Baba Tahir, born c. 1000 in Loristan or Hamadan, Iran and died after 1055 in Hamadan, was one of the most revered early poets in Persian literature.
Most of his life is clouded in mystery. He probably lived in Hamadan. His byname, ʿOryān (“The Naked�), suggests that he was a wandering dervish, or mystic. Legend tells that the poet, an illiterate woodcutter, attended lectures at a religious college, where he was ridiculed by the scholars and students because of his lack of education and sophistication. After experiencing a vision in which philosophic truths were revealed to him, he returned to the school and spoke of what he had seen, astounding those present by his wisdom. His poetry is written in a dialect of Persian, and he is most famous for his du-baytī (double distichs), exhibiting in melodious and flowing language a sincerity and spirituality with profound philosophical undertones. Bābā Ṭāher is highly revered even now in Iran, and a mausoleum was erected for him in Hamadan in 1965 (restored 2004). Many of his poems have been translated into English in E. Heron-Allen’s The Laments of Baba Tahir (1902), A.J. Arberry’s Poems of a Persian Sūfī (1937), and in Mehdi Nakhosteen’s The Rubáiyyát of Bábá Táhir Oryán (1967).
دو بیتی های بابا طاهر همدانی = The Lament of Baba Tahir, Baba Tahir
Baba Tahir was an 11th-century Persian poet. His poetry is written in Hamedani dialect of Persian language.
A verse translation of the surviving quatrains of Baba Tahir (1000 - 1055?), who was one of the earliest poet-dervishes of Persia.
Baba Tahir's poems are recited to the present day all over Iran accompanied by the setar, the three stringed viol or lute. This style of poetry is known as Pahlaviat and it is very ancient.
The quatrains of Baba Tahir have a more amorous and mystical connotation rather than philosophical.
Many of Baba Tahir's poems are of the do-baytī style, a form of Persian quatrains, which some scholars regard as having affinities with Middle Persian verses.
I am that ocean now in foam and tide; I am that sun, but now in rays abide. I move and burn, and then reverse my course; I shine and glow and then grow low and hide.
I am that sea now gathered in a tear. I am that universe now centered here. I am that book of destiny which seems To form a lonely dot of hope and fear.
I am a rose that grows on hills of love I am a soul that learns the drills of love. I am a heart in agony and joy. From fire and chills and woes and thrills of love.
What if a sword should rob me of my sight, What if a wind? should send my soul to flight, What if a nail were driven through my hands, I still would feel thy presence and thy light.
If I am trapped in flesh and lust - I'm thine And though I doubt your ways, or trust - I'm thine. Whether to Christ I cling or Mazda's Wing* Behind these veils of dreams and dust - I'm thine.
Whether I cling, whether I part- you know. Whether I break or keep my heart - you know. Whether I crown my head or drown my eyes, You know my goal from end to start - you know.
I find my ill in you, my cure in you. I part from you and then endure in you. If knives would cut my tissues each from each, My naked soul is e'er secure in you.
تاریخ نخستین خوانش: ماه می سال 1971میلادی؛ خوانش نسخه های دیگر ماه مارس سال 1990میلادی؛ ماه دسامبر سال 1991؛ ماه سپتامبر سال1993میلادی
بیش از دویست انتشارتی این کتاب را منتشر کرده اند؛ نخستین بار دیوان ایشان را در 116ص، از انتشارات «ابن سینا»، در سال 1347هجری خورشیدی در «تبریز» خریدم؛ بارها و بارها چاپ شده است؛ دوبیتیها سروده شده ی میانه ی سده ی پنجم هجری، یا همان سده ی یازدهم میلادی هستند، و باشند، و خواهند بود تا هستی هست، «بابا» آن روزها لقب پیروان وارسته بوده، و عریان، به برهان بریدن ایشان از دنیا و آنچه در آن بود و هست، مردمان «لک»، به پیران و مرشدان راه حق نیز «بابا» میگویند؛ ترانه ه� یا همان دوبیتیها� «باباطار»، در بحر «هزج مسدس محذوف»، و به گویش «لکی» سروده شده� اند؛ این نوع از دوبیتیه� به فهلویات مشهور هستند، که نشان زبان «پهلوی» و گویش «ایران میانه» را بر خود دارند؛ با اینحال «روبن آبراهامیان» خاورشناس «ارمنستانی»، گویش به کار رفته در دوبیتیها� «باباطار» را، با گویش معاصر «یهودیان همدان»، نزدیک دانسته است
مو آن رندم که نامم بی قلندر، - نه خون دیرم نه مون دیرم نه لنگر؛ چو روژ آیه بگردم گرد گیتی، - چو شو گرده به خشتی وانهم سر * ببندم شال و میپوش� قدک را؛ بنازم گردش چرخ فلک را بگردم آب دریاها سراسر؛ بشویم هردو دستِ بینم� را * تن محنتکش� دیرُم خدایا؛ دل حسرت کش� دیرُم خدایا ز شوق مسکن و داد غریبی؛ به سینه آتشی دیرُم خدایا * ته که ناخوانده ا� علم سماوات؛ ته که نابرده ا� ره در خرابات ته که سود و زیان خود ندانی؛ به یاران کی رسی هیهات هیهات * دلی دیرم خریدار محبت، کزو گرمست بازار محبت لباسی دوختم بر قامت دل، ز پود محنت و تار محبت * نپرسی حال یار دلفکارت؛ که هجران چون کند با روزگارت ته که روزو شوان در یاد مویی؛ هزارت عاشقه با ما چه کارت * یکی برزگری نالان در این دشت؛ به خون دیدگان آلاله میکشت همی کشت و همی گفت: ای دریغا؛ بباید کشت و هشت و رفت از این دشت * بهار آیو به صحرا و در و دشت؛ جوانی هم بهاری بود و بگذشت سر قبر جوانان لاله رویه؛ دمی که گلرخان آین به گلگشت * شب تاریک و سنگستان و من مست؛ قدح از دست من افتادو نشکست نگه دارنده اش نیکو نگه داشت؛ وگرنه صد قدح نفتاده بشکست * محبت آتشی در جانم افروخت؛ که تا دامان محشر بایدم سوخت عجب پیراهنی بهرم بریدی؛ که خیاط اجل میبایدش دوخت * ز دست دیده و دل هر دو فریاد؛ که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری تیغش ز فولاد؛ زنم بر دیده تا دل گردد آزاد * یکی درد و یکی درمان پسندد؛ یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران؛ پسندم آنچه را جانان پسندد * دلا خوبان دل خونین پسندند؛ دلا خون شو که خوبان این پسندند متاع کفر و دین بیمشتر� نیست؛ گروهی آن گروهی این پسندند * هرآنکس عاشق است از جان نترسد؛ یقین که از بند و از زندان نترسد دل عاشق بود گرگ گرسنه؛ که گرگ از هی هی چوپان نترسد * بلا رمزی ز بالای ته باشد؛ جنون سری ز سودای ته باشد بصورت آفرینم این گمان بی؛ که پنهان در تماشای ته باشد * اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ؛ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند؛ در آخر خاک راهی عاقبت هیچ * خداوندا بفریاد دلم رس؛ تو یار بی کسان، مو مانده بیکس همه گویند طاهر کس نداره؛ خدا یار مو، چه حاجتِ کس * شب تار است و گرگان میزنند میش؛ دو زلفانت حمایل کن بوره پیش از آن کنج لبت بوسی بمو ده؛ بگو راه خدا، دادم به درویش * خدایا داد از این دل داد از این دل؛ نگشتم یک زمان من شاد از این دل چو فردا دادخواهان داد خواهند؛ بر آرم من دو صد فریاد از این دل * دو زلفونت بود تار ربابُم؛ چه میخواهی ازین حال خرابُم ته که با مو سر یاری نداری؛ چرا هر نیمه شو آیی بخوابُم * به صحرا بنگرم صحرا ته وینم؛ به دریا بنگرم دریا ته وینم به هرجا بنگرم کوه و در و دشت؛ نشان از قامت رعنا ته وینم * اگر دستم رسد بر چرخ گردون؛ از او پرسم که این چین است و آن چون یکی را میدهی صد گونه(نازو) نعمت؛ یکی را نان جو آلوده در خون * الهی سوز عشقت بیشتر کن؛ دل ریشم ز دردت ریشتر کن ازین غم گر دمی فارغ نشینم؛ بجانم صد هزاران نیشتر کن * اگر مستان مستیم از تو ایمون؛ اگر بی پا ودستیم از تو ایمون اگر گبریم و ترسا و مسلمان؛ به هر ملت که هستیم از تو ایمون * به واللهی که جانانم توئی تو؛ به سلطان عرب جانم توئی تو نمیدانم که چونم یا که چندم؛ همی دانم که درمانم توئی تو * مکن کاری که پا بر سنگت آیو؛ جهان با این فراخی تنگت آیو چو فردا نامه خوانان نامه خوانند؛ تو وینی نامه خود ننگت آیو * عزیزا مردی از نامرد نایو؛ فغان و ناله از بیدرد نایو حقیقت بشنو از پور فریدون؛ که شعله از تنور سرد نایو * دل عاشق به پیغامی بساجه؛ خمار آلوده با جامی بساجه مرا کیفیت چشم تو کافیست� قناعتگر به بادامی بساجه * نزونم لوت و عریانم که کرده؛ خودم جلاد و بیجونم که کرده بده خنجر که تا سینه کنم چاک؛ ببینم عشق بر جونم چه کرده * مو را ای دلبر مو با ته کاره؛ وگرنه در جهان بسیار یاره کجا پروای چون مو سوته دیری؛ چو مو بلبل به گلزارت هزاره * ته که نوشم نه ای نیشم چرایی؛ ته که یارم نه ای پیشم چرایی ته که مرهم نه ای بر داغ ریشم؛ نمک پاش دل ریشم چرایی؟ * از آن روزی که ما را آفریدی؛ به غیر معصیت چیزی ندیدی خداوندا به حق هشت و چارت؛ ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی * نه بُلبل خواهد از بُـستان جدایی؛ نه گل دارد خیالِ بیوفــایی ولیکن گردش چرخ ستمگر؛ زند بَرهم، رسوم آشنایی * چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی؛ که یکسر مهربانی دردسر بی اگر مجنون دل شوریده ا� داشت؛ دل لیلی از آن شوریده ت� بی * اگر دردم یکی بودی چه بودی؛ اگر غم اندکی بودی چه بودی ببالینم حبیبی یا طبیبی؛ ازین هر دو یکی بودی چه بودی * به گورستان گذر کردم صباحی؛ شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک میگفت؛ که این دنیا نمیارزد به کاهی * فلک در قصد آزارم چرایی؛ گلم گر نیستی خارم چرایی ته که باری ز دوشم بر نداری؛ میان بار، سربارم چرایی * تاریخ بهنگام رسانی 01/07/1399هجری خورشیدی؛ 22/06/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
دوبیتی های بابا طاهر = Do-baytīhaye Baba Tahir = The Rubaiyat of Baba Tahir Oryan of Hamadan, Baba Tahir
Baba Tahir or Baba Taher Oryan Hamadani (Born: 990 AD, Hamedan, Died: 1065 AD, Hamedan) was an 11th-century Iranian poet. His poetry is written in the Hamadani dialect of the Persian language.
According to L. P. Elwell-Sutton he probably wrote in the local dialect, adding: Most traditional sources call it loosely Luri, while the name commonly applied from an early date to verses of this kind, Fahlaviyat, presumably implies that they were thought to be in a language related to the Middle Iranian dialect Pahlavi.
RUBA'IYAT OF BABA TAHIR Translations, Introduction & Notes by Paul Smith Baba Tahir, or Oryan ('The Naked') of Hamadan... approx. 990-1065, was a great God-intoxicated, or God-mad soul (mast) and possibly a Qutub (Perfect Master) who composed about 120 known ruba'i in a simpler metre than the usual 'hazaj' metre.
His simple, mystical poems that he would sing while wandering naked throughout the land had a profound influence on Sufis and dervishes and other ruba'i composers, especially Abu Sa'id, Ibn Sina and Omar Khayyam.
I have the affectionate buyer, from whom the affectionate market is warm دلی دیرم خریدار محبت، کزو گرمست بازار محبت
I sewed a robe on my heart, out of pity and the thread of affection لباسی دوختم بر قامت دل، ز پود محنت و تار محبت
تاریخ نخستین خوانش: سال 1968میلادی خوانش این نسخه ماه سپتامبر سال1993میلادی
عنوان: دو بیتی های بابا طاهر؛ پیشگفتار: حسین الهی قمشه ای؛ خط: یدالله کابلی خوانساری؛ تهران، یدالله کابلی خوانساری، سال1371، در176ص، تذهیب و حاشیه: مسعود صالحی؛ به کوشش: خسرو زعیمی؛ چلیپای شکسته دو بیتی های بابا طاهر همراه با راهنمای شکسته خوان به کوشش خسرو زعیمی با خط یدالله کابلی خوانساری موضوع شعر شاعران ایران - سده11م
نخستین دیوان ایشان را، در116ص، از انتشارات ابن سینا، در سال1347هجری خورشیدی خریدم؛ بارها و بارها چاپ شده است؛ دوبیتیها به میانه ی سده ی پنجم هجری، یا سده ی یازدهم میلادی برمیگردند، «بابا» آن روزها لقب پیروان وارسته بوده است، و «عریان» به برهان بریدن از دنیا، و آنچه در آن هست و بود، مردمان «لک»، هنوز هم به پیران و مرشدان راه حق، «بابا» میگویند؛ ترانه� ها، یا همان دوبیتیها� «بابا طاهر»، در بحر «هزج مسدس محذوف»، و به گویش «لکی» سروده شده� اند، این نوع از دوبیتیها� به فهلویات نامدار هستند، که نشان زبان پهلوی، و گویش ایران میانه را دارند؛ با این حال «روبن آبراهامیان»، خاورشناس «ارمنستانی»، گویش به کار رفته در دوبیتیها� «باباطار» را، با گویش معاصر «یهودیان همدان»، نزدیک دانسته اند؛ بارها در شهر «همدان» به دیدار مزار ایشان رفته، و ساعتها آنجا به دوبیتیهای ایشان گوش جان سپرده ام؛ روانشان هماره شادمان * مو آن رندم که نامم ب�� قلندر، نه خون دیرم نه مون دیرم نه لنگر چو روژ آیه، بگردم گرد گیتی، چو شو گرده، به خشتی وانهم سر * ببندم شال و میپوش� قدک را؛ بنازم گردش چرخ فلک را بگردم آب دریاها سراسر؛ بشویم هردو دستِ بینم� را * تن محنت� کشی دیرُم خدایا؛ دل حسرت کش� دیرُم خدایا ز شوق مسکن و داد غریبی؛ به سینه آتشی دیرُم خدایا * دلی دیرم خریدار محبت، کزو گرمست بازار محبت لباسی دوختم بر قامت دل، ز پود محنت و تار محبت * نپرسی حال یار دلفکارت؛ که هجران چون کند با روزگارت ته که روزو شوان در یاد مویی؛ هزارت عاشقه با ما چه کارت * یکی برزگری نالان در ای�� دشت؛ به خون دیدگان آلاله میکشت همی کشت و همی گفت: ای دریغا؛ بباید کشت و هشت و رفت از این دشت * بهار آیو به صحرا و در و دشت؛ جوانی هم بهاری بود و بگذشت سر قبر جوانان، لاله رویه؛ دمی که گلرخان آین به گلگشت * شب تاریک و سنگستان و من مست؛ قدح از دست من افتاد و نشکست نگه دارنده اش، نیکو نگه داشت؛ وگرنه صد قدح، نفتاده بشکست * محبت آتشی در جانم افروخت؛ که تا دامانِ محشر، بایدم سوخت عجب پیراهنی بهرم بریدی؛ که خیاطِ اجل، میبایدش دوخت * ز دست دیده و دل، هر دو فریاد؛ که هر چه دیده بیند، دل کند یاد بسازم خنجری، تیغش ز فولاد؛ زنم بر دیده، تا دل گردد آزاد * یکی درد و یکی درمان پسندد؛ یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران؛ پسندم آنچه را، جانان پسندد * دلا خوبان، دلِ خونین پسندند؛ دلا خون شو، که خوبان این پسندند متاع کفر و دین، بیمشتر� نیست؛ گروهی آن، گروهی این پسندند * هرآنکس عاشق است از جان نترسد؛ یقین کز بند و از زندان نترسد دلِ عاشق، بود گرگِ گرسنه؛ که گرگ، از هی هیِ چوپان نترسد * تاریخ بهنگام رسانی 02/12/1399هجری خورشیدی؛ 09/10/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
For someone who went around with nothing on his body save a thin lioncloth, it is entirely understandable that he found grief like an extra garment he needed to cast off. Baba Tahir "Oryan" - The Naked - is an earliest personification of the love-afflicted wandering dervish that would be regularised in the following generations of mystics throughout the Islamicate world. The source of his afflictions is shrouded in mystery, since very little is known of his life except that he lived in the first half of the 11th century, spurned ordinary life, survived on alms and wild fruits, and went around towns and cities chanting his quatrains to great acclaim.
By him who knoweth grief, may grief be told.
Unlike Hindu ascetics who took pride in their complete rejection of the material world and who were revered among ordinary folks for extreme austerity, Baba Tahir was not pleased with his lifestyle, called himself 'a nomad,' 'a fanatic tramp,' and an 'idle scamp' who wanders aimless by day and night, with 'a stone as his pillow' and 'the moon his lamp,' and so paints his self-profile of a wandering dervish in an unfavourable light.
What flame-singed moth’s as blundering as I? On such a madman who would waste a sigh? Even the ants and serpents have their nests, But I have not a ruin where to lie.
The few quatrains in which he denounces himself as a wastrel and laments on his condition led some historians to believe that he might have been an ordinary working class man who had fallen on hard times. The relative absence of stock Sufi imagery in his poems strengthens the view but the religio-philosophical undertones, and more than that, the force and edge of his voice, which stands quite in contrast to that of a man resigned to bewailing his fate, betrays sharp intellect and a high degree of erudition.
O thou who dost possess no less, no more, Of heavenly knowledge than of tavern-lore, And that is—nothing! Oh, canst thou expect Aught from a world thou never wouldst explore?
If Japanese poets excelled in subtle understatement, their Persianate counterparts, in general, took pride in creating forceful verses with dynamic action and outlandish imagery. It would be a couple of centuries before Persian poetics matured into the highly stylised forms and double and triple-barreled imagery it's known for, but we still get something like this in Baba Tahir's poems:
Out hunting, when a falcon, once I went; Sudden an arrow through my wing was sent. Be warned, O heedless wanderer! by me, Against the height the strongest bows are bent.
The stretched bow about to shoot an arrow through the falcon is no longer just a scene of hunting. It has transformed into an image of a lowly thing bent to its limits to pay obeisance to a high being, even when secretly it tries to harm it. Fantastic!
The object of most quatrains is the proverbial Beloved, whether it is divine (haqeeqi) or earthly (majazi), and most of the quatrains express a yearning for unification with the beloved tempered by the impossibility of such an eventuality.
Thy pictured beauty, Love, ne’er leaves my heart, Thy downy cheek becomes of me a part, Tightly I’ll close mine eyes, O Love, that so My life, before thine Image, shall depart.
But although he's determined, the simile employed in the following quatrain suggests he's trying in vain.
I’m a green log fresh cut from off the tree, O heart of stone, thou burnest not for me,� Though who, indeed, expects a stone to burn? But I must smoulder till I kindle thee.
These translations or renderings in Victorian English, published in fin de siècle Britain, were the first ever to be attempted. It is a proof of the popularity of Edward FitzGerald's mid-19th C rendition of Omar Khayyam's rubaiyat that many a quatrain poet was translated in a similar style in the decades that followed. I like the translators' approach: they tried to remain true to the literal meaning while clothing it in an idiom acceptable for that age, and one which endeavours to reproduce the originals in a matching scheme of rhyme and metre than simply offer prose versions.
December '16
The burial place of Baba Tahir Oryan in Hamadan, Iran.
دلی دیرم خریدار محبت، کزو گرمست بازار محبت لباسی دوختم بر قامت دل، ز پود محنت و تار محبت باباطار عنوان: دو بیتی های بابا طاهر همدانی؛ پیشگفتار: حسین الهی قمشه ای؛ خط نستعلیق: اسماعیل نژاد فرد لرستانی؛ مشخصات نشر: تهران، نشر علم، 1368، در 200 ص، از نسخه ی مرحوم فروغی در قطع جیبی
همیشه فکر میکردم به خاطر لهجه شاید نتوانم بخونم یا ازش خوشم نیاد تا اینکه یه مستند چند روز پیش دربارش دیدم،مشتاق شدم کتابو بخرم،اتفاقا برعکس نظر من شعراش خیلی روون و بدون پیچیدگی خاصی است اصلا خصوصیت دوبیتی هم همینه..
قلم بتراشم از هر استخوانم،،مرکب گیرم از خون رگانم بگیرم کاغذی از پرده دل،،نویسم بهر یار مهربانم
به دنیا دل نبنده هر که مرده،،که دنیا سربه سر اندوه ودرده به قبرستون گذر کن تا بوینی،،که دنیا با رفیقونت چه کرده
فلک،در قصد آزارم چرایی؟ گلم گرنیستی، خارم چرایی؟ تو که باری ز دوشم برنداری،،،میان بار،سربارم چرایی؟
شب تاریک و سنگستان مو مست قدح از دست مو افتاده و نشکست نگه دارنده اش نیکو نگهداشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکست *** لاله کاران دگر لاله مکارید باغبان دو دست از گل بدارید اگر عهد گلان این جو که دیدم بیخ گل برکنید و خار بکارید *** به گورستان گذر کردم کم و بیش بدیدم حال دولتمند و درویش نه درویشی بخاکی بی کفن ماند نه دولت مند برد از یک کفن بیش *** فلک نه همسری داره نه هم کف بخونریزی کسی اصلا نگفت اف همیشه شیوه و کارش همینه چراغ دودمانی را کند پف *** از آن روزی که مارا آفریدی بغیر از معصیت چیزی ندیدی خداوندا بحق هشت و چارت ز مو بگذر شتر دیدی ندیدی *** شوم ار شام یلدا تیره تر بی درد دلم زبو دردا بتر بی همه دردا رسن آخر بدرمون درمان درد مو خود بی اثر بی
ساده، لذت بخش بابا طاهر هریان همدانی شاعر قرن پنجم هجری قمری است. لقب عریان به این دلیل به او نسبت داده می شد چون از علایق دنیا دست کشیده بود. به علت کمبود اطلاعات درباره ی زندگی وی برخی او را معاصر با پادشاهی طغرل بیک سلجوقی و برخی نیز معاصر با آل بویه و همزمان با شیخ الرئیس ابو علی سینا می دانند. شهرت اصلی وی به واسطه ی دوبیتی های زیبا و عارفانه اوست. از خصوصیات این دوبیتی ها این است که به زبان محلی لری سروده شده و از این لحاظ در کبت قدیمی به این اشعار فهلویات ( اشعار به لغت پهلوی) نام داده اند. تاریخ وفات وی در اواسط قرن پنجم هجری قمری در شهر همدان بود است.
شعرهایی از کتاب: اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ/ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند/ در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
مکن کاری که پا بر سنگت آیو/ جهان به این فراخی تنگت آیو چو فردا نامه خوانان نامه خوانند/ تو وینی نامه خود ننگت آیو
هرآنکس عاشق است از جان نترسد/ یقین که از بند و از زندان نترسد دل عاشق بود گرگ گرسنه/ که گرگ از هی هی چوپان نترسد
اگر دستم رسد بر چرخ گردون/ از او پرسم که این چین است و آن چون یکی را میدهی صد گونه نعمت/ یکی را نان جو آلوده در خون
از آن روزیکه ما را آفریدی/ بغیر معصیت چیزی ندیدی خداوندا بحق هشت و چارت/ ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
شب تاريك و سنگستان و من مست قدح از دست من افتادو نشكست نگه دارنده اش نيكو نگه داشت وگرنه صد قدح نفتاده بشكست * *** از آن روزي كه مارا آفريدي به غير از معصيت از ما نديدي خداوندا به حق هشت و چارت زما بگذر,شتر ديدي نديدي
باباطار تماما احساسه. مثل عمو،دایی،بابابزرگ خوشزبون� میمون� که یه حجره توی بازار داره، نمازشو هم میخون� اما دغدغه� اصلیش گلها� دم در خونه� و بچهخواهرهاش�. دوبیتیه� اغلب حقیقتا فولکان� ساده� عمیق و پرتکرار. شاعر دوبیتی دلش تنگه، جهانش محدوده، زبانش محدوده، شاید عرض این زبان دویست کلمه بیشتر نباشه. باباطار تنهاست. خیلی. خیلی.
دو بیتی های بابا طاهر بسیار دلنشین و ساده است و واقعا از خوندنشون لذت می بریم. بیشتر اشعار در گلایه و ناله از معشوق و رسم زمانه و فراغ هست و فراوان در ترانه های سنتی ایران به کار رفته. مخصوصا استاد شجریان که بسیاری از دو بیتی ها رو اجرا کرده اند.
عزیزون از غم و درد جدایی به چشمونم نمانده روشنایی گرفتارم بدام غربت و درد نه یار و همدمی نه آشنائیی
دو بیتی های باباطار بسیار ساده و صمیمی است. هرچند که در اصالت انتساب آن به وی جای شک و شبهه همچنان باقی است؛ اما آنچه که از خواندن این اشعار به ذهن مخاطب متبادر می گردد 2 موضوع عشق و مرگ است که مضمون اصلی اشعار وی می باشد.
وقتی که میگوید : چو شو گیرم خیالش را در آغوش، سحر از بسترم بوی گل آیو. این را کسی می گوید که به آوارگی شهره است، و حتی می گوید که مار و مور لانه دارند و من ندارم : همه مارون و مورون لانه دیرن، من دیوانه را ویرانهای� نه و حالا این آدم که شاید هیچ وقت هیچ بستری را تجربه نکرده است و هیچ گاه جا و مکانی نداشته، چنان لطافتی داشته، چنان خیالش به پرواز در می آمده است که با خیالِ محبوب، سحر از بسترش بوی گل می آمده است.
نقل به مضمون از شهرام ناظری - سخنرانی شنبه 9 خرداد 94
حد فاصل انقلاب تا اميرآباد، توي اتوبوس دانشگاه، بيش از نيمي از دو بيتي ها رو خوندم و در راه خانه باقي ابيات يكي از خلوصانه ترين و ساده ترين نگاه هاي عرفاني بين همه ي عرفا رو داشت
بلا رمزی ز بالای ته باشد جنون سری ز سودای ته باشد بصورت آفرینم این گمان بی که پنهان در تماشای ته باشد ------------------------------------- شاید خنده دار باشه، من این دوبیتی رو که خوندم یاد فیلم دزدان دریایی کارائیب افتادم. توی اون فیلم عشق یک دزد دریایی معروف به تجسم انسانی یه الهه اقیانوس ها به اسم کالیپسو روایت میشد. این الهه بازتاب همون ویژگی دریاها بوده از نظر دزدان دریایی، سرکش و پرخطر و غیرقابل پیشبینی و همین چیزها هم در نظر اون دزد دریایی این الهه رو زیبا کرده بود.
باباطار هم میگه بلا و جنون (و یه جای دیگه قضا و قدر) از جنبه های زیبایی معشوقش هستن و مشکوکه که خدا هم یک جایی یواشکی همینجوری خیره شده به معشوق ایشون. توی چهار تا مصرع.