قرار گذاشتن آسان است و ب هم زدنِ قرار ب خدا از آن هم آسانت� با این خیال یک روز با زندگی قرار گذاشتم ساده بود: روزا سرِ قرار با هم مینشستی� فنجان � فنجان چای مینوشیدی� و بشقاب � بشقاب گپ میزدی� روزی دیگر خواستم قرار را ب هم بزنم با زندگی بیقرا� شوم نشد! نمیش�! یک کتری نفرت میخواه� و یک قاشق چایخوری شامت ک ندارم
فریاد یک زن در افق وصدای گام های مردی ک تنهایی اش را هر صبح با خود ب تپه ها میبرد مادر آنچه را ک در طشت با آب و صابون چنگ می زدی کودکی من بود پیراهنی آویخته بر طناب انسانی آویزان از طناب وباد ک بیرحمانه می وزید و می وزید و در لابلای آستین ها دست ها پاها می پیچید صدای برخورد شیروانی شب راه راه جامانده در خلوت حیاط راه جا مانده در دفترهای چرک نویس حساب راه منتظر در راه وگرب های ولگرد و مست ک نشان راه گم شده را از ستاره ها می پرسیدند برای من چیزی باقی نمانده است جز صدای گام های مردی ک هر صبح تنهایی اش را با خود ب تپه ها می برد وشب با گرده ای نان وپاکتی از میوه های خسته ب خانه باز می گشت
مرد مرد است اما مچنان پشت پنجره ایستاد مغرور مطمئن ب خیابان نگاه میکن� چه روز زیبایی!
مرد مرد است حالاست ک بوی عفن از همه جا بیرون بزند: از باغچ از راه پل
ازمیان ملافهها� درهم پیچیده لباسا� اتو شده از میان پیراهنه� و شلوارها از آلبوم عکسها� خانوادگی از حافظه� اتاق و با این حال مرد مچنان ایستاد استوار بی تفاوت مغرور و میگوی�: ی! احمق نشو!
زانو میزن� و از روی زمین تکتکها� حماقت را جمع میکن�
ما احمقای� و این حقیقت محض است من همانقد� ب حماقتا� معترضا� ک ب مردنا� و ب گیجی و سنگینی این لحظه ک زیر انگشتانا� جان میده�
مردم اما مدت� پیش از این مرد بود نمیتواند� نمیخواه� اما مرگا� را بپذیرد