صادق زیباكلام مفرد در سال ۱۳۲۷ درمحله بازارچه آب منگول تهران متولد شد. وی استاد علوم سیاسی، نگارنده و دانشور ایرانی با گرایشها� اصلاحگرایان� و نوآزادیخواهان� است. او دکترای علوم سیاسی از دانشگاه برادفورد دارد و هماکنو� استاد تمام دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد است.
تألیفات: ما چگونه، ما شدیم: ریشهیاب� علل عقب ماندگی در ایران، صادق زیبا کلام، تهران: روزنه غرب چگونه غرب شد؟ (چاپ اول: ۱۳۹۵) هاشمی بدون رتوش: پنج سال گفتگو با هاشمی رفسنجانی، صادق زیبا کلام، فرشته سادات اتفاق فر، تهران: روزنه جامعهشناس� به زبان ساده، صادق زیبا کلام، تهران: روزنه مقدمها� بر انقلاب اسلامی، صادق زیبا کلام، تهران: روزنه فرهنگ خاص علوم سیاسی (دربرگیرنده کلیه اصطلاحاتی که به «ایسم» ختم میشون�)، حسن علیزاده، صادق زیبا کلام (مقدمه)، تهران: روزنه سنت و مدرنیته: ریشه یابی علل ناکامی اصلاحات و نوسازی سیاسی در ایران عصر قاجار، صادق زیبا کلام، تهران: روزنه از دموکراسی تا مردم سالاری دینی: نگرشی بر اندیشه سیاسی شریعتی و زمانه او، صادق زیبا کلام، تهران: روزنه تحولات سیاسی و اجتماعی ایران ۱۳۲۰–۱۳۲۲� صادق زیبا کلام، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهه� (سمت) قربانیان، وقایع نگاری فرازها و فرودهای جنبش نوخاسته اصلاحات، صادق زیبا کلام، امیرهوشنگ شهلا، تهران: قطره آذری غریب، صادق زیبا کلام، نصیر عبادپور (به اهتمام)، تهران: بیدگل نهادها و اندیشهها� سیاسی در ایران و اسلام، حمید عنایت، صادق زیبا کلام (مصحح)، تهران: روزنه از هانتینگتون و خاتمی تا بن لادن: برخورد یا گفتگو میان تمدن ها؟، صادق زیبا کلام، تهران: روزنه مبانی علم و سیاست، مرتضی صادقی، جواد شفیعپور� حسین عنایت مهدی، صادق زیبا کلام (زیرنظر)، تهران: رهپویان شریف افلاطون، توماس هابز، جان لاک، جان استوارت میل و کارل مارکس: پنج گفتار در باب حکومت، صادق زیباکلام، تهران: روزنه ایران در عصر نادر، مایکل اکسورتی، صادق زیباکلام (مترجم)، سیدامیر نیاکویی (مترجم)، تهران: روزنه گفتن یا نگفتن کتاب توهم توطئه هاشمی رفسنجانی و دوم خرداد عکسهای یادگاری با جامعه مدنی یادداشتها� انقلاب
هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکده� حقوق و علوم سیاسی میشو� و از پلهها� قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاوردهان� بالا میروم� بیاختیا� احساس میکن� که افضل را دومرتبه میبین�. احساس میکن� عنقریب افضل با پاهای نیمهفلج� در حالی که دو دستی طارمیه� را گرفته و دارد به سختی پایین میآی� با من سینهبهسین� خواهد شد. نمیدان� در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه میآم� چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوه� مرگش میاندیش� ترسی جانکاه با آمیزها� از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیما� سراپای وجودم را میگیر�
"من کاری به مسائل سیاسی ندارم، اما جامعه ای که "افضل" آن برود و کمک ممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزن انگیز و احمقانه ای اولویت هایش را گم کرده است."
همیشه برایمان از اراده ی آدم ها، از زندگی سخت اندیشمندان، از جادوی تلاش گفته اند، همه ما قصه ی کسانی را شنیده ایم که زیر نور تیر چراغ برق درس خوانده اند، کسانی که روزها کار کرده اند و شب ها درس خوانده اند، با فقر و فلاکت جنگیده اند تا رشد کنند، با وجود پدری معتاد و مادری گریان هدف چیده اند برای خودشان و بسیار قصه های دیگری از این دست. و در واقع همیشه به ما دروغ گفته اند! نه به خاطر اینکه چنین آدم هایی وجود خارجی نداشته باشند ( هرچند که هیچوقت در محیط پیرامونمان این اشخاص را نمی بینیم ولی اجازه بدهید باز درصدی برای وجودشان قائل شویم )، به خاطر اینکه هیچوقت آدم های شکست خورده بولد نمی شوند، به خاطر اینکه هیچوقت استعداد تلف شده ی هیچکس بر سر زبان ها نمی افتد، هیچ کس نمی گوید شرایط محیطی و روانی بد چن هزار نفر را به زیر خاکِ جان کندن هرروزه فقط برای بقا میبرد و درمقابل چند نفر می توانند در این شرایط رشد کنند و بر سر زبان ها بیفتند؟ گفتن یک در هزار حقیقت، یک دروغ است.
حالا این کتاب را برای چه دوست می دارم؟ برای اینکه روایتی است از شکست ساده و معمولی یک استعداد که اتفاقا اگر با دقت محیط پیرامونمان را رصد کنیم احتمالا موارد مشابه بسیاری را ببینیم، روایتی است از آن روی سکه قهرمانی ها. روایت فرد با استعدادی که مجبور شده کارمند بشود! به اندازه ی داستان های پر سوز و گداز قهرمان های موفقیت ارزش قصه گویی ندارد، هان؟ حتی این برای ما یک شکست هم تعریف نشده! اما برای "افضل" ها می تواند باشد، مثل شکستی که اگر فردی مثل "مصدق" صرفا یک کارمند میشد به وجود می آمد، چرا اصلا از چهره ها بگوییم، مثل شکستی که یک مهندس بالقوه ی خودروسازی مشغول در اداره ی گاز فلان شهرستان هرروز تجربه میکند! حتی فکر میکنم تنها شانس زندگی "افضل" این بوده که زودتر از موعد میمیرد، قبل از اینکه فرصت این را داشته باشد که رخت سیاه عزای استعدادش را بپوشد و به سر کار برود، قبل از اینکه در همان رخت با پدرش صحبت کند، مادرش را ببوسد، شاید به تکالیف خواهرش برسد، هرروز اسنادی را امضا کند و با همکارانش خوش و بش کند، و شب ها در همان رخت سیاه به آرزوهایش، به بیهودگی و به شکست فکر کند و سعی کند که صبور و راضی باشد.
اصن شبیه داستان نیست و یه خاطره ی نویسنده س !درست ارزش ادبی نداره!درست ولی همین که قصه افضل داستان دوری نیست..اشناست و ملموس و خیلی نزدیک...و همین که افضل های سیستم اموزشی دانشگاهی این مملکت بسیارند به خوندنش می ارزید ...
یه کلیشه به سبک کلیشه های معمول! دغدغه استاد رو درک می کنم (با این که جاهایی اغراق آمیز به نظر میاد)، ناراحتی های شاگرد رو هم همینطور. اما قصه مایه و محتوای چندانی نداره.
نمیش� گفت که داستان کوتاه خوبیه. اما گزارش جالبی درباره زندگی یکی از شاگردان خوب زیباکلامه. زندگی شاگردی که تلف میش� توی سیستم دانشگاهی و درنهایت به شکل تراژیکی جونش� از دست مید�. ماجرای مستندی داره.
یه قصه� کوتاه در مورد یکی از دانشجوهای محبوب صادق زیباکلام. طبیعتا نباید از زیباکلام انتظار داشت که یه اثر بینق� و حتی کمنق� داستانی بنویسه. دو سه پاراگراف اول داستان سر و شکل یه شروع خوب رو داره. اما رفته رفته زیباکلام با حلاوت راوی رو کنار میزن� و خودش رو میشون� جاش. ایرادهای ویرایشی و نگارشی کار حتی برای من که زیاد توی ویرایش وارد نیستم عذابآو� بود . به همه� اینه� اضافه کنید نقل قول استاد رو از برشت! بله برشت گفته در انتظار گودو
اما ... اما این قصه رو باید خوند. به چند دلیل. اولا اینکه خیلی کوتاه هست و بیشتر از نیم ساعت وقتتون رو نمی گیره. دیگه اینکه کمتر استادی هست که حاضر بشه ریسک حرف زدن در مورد نقایص نظام دانشگاهی رو بپذیره و طبیعتا خوندن این کار فرصت خوبی برای ماست. دیگه این که به جای خوندن این همه از ریویوی من می تونستید برید تو لینک پایینی و حداقل نصف قصه رو خونده باشید :
کتاب دغدغۀ خوبی دارد و درد خوبی را نشان میدهد� دردِ نخبگانی که در که دانشگاه خرج اَعطینا میشون� اما خب کار داستانیِ محکمی نیست و قصۀ چندانی ندارد و در فرم لنگ میزن�
آذری غریب داستان خیلی از ادمای دهه پنجاه به بعد در ایرانه ، هنوز که هنوز وقتی صحنه تصادف و برخورد اتوبوس با افضل رو به یاد میارم تمام مو های بدنم سیخ میشن� و هربار که دوباره این داستان رو میخونم و به آخرش میرسم غم تمام وجودم رو میگیره . کاش بدور از همه� بازی های سیاسی و جناحی به این کتاب نگاه کنیم و یکبار دیگه کتاب رو بخونیم ...
بیش از داستان تلخ نخبههای� که به سرنوشت افضل دچار میشون� آنچه در این کتاب توجه مرا جلب کرد، نحوهٔ یاد بازماندگان یا اطرافیان از نخبههای� است که روزی ذهنی درخشان داشتند و مشاهدهٔ زوالشا� مجموعها� از خشم و نفرت و حسرت را در نزدیکانشا� برانگیخته است. آدمهای� که نه فراموش میکنن� و نه کنار میآین�. آدمهای� که به تعبیر نویسنده «سروته زندگیشا� خلاصه میشو� در مشتی قاب عکسها� کهنه و انبوهی از خاطرات رنگ و رورفته� گذشته. خاطراتی نیمهمحو� نیمهمبهم� نیمهتاریک� نیمهواقعی� که در کنار پنجره� دیوار بلندِ میان رویا و واقعیتهایشا� تلنبار شدهان�. آدمهای� که شخصیتها� جالب زندگیشا� یا رفتهاند� یا در سینه� قبرستان خفتهاند� یا دیگر نیستند، یا اساسا معلوم نیست که از اول وجود داشتهان� یا نه؟ آدمهای� که به تعبیری با یادها و آدمهای� که نیستند، زندگی میکنن� و فقط صدای گذشتهه� را میشنون�.»
بعضي روايت ها بايد ماندگار شوند. بعضي روايت ها برشي از زمانه هستند كه بسياري از ويژگي هاي آن زمانه را در خود دارند. اين روايت ها ممكن است در يك وبلاگ كم خواننده, در ستون يك روزنامه كم تيراژ, در يك شبكه اجتماعي يا در مقدمه ي يك كتاب دانشگاهي منتشر شوند. خودشان به تنهايي شايد آن قدر درخشش ادبي نداشته باشند. اما به طرز درخشاني نماينده ي زمانه ي خودشان هستند. اين كتاب زيباكلام هم در زمره ي همين آثار است. آن پست وبلاگي و آن يادداشت كوتاه و پيام شبكه هاي اجتماعي ممكن است به فراموشي سپرده شوند و تاريخ از دستشان بدهد. ولي زيباكلام كار خوبي كرد و مقدمه ي يكي از كتاب هايش را به كتابي جداگانه تبديل كرد تا روايت منتخبش از زمانه را ماندگار كند. از اين منظر خوشم آمد. ولي خب اين كتاب به تنهايي درخشان نيست... اگر مجموعه اي از روايت هاي اينچنيني مي بود درخشان مي شد... روايت هايي از هرز رفتن دانشجويان بااستعداد اين بوم و بر...
کتاب درباره� مرگ یکی از دانشجویان معلول زیباکلام است. نویسنده دوست دارد کتاب را بدون هیچ تحلیل و ...، اثری حول محور «جامعه شناسی نخبهکش� در ایران» معرفی کند.