What do you think?
Rate this book
166 pages
First published January 1, 1973
و من، پرتاب شده در سال هتل، در برابر دیوار شیشها� بزرگی که از خیابان بارانزد� جدایم میکن�. و صحنهها� پشت شیشه در چالهها� آب و مه و سایهها� خاکستری و فروچکیده از خوابها� غمباری که بالافاصله پس از بیداری فراموش میکن� و همیشه از همین خوابه� میپر�... و حس تلخی تو را میفرساید� حس کوچ همه چیزهای زیبایی که در لحظه� هوشیاری به سرعت از میان میرون�.
از وطن گریختم تا از رنجها� آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم، اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد
نامه� در سرم درهم میشون� ولی تصویر یکیس�: بدبختی بی حد و حصر. وقتی کودکان پابرهنه را با آن تنها� نحیف مثل گنجشکان گرسنه� زمستان دیدیم، با خشم و کینه سگها� چاق و نازپروردها� را به یاد آوردم که صاحبانشان آنه� را در برابر مغازهها� قصابی میبستن� و خود بهترین قطعات گوشت را برایشان جدا میکردن�.