدرى رفت كه با آرامش بنشيند و بنويسد؛ پشيمان شد، ولى ديگر توان جابه جايى نداشت. زندگى در شهرستان را دوست ندارد و مى گويد همه چيز براى مركزنشين هاست: «هرچه هست در تهران است، نمايشگاه، كتابخانه و ... پل عابر پياده هم كه پله برقى شده. آن وقت مى گن تهران شلوغ شده، خوب مردم از ولايات مى رن تماشا و ماندگار مى شن!» آذريزدى اين روزها
همان وقت ها بود، همان وقت ها که موج هری پاتر ساحل کودکیمان را نشسته بود و نرُفته بود. یادم هست که آنچنان با اشتیاق داستان هایش را می خواندم و برای مادرم تعریف می کردم یا از مادربزرگم روایت عامیانه ی همان داستان را می شنیدم که جایز ی 9 سالگی ام شد 3 جلد آخر کتاب تا مجموعه ام کامل شود. کتاب ساده و بی آلایشی که مرا به قلب متون تاریخی و عبرت آموز ادبیات می برد و آنجا من حکایت سعدی و مولوی می گفتم و مادر بزرگم حکایت دیگر، و مادرم روایتی متفاوت تر! و گاهی آوردن منبع اصلی که آن وقت دوره مان هیجان انگیزتر هم می شد! دلم را برای کودکی فرهیخته مآبانه ی ناخودآگاهم تنگ میکند این کتاب
دلنشین ترین قصه هایی که دوران کودکیم رو جلوی چشمم می آره!اون روزهایی که 8 یا 9 سال بیشتر نداشتم از مدرسه که می رسیدم خونه تند و تند ناهارمو می خوردمو مشقامو می نوشتم تا بشینم و یکی از داستانهای این کتاب رو بخونم.یادمه از داستان شتر زودباور و خر برفت و خر برفت خیلی خوشم اومده بود.این کتاب یادگار شبهای بلند پاییزی و کوکیهای منه.
نگارش داستانه� پیشپاافتاد� است. ما «کتاب کودک» نداریم؛ اگر کتابی به خوبی نوشته شود، هر طیف سنیا� میتوان� کیفیت آن را متوجه شود و ازش لذت ببرد، و وارون این هم درست است. یعنی این که «کتاب کودک بودن» هرگز توجیه پیشپاافتادگ� نیست. چون رنگ نوستالژی از این مجموعه� کتابه� زدوده شود، سربلند از آزمون گذر زمان بیرون نمیآین�. داستانه� پرند از جملهها� تهی؛ جملههای� که اطلاعاتی میدهن� نامربوط به قصه و بهخودیخو� هم بیجذابیت� و تنها وجود دارند تا داستان را کمی کش بدهند. اخلاق برخی داستانه� کمی لغزان است. البته زیباییشنا� هرگز نگاه اخلاقی و ایدئولوژیک به کار هنری ندارد، مسئله� ما این است که با کتابی طرفیم اخلاقی؛ با کتابی که اخلاق را مسئله و محتوای خودش کرده. حالا میتوا� پرسید که، برای نمونه، در چشم کودک قهرمان ساختن از صاحبباغ� که مفتخوره� را کتک میزند� رویکرد کاملا سالمی هست یا نه. این مسائل به دلایل متعدد و آشکاری در مثنوی مولوی مشکلی را ایجاد نمیکنن� که در این اقتباس میکنن�. افزون بر همه� اینها� به نقطه� شرمآور� برمیخوری� در داستان «شیر بییا� و دم و اشکم» که نمیدان� در ویراستها� قدیمی هم بوده یا حتی اصلا از خود نویسنده است یا نه، و امیدوارم نباشد. داستان درباره� مردی است که میرو� خالکوب� کند. کتاب میگوی� این رسمی بود در قدیم و امروز دیگر «آدمها� با تربیت بدن خود را خالکوب� نمیکنن�.» وارد کردن ایدئولوژی به کتابی که چهرها� چنین معصومانه به خود گرفته، اگرچه به یک جمله، اگرچه ایدها� قابلدفا� باشد، توجیهپذی� نیست؛ چه رسد به وقتی که آن ایده از آنِ چنین گونه� غیرقابلدفا� و واپسگرای� از اندیشه باشد.
قصه های مثنوی مولوی، جلد چهارم از مجموعه کتاب های قصه های خوب برای بچه های خوب است. این کتاب شامل قصه های برگزیده و نوساخته از مثنوی مولوی است. مهدی آذریزدی از میان همه ی حکایت ها و تمثیل های مثنوی ِ جلال الدین محمد مولوی، که دارای دویست حکایت به زبان شعر عرفانی است، بیست و چهار قصه را انتخاب کرد و با تغییراتی آن را به زبان ساده تر نوشت. مهدی آذریزدی نویسنده ی کودک و نوجوان ایرانی بود. پیرمرد خوب ِ قصه های خوب برای بچه های خوب هيچگا� مدرسه نرفت و در 54سالگي وقتي براي اولينبا� يك كلاس درس ديد، نتوانست جلو گريها� را بگيرد. مهدي آذريزدي الفبا را از پدر ياد ميگير� كه موافق رفتن او به مدرسه نبود، پاي منبرهاي مذهبي بزرگ ميشو� و وقتي بعد از بافندگي، در كتابفروش� مشغول به كار ميشود� ميبين� كه دنيا از خرمشاه هم بزرگت� است. تنها لذت زندگياش� كتاب خواندن بود و عنوان ميكر�: سرم را كه توي كتاب ميكنم� مثل يك آدم مست، دنيا روي سرم خراب ميشو�. اين تنها لذتي است كه ميشناس�.
جایز این کتاب از طرف " شورای کتاب کودک " در سال 1344 کتاب برگزیده ی سال شناخته شد. و در نوروز 1347 در زمینه ی ادبیات کودکان و نوجوانان از طرف بنیاد پهلوی، جایز سلطنتی بهترین کتاب سال را دریافت کرد.
نسخه صوتی این کتاب را با صدای شاهین علایی نژاد می توانید از نوار بشنوید:
چه قدر من این کتابها را دوست داشتم! به خصوص جلد چهارش را که دوران دبستان و اوایل راهنمایی خیلی میخوندم. چند ماه پیش خواستم برای برادرم بخرمش ولی هر کتابفروشی رفتم نداشت! به جاش برای نوجوانان بهم هری پاتر معرفی میکردند!! به نظرم وقتی همچین کتابهایی هست که در عین حال که به زبان ساده نوشته شده آموزنده و جذاب و برگرفته شده از فرهنگ و ادبیات خودمونه حیف است که بخواهیم کتابهای بیگانگان را جایگزینش کنیم!
بچه كه بودم بابام سري كتابهاش رو خريده بود ولي از اونجايي كه عاشق كتاب بود و هست دلش نميومد كل سري كتابها رو به من بده. هر روز صبح زود از خواب بيدار ميشدم و بعد از رفتنش شروع مي كردم به خوندن تا قبل از اينكه برگرده بتونم مقدار بيشتري بخونم و قبل از اينكه متوجه بشه كتاب رو سر جاش بگذارم...هنوزم بعضي قصه هاش رو كامل يادمه
قصه های خوب برای بچه های خوب چند جلد است که هرکدام حاوی قصه هایی است بسیار آموزنده . بعضی قصه ها از حکایتهای معروف و قدیمی ماست . وقتی خیلی کوچک بودم سری این مجموعه را خواندم . یادش بخیر خواندن این مجموعه حتی الان هم خالی از لطف نیست .
یادش بخیر تمام کودکی من علی الخصوص ظهرهای گرم تابستان با داستانهای شیرین این مجموعه پر شده یادش بخیر من، برادرهام و خواهرم کنار هم می نشستیم و به نوبت یکی از داستانها رو می خونیدیم و یواش یواش با دنیای شگفت انگیز ادبیات دوست میشدیم. یادش بخیر !