ای بهار همچنان تا جاودان در راه! همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر. هرگز و هرگز بر بیابان غربت من منگر و منگر. سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر. بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو، تکمه سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من.
مهدی اخوان ثالث (م، امید)، شاعر و پژوهشگر ادبی در سال ۱۳۰۷ در مشهد چشم به جهان گشود. در مشهد تا متوسطه نیز ادامه تحصیل داد واز نوجوانی به شاعری روی آورد. در سال ۱۳۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان بر و مان جا در همین رشته آغاز به کار کرد.در آغاز دههٔ بیست زندگیش به تهران آمد و پیشهٔ آموزگاری را برگزید. در سال ۱۳۲۹ بادختر عمویش ایران اخوان ثالث ازدواج کرد. با اینکه نخست به سیاست گرایش داشت ولی پس از رویداد ۲۸ مرداد از سیاست تا مدتی روی گرداند. چندی بعد با نیما یوشیج و شیوهٔ سرایندگی او آشنا شد. او توانست باشکوه ترین شعرهای نیمایی را در روزگار خود بسراید. معروف ترین شاهکار اخوان ثالث شعر زمستان است. او رویکردی میهنپرستان� داشت و بهترین اشعارش را نیز برای ایران گفتهاس� (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم). او دارای ۴ فرزند است. بسیاری از منتقدان اخوان ثالث را بزرگترین شاعر نوگرای ایرانی میدانند
پیشینه و رویدادها * اخوان در دوران پهلوی چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد * در سال ۱۳۳۳ و ۲۹ چندین بار به اتهامات سیاسی زندانی شد * در سال ۱۳۳۶ پس از آزادی از زندان در رادیو، و مدتی در تلوزیون خوزستان منتقل شد * در سال ۱۳۵۳ به تهران منتقل شد و در رادیو تلوزیون ملی شروع به کار کرد * در سال ۱۳۵۶ به تدریس شعر سامانی و معاصر در دانشگاه تهران پرداخت * در سال ۱۳۶۰ بازنشسته شد * در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستین بار به خارج رفت
چند ماه پس از بازگشت از خانه فرهنگ آلمان در سال ۱۳۶۹ در چارم شهریور ماه جان سپرد. با موافقت رهبر ایران وی اولین شخصیتی بود که اجازه پیدا کرد در توس و در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شود
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده ی متروک شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها پرستو ها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم بیا ای روشنی، اما بپوشان روی که می ترسم تو را خورشید پندارند و می ترسم همه از خواب برخیزند و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب پرستوها که با پرواز و با آواز و ماهی ها که با آن رقص غوغایی نمی خواهم بفمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، و اندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را میشناس� من زندگی را دوست میدار� مرگ را دشمن وای، اما با که باید گفت این� من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن
یادداشت بنده در نودمین زادروز شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث، که در سایت شهرستان ادب منتشر شد
اول
ابتدا باید مشخص کنیم که این «ما» که مهدی اخوان ثالث را دوست دارند (یا دوست داریم) چه کسانی هستند.� بالاخره ممکن است کسانی باشند که مهدی اخوان ثالث را، چه به عنوان یک شاعر و یا یک فرد حقیقی، دوست نداشته باشند.� فرض نویسندۀ یادداشت بر این است که هر آن کس که به ادبیات کلاسیک و معاصر فارسی اندک تعلق خاطری دارد با اشعار مهدی اخوان ثالث آشناست، حداقل چند شعر یا سطوری از آن را در ذهن خود دارد و به احتمال زیاد او را به عنوان یک شاعر مهم و بزرگ در ادبیات معاصر به حساب میآور�.� حال اگر این فرد دلسپردۀ ادبیات فارسی باشد، ماجرا جدیت� میشو� و به احتمال زیاد میزان ارادتش به مهدی اخوان ثالث (م.امید) فزونی مییاب�.� البته منکر سلایق خاص و استثنایی نمیتوا� بود، ولی با توجه به رواج روز افزون اشعار اخوان و انتشار متعدد کتابهای� او میتوا� گفت بیشترِ قریب به اتفاق ادبدوستا� مهدی اخوان ثالث را دوست دارند.� خب، حال باز میگردی� به سؤال اول: چرا ما مهدی اخوان ثالث را دوست داریم؟
یک
اولین و مهمتری� دلیلِ محبوبیت اخوان ثالث، بهمانن� سایر شاعرانِ شاخصِ تاریخ ادبیات، این است که مهدی اخوان ثالث شاعرِ بزرگیست� یعنی برخی از شعرهای او واجد مؤلفههای� است که موجب شده است که ماندگار باشند.� اگر بخواهیم جٌنگ یا گزیدها� از شعرِ شاعرانِ صد سال اخیر جمعآور� کنیم، با توجه به آرا و نظرات بیشتر منتقدان و پژوهشگران شعر فارسی، اخوان ثالث در کنارِ شاعران شاخصِ شعرِ نو مانند نیما یوشیج، فروغ فرخزاد، سراب سپهری و احمد شاملو بیشترین سم را از آن خود میکنن�.� (حتی عدها� همچون دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی قائل به این هستند که تعداد شعرهای شاخص اخوان ثالث بسیار بیشتر از چار نفر دیگر است) فقط اگر بخواهیم عناوین شعرهایِ شاخص اخوان را نام ببریم، باید به شعرهایِ: زمستان، چاووشی، میراث، باغ من، حالت، سبز، آواز چگور، آخر شاهنامه، نماز، آنگاه پس از تندر، مرد و مرکب، کتیبه، خوان هشتم اشاره کنیم.
و اگر یکی از شاخصهای� که با آن بشود شاعری را بزرگ خواند، تاثیرگذاری بر شاعرانِ همنسل یا پس از خود در نظر بگیریم، میبینی� که تعداد شاعرانی که چه مستقیم و چه غیرمستقیم و چه در یک مقطع زمانی و چه برای تمام دوران شاعری خود در زیر سایۀ شعر اخوان بودهاند� کم نیستند؛ افرادی چون اسماعیل خویی و نعمت میرزازاده که کاملاً تحت تأثیر شعر اخوانند و در شعرِ افرادی چون سیمین بهبهانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، منوچهر آتشی، حسین منزوی، سیدعلی موسوی گرمارودی، علی معلم و چند تن دیگر میتوا� رد پای شعر اخوان را پیدا کرد.� باری؛ مهدی اخوان ثالث شاعر بزرگی است و مخاطبان ادب آشنا بهمانن� دیگر شاعرانِ بزرگ ادبیات فارسی او را نیز دوست دارند و شعرهای بسیاری از او را در ذهن و ضمیر خود نگاه میدارن�
دو
مهمتری� وجه تمایز اخوان از سایر بزرگان شعر نو معاصر که در بالا به آنها اشاره شد، این است که اخوان هم در شعر کلاسیک و هم در شعر نو (نیمایی) صاحب مرتبت و مقام است و شعرهای شاخصی در هر دو حوزه از او به جا مانده است.� به بیان دیگر از آنجا که فرض محال، محال نیست اگر فرض بگیریم که نیمایی ظهور نمیکر� و شیوۀ جدیدی را در شعر فارسی بنیان نمیگذاشت� از میان بزرگان شعر نو تنها اخوان ثالث بود که به شاعری شناخته میشد� چرا که نه خود نیما یوشیج و نه هیچی� از شاگردانش آنطو� که باید در سرودن شعر در قوالب کلاسیک تبحر نداشتند و این امر با خواندن و ارزیابی نمونه شعرهایشان در این قوالب بهراحت� قابل اثبات است و اصلاً رو آوردن اخوان به شعر نو (که همواره تا پایان عمر به حقانیت این راه و روش اذعان داشت) پس از مجموعهشع� کلاسیکِ قابل قبولِ «ارغنون»، این فرضیۀ منتقدان را که نیما و شاگردانش به این دلیل به شعر نیمایی گرایش دارند که توانایی سرایش در قوالب کلاسیک را ندارند، رد کرد.� به عبارتی اخوان ثالث ابتدا برادریش در سرایش شعر کلاسیک را به همانجمنیها� خود ثابت کرد و بعد با پیروی از راه و روش نیما، که آن را یک ضرورتِ حتمی برای شعرِ به بنبس� رسیدۀ فارسی میدانست� توجه آنها را به شکل تازها� از شعر جلب کرد و همین امر سبب شده که راه تعداد زیادی از شاعرانِ جوان که دلسپردۀ ادبیات کهن بودند و در عین حال در پی نوجویی و نوگرایی هم بودند، هموار شود.
از این رو اگر برخی از مخاطبان شعر فارسی بهک� شعر نو را قبول نداشته باشند، از دیوان اخوان ثالث دست خالی برنخواهند گشت و حتماً از برخی از اشعارِ بهنجار او در قوالب کلاسیک، خصوصاً قطعه و قصیده، محظوظ خواهند شد
س
اخوان ثالث در کتاب «بدعته� و بدایع نیما یوشیج» هشت منبع و محل اقتباس را برای نوآوریها� نیما در شعر معاصر برمیشمرد� که یکی از مهمترین� این منابع چه به زعم اخوان و چه به عقیدۀ دیگر ادبآشنایان� شعرِ فرنگی است؛ به همین خاطر چه در شعر نیما یوشیج و چه در شعر شاگردان او در برخی موارد انقطاعهای� از شعر کلاسیک فارسی مشاهده میشو�.� البته ما در این مقال به خوب بودن یا بد بودن این انقطاعه� کاری نداریمف بلکه میخواهی� به این نکته اشاره کنیم که در این بین در شعر اخوان ثالث کمترین انقطاع از شعر کلاسیک فارسی احساس میشو�.� به بیانِ دیگر شعر اخوان بیش از دیگر بزرگان شعر نو در راستا و ادامۀ شعر کهن فارسی قرار دارد.� مثلاً در شعرِ احمد شاملو (که در میان بزرگان شعر معاصر همواره با اخوان ثالث مقایس میشو�) میتوا� به راحتی ردّ پای شاعرانِ غربی نظیر لورکا و پل الوار (که خود او نیز اشعارشان را ترجمه کرده است) را مشاهده کرد، ولی این امر در شعر اخوان ثالث اصلاً قابل پیگیری نیست.� هرچند شعرهای اخوان بهمانن� سایر شاعران نوپرداز در قوالب مدرن سروده شده است، ولی به روشنی میتوا� فهمید که ذهن و زبان شاعر این شعرها کاملاً آشنا به ظرایف و لطایف گنجینۀ شعر فارسی است؛ به عبارتی شعر اخوان هم در صورت و هم در معنا، ایرانی است.
از این رو آن دسته از مخاطبان که شعر نو را قبول دارند، ولی دلبسته و شیفتۀ ادبیات هزار سالۀ فارسی هستند، از شعر مهدی اخوان ثالث بیش از دیگران لذت میبرن�.
چار
وجه تمایز دیگر اخوان ثالث از همتایا� خود در شعر معاصر فارسی، جامعالاطرا� بودن اوست؛ به عبارتی اخوان ثالث علاوه بر این که شاعرِ بزرگیست� شعرشناس و ادیبِ قابلی نیز هست.� تا آنجا که دکتر عباس زریاب خویی (که خود از بزرگتری� ادیبان و شعرشناسان معاصر است) در مورد اخوان میگوی�: «به شهادت آثارش او از هر ادیب معاصری، ادیبت� بود». و همین ادیب بودن اخوان سبب شده است که در میان شاگردان نیما او تنها کسی باشد که بتواند نوآوریها� نیما را طبقهبند� و تبیین کند؛ به عنوان مثال در مقالاتِ کتابِ «بدعته� و بدایع نیما یوشیج» خصوصاً مقالۀ مشهورِ «نوعی وزن در شعر فارسی» این وجه از فعالیت ادبی اخوان ثالث قابل مشاهده است، یا در کتابِ «عطا و لقایِ نیما یوشیج» اخوان با تکیه بر احاطۀ شگرف خود بر ادبیات کهن فارسی با ذکرِ نمونههای� از شاعران کلاسیک، نوآوریها� زبانیِ نیما را توجیه میکن� و آن را در ادبیات کهن سابقهدا� برمیشمر�.� درواقع به غیر از اخوان ثالث، فرد دیگری نمیتوانس� با ادیبان نکتهسن� وخردهگی� بر شعر نیما همآوردی کند.� به عنوانِ مثال اخوان با خردهگیریها� غالباً بهج� بر شعر حمیدی شیرازی در مقالۀ «گر تو شاه دخترانی...» با ابزارِ خود حمیدی و سایر کهنگرایا� این مخالف جدی نیما را از میدان به در میکن�.
و شعرشناس بودن اخوان و احاطها� به ادبیات کهن و نو فارسی در سایر مقالات و مصاحبههای� نیز قابل پیگیریست� و از این رو آن دسته از مخاطبانی که میخواهن� دربارۀ شعر دیروز و امروز کسب اطلاع کنند از مجموعه آثار نوشتاری اخوان که انصافاً نثر شیوا و منحصربهفرد� نیز دارد بهرهه� خواهند برد.
پنج
در نیمۀ پایانی یادداشت میخواهی� سوایِ شخصیتِ ادبی اخوان، به شخصیت حقیقی او اشارها� کنیم و در آخر اینگون� نتیجهگیر� کنیم که اخوان نه تنها شاعر خوبیست� بلکه انسان خوبی نیز است و همین امر سبب شده است که ما مهدی اخوان ثالث را دوست بداریم؛ البته شاید در نگاه اول این استدلال و نتیجهگیر� کار عبثی جلوه کند، چرا که چه اهمیتی دارد که شخصیت یک شاعر چگونه بوده است یا اینکه شعر یک شاعر چه میزان با شخصیتش مطابقت داشته است. به عنوان مثال اصلاً مهم نیست که حافظ باده مینوشید� است یا نه، مهم این است که شعرش از لحاظ معیارهای زیباشناسی در بالاترین درجه قرار دارد و هریک از مخاطبان او به فراخور حال خودشان از شعر او بهرهمن� میشوند،� یا اینکه اصلاً چگونه میشو� به روایتها� دستهاو� از زندگی شاعران دست پیدا کرد و بعد از آنها نتیجهگیر� کرد.� بله؛ تا حدود زیادی این اشکالات وارد است، ولی ما در این بخش به زندگی شخصی اخوان ثالث کاری نداریم (چه بسا کاستیهای� از زندگی و شخصیت او به گوشمان رسیده باشد) بلکه ما میخواهی� از خلال اشعار و آثار ادبی که از او به جامانده و موضعگیرییهای� که از او نقل شده، وجوهی از شخصیت حقیقی او را نشان دهیم که سبب شده است ما اخوان ثالث را دوست بداریم.� در ادامه به دو خصوصیت اخلاقی او، که تواضع و انصاف است، میپردازی�.
شش
با نگاهی گذرا به اشعار، آرا و منش ادبی اخوانثال� میتوانی� به این نکته پی ببریم که یکی از وجوه اخلاقی او تواضع است.� در شعر اخوان کمتر با «من»ِ شاعر روبرو میشوی�. درواقع او تعمداً این «من» را حذف کرده است، البته در شعر سپهری و فروغ نیز این «من»، که نماد تفرعن و تکبر شاعر است، به چشم نمیآید� ولی خب زبان آرکائیک شعر اخوان و روحیۀ خراسانی و قصیدهسرا� او میطلبی� که به این «من» مجال بیشتری بدهد. مانطو� که دیگر شاعر همدورۀ او، احمد شاملو، تا آنجا که میتوانس� به این «من» مجال بروز و ظهور داد و همین امر سبب شد که برخی از آثارش به خطابه بیشتر شبیه باشد تا شعر. خودِ اخوان در یادداشتی که در نقد مجموعه شعرِ «هوای تازه» شاملو مینویسد� به صورت مفصل به این ویژگی شعر شاملو میپرداز� و در جایی میگوی�:
«میگوی� ای دوست، ای برادر، ای شاعر، تا کسی به آن مرحله از علوّ احساس و اندیشه و درد بشریت متعالی نرسیده است که منِ او چون خیام و حافظ منِ انسانیت باشد، تا دردها و رنج و دلخوشیه� در حول و حوش همین قلهها� کوتاه پرواز میکند� یا پرپر میزند� چه حق داریم که در جلد پرومته برویم؟ کاین منم طاووس علیین شده؟ ای دوست، ای برادر، ای شاعر، بگذار این «من» و «تو»یی که مخاطبش است، در مان «گندابها� پاکنهادی� مربوطه، مدفون شوند».
یا از دیگر سو، یکی از اصلیتری� دلایل درگیریها� اخوان با مهدی حمیدی شیرازی، تکبر حمیدی و اسلاف او بود؛ تکبری که اخوان با ظرافت و طنزی بینظی� در مقالۀ «گر تو شاه دخترانی...» به ریشخن� میگیر�.
البته میتوان� یکی از دلایل این فروتنی و تواضع اخوان در شعر و آرای ادبیا� را آگاهیِ کامل و همهجانبۀ او از ادبیات گذشته دانست، عاملی که سبب شده است که او از جایگاه خود و دیگران در تاریخ ادبیات فارسی بهخوب� مطلع باشد و در اولین سطرهای مقدمهمجموع� شعرِ «زمستان» بنویسد:
«این است که ما هیچکارها� نیستیم.� بدین نکته معترف نبودن خامی و پوچی بسیار میخواه�.� براستی در جهان شعر و هنر –خاص� در اقالیم فارسی زبان� با این همه سران- گردن کشیدنِ کسانی به پایه و مایۀ من و گفتن که «چنین و چنانم» بیش از آنچه نادرست باشد، مضحک است.� در این گفته شکی ندارم».
باری اخوان ثالث در شعرهایش از منبر خطابه به مخاطبانش نگاه نمیکن� و نه در شعر، بلکه در عمل نیز به این سطر از شعر خود : «هیچیم و چیزی کم» ایمان دارد، و خب همین تواضع دلیلی است بر همذاتپندار� بیش از پیش مخاطب با شعر اخوان.
فت
مهدی اخوان ثالث چه در آرای ادبی و چه در آرای اجتماعی � سیاسیا� انسان منصفی است.� و باز هم در این زمینه مجبوریم او را با رفیقش (شما بخوانید: رقیبش) احمد شاملو مقایس کنیم.� اخوان و شاملو اگرچه هر دو از شاعران نوگرا هستند و هر دو صفی از شاعران کهنگر� را در مقابل خود میبینند� ولی نوع برخورد این دو نفر با جبهۀ مقابل با یکدیگر متفاوت است. اخوان با دقتی مثالزدن� به نقد و بررسی شعر کلاسیک میپرداز� و ضمن تکریم بزرگان شعرِ فارسی به این نکته اذعان دارد که نوگرایی سرنوشتِ محتومِ شعرِ به بنبس� رسیدۀ فارسی است.� ولی شاملو بی هیچپروای� به نفیِ گذشتۀ شعرِ فارسی و آثار بزرگانی چون فردوسی و سعدی مبادرت میورز�. سوایِ آنکه اطلاعاتِ ادبی اخوان به مراتب بیش از شاملو است، این دو نوع موضعگیر� از تفاوت روحیۀ دو شاعر حکایت دارد؛ یکی داوری منصف است و دیگری شاعر نوگراییس� که به هر وسیله و دستآویزی میخواه� که در برابر جبهۀ مقابل (کهنگرایا�) پیروز شود و حال اگر از صراط عدالت هم خارج شد، اهمیت چندانی ندارد.� ضمن اینکه نفی گذشته و هرآنچه که مربوط به گذشته است در دنیایِ مدرن خصوصاً اگر در دانشگاه برکلی آمریکا هم باشد، وجهۀ روشنفکری قابل توجهی دارد.�
یا در موضعگیریهای� سیاسی، هرچند هر دو شاعر با نظام سیاسی بعد از انقلاب اشتراک فکری کمی دارند و یا حتی جزء مخالفانِ آن به حساب میآیند� ولی باز اخوان انسان منصفی است در حالی که شاملو چنین نیست.� مثلاً اخوان مقوله جنگ تحمیلی را جدای از نسبت آن با نظام حاکم یک مسئلۀ ملی میدان� و برای آن چند شعر حماسی و باشکوه میسرای�.� (رجوع شود بهمقالۀ اخوان ثالث و جنگ) ولی شاملو چنان در مخالفت با نظام حاکم مصر است که حتی حاضر است چشمش را بر ظلمی که بر کشورش روا داشته شده است، ببند و جان دادن جوانان مملکتش را نبیند.� البته شاملو در این نوع رفتارهایش بسیار حسابگر است و حواسش جمع است که به وجهۀ روشنفکرمآبانها� لطمها� نخورد؛ در حالی که اخوان اصلاً چنین نیست و به همین خاطر است که جایگاه خاصی در میان روشنفکران ندارد؛ به عنوان مثال تعداد یادنامهه� و تحلیلهای� که در مورد شعر و شخصیت شاملو درآمده است را با آثاری که در مورد اخوان ثالث منتشر شده است، مقایس کنید.� اصلاً قابل قیاس نیست. در این چند ساله جبهۀ روشنفکری بیشتر اهتمام خود را بر تبلیغ و ترویج شعر و آرای شاملو مصروف کرده است.
ولی خب خوانندگان جدی ادبیات فریب این نوع فضاسازیه� را نمیخورن� و با جان و جنم و شعرهایِ شاعر کار دارند تا تبلیغاتی که له یا علیه او انجام میشود� و از این جهت نیز مهدی اخوان ثالث از جایگاه خوبی در نزد ادبدوستا� برخوردار است.
آخر
باری در این یادداشت سعی کردیم که به این سؤال که «چرا ما اخوان ثالث را دوست داریم؟» پاسخ دهیم و اینه� به این معنا نبودکه از او و شعرش وجهی اسطورها� و مصون از نقد بتراشیم، نه! شعر و شخصیت مهدی اخوان ثالث بهمانن� هر شاعر دیگری باید با معیارهای درست ادبی مورد سنجش و ارزیابی قرار بگیرد، ولی خب دغدغۀ ما در این یادداشت چنین کاری نبود؛ بلکه ما میخواستی� در نودمین سالگرد تولد این شاعر بزرگ از عطای شعر و شخصیت او صحبت کنیم، عطایی که چندان بزرگ است که میشو� به لقایش بخشید.�
دوستانِ گرانقدر، این دفترِ شعر گزیده ایست از اشعارِ زنده یاد « مهدی اخوان ثالث»، به انتخاب ابیاتی را برایِ شما بزرگواران در زیر مینویسم... یادِ این انسانِ بزرگ همیشه گرامی باد ------------------------------------------------------------------------------ سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد، پاسخ گفتن و دیدارِ یاران را و گر دستِ محبت سویِ کَس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است ------------------------------------------------------------------------------ ما چون دو دریچه، روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرارِ روز آینده اکنون دلِ من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها بسته ست نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد ------------------------------------------------------------------------------ زندگی را دوست میدارم مرگ را دشمن وای، اما � با که باید گفت این؟- من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن ------------------------------------------------------------------------------ من اینجا بَس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است بیا رَه توشه برداریم قدم در راهِ بی برگشت بگذاریم !ببینیم، آسمانِ « هرکجا» آیا همین رنگ است ------------------------------------------------------------------------------ خانها� آتش گرفتهست� آتشی جانسوز هر طرف میسوز� این آتش پردهه� و فرشه� را ، تارشان با پود من به هر سو میدو� گریان !می کنم فریاد! ای فریاد خفتهان� این مهربان همسایگانم، شاد در بستر صبح از من مانده بر جا مُشتِ خاکستر وای، آیا هیچ سر بر میکُنن� از خواب مهربان همسایگانم از پی امداد؟ سوزدم این آتشِ بیدادگر بنیاد !میکن� فریاد، ای فریاد! ای فریاد ------------------------------------------------------------------------------ ما فاتحانِ قلعه هايِ فتحِ تاريخيم شاهدانِ شهرهايِ شوكتِ هر قرن ما راويان قصه هايِ شاد و شيرينيم قصه هايِ آسمانِ پاك نور جاري، آب سرد تاري، خاك قصه هايِ خوشترين پيغام از زلالِ جويبارِ روشنِ ايام قصه هايِ بيشۀ انبوه، پشتش كوه، پايش نهر قصه هايِ دستِ گرم ِ دوست در شب هاي سردِ شهر ما كاروانِ ساغر و چنگيم لوليانِ چنگمان افسانه گويِ زندگيمان، زندگيمان شعر و افسانه ساقيانِ مستِ مستانه ------------------------------------------------------------------------------ امیدوارم این انتخاب ها را پسندیده باشید «پیروز باشید و ایرانی»
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم، تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم تو را ای کهن پیر جاوید برنا، تو را دوست دارم، اگر دوست دارم تو را ای گرانمایه، دیرینه ایران، تو را ای گرامی گهر دوست دارم تو را ای کهن زاد بوم بزرگان، بزرگ آفرین نامور دوست دارم هنروار اندیشه ات رخشد و من، هم اندیشه ات، هم هنر دوست دارم اگر قول افسانه، یا متن تاریخ، وگر نقد و نقل سیر دوست دارم اگر خامه تیشه است و خط نقر در سنگ، بر اوراق کوه و کمر دوست دارم وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب، نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم گمانهای تو چون یقین میستایم، عیان های تو چون خبر دوست دارم به جان، پاک پیغمبر باستانت، که پیری است روشن ��گر دوست دارم س نیکش بهین رهنمای جهان ست، مفیدی چنین مختصر دوست دارم همه کشتزارانت، از دیم و فاراب، همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل، همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم شهیدان جانباز و فرزانه ات را، که بودند فخر بشر دوست دارم به لطف نسیم سحر روحشان را، چنانچون ز آهن جگر دوست دارم هم افکار پرشورشان را که اعصار، از آن گشته زیر و زبر دوست دارم هم آثارشان را، چه پند و چه پیغام، و گر چند سطری خبر دوست دارم من آن جاودان یاد مردان که بودند، به هر قرن چندین نفر دوست دارم همه شاعران تو، وآثارشان را، به پاکی، نسیم سحر دوست دارم ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت، در آفاق فخر و ظفر دوست دارم ز خیام، خشم و خروشی که جاوید، کند در دل و جان اثر دوست دارم ز عطار، آن سوز و سودای پردرد، که انگیزد از جان شرر دوست دارم وزآن شیفته شمس، شور و شراری، که جان را کند شعله¬ور دوست دارم ز سعدی و از حافظ و از نظامی، همه شور و شعر و سمر دوست دارم خوشا رشت و گرگان و مازندرانت، که شان همچو بحر خزر دوست دارم خوشا حوزه شرب کارون و اهواز، که شیرینترند از شکر دوست دارم فری آذرآبادگان بزرگت، من آن پیشگام خطر دوست دارم صفاهان نصف جهان تو را من، فزونتر ز نصف دگر دوست دارم خوشا خطه نخبه زای خراسان، ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم زهی شهر شیراز جنت طرازت، من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم بر و بوم کرد و بلوچ تو را چون، درخت نجابت ثمر دوست دارم خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت، که شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم من افغان همریشه مان را که باغی ست، به چنگ بتر از تتر دوست دارم کهن سُغد و خوارزم را با کویرش، که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم عراق و خلیج تو را چون ور از ورد، که دیوار چین راست در، دوست دارم هم ارّان و قفقاز دیرینه مان را، چو پوری سرای پدر، دوست دارم چو دیروز افسانه، فردای رویات، به جان این یک و آن دگر دوست دارم هم افسانه ات را، که خوشتر ز طفلان، برویاندَم بال و پر، دوست دارم هم آفاق رویایی ات را که جاوید، در آفاق رویا سفر دوست دارم چو رویا و افسانه، دیروز و فردات، به جای خود این هر دو سر دوست دارم تو در اوج بودی، به معنا و صورت، من آن اوج قدر و خطر دوست دارم دگر باره برشو به اوج معانی، که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را، برای تو، ای بوم و بر دوست دارم جهان تا جهان است، پیروز باشی، برومند و بیدار و بهروز باشی
اول بگم که نظر من کاملا سلیقها� و حسیه و اصلا نمیتون� در مورد شاعری نظر فنی داشته باشم. خیلی به ندرت با شعرهای اخوان ارتباط میگیر�. ذهن من رو با خودش همراه نمیکنه� انگار که دنیاهامون از همدیگه فرسنگه� فاصله داشته باشه. فضای شعرها سرد و تاریکه و به خوبی یک شب برفی رو تداعی میکن� که انگار هزاران سال طول کشیده و انتهایی براش نیست. کلام اخوان جوری نیست که متمایلم کنه به سمت دنیاش کشیده بشم. با این حال، حتی برای منی که حسی شعر میخون� هم تکنیک شاعرانه� شدیدا به چشم میاوم� و قطعا اخوان از شاعران حرفها� به شمار میاد. نیمه� اول کتاب رو بیشتر دوست داشتم. شعرهای سگه� و گرگها� زمستان، لحظه دیدار، دریچهه� و در حیاط کوچک پاییز در زندان رو خیلی دوست داشتم. -------------------- یادگاری از کتاب: به حیرتم که در آزار ما چرا کوشند ... جز «آسمان» که بود «آشنا»ی اختر من «امید» امید نباشد به هیچکس ما را ... ملالش میگرف� از مستی دیوانهوا� من ولی من بیگناه� نیز، گر دیوانه، گر مستم ... و من چندان سیه مستم، که گویی زین جهان جستم ... نکند گرم مرا مستی شبها� بهار که دلی سردتر از صبح زمستان دارم ... بیسرانجا� رهی پرخطر و شور و شرم هوس رهگذری بیس� و سامان دارم ... گویند که «امید و چه نومید!» ندانند من مرثیهگو� وطن مرده� خویشم ... «دیر آمدها� ای ماه، چرا؟» دانم و پرسم لبخند و سکوتس� اگر هست جوابی ... امروز بد و بدتر از آن فردامان ... گروه تشنگان در پچپ� افتادند: «آیا این مان ابرست کاندر پی هزاران روشنی دارد؟» و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین: «فضا را تیره میدار� ولی هرگز نمیبار�.» ... من اینجا بس دلم تنگس�. و هر سازی که میبین� بد آهنگس�. بیا رهتوش� برداریم، قدم در راه بیبرگش� بگذاریم؛ ببینیم آسمان هرکجا» آیا همین رنگست� ... «کسی اینجاست هلا! من با شمایم، های!... میپرس� کسی اینجاست کسی اینجا پیام آورد؟ نگاهی، یا که لبخندی؟ فشار گرم دست دوست مانندی؟» ... بیا رهتوش� برداریم. قدم در راه بگذاریم. کجا؟ هر کجا که پیش آید. ... من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم. ز سیلی زن، ز سیلی خور، وزین تصویر بر دیوار ترسانم. ... بیا ای خستهخاط� دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین! من اینجا بس دلم تنگس�. بیا رهتوش� برداریم قدم در راه بیفرجا� بگذاریم... ... باز میگوین�: فردای دگر صبر کن تا دیگری پیدا شود. کاوها� پیدا نخواهد شد، امید! کاشکی اسکندری پیدا شود. ... چون درختی در زمستانم، بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود. ... چون درختی اندر اقصای زمستانم. ریخته دیریس� هر چه بودم یاد و بودم برگ. ... سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهس�. نگه کن، روز کوتاهس�. هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک. ... غم دل با تو گویم، غار! ... ها، چه خوب آمد بیادم، گریه هم کاریس�. گاه آن پیوند با اشکست� یا نفرین گاه با شوقست� یا لبخند، یا اسف یا کین، و آنچه زینسان، لیک باید باشد این پیوند. ... مستیم، مستیم، مستیم مستیم و دانیم هستیم. ... هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟ ... پس چرا باید شما را اینقدر نزدیک با خود آشنا بینم؟ هان؟ چرا باید؟ ... من نه خوشبینم� نه بدبینم. من شد و هست و شود بینم. ... خوشا آن نازنین شبه� و آن شبگردی و شبزندهداریها� دور از خستگی تا صبح ... و میاندیشی� که نبایستی بیاندیشد چشمه� را بست. و دگر تا مدتی چیزی نیاندیشید. ... قصه میگوی� که بیش� میتوانس� او اگر میخواس�
فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهي بود. و ما اينسو نشسته، خسته انبوهی زن و مرد و جوان و پير همه با يکديگر پيوسته، ليک از پای و با زنجير اگر دل میکشيدت سوی دلخواهی به سويش می توانستی خزيدن، ليک تا آنجا که رخصت بود
ندانستيم ندايی بود در رويای خوف و خستگيهامان، و يا آوايی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسيدیم چنين میگفت: فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پيشينيان پيری بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت. چنين می گفت چندين بار صدا، وآنگاه چون موجی که بگريزد زخود در خامشی
و ما چيزی نمی گفتيم و ما تا مدتي چيزی نمی گفتيم پس از آن نيز تنها در نگهما� بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ايستاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می باريد و پاهامان ورم می کرد و می خاريد يکی از ما که زنجيرش کمی سنگينتر از ما بود لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: بايد رفت و ما با خستگی گفتيم: «لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت و رفتيم و خزان رفتيم تا جايی که تخته سنگ آنجا بود يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند کسی راز مرا داند که از اين رو به آن رويم بگرداند و ما با لذتی بيگانه اين راز غبارآلود را مثل دعايی زير لب تکرار ميکردي� و شب شط جليلی بود پرمهتاب
هلا، يک...دو...س...ديگر بار هلا، يک، دو، س، ديگر بار عرقريزان، عزا، دشنام � گاهی گريه هم کرديم هلا، يک، دو، س، زينسان بارها بسيار چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزی و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال
يکی از ما که زنجيرش سبکت� بود به جهد ما درودی گفت و بالا رفت خط پوشيده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند ( و ما بی تاب) لبش را با زبان تر کرد ما نيز آنچنان کرديم و ساکت ماند نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند دوباره خواند، خيره ماند، پنداری زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپيدای دوری، ما خروشيديم بخوان! او همچنان خاموش برای ما بخوان! خيره به ما ساکت نگاه می کرد پس از لختی در اثنايی که زنجيرش صدا می کرد فرود آمد. گرفتيمش که پنداری که ميافتا� نشانديمش به دست ما و دست خويش لعنت کرد چه خواندی، هان؟ مکيد آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود مان کسی راز مرا داند که از اين رو به آن رويم بگرداند
نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه کرديم و شب شط عليلی بود
بهار آمد پريشان باغ من افسرده بود اما به جو باز آمد آب رفته ماهي مرده بود اما زمستان رفت ، برفش آب شد ، خورشيد بازآمد كبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما بشويد خاک قاب پنجره باران پاييزی به پشت شيشه در تنگی گلم پژمرد� بود اما هزاران نوشدارو ميرسيد از بهر سرابم به سرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد ... بهار آمد دوباره ! باغ من افسرده بود اما
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند گرفته کولبار زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خیزران در مشت گهی پر گوی و گه خاموش در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند ما هم راه خود را می کنیم آغاز س ره پیداست نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر نخستین : راه نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام س دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست سوی بهرام ، این جاوید خون آشام سوی ناهید ، این بد بیوهگرگقحبه ی بی غم کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما سوی اینها و آنها نیست به سوی پهندشت بی خداوندی ست که با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند بهل کاین آسمان پاک چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان پدرشان کیست ؟ و یا سود و ثمرشان چیست ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم به سوی سرزمینهایی که دیدارش بسان شعله ی آتش دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور کسی اینجاست ؟ هلا ! من با شمایم ، های ! � می پرسم کسی اینجاست ؟ کسی اینجا پیام آورد ؟ نگاهی ، یا که لبخندی ؟ فشار گرم دست دوست مانندی ؟ و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است � از اعطای درویشی که می خواند جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها پس از گشتی کسالت بار بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار کسی اینجاست ؟ و می بیند مان شمع و مان نجواست که می گویند بمان اینجا ؟ که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم کجا ؟ هر جا که پیش آید بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر کجا ؟ هر جا که پیش آید به آنجایی که می گویند چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان و در آن چشمه هایی هست که دایم روید و روید گلو برگ بلورین بال شعر از آن و می نوشد از آن مردی که می گوید چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید ؟ به آنجایی که می گویند روزیدختری بوده ست که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست کجا ؟ هر جا که اینجا نیست من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم ز سیلیزن، ز سیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم درین تصویر عمر با سوط بی رحم خشایرشا زند دویانه وار ، اما نه بردریا به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من به زنده ی تو ، به مرده ی من بیا تا راه بسپاریم به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده که چونین پاک و پاکیزه ست به سوی آفتاب شاد صحرایی که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم که باد شرطه راآغوشبگشایند و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده وغمگین من اینجا بس دلم تنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم
ماجرای زندگی آیا جز مشقت های شوقی توامان با زجر اختیارش هم عنان با جبر بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان در فضای کشف پوچ ماجراها چیست؟ من بگویم یا تو می گویی «هیچ جز این نیست؟» تو بگویی یا نگویی نشنود او جز صدای خویش
نذر کرده ام يک روزي که خوشحال تر بودم بيايم و بنويسم که زندگي را بايد با لذت خورد که ضربه هاي روي سر را بايد آرام بوسيد و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
يک روزي که خوشحال تر بودم مي آيم و مي نويسم که اين نيز بگذرد مثل هميشه که همه چيز گذشته است و آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است
يک روزي که خوشحال تر بودم يک نقاشي از پاييز ميگذارم , که يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگي نيست زندگي پاييز هم مي شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
يک روزي که خوشحال تر بودم نذرم را ادا مي کنم تا روزهايي مثل حالا که خستگي و ناتواني لاي دست و پايم پيچيده است بخوانمشان و يادم بيايد که هيچ بهار و پاييزي بي زمستان مزه نمي دهد و هيچ آسياب آرامي بي طوفان
من عاشق اخوانم، انگار لحن اشعارش رو از همشهریش فردوسی وام گرفته، بسیار جدی و استوار جوری که تو وجود آدم نفوذ می کنه و میتونی تا آخر عمر شعرشو مزه مزه کنی، اخوان آبروی شعر فارسی معاصره؛ آقای اخوان ثالث! دمت گرم و سرت خوش باد.
پس همآوای خروش خشم، با صدائی مرتعش ، لحنی رجز مانند و درد آلود، خواند: آه� ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر، شیر مرد عرصه ناوردهای هول، گرد گنداومند. پور زال زر ، جهان پهلو آن خداوند و سوار رخش بی مانند، آنکه نامش، چون همآوردی طلب می کرد، در به چار ارکان میدانهای عالم لرزه می افکند، آنکه هرگز کس نبودش مرد در ناورد، آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن، آنکه بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه است در میدان، بیشه ای شیرست در جوشن؛ آنکه هرگز- چو کلید گنج مروارید � گم نمی شد از لبش لبخند، خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان، خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند ؛ آری اکنون شیر ایرانشهر، تهمتن گرد سجستانی کوه کوهان ، مرد مردستان، رستم دستان، در تگ تاریکژرف چاه پهناور، کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر، چاه غدر ناجوانمردان، چاه پستان ، چاه بیدردان، چاه چونان ژرفی و پهناش ، بیشرمیش ناباور و غم انگیز و شگفت آور، آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ، گم بود، پهلوان فت خوان ، اکنون طعمه دام و دهان خوان هشتم بود. و می اندیشید که نبایستی بگوید هیچ بسکه بیشرمانه و پست ست این تزویر. چشم را باید ببندد ، تا نبیند هیچ بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر. و می اندیشید: باز هم آن غدر نامردانه چرکین”� باز هم آن حیله دیرین، چاه سرپوشیده ، هوم ! چه نفرت آور ! جنگ یعنی این؟ “جن� با یک پهلوان پیر؟ و می اندیشید که نبایستی بیندیشد. چشم ها را بست. و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید. بعد چندی که گشودش چشم رخش خود را دید، بسکه خونش رفته بود از تن بسکه زهر زخمها کاریش، گوئی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید. او از تن خود � بس بتر از رخش � بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش. رخش را می دید و می پائید. رخش ، آن طاق عزیز ، آن تای بی همتا رخش رخشنده با هزاران یادهای روشن و زنده، آ،� پهلوان کشتن دیو سپید ، آنگاه دید چون دیو سیاهی، غم، غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود- پنجه افکنده ست در جانش ؛ و دلش را می فشارد درد. همچنان حس کرد که دلش می سوزد ، آنگه سوزشی جانکاه. گفت در دل : “رخ� ، طفلک رخش، آ�! این نخستین بار شاید بود کان کلید گنج مروارید او گم شد.
بعنوان شاعر واقعا زندگی سختی داشت. جزو کسایی بود که از عدالت آرمانی که فکر میکر� درسته همیشه حمایت میکر�. زمان شاه و کودتا و زندانهای� کشید و مصیبتاش یه طرف، دوره� بعد انقلاب و بازنشنده! کردنش و قطع کردن حقوق بازنشستگی و مرگ غریبانش تو سال 69 هم یه طرف. قسمت زیادی از شعراش یا دورهای� که تو زندان بوده سروده یا در وصف اون دورست. یه تیکه از زندگی بعد انقلابش رو میشه تو همین نقل قول دید :" علی خامنها� گفته� است: «پس از انقلاب به اخوان تلفن کردم و گفتم بیایید توی میدان و با شعر، با زبان، از انقلاب حمایت کنید.» اخوان پاسخ میده�: «ما همیشه بر سلطه بودهای� نه با سلطه.»
خامنها� در یکی از خطبهها� نماز جمعه خود اخوان را «هیچ» خطاب کرد و اخوان شعری با مطلع «هیچیم و چیزی کم» در پاسخ به او سرود."
----------------------- هیچیم و چیزی کم،ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید،وز اهل عالم های دیگرهم یعنی چه؟پس اهل کجا هستیم؟ از اهل عالم هیچیم و چیزی کم، گفتم.
----------------------- راوی افسانهها� رفته از یادم. جغد این ویرانه� نفرین شده� تاریخ. بوم بام این خراب آباد، قمری کوکوسرای قصرهای رفته بربادم. ----------------------- مرد، یا سالار زن، باید بدانی این، کاندرین روزان صدره تیرهت� از شب، اهلِ غیرت روزیش درد است، خواه در هر جامه، وز هرجنس، درد قوت غالب مرد است ----------------------- کسی اینجاست هلا! من با شمایم، های!... میپرسم کسی اینجاست کسی اینجا پیام آورد؟ نگاهی، یا لبخندی؟ فشارِ گرم دستِ دوست مانندی؟ ----------------------- گویند پس از مرگ حسابی و کتابیست� یا رب تو کریمی، چه کتابی، چه حسابی / غافل منشین، این چه درنگست، خدا را، عمرست و شتابان گذرد، وان چه شتابی! ----------------------- نگاه اشک پوش من به رویش نشان از قلب شادی نوش من بود / لبش رندانه بوسیدم، ولی کاش، تنش مستانه در آغوش من بود ----------------------- بیش از این من چه بگویم دگر امید که دوش/ناز و نوش و لب جانان،همه بودند مرا/چشم دارم که نصیبم شود این دولت باز/گرچه دانم که بسی چشم حسودند مرا
چه واژگان مهجور زیبایی را در لابهلا� سطرهای اخوان ثالث زیارت کردم.
«نِزم بر وزن اسم؛ بسیار بسیار نرم و چون گرد بارانگونها� است که از بسنرم� دیده نمیشود� فقط رطوبت آن احساس میشو� و معمولن پیش از برف و بارانها� مفصل یا پس از آن میبار�. بقایای بازمانده و پریشانی است از بارشه� یا پیشتاز� آنها، این کلمه گمان کنم محلی خراسانی، توسی (شاید) باشد.» اینها را اخوان ثالث در توضیح این بیت� خودش نوشته: «سحرگاهان که خاک از ماه و از مِه / نم نِزم و دم مهتاب میخورد�
کتابی خاکستری با طعم خاکستری بقول عنوان کتاب گزینه اشعار یا گزیده اشعار مجموعه کتابشو دوس دارم جیبی و چاپ21 بیا تا فرستیم ای دل به جان برآن اشکارای نهان،درود بر آن اشکارای پنهان درود...