سناپور در سال ۱۳۳۹ در کرج بهدنی� آمد. درسخوانده� رشتهٔ منابع طبیعی است اما از همان ابتدا به نوشتن و روزنامهنگار� روی آورد. در آغاز فعالیت داستاننویسیا� برای کودکان و نوجوانان مینوش�. پسران دهکده (۱۳۶۹) و افسانه و شب طولانی (۱۳۷۳) حاصل این دوران است. سپس به روزنامهنگار� روی آورد و در روزنامه همشهری و زن و حیاتن� و چند نشریه دیگر شروع به همکاری کرد. مدتی هم بر کار گردآوری و چاپ داستانها� مجلات گردون و کارنامه نظارت داشت. اولین رمانا� نیمهٔ غایب را در ۱۳۷۸ منتشر کرد. این رمان برای او جوایز مختلفی را به ارمغان آورد و در مدت یک سال شش بار تجدید چاپ شد.[۱:] در سال ۱۳۸۰ کتابی در شناخت زندگی و آثار هوشنگ گلشیری به نام همخوانی کاتبان تالیف و منتشر کرد. او هماکنو� مشغول تدریس داستاننویس� است.
داستان دربردارنده ی عناصر و الگویی بسیار آشنا و البته بسیار استفاده شده است؛ پسرِ بی چیز و دختر دارا! و علاقه ای که این میان شکل می گیرد(کاری نداریم که هیچ منطق یا حتا بی منطقی یی هم نمی تواند این رابطه را توضیح بدهد!). شخصیت ها همه آشنا هستند و حتا شخصیت پردازی ها با بهره از تیپ هایی ست که برای همه آشنا و در دسترس است. خلافکارهای موفرفری و نمایشگاه دار و البته چاق و کم تحرک. بی رحم و چاقوکش و کت و شلواری! همه ی اینها را در ده صفحه ی اول می خوانیم و اما چرا داستان را ادامه می دهیم؟ به گمانم تنها چیزی که خواننده را می تواند پیش ببرد، ضرباهنگِ تعریف است. گویی تنها هنرِ نویسنده بهره از ایده ی تعریف در حرکت است(این را از زنده یاد احمد محمود وام گرفته ام اینجا). اما آنقدر قصه شلخته و رو است که این ایده عملن راه به هیچ جا می برد. نمی دانم چرا نویسنده دست به نوشتن چنین داستانی برده است. چرا چاپش کرده و چرا ما می خوانیمش؟! گویی او کارش این بوده که قصه ای را به گونه ای بسیار بی مایه جلا بدهد و کارِ ما هم اینکه بخوانیم و بدانیم که چقدر داستان نویس نداریم این روزها. باری اگر مقصود، تنها جلا دادن به جمله ها بوده باشد که خب شاید موفق بوده وگرنه که به گمانم راه به بن بست رفته است دوم بهمن ماهِ سیاهِ 1397 خورشیدی
بهترین و منصفانه ترین توصیفی که درباره این رمان میتوا� داشت، این است: بامداد خمار، نسخه 2011
نه شخصیته� پخته هستند و نه سیر روایت ماجرا منطقی است و نه حتی یک پایان بندی مناسب دارد. علتِ عاشق شدن سمانه اصلا مشخص نیست و از آن بدتر علت عاشق شدن داوود! نویسنده هم هیچ نیازی نمی بیند که در این زمینه توضیحی به خواننده بدهد
سبک نوشتار و قلم آن هم چنگی به دل نمیزن� و تنها چیزی که مخاطب را برای ادامه ماجرا ترغیب میکند� فهمیدن فرجام ماجراست که آن هم در واقع وجود ندارد؛, یعنی پایانی باز و بدون توضیح اضافه
این اولین کتابی بود که از حسین سناپور میخواند� و با این وضعیت بعید است دیگر به سراغش بروم
یکی از بهترین کتابها� آقای سناپور که متاسفانه قدر دانسته نشد و زیر بار سلیقه معیوب فضای نشر کتاب مدفون شد. به نظرم دود یکی از سینماییتری� رمانها� تاریخ ادبیات فارسی است، هرچند قلم منحصر به فرد آقای سناپور باعث شده که در عین قصهگوی� این رمان، وجه بارز ادبی آن نیز پا بر جا بماند.
جای خالی این شیوه از قصهگوی� در ادبیات داستانی ایرانی به شدت خالی است و گمان میکن� لب بر تیغ مسیری بود که باید پی گرفته میشد� شاید باید گفت حتی سلیقه کتاب خوانی در کشور ما نیز نیازمند تلنگر است
از وقتی که هجده سالم بود و با “ویرا� میآی� و � نیمه غایب� و “ب� گارد باز� آقای سناپور اون همه لذت برده بودم، چند قرن گذشته که امروز نتونستم کتاب لب بر تیغ رو حتی تموم کنم، هنوز هم ایشون یکی از بهترین نویسنده های عصر معاصره و اگه تکنیک و بلد بودن زبان فارسی و لحن کتاب نبود شاید همون بیست سی صفحه هم نمیتونستم پیش برم. دلم از این کلیشه نوشتن ایشون گرفت ش� جز معدود کتابهایی که نخونده رهاش کردم.
اول، سلامی کنیم خدمت ویراستار عزیز بخاطر زندهگ� و خستهگ� و تازهگ� و ازمابهترو� و و و...
دوم هم خدمت آقای سناپور، البته بنده هیچ کتاب دیگری از ایشون نخوندهام� اما خب متاسفانه این کتاب عادی و سطحی� و سینماییشو�( البته در حد شبکه چهار یا نهایت یک) با تناقضها� زیادی که در شخصیته� پیدا میش� و همچنین شخصیتپرداز� ضعیف و داستانی که اصلا حرف خاصی برای گفتن نداشت و نه احساستی رو به غلیان در میاورد و نه نکته اخلاقی داشت و نه هیجان انگیز بود تجربه شیرین و خوشآیند� برام از آب در نیومد.
اگر این همه پیچیدگی و سختخوا� شدنِ عجیبوغری� و عمدی توی این کتاب نبود، به نسبت اینکه 160 صفحه هست و کلا حدود سه ساعت وقت میگیر� خوندنش، شاید شاید مثلا 2 میداد� بهش. اما این متن و نگارش و ویرایش عجیب باعث میشه که با همون یک ستاره و i did not like it باهاش خداحافظی کنم.
متن: «سر چرخاند. بود. همان توی درگاهی. اما مثل شبح، مثل مرده. بیتکا� و حرف. اگر خیره نبود، میگف� حتمی شبحش است.» (:| اخوان ثالثه مگه ؟!)
البته شخصیت داوود جالب بود(شبیه لیوای در اتک آن تایتان). امید است که شاید توی بازنویسیها� بعدی و بعدی و بعدی کتاب بیشتر و بهتر بهش پرداخته بشه و داستان دلچسبتر� از آب در بیاد.
تنها چیزی که بعد از تموم کردن کتاب به ذهنت می رسه اینه که " خوب که چی؟". شخصیت ها کاملا نپخته است. مثل بیشتر نویسنده های مرد، نویسنده کاملا در شرح احساسات یک زن از زبان خودش ناتوان بوده( و واقعا نمی دونم چه اصراریه که این کار رو بکنن). حتی در جایی از کتاب که مادر نگران از دیر کردن پسرش داره با خودش حرف می زنه، تا وقتی اسم زن رو ننوشته، شما فکر می کنید این پدر خانواده است که از نگرانی نمی تونه بخوابه و نه مادر. کتاب روان است ولی شاید بیشتر باید روی کتاب کار می کرد. بیشتر اون رو می پروراند. در مجموع به نسبت کارهای قبلی نویسنده، این کتاب ناامید کننده است.
از این کتاب فقط 20 صفحه خواندم اما حتی یک جمله از آن اشتیاق ادامه مطالعه را در من ایجاد نکرد. فضای داستان را دوست نداشتم و برایم جذاب نبود، پس ادامه ندادم.
کتابو میگیری دستت یهو پرت میشی تو فضای دهه پنجاه. اونجایی که پسرا با موتور سر گذر، دختر مورد علاقه شون رو زیر نظر میگرفتن و تیزی داشتن و دعواهای خونین میکردن. من از اینکه یکی تو این دور و زمونه بتونی کتاب به سبک فیلمارسی های قدیم و با ادبیات کوچه بازاری بنویسه خیلی خوشم اومد ولی خب نویسنده کتاب ادعا میکنه این کتابش دقیقا داره مساله روز جامعه رو مطرح میکنه و این چیزیه که خیلی ازش سر درنیاوردم.
اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم شرط میبندم اگر قرار بود از رو داستان فیلم بسازند شخصیت داوود رو به بهروز وثوق میدادند و در نهایت یه سناریو متوسط بود برای فیلم فارسی
این روزها سوزن مطالعه من گیر کرده روی کارهای حسین سناپور و این کار متوسط رو به ضعیف رو هم ازش خوندم . چه لزومی داره انقدر سخت بنویسی آقای سناپور. قصه که موضوع دندانگیر� ندارد لااقل روانت� مینوشت�
حالا یاد گرفته بود فحش هم بدهد. یاد گرفته بود شر باشد. شر را دیده بود. یاد گرفته بود چیزها یک وقتی باید داغان شوند. وقتش که رسید. وقتی خوب پر از شر شدند، باید داغان شوند و شرشان بریزد بیرون. شر نباید زیادی توی تنِ آدم بماند. شر از کجا توی تن سمانه رفته بود؟ توی تن خودش از کی و کجا رفته بود؟ از جایی نرفته بود. توی هوا بود. توی سلام و احوال پرسی، توی این جا نرو و آن جا برو…تو� سرِ وقت سرِمیزِ شام آمدن و توی خودِ شام و تویِ خودِ عزیزم دوستت دارم و توی همه چیز و همه جا بود�
رمان چندان جالبی نبود. قصه کلی داستان که چندان باورپذیر نبود، و صحنه های داستان هم هرچند در هر صحنه چیزهای خوبی می شد دید، اما انسجام کلیش اصلا راضی کننده نبود. شاید مهم ترین نکته کتاب، نثر بعضی جملات و تکه ها بود، اما در کل اصلا آنقدرها که بهمن فرمان آرا از این کتاب تعریف کرده بود، خواندنی نبود.
داستانش هم جذاب بود ببيني آخرش چي ميشه هم يه جورايي انگيزه خوندن يه ٢٠ صفحه آخرو نداشتي سبك نوشتار وتوصيف و فضاسازي يه مقدار رو مخم بود به نظرم نيمه غايب بين كاراي حسين سناپور بهتر از اين بود
داوودِ از یک خانواده بزنبهاد� جنوبشهر� خاطرخواهِ سمانه� از یک خانواده متمول شمالشهر� است. داوودِ چاقوک� و امیر و دارودسته� شرخرش و سیروس متمول و دخترش سمانه و فرنگیس که زنبابا� سمانه است و آقای ثقفیای� که شرکتی دارد که این و اونی مثل سیروس را تلکه میکن�.
همینه� را قروقاطیِ هم که بکنید قصها� میشو� شبیه همان داستان� شِبه� فیلمفارس� رضاموتوری و دشنه و...
اگر این است؛ که انگاری است. چرا #حسین_سناپور همان داستانها� تکراری را بهانه� رُمان خودش کرده است؟
انگاری قصد نویسنده، بازنویسی همان قصه بوده است. گویی با خودش در رقابت بوده است که آیا از عهده� بازنویسی همین قصه� مکرر برمیآی� یا نه؟ میتوان� آنر� به شیوها� نسبتن مدرن روایت کند؟ میتوان� از پسِ بازسازی آن شخصیته� بربیاید؟ میتوان� زبان و لحنِ آن همه بزن بهادر و قاتل را خلق کند؟
#حسین_سناپور، گویی در این کتاب، صرفن دنبال همینه� بوده است. فُرم و شکل روایت برایا� مهمت� از خودِ داستان بوده است. یک تمرینی بوده است برای نویسنده تا بتواند به لحن و زبان خاصِ خود شخصیتها� داستان را بازسازی کند.
شخصیته� از پسِ روایت به سبک و سیاقِ پازلچین� شکل میگیرن�. اطلاعات قطرهچکان� و در دل روایته� بدست میآی�. شخصیته� به روش مستقیم وصف نمیشون� که در اطلاعاتی که در جای جایِ کتاب از زبان تک تک شخصیتها� درگیر بازگویی میشوند� شکل میگیرن�.
سناپور با احاطه� کلی به قصه� کتاب، تنها بدنبال این بوده است که بتواند این قصه� مکرر را به بهترین شکل ممکن و با اختصارِ تمام و پرهیز از زیادهگوییهای� مرسوم، روایت کند. گویی این آغاز راهی بوده است که او چه از جهت خودِ داستان و چه از جهتِ سبک و لحن روایت، در کتابها� بعدیا� به اوجِ آن دست مییاب�.
میشو� گفت که این کتاب یک دستگرم� و به نوعی سیاهمشق� نویسنده، برای رسیدن به قلههای� بوده است که در کتابها� بعدیا� از جمله دود و خاکستر و آتش بدان دست مییاب�. #نشرچشم
متفاوت ترین کار سناپور، کاری که نوشتنش شهامت بسیار می خواهد. با متر و معیار این روزها شاید جور در نیاید ولی در صد سال داستان نویسی ایران کدام متر و معیار پایدار مانده است؟ داستان زنده بود و نفس می کشید. می تواند طلیعه ژانری از داستان نویسی ایران باشد که نیازش احساس می شود. اگر قدرش دانسته شود.