آقا قاسم سر پهلو به آسمان نگاه میکرد. یاد خدا افتاد. سوزن چشمها را به آسمان دوخت: "بقربونت! پس تو براچی ساکت همون بالا وایساده� و هیچی نمیگی. پس تو راضی هستی هرکی که خوبه هی به اذیت باشه و هرکی که مخلوقو خراب و ضایع و نابود میکنه هی دلش خوش باشه؟. مکث کرد و تیر سوزنها� چشمه� تیزتر شد: "خدائی"، اگه این باشه میخوام نباشه."