What do you think?
Rate this book
302 pages, Paperback
First published January 1, 1948
گور بابای هرچی ژرفاندیشی�. گور باباش و لعنت بهش. من مشکلی با فکرکردنِ سبک و گازمانند و ابروار ندارم. فکرکردن باید خیلی ریزتر از رقیقتری� گازها باشه، واسه اینکه بتونه از لای درزهای واقعیت به دنیای ناشناختهه� نفوذ کنه، چون واقعیتِ حقیقی از اونجا شروع میشه� از سرزمین کوتولهه� و اژدها؛ بچه که بودیم بدون اینکه متوجه باشیم این رو میدونستی�. وقتی توانایی انجام کارهای غیرمنطقی رو از دست دادیم، این واقعیتِ حقیقی و غیرواقعی رو هم گم کردیم. راه برگشتی وجود نداره، راه پیش و راه بالا و راه پایین هم وجود نداره... یه جاهایی فقط، اونه� بهشکل� گذرا، میتونی� این واقعیت سخت و صلب رو از هم بپاشیم. چون تو بهترین حالتش فقط یه خطای بصریه.
نوشتن کار ناراحتکنندهایه� عزا گرفتن؟ دلیلش اینه که خودشون رو وقف یه واقعگرایی� غیرقابلانعطا� و مالیخولیایی کردن. انگار هنر چیزیه که با واقعیت سر و کار داره! هنر با رویا سر و کار داره! باشه شما بگو توهّم! [..] تو شعر هم همینه. بیشترِ این میرغضبها� ژرفاندی� نمیتون� حتی یه شعر بنویسن. اگه هم بنویسن، یه مشت افکار عمیقن که گیر وزن و قافیه�.شعر جادوی کلماته، تجلی و طنینه، یا به قول رمبوی جوان، نمایش نادیدهه� و شنیدن ناشنیدههاس�. فکر کردن به فراترها یاددادنی نیست. تفاوت اینجاست؟ این واقعگراه� کارگرهای خشک و مقرراتیا� هستن، بهشون گفتن نبوغ یعنی سختکوش�. شعارشون کار و تجربهگرایی�. بقیه، رویابافها� خیالپردازها� غیرواقعگراه� سرشون به خلسه و از خودبیخودشد� گرمه. هرچیز دیگها� غیر از کار اونه� خرحمالی بیارزش�! ولی من نباید انقدر موعظه کنم.
ملت ما بیشترشون افسرده و مستأصلَن. اگه دنبالِ دلایل احتمالی ترشروییشو� بگردیم، جوابها� مختلفی میشنوی�. همۀ جوابه� برمیگرد� به نداشتن. یا پول ندارن یا وقت ندارن یا سلامتی ندارن تا شاد و سرحال و راضی باشن. حتی با این سه تا دارایی هم حالشون بهتر نمیشه، چه بسا بدتر هم بشه. انگار اون موقع همۀ دلایل واقعی رو واسه سرخوردگی دارن، چون دیگه هیچ کمبودی ندارن. افسردگی� واسهشو� شده عادت. از سر عادت غمگینَن. و این عادته� حالا دیگه واسهشو� مقدسَن.
اومدیم، تمامِ عمر داریم از بین میری� و نقش بر آب میشی�. درنتیجه نباید مدام جوری رفتار کنیم که انگار واقعی هستیم. ما باید همونجو� که واقعاً هستیم رفتار کنیم، یعنی غیرواقعی. والنتین گفت: همیشه نمیش�... دردْ واقعیه.
"من یه آدم واحد نیستم. درسته که در ظاهر هستم، ولی هرچی تو باطن خودت جلوتر بری، به آدمها� بیشتری میرس�. بنابراین من آدمها� زیادی هستم، نمیدون� چند تا هستم، فقط هم مردهای متفاوت تو یه کالبد نیستم، زن هم هستم. بچه� و دیوونه هم بینشو� پیدا میشه، فهرستش طولانیه."
میبین� باد چطور توی برگه� افتاده؟ عشق رو هم همینجو� باد میبر�.
شاید نزدیکبینه� رغبتی به دیدن دورها ندارن و به دیدن دوروبرِ خودشون قانعَن.