Forough Farrokhzad was born in Tehran to career military officer Colonel Mohammad Bagher Farrokhzad and his wife Touran Vaziri-Tabar in 1935. The third of seven children, she attended school until the ninth grade, then was taught painting and sewing at a girl's school for the manual arts. At age sixteen she was married to Parviz Shapour, an acclaimed satirist.
Within two years, in 1954, Farrokhzad and her husband divorced; Parviz won custody of the child. She moved back to Tehran to write poetry and published her first volume, entitled The Captive, in 1955.
In 1958 she spent nine months in Europe. After returning to Iran, in search of a job she met film-maker and writer Ebrahim Golestan, who reinforced her own inclinations to express herself and live independently. She published two more volumes, The Wall and The Rebellion before traveling to Tabriz to make a film about Iranians affected by leprosy. This 1962 documentary film titled The House is Black won several international awards. During the twelve days of shooting, she became attached to Hossein Mansouri, the child of two lepers. She adopted the boy and brought him to live at her mother's house.
In 1964 she published Another Birth. Her poetry was now mature and sophisticated, and a profound change from previous modern Iranian poetic conventions.
On February 13, 1967, Farrokhzad died in a car accident at age thirty-two. In order to avoid hitting a school bus, she swerved her Jeep, which hit a stone wall; she died before reaching the hospital. Her poem Let us believe in the beginning of the cold season was published posthumously, and is considered by some to be one of the best-structured modern poems in Persian.
A brief literary biography of Forough, Michael Hillmann's A lonely woman: Forough Farrokhzad and her poetry, was published in 1987. Also about her is a chapter in Farzaneh Milani's work Veils and words: the emerging voices of Iranian women writers (1992). Nasser Saffarian has directed three documentaries on her: The Mirror of the Soul (2000), The Green Cold (2003), and Summit of the Wave (2004).
She is the sister of the singer, poet and political activist Fereydoon Farrokhzad.
فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) شاعر معاصر ایرانی است.� وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونهها� قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.�
فروغ با مجموعه های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد؛ اما با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.�
بعد از نیما یوشیج، فروغ فرخزاد در کنار شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر نیمایی است. نمونهها� برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فرخزاد، اخوان و سپهری پدیدار گردید
فهرست: «حرفهایی بجای مقدمه»، از دفتر نخست اسیر: «شب و هوس»، «اسیر»، «گریز و درد»، «دیو شب»، «شراب و خون»، «گم گشته»، «نقش پنهان»، «دختر و بهار»، «خانه ی متروک»، «در برابر خدا»، «ای ستاره ها»، «اندوه»، «صبر سنگ»، «دریایی»؛
از دفتر دوم دیوار: «رویا»، «نغمه ی درد»، «گم شده»، «اندوه پرست»، «آرزو»، «آب تنی»، «سپیده ی عشق»، «اعتراف»، «اندوه و تنهائی»، «قصه ای در شب»، «پاسخ»، «دیوار»، «ارس»، «دنیای سایه ها»، «موج»؛
از دفتر سوم عصیان: «شعری برای تو»، «عصیان خدا»، «دیر»، «ظلمت»، «بازگشت»، «سرود زیبائی»، «جنون»، «زندگی»؛
از دفتر چهارم تولدی دیگر: «آن روزها»، «باد ما را خواهد برد»، «در آبهای سبز تابستان»، «وصل»، «عاشقانه»، «دیوارهای مرز»، «جمعه»، «عرسک کوکی»، «در خیابان های سرد شب»، «در غروبی ابدی»، «مرداب»، «آیه های زمینی»، «دیدار در شب»، «وهم سبز»، «فتح باغ»، «به علی گفت مادرش روزی»، «تولدی دیگر»، «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد»، «هدیه»؛
تنهاتر از یک برگ با بار شادیهای مهجورم در آبهای سبز تابستان آرام میرانم تا سرزمین مرگ تا ساحل غمهای پائیزی در سایه ای خود را رها کردم در سایه ی بی اعتبار عشق در سایه ی فرّار خوشبختی در سایه ی ناپایداریها شبها که میچرخد نسیمی گیج در آسمان کوته دلتنگ شبها که میپیچد مهی خونین در کوچه های آبی رگها شبها که تنهائیم با رعشه های روحمان، تنها در ضربه های نبض میجوشد احساس هستی، هستی بیمار
روانش هماره شادمان شعر از فروغ فرخزاد
یادمانش هماره در دلم جاریست، گاهی شعرهایش را نیز به واژه های نثر باز نگاشته ام و از آنچه خیال ایشان برایمان وانهاده سخنها گفته ام
تاریخ بهنگام رسانی 31/02/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شایدم بخشیده از اندوه پیش همچو بارانی که شوید جسم خک هستیم ز آلودگی ها کرده پک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من ای ز گندمزار ها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردید ها با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر � جز درد خوشبختیم نیست ای دلتنگ من و این بار نور ؟ هایهوی زندگی در قعر گور ؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن سرنهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها در نوازش � نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زر نهادن در کف طرارها گمشدن در پهنه بازارها آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته چون ستاره با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت جوی خشک سینه ام را آب تو بستر رگهایم را سیلاب تو در جهانی این چنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم براه ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونه هام از هرم خواهش سوخته آه ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزه زاران تنم آه ای روشن طلوع بی غروب آفتاب سرزمین های جنوب آه آه ای از سحر شاداب تر از بهاران تازه تر سیراب تر عشق دیگر نیست این � این خیرگیست چلچراغی در سکوت و تیرگیست عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم � من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یکدم بیالاید به غم آه می خواهم که برخیزم ز جای همچو ابری اشک ریزم هایهای این دل تنگ من و این دود عود ؟ در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟ این فضای خالی و پروازها ؟ این شب خاموش و این آوازها ؟ ای نگاهت لای لایی سحر بار گاهواره کودکان بی قرار ای نفسهایت نسیم نیمخواب شسته از من لرزه های اضطراب خفته در لبخند فرداهای من رفته تا اعماق دنیا های من ای مرا با شعور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لا جرم شعرم به آتش سوختی
دلم براي باغچه ميسوزد کسي به فکر گلها نيست کسي به فکرماهيها نيست کسي نميخواهد باور کند که باغچه دارد ميميرد که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهي مي شود و حس باغچه انگار چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست. حياط خانه ي ما تنهاست حياط خانه ي ما در انتظار بارش يک ابر ناشناس خميازه ميکشد و حوض خانه ي ما خاليست ستاره هاي کوچک بي تجربه از ارتفاع درختان به خاک ميافتند و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها شب ها صداي سرفه ميآيد حياط خانه ي ما تنهاست . پدر ميگويد: " از من گذشته ست از من گذشته ست من بار خودم را بردم و کار خودم را کردم " و در اتاقش ، از صبح تا غروب ، يا شاهنامه ميخواند يا ناسخ التواريخ پدر به مادر ميگويد: " لعنت به هرچي ماهي و هرچه مرغ وقتي که من بميرم ديگر چه فرق ميکند که باغچه باشد يا باچه نباشد براي من حقوق تقاعد کافيست."
مادر تمام زندگيش سجاده ايست گسترده در آستان وحشت دوزخ مادر هميشه در ته هر چيزي دنبال جاي پاي معصيتي ميگردد و فکر ميکند که باغچه را کفر يک گياه آلوده کرده است . مادر تمام روز دعا ميخواند مادر گناهکار طبيعيست و فوت ميکند به تمام گلها و فوت ميکند به تمام ماهيها و فوت ميکند به خودش مادر در انتظار ظهور است و بخششي که نازل خواهد شد . برادرم به باغچه ميگويد قبرستان برادرم به اغتشاش علفها ميخندد و از جنازه هاي ماهيها که زير پوست بيمار آب به ذره هاي فاسد تبديل ميشون شماره بر ميدارد برادرم به فلسفه معتاد است برادرم شفاي باغچه را در انهدام باغچه ميداند. او مست ميکند و مشت ميزند به در و ديوار و سعي ميکند که بگويد بسيار دردمند و خسته و مأيوس است او نااميديش را هم مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندک و خودکارش همراه خود به کوچه و بازار ميبرد و نااميديش آنقدر کوچک است که هر شب در ازدحام ميکده گم ميشود . و خواهرم دوست گلها بود و حرفهاي ساده قلبش را وقتي که مادر او را ميزد به جمع مهربان و ساکت آنها ميبرد و گاهگاه خانواده ي ماهيها را به آفتاب و شيريني مهمان ميکرد... او خانه اش در آنسوي شهر است او در ميان خانه ي مصنوعيش و در پناه عشق همسر مصنوعيش و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي آوازهاي مصنوعي ميخواند و بچه هاي طبيعي ميزايد او هر وقت که به ديدن ما ميآيد و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده ميشود حمام ادکلن ميگيرد او هر وقت که به ديدن ما ميآيد آبستن است. حياط خانه ي ما تنهاست حياط خانه ي ما تنهاست تمام روز از پشت در صداي تکه تکه شدن ميآيد و منفجر شدن همسايه هاي ما همه در خاک باغچه هاشان بجاي گل خمپاره و مسلسل ميکارند همسايه هاي ما همه بر روي حوضهاي کاشيشان سرپوش ميگذارند و حوضهاي کاشي بي آنکه خود بخواهند انبارهاي مخفي باروتند و بچه هاي کوچه ي ما کيفهاي مدرسه شان را از بمبهاي کوچک پر کردهاند . حياط خانه ي ما گيج است. من از زماني که قلب خود را گم کرده است ميترسم من از تصوير بيهودگي اين همه دست و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم من مثل دانش آموزي که درس هندسه اش را ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم و فکر ميکنم... و فکر ميکنم... و فکر ميکنم... و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است و ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهي ميشود
فروغ از نظر من در تمام دوران زندگیش دنبال عشقی بودکه هیچوقت به دستش نیاورد اینو میشه از شعرهاش فهمید دوران سختی که با خانوادش داشت و ازدواج نافرجامش با پرویز شاپور, جدایی او از پسرش تلخی های زیادی در زندگی اون جا گذاشته بود و درنهایت عشقی که به ابراهیم گلستان داشت که پایان اون هم نا امیدی بود با اینهمه نبض فروغ شعر هایش بود شعربرای من مثل پنجره ایست که هروقت به طرفش می روم خود به خود بازمی شود. من آنجا می نشینم , نگاه میکنم , دادمیزنم , گریه میکنم , باعکس درخت ها قاطی میشوم و میدانم که ان طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود
ایمان بیاوریم به آغاز فضل سرد... این مجموعه آنقدر زیباست که حین خواندنش آرزو می کنی ای کاش فروغ تعداد شعر بیشتری سروده بود... و ای کاش زندگی این فرصت را به او داده بود.... فروغ برای من نمونه ی خوبیست از به تکامل رسیدن احساسات یک زن و به ثبات رسیدنشان. ناامیدی ها، خوشی ها، تتهایی ها، سرگشتگی اوان جوانی و پختگی ۳۲ سالگی اش ، همه و همه را می توان در اشعارش یافت
از چهره طبيعت افسونكار بر بسته ام دو چشم پر از غم را تا ننگرد نگاه تب آلودم اين جلوه هاي حسرت و ماتم را پاييز اي مسافر خاك آلوده در دامنت چه چيز نهان داري جز برگهاي مرده و خشكيده ديگر چه ثروتي به جهان داري جز غم چه ميدهد به دل شاعر سنگين غروب تيره و خاموشت ؟ جز سردي و ملال چه ميبخشد بر جان دردمند من آغوشت ؟ در دامن سكوت غم افزايت اندوه خفته مي دهد آزارم آن آرزوي گمشده مي رقصد در پرده هاي مبهم پندارم پاييز اي سرود خيال انگيز پاييز اي ترانه محنت بار پاييز اي تبسم افسرده بر چهره طبيعت افسونكار
و این زنِ تنها، در آستانه� فصلی سرد، فروغِ زوالاندی� و ملالاندی� که هنوز هوای استشمامشدها� را عجیب زندگی میکنی�.� گویی واقعا با شعر از زوال گریخته و آن دستها� کاشتهشدها� به راستی جوانه دادهان�. او که به راستی از نهایت شب حرف میز�. شعر شاملو برای مرگ فروغ رهایمان نمیکن�: "به جستجوی تو بر درگاه کوه میگری� . . . نامت سپیدهدم� است که بر پیشانی آسمان میگذر� متبرک باد نام تو و ما همچنان دوره میکنی� شب را و روز را هنوز را" فروغ بود که در کنار دیگر شاعران بلندپایه� معاصر اما از زاویه� خاص خود، این دوره کردنِ ملالآو� را نزد ما نامید.
پ.ن: تعجب میکن� که چرا دو شعر عالی فروغ (آیهها� زمینی و عروسک کوکی) در گزینه� اشعار چاپ مروارید نیامده است. ندیدن آیهها� زمینی، بیسلیقگ� محض است: "خورشید مرده بود و هیچکس نمیدانس� که نام آن کبوتر غمگین کز قلبه� گریخته، ایمانس�"
من عاش قصه حب وافترق عن حبيبه ولن ينساه سيدرك ويعي جيدا ان فروغ تتحدث عنه سواء بصيغه المذكر او المؤنث من ينتظر قدوم حبيبته او من تنتظر قدوم حبيبها سيغوص في الكلمات لتعمده وتغسله وتتيح له طيوف ذكريات ستحسها في لحظتها كم انتي رائعه فروغ فرخزاد وبمناسبه فصل الشتاء وذكريات المطر وفنجان القهوه والورد المبلل واحاديث زخات المطر وانين البرق وانفجار الرعد ادعوكم للاستمتاع بتلك القصيده العابره للزمن
فلنؤمنْ بحلول الفصل البارد وهذه أنا�
امرأة وحيدة�
على عتبة الفصل البارد،�
في بدء إدراك الوجود الملوث بالأرض�
ويأس السماء البسيط الحزين�
وعجز تلك الأيدي الإسمنتية.�
مضى الزمن�
مضى الزمن ودقّت الساعة أربع مرات�
دقت أربع مرات�
اليوم أول شهر دي)(1)�
أنا أعرف سرّ الفصول�
وأفهم كلام اللحظات.�
المنقذ يرقد في لحده�
والتراب، التراب المضياف�
علامة السكينة.�
مضى الزمن ودقت الساعة أربع مرات�
تأتي الريح في الزقاق�
تأتي الريح في الزقاق�
وأنا أفكر باقتران الزهور�
وبالبراعم ذات السيقان النحيلة، فقيرة الدم�
وبهذا الزمن المتعب المسلول�
والرجل العابر من جنب الأشجار الرطبة�
الرجل الذي حبال شرايينه الزرق�
كالأفاعي الميتة، تزحف من طَرَفِيْ حلقومه�
إلى الأعلى، وبصدغيه الهائجين يكرّر ذلك�
اللفظَ المدمى:�
ـ سلاماً�
ـ سلاماً�
وأنا أفكر باقتران الزهور.�
على عتبة الفصل البارد.�
في محفل عزاء المرايا�
والحشد المعزي للتجارب باهتة اللون�
وهذا الغروب اليانع بحكمة الصمت�
وهذا الذي يعبر هكذا�
صبوراً وقوراً�
حائراً�
كيف يؤمر بالوقوف؟�
كيف يقال له: أنت لست حياً؟�
إنه لم يكن حياً أبداً.�
تأتي الريح في الزقاق�
غربان العزلة، وحيدة�
تدور في الحدائق الشائخة الكسلى�
والسلّم� يالارتفاعه الحقير.�
لقد أخذوا معهم كلَّ صفاء القلب�
إلى قصر الحكايات�
والآن، مرة أخرى،�
مرة أخرى كيف ينهض شخص إلى الرقص�
ويحلّ ضفائر طفولته في الماء الجاري،�
والتفاحة التي اقتُطِفَتْ في النهاية�
وشمّتْ�
ستدحرجها الأقدام.�
حبيبي يا حبيبي الأوحد�
كم من غمامة سوداء تنتظر يوم ضيافة الشمس�
كأنها في مسير على هيئة التحليق�
يومَ تجلّى ذلك الطائر�
كما لو من الخطوط الخضراء للتخيّل،�
هذه المستنقعات الجديدة التي تستنشق شهوةَ النسيم�
كأنما الشعلة�
الشعلة البنفسجية التي تلتهب في ذهن النوافذ الطاهر�
لم تكن سوى صورة بريئة للمصباح.�
تأتي الريح في الزقاق�
هذا أول الانهدام�
يومها أيضاً عندما انهدمتْ يداك، هبّت الريح.�
أيتها النجوم العزيزة�
أيتها النجوم الورقية العزيزة�
عندما يعصف الكذبُ بالسماء،�
كيف اللجوء إلى سُوَر الأنبياء الخجلين؟�
نحن مثل موتى آلاف آلاف السنين�
سنلتقي�
وعندها ستحكم الشمس على أجسادنا بالفساد.�
بردانة أنا وكأني لن أدفأ أبداً�
حبيبي، يا حبيبي الأوحد كم هو عمر هذا النبيذ).�
أنظرْ فهنا ما أثقل الزمن�
وكيف الأسماك تمضغ لحمنا�
لمَ، دائماً ، تتركني في قعر البحر؟�
بردانة أنا وبي ضيق من الأقراط الصدفية�
بردانة وأعرف�
أن من بين كل الأوهام الحمر الوحشية للشقائق�
لن يتبقّى سوى�
بضع قطرات من الدم�
سأهجر الخطوط�
سأهجر عدّ الأرقام�
ومن الأشكال الهندسية الضيقة�
سألجأ لمساحة الحس الواسعة�
أنا عارية، عارية، عارية،�
عارية كالصمت بين كلامي عن الحب�
وجروحي كلها بسبب الحب�
الحب، الحب، الحب،�
أنا التي أنقذتُ تلك الجزيرة من انقلاب المحيط�
وانفجار الجبل�
ومن فناء سرّ ذلك الوجود المتحد�
الذي وُلدت الشمس من أحقر ذراته.�
سلاماً أيها الليل المعصوم�
سلاماً أيها الليل، يا من تستبدل عيون ذئاب�
الصحراء�
بحُفَر من عظام الإيمان والثقة،�
وعلى ضفاف أنهارك، ثمة أرواح الصفصاف�
تشمُّ أرواح الفأس الرؤوم.�
أنا آتية من عالم تستوي فيه الأفكار والكلام والأصوات�
عالم مثل جحر الأفاعي�
عالم مليء بأصوات أقدام أناس�
في لحظة تقبيلهم إيّاك�
ينسجون في أذهانهم حبل إعدامك.�
سلاماً أيها الليل المعصوم�
بين النوافذ والرؤية�
دائماً ثمة فاصلة�
لِمَ لمْ أنظرْ؟�
مثل الزمن الذي عبر فيه رجل من جنب الأشجار الرطبة..�
لِمَ لمْ أنظر؟�
كأن أمي بكت تلك الليلة�
تلك الليلة التي بلغت فيها وجعي�
وانعقدت النطفة�
تلك الليلة غدوت عروس عناقيد الأكاسيا�
تلك الليلة كانت أصفهان ملأى بإيقاع البلاط الأزرق�
وهذا الذي كان نصفي عاد إلى نطفتي�
وأنا أراه في المرآة�
كالمرآة طاهراً ومضيئاً�
ناداني�
فصرت عروس عناقيد الأكاسيا.�
كأن أمي بكت تلك الليلة�
ياللضياء العبثي المتلصص في تلك الكوّة الموصدة�
لِمَ لمْ أنظر؟�
كلّ لحظات السعادة تعرف�
أن يديك ستنهدمان�
وأنا لمْ أنظر�
إلى أن انفتحتْ نافذة الساعة�
وغرّد الكناري الحزين أربع مرات�
غرد أربع مرات�
والتقيتُ بتلك المرأة الصغيرة�
التي كانت عيناها مثل عشين خاويين�
من ال��يمرغ)(2)�
وكانت تروح هازّةً فخذيها�
كأنها تقود بكارة أحلامي العظيمة إلى سرير الليل.�
ترى هل سأمشط ضفائري في الهواء ثانية؟�
ترى هل سأزرع البنفسج في الحدائق ثانية؟�
وهل سأضع الشمعدانات في المساء وراء النافذة؟�
هل سأرقص فوق الكؤوس ثانية؟�
وهل سيأخذني جرس الباب ـ مرة أخرى ـ إلى�
انتظار الصوت�
قلت لأمي: أخيراً انتهى)�
قلت: دائماً قبل أن تفكري يقع الحادث.�
يجب أن نبعث التعازي إلى الصحيفة).�
الإنسان الأجوف�
الإنسان الأجوف ممتلئ بالثقة.�
أنظرْ، كيف، عند المضغ، أسنانه تقرأ النشيد،�
وعيناه، حين يحدّق تمزّقان.�
أما ذلك، فهو يعبر من جنب الأشجار�
صبوراً�
وقوراً�
حيران�
في الساعة الرابعة�
في اللحظة التي كانت حبال شرايينه�
كالأفاعي الميتة من طرفي حلقومه إلى الأعلى،�
وبصدغيه الهائجين يكرر ذلك اللفظ المدمى:�
ـ سلاماً�
ـ سلاماً�
وأنت…�
ترى هل شممتَ يوماً�
الشقائق الأربع الزرقاء…؟�
مضى الزمن�
مضى الزمن وأرخى الليل سدوله على أغصانِ�
الأكاسيا العارية،�
الليل يتزحلق على زجاج النافذة،�
وبلسانه البارد�
يمتص إلى داخله ما تبقى من اليوم الذاهب�
من أين أتيت أنا؟�
من أين أتيت أنا؟�
هكذا مدهونة برائحة الليل؟�
لمْ يزلْ تراب ضريحه طريّاً�
أعني ضريح تينك اليدين الخضراوين الفتيتين.�
كم كنتَ رحيماً أيها الحبيب ـ يا حبيبي الأوحد.�
كم كنتَ رحيماً عندما تكذب�
كم كنتَ رحيماً عندما تغلق جفون المرايا�
وتقتلع القناديل من سيقانها السلكية�
وفي الظلام الظالم تأخذني إلى مراتع الحب�
إلى أن يجلس ذلك البخار الدائخ من حريق العطش�
على مرج النوم.�
تلك النجوم الورقية�
تدور على اللامنتهى�
لماذا قالوا الكلام بالصوت؟�
لماذا استظافوا النظر ببيت الملتقى؟�
لماذا أخذوا الرغبة إلى حياء الضفائر العذرية؟�
انظرْ�
كيف يحيا ذلك الشخص الذي يتكلم بالكلام�
ويعزف بالنظر�
وبرغبة الرهبة نام مصلوباً على أعمدة الوهم�
وكيف بقي على خدّه�
أثر أغصان أناملك الخمس�
التي تشبه الحروف الخمسة للحقيقة�
ما هو الصمت، ما هو، ما هو يا حبيبي الأوحد؟�
ما الصمت سوى كلام لم يُتَكلّمْ به.�
أنا أتأخر عن الكلام، لكنْ لغة العصافير.�
لغة الحياة، جُمَل فرح الطبيعة الجارية،�
لغة العصافير، تعني: الربيع، الأوراق، الربيع.�
لغة العصافير، تعني: النسيم، العطر، النسيم.�
لغة العصافير، تموت في المصنع.�
مَنْ هذا، هذا السائر على جادّة الأبدية�
نحو لحظة التوحيد�
يوقّتُ ساعة الأزلية مع منطق رياضيات التكامل والتفاضل؟�
مَنْ هذا�
هذا الذي لا يرى في صياح الديكة�
بداية قلب اليوم�
بل بداية رائحة الإفطار؟�
من هذا الذي على رأس تاج الحب�
يتفسخ في ثياب الزفاف؟�
وأخيراً لم تشرق الشمس على القطبين اليائسيين�
في زمن واحد،�
أنت خلوتَ من إيقاع البلاط الأزرق�
وأنا ـ لفرط امتلائي ـ على صوتي يصلّون…�
الجنائز السعيدة�
الجنائز الملول�
الجنائز الصامتة المتأملة�
الجنائز المرخيِّة، الأنيقة ، الأكولة في�
محطات الأوقات المحددة،�
وفي قاع الأنوار المقرَّرة الضبابية�
وشهوة شراء فاكهة اللاجدوى العفنة.�
آ�.�
كمْ من الناس في تقاطعات الطرق�
تقلقهم الحوادث�
وأصوات صفارات الوقوف�
في اللحظـة الـتي يجب�
يجب�
يجب�
أن يُسحق رجل تحت عجلات الزمن،�
ذلك الرجل العابر من جنب الأشجار الرطبة،�
من أين أتيتُ أنا؟�
قلتُ لأمي: لقد انتهى).�
قلت: دائماً قبل أن تفكري، يقع الحادث،�
يجب أن نبعث التعازي إلى الصحيفة).�
سلاماً يا غرابة العزلة.�
أستودعك الغرفةَ.�
لأن الغمام القاتم رسول آيات�
التطهير الجديدة،�
وفي استشهاد الشمعة�
سرٌّ مضيء يعرف أنها آخر وأطول شعلة.�
بعدك التجأنا إلى المقابر�
والموت يتشمم تحت عباءة جدتي�
الموت ـ هذه الشجرة العظيمة�
الأحياء ـ في المبتدأ- يستغيثون بأغصانها الملولة�
والأموات ـ في المنتهى ـ يتشبثون بجذورها الفسفورية.�
والموت جالس على الضريح المقدس�
في زواياه الأربع، وفي لحظة واحدة�
أضاءت أربع شقائق زرق…�
فلنؤمنْ�
فلنؤمنْ بحلول الفصل البارد�
فلنؤمنْ بحطام حدائق التخيّل�
وبالمناجل المقلوبة العاطلة�
والبذور السجينة�
أنظر…ياللثل� الهاطل�
لعلّ الحقيقة كانت تينك اليدين الفتيتين،�
تينك اليدين الفتيتين�
اللتين دُفنتا تحت هطول الثلج المديد.�
في العام القادم�
حين يضاجع الربيعُ السماءَ�
وراء النافذة�
ويغليان ملتحمين،�
النوافير الخضر ـ السيقان الخفيفة�
سوف تزهر يا حبيبي�
يا حبيبي الأوحد.�
فلنؤمن بحلول الفصل البارد.�
______________
(1) ذي: الشهر العاشر في السنة الإيرانية ويقابله الكانونان من السنة الميلادية.�
(2) السيمرغ: طائر أسطوري معناه بالفارسية الثلاثين طائراً، استخدمه الصوفية رمزاً دالاً على الذات الإلهية، كما في كتاب منطق الطير) لفريد الدين العطار.�
و این منم زنی تنها در استانه� فصلی سرد در ابتدای درک هستی الوده� زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دستها� سیمانی زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دیما� است من راز فصله� را میدان� و حرف لحظهه� را میفهم� نجاتدهند� در گور خفته است و خاک، خاک پذیرنده اشارتیس� به آرامش
گویی آن ها در گریز تلخشان از ما نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم نغمه هایی را که ما با خشم در سکوت سینه می رانیم زیر لب با شوق می خوانند لیک دور از سایه ها بی خبر از قصه دلبستگی هاشان از جدایی ها و پیوستگی هاشان جسم های خسته ما در رکود خویش زندگی را شکل می بخشند ... انتظار داشتی از « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» بنویسم؟ نه! فروغ بیشتر از این حرفاست
″آی� شما که صورت تان را در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی مخفی نمودهای� گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید که زنده های امروزی چیزی به جز تفاله� یک زنده نیستند؟�
فروغ را باید شاخت، زمانش و بستر اجتماعی دوران زندگانیا� را باید از قبل بررسی کرد، بعد رفت سراغ شعرهای�.�
گزیده� خیلی خوبی نبود! یعنی اگر مقدمها� نبود فاجعه میش�.� شعرها بهگونها� مرتب شده بودند که اگر از فروغ هیچ ندانید، یقینن به نظرتان شعرهای ضعیفی خواهد آمد!� اما با همه� این اوصاف هرچهقد� هم فروغ را قایم کنند و نخواهند معرفیا� کنند، تابوشکنیا� را نمیشو� پنهان کرد.� چه تابوها� اجتماعی و چه تابوها� ادبی�!�
همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدیخواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم،آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم ...
تمام روز در آین� گریه می کردم بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید و بوی تاج کاغذیم فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود نمی توانستم دیگر نمی توانستم صدای کوچه صدای پرنده ها صدای گم شدن توپ های ماهوتی و هایهوی گریزان کودکان و رقص بادکنک ها که چون حباب های کف صابون در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
کدام قله � کدام اوج ؟ مگر تمامی این راههای پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟ به من چه دادید ای واژه های ساده فریب و ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟
نمی توانستم � دیگر نمی توانستم صدای پایم از انکار راه بر می خاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی
چرا توقف کنم؟ من از سلاله درختانم تنفس هوای مانده ملولم میکن� پرندها� که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن و اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور طبیعی است که آسیابها� بادی میپوسن� چرا توقف کنم؟
من از جهان بیتفاوت� فکرها و حرفه� و صداها میآی� و این جهان به لانهٔ ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که ترا میبوسن� در ذهن خود طناب دار ترا میبافن�