Hassam bercerita tentang tunangannya, " Wanita ini adalah seorang bintang terkenal! Tipe Eropa dan sangat kaya." Ya, wanita itu mengingatkanku pada salah seorang wanita yang ada dibuku ramping, pendek, dengan bulu mata bermaskara tebal, serta bibir dan kuku-kukunya berwarna merah. Roknya model Paris yang paling mutakhir, cincin permata teronggok dijarinya. Sedangkan Hassam, teman-teman 'Kuli'.
Adapun Don Juan, ia adalah orang kaya baru, birokrat muda. Mengenakan pakaian abu-abu dan celana panjang yang agak longgar model Charleston, model yang sudah ketinggalan kira-kira enam tahun. Rambutnya basah oleh minyak rambut. Cincinnya terbuat dari permata palsu, dan kukunya bercahaya kerena dimanikur.
Don Juan yang seorang eksekutif muda ini sangat pandai mempesona wanita. Awalnya, ia dan tunangan Hassam hanya berdansa. Namun dansa ini pun berkelajutan...Bukan main cemburunya Hassam. Don Juan yang bermodalakan bualan-bualan dan aksesoris palsu ini benar-benar berhasil memperdayai tunangannya.
Iranian author who introduced modernist techniques into Persian fiction. He is considered one of the greatest Iranian writers of the 20th century.
هدایت از پیشگامان داستاننویس� نوین ایران و از روشنفکران برجسته ایرانی بود. برترین اثر وی رمان بوف کور است که آن را جزو مشهورترین آثار ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهان�. حجم آثار و مقالات نوشته شده درباره نوشتهها� نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیانگر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، آثاری از نویسندگان بزرگ را نیز ترجمه کردهاس�. صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است
Don Juan of Karaj, Sadegh Hedayat تاریخ نخستین خوانش: روز دهم ماه نوامبر سال 2005 میلادی عنوان: دون ژوان کرج = دن ژوان کرج؛ نویسنده: صادق هدایت؛ اصفهان، صادق هدایت، 1384، در 25 ص؛شابک: 9649547799؛ موضوع: داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی - سده 20 م متن داستان کوتاه دن ژوان کرج اثر صادق هدایت نمیدانم چطور است بعضی اشخاص به اولین برخورد، جان در یک قالب میشوند، به قول عوام جور و اخت میآیند و یکبار معرفی کافی است برای اینکه یکدیگر را هیچوقت فراموش نکنند، در صورتیکه برعکس، بعضی دیگر با وجودیکه مکرر بهم معرفی میشوند، و در مراحل زندگی سر راه یکدیگر واقع میگردند، همیشه از هم گریزان هستند، میان آنها هرگز حس همدردی و جوشش پیدا نمیشود، و اگر در کوچه هم بهم بربخورند، یکدیگر را ندیده میگیرند. دوستی بی جهت، دشمنی بی جهت! حالا این خاصیت را میخواهند اسمش را سمپاتی یا آنتی پاتی بگذارند، و یا در اثر مغناطیس، و روحیه اشخاص بدانند، یا نه. آنهائیکه معتقد به حلول ارواح هستند، دورتر رفته، میگویند که این اشخاص در زندگی سابق خودشان، روی زمین دوست، و یا دشمن بوده اند، و باین جهت نسبت بهم متمایل و یا از هم متنفرند، ولی هیچکدام از این فرضیات، نمیتوانند به آسانی معمای بالا را حل بکند. این کشش و جوشش ناگهانی نه مربوط به خصایل روحی است، و نه ربطی با محاسن جسمانی دارد. باری، یکی ازین برخوردهای عجیب، چند شب پیش برایم اتفاق افتاد. شب عید نوروز بود، تصمیم گرفته بودم، برای احتراز از شر دید و بازدیدهای ساختگی، و خسته کننده، سه روزه تعطیل را بروم جای دنجی پیدا بکنم، و برای خودم لم بدهم. هرچه فکر کردم، دیدم مسافرت دور صلاح نیست. بعلاوه وقت هم اجازه نمیداد، از اینرو قصد مسافرت کرج را کردم. بعد از تهیه جواز، سرشب بود، رفتم در کافه ژاله نشستم. سیگاری آتش زدم و در ضمن اینکه گیلاس شیر و قهوه خودم را آهسته آهسته مزمزه میکردم، و به تماشای آمد و شد مردم مشغول بودم، دیدم آدم تنومندی از دور، به من اظهار خصوصیت کرد، و به طرفم آمد. دقت کردم، دیدم حسن شبگرد است. ده سال شاید بیشتر میگذشت که او را ندیده بودم، و غریبتر آنکه هردومان یکدیگر را شناختیم. بعضی صورتها کمتر تغییر میکند، بعضی بیشتر عوض میشود، صورت حسن عوض نشده بود. همان صورت خنده رو و ساده بود، ولی نمیدانم چه در حرکات و لباسش بود، که ساختگی و غیرطبیعی بنظر میآمد. مثل اینکه خودش را گرفته بود. من تا آنشب اسم خانواده اش را نمیدانستم، او خودش بمن گفت در مدرسه، فقط باو حسن خان میگفتند. در حیاط مدرسه موقع بازی و تفریح، حسن خان چهره زردنبو، استخوان بندی درشت، و حرکات شل و ول داشت، و به لباس خودش هیچ اهمیتی نمیداد، همیشه یخه اش باز، و روی کفشهایش خاک نشسته بود، و همان حالت لاابالی به او بیشتر میآمد، و رویش میافتاد. اما خیلی زود عصبانی میشد، و خیلی زود هم خشمش فروکش میکرد و نمیدانم چرا اسمش را «حمال» گذاشته بودند از این جهت بیشتر طرف تفریح و آزار بچه های موذی واقع میشد. من همیشه از او دوری میکردم، مثل اینکه اختلاف مبهم و نا معلومی بین ما وجود داشت. ولی حالا با حالت مخصوص خودمانی که آمد سر میز من نشست، آن اکراه دیرینه، و بیدلیل را مرتفع کرد، و یا گذشتن زمان این تباین مجهول را خود بخود از بین برده بود. اما فرقی که کرده بود حالا چاق، خوشحال و گردن کلفت شده بود، و از آنهائی بود که دور خودشان تولید شادی میکنند به محض ورود، به پیشخدمت کافه، دستور داد برایش عرق آوردند. گیلاسهای عرق را پی در پی بالا میریخت، و در اثر استعمال عرق، یکجور خوشحالی موقت باو دست داد. ولی بواسطه شهوترانی زیاد، بیش از سنش شکسته بنظر میآمد، و خطی که گوشه لبش میافتاد، ناامیدی تلخی را آشکار میکرد، چیزی که غریب بود، به سر و وضع خود، خیلی پرداخته بود، اما جار میزد که ساختگی است، همین توی ذوق میزد. هر دقیقه برمیگشت و در آینه کراوات خودش را مرتب میکرد، هرچه بیشتر کله اش گرم میشد، بیشتر صورتش بچه گانه و حالت لاابالی قدیم را بخود میگرفت. بالاخره، بدون مقدمه به من گفت که مدتی است عاشق زنی شده، یعنی یک نفر آرتیست شهیر، یکسال بود اونو از دور دوستش داشتم ولی جرات نمیکردم عشق خودم رو بهش اظهار بکنم، تا اینکه همین اواخر یه طوری پیش آمد کرد، که بهم رسیدیم. من پرسیدم : عاشق موقتی یا خیال داری بگیریش؟ پاسخ داد: اگر حاضر بشه که با من زندگی بکنه البته که میگیرمش. چیزی که هس مخارجش زیاد میشه. هر شب که با هم یه کافه میریم، ده پونزده تومن رو دسم میگذاره. اما من از زیر سنگم که شده پیدا میکنم. چیزی که هس، روی اصل عاشقیس، بشرط اینکه از همین روابط سابق خودش دس بکشه، میدونی بردمش منزلمون به مادرم معرفیش کردم مادرم گفت: بیا تو خونه ی ما بمون اون گفت: دشمنت مییاد اینجا تو چار دیوار خودشو حبس بکنه. با این وضع ماهی دویست و پنجاه تومن خرج پانسیون، دویست و پنجاه تومن خرج هتل و دانسینگ رو دسم میگذاره. فردا شب بیا همینجا اونم با خودم مییارم. ببین چطوره فردا شب من در کرج هستم راسی میگی؟ برای نوروز میری کرج؟ خودت تنها هسی؟ چطوره، منم اونو ورمیدارم میام. راسش نمیدونسم چه کار بکنم. وانگهی خرجش کمتر میشه. بعلاوه تو مسافرت به اخلاق همدیگه بهتر آشنا میشیم مانعی نداره ولیکن جواز جواز لازم نیس من صد مرتبه بی جواز کرج رفته ام. جواز نمیخواد. حالا فرداشب حریکت میکنی صبح ساعت نه دم دروازه قزوین هستم، از اونجا راه میافتیم منم میام - درست سر ساعت نه با هم میریم. پس من میرم بضعیفه خبر بدم که خودش رو آماده بکنه من از این اظهار صمیمیت ناگهانی و دروغ و دونگهائی که برایم نقل کرد تعجب کردم. بالاخره از هم جدا شدیم و قرارمان برای صبح شد. فردا صبح سر ساعت نه حسن با معشوقه اش آمدند. خانم مثل نازنین صنم توی کتاب بود: لاغر، کوتاه، مژه های سیاه کرده، لب و ناخن های سرخ داشت. لباسش از روی آخرین مد پاریس بود، و یک انگشتر برلیان بدستش میدرخشید، و مثل اینکه خودش را برای مهمانی شب نشینی آراسته بود. همینکه خانم اتومبیل فرد کهنه را دید وحشت کرد و گفت : من بخیالم اتومبیل شخصیس. من تا حالا با اتومبیل کرایه سفر نکرده بودم. بالاخره سوار شدیم و اتومبیل به طرف کرج روانه شد حق به جانب حسن بود، از او جواز نگرفتند. جلو مهمانخانه «عصر جدید» پیاده شدیم. هوا خنک بود و پالتو میچسبید. مهمانخانه ظاهرا عبارت بود از یک باغچه گر گرفته، با درختهای تبریزی دراز سفید و یک ایوان دراز که یک رج اطاق سفید کرده، متحدالشکل داشت، مثل اینکه از توی کارخانه فرد در آمده باشد. هر اطاقی سه تخت فنری با شمد و لحاف مشکوک داشت و یک آینه سر طاقچه گذاشته بودند. پیدا بود که اطاقها را برای مسافران موقتی ترتیب داده بودند. چون اگر کسی در یکی از آنها خودش را محبوس میکرد بزودی حوصله اش سر میرفت. چشم انداز جلوی ایوان، یک رشته کوه کبود بود و گنجشکهای تغلی (فربه) جا افتاده که از سرمای زمستان جان به سلامت برده بودند، با چشمهای کلاپیسه شده و پرهای کز کرده، مثل اینکه از نسیم بهاری مست شده بودند، بی اراده روی شاخه های تبریزی جست میزدند، و یا از در و دیوار بالا میرفتند، بطوری که سر و صدای آنها تولید سرگیجه میکرد. ولی همه اینها روی هم رفته یک حالت سرمستی و ییلاقی به مهمانخانه میداد که بدون لطف و دلربائی نبود همینکه اطاقهایمان معین شد و گرد و غبار اتومبیل را از خودمان گرفتیم، من رفتم در ایوان قدم میزدم و منتظر حسن و خانمش بودم. یکمرتبه ملتفت شدم، دیدم از ته ایوان، یکنفر بمن اشاره میکند، نزدیک که آمد او را شناختم. این همان جوانی بود که هر شب در کافه «پروانه» پلاس بود و در آنجا به او معرفی شده بودم. و رندان به طعنه اسمش را «دن ژوان» گذاشته بودند. از این جوانهای مکش مرگ مای معمولی، و تازه بدوران رسیده ی اداری بود لباسش خاکستری، شلوار چارلستون گشاد مد شش سال قبل پوشیده بود. سرش غرق بریانتین بود و یک انگشتر الماس بدلی بدستش که ناخنهای مانیکور شده داشت برق میزد. بعد از اظهار مرحمت گفت که : «سه روز است در کرج مانده و خیال دارد امشب به تهران برگردد» قدری یواشتر گفت : «برای خاطر یک دختر ارمنی اینجا آمده بودم، امروز صبح رفت»؛ در اینوقت. حسن و خانمش مثل طاوس مست از اطاق خارج شدند. من ناچار، دن ژوان را به آنها معرفی کردم. بعد باهم رفتیم دور میز نشستیم. حسن و خانمش ظاهرا از این مسافرت راضی و خشنود بودند. خانم روی دوش حسن میزد و میگفت: «ما اصلا یه جور سمپاتی بهم داریم. همچنین نیس؟ راسی برای شما نگفتم، یه برادر دارم مثل سیبی که با حسن نصب کرده باشن. اما از وقتیکه زن گرفت از چشمم افتاد! نمیدونین چه آفتی رو گرفته، من بالاخره مجبور شدم خونه ام رو جدا بکنم. صمیمیت و اخلاق خوب رو من خیلی دوس دارم... قربون یکجو اخلاق خوب»؛ گیلاسهای خودمان را به سلامتی خانم بلند کردیم. دن ژوان پاشد رفت از اطاق خودش یک گرامافون با چند صفحه آورد و شروع کرد به صفحه زدن. بعد بدون مقدمه خانم را برقص دعوت کرد، نه یکبار نه ده بار، من ملتفت نگاههای شرر بار حسن بودم که دندان قروچه میرفت و ظاهرا بروی مبارکش نمیآورد بعد از ناهار، تصمیم گرفتیم که برویم قدری هوا خوری بکنیم. از جاده چالوس، گردش کنان روانه شدیم. در راه، دن ژوان آهسته بمن گفت: «امشب هم میمونم»، بعد هم مثل این که سالهاست خانم را میشناسد، با او گرم صحبت شد! از همه چیز و از همه جا اطلاع داشت. و حکایتهای جعلی هم برای خانم نقل میکرد، بطوری که فرصت نمیداد که ما دو نفر هم اظهار حیاتی بکنیم! حسن مثل اینکه تصمیم فوری گرفت، رفت کنار خانم که چیزی بگوید. ولی خانم باو تشر زد و گفت: «سرت رو بالا بگیر، این لک روی لباست چیه؟»، حسن هراسان خودش را کنار کشید. دن ژوان پالتوی خودش را درآورد روی دوش خانم انداخت. من نزدیک به آنها شدم. دن ژوان، رودخانه گل آلود کنار جاده، و درختهائی که از دور مثل چوب جارو از زمین در آمده بود، نشان میداد و میگفت: «چقدر خوبه آدم بیاد اینجور جاها زندگی بکنه! این هوا، این رودخونه، این درختا، که برای یه ماه دیگه جوونه میزنه. شب مهتاب آدم بیاد کنار رودخونه یه گرامافون هم داشته باشه � حیف شد که دوربین عکاسیم رو جا گذاشتم»؛ از آبادیهای نزدیک، مردهای دهاتی که لباس و آجیده ی نو پوشیده بودند، و بچه ها با لباسهای رنگارنگ درآمد و شد بودند. خانم اظهار خستگی کرد. دن ژوان کنار رودخانه محلی را نشان داد. رفتیم روی سنگها نشستیم. آب گل آلود رودخانه باد کرده بود، زنجیر وار موج میزد و گل و لای را با خودش میبرد. جلو نظرمان را تپه های خاکی و یک رشته کوه سرمازده گرفته بود . هوا نسبتا گرم شده بود . دن ژوان لباسش را در آورد و در تمام مدتی که آنجا نشسته بودیم، از معشوقه خودش و عطر کتی، عشق و ناموس و رقص قفقازی صحبت میکرد. و خانم با دهن باز به حرفهای صد تا یه غاز او گوش میداد. حرفهای پوچ احمقانه، مثلا میگفت: «یه شلوار ��زین بهترداشتم، هفته پیش رفتم با یکی از رفقا سوار هواپیما شدم. وقتی که خواستم پائین بیام پام گرفت به سنگ زمین خوردم. سر زانوم پاره شد این شلوارو خیاطی لوکس بیست و پنج تمن برام دوخته بود. تمام پام مجروح شده بود. درشکه سوار شدم رفتم مریضخونه آمریکائی پیش ماکتاول. اون گفت: خدا بهت رحم کرده، اگه کنده زانویت ضربت دیده بود چلاق میشدی. سه روز خوابیدم، خوب شدم، اما ازون بالا، شیروونی خونه ها آنقدر قشنگ پیدا بود! خونیه خودمونم ازون بالا دیدم. گنبد مسجد سپهسالار هم پیدا بود. آدما مورچه شده بودن. اما وقتیکه هواپیما پائین مییاد، دل آدم هری تو میریزه!...»؛ بالاخره، بعد از رفع خستگی، بلند شدیم و بطرف کرج برگشتیم. حسن و دن ژوان که سر دماغ و شنگول بودند، رنگ قفقازی سوت میزدند. خانم آمد برقصد پاشنه کفشش ور آمد خانم تکرار میکرد: «این کفشو دو هفته پیش از باتا خریده بودم!» دن ژوان که حاضر خدمت بود، با یک قلبه سنگ، پاشنه کفش را درست کرد. در حالیکه خانم با دستش باو تکیه کرده بود حسن بمن ملحق شد و بر خلاف آنچه در کافه بمن اظهار کرده بود گفت: «اینم واسیه من زن نمیشه؟ باید ولش بکنم. من نمیتونم تنگه اش را خورد بکنم. خونه مون که بند نمیشه هیچ، میخواد آزادم باشه، خیلی آزاد»؛ نزدیک غروب که وارد مهمانخانه شدیم، چند بطری عرق، گرامافون و مخلفات جوربجوری روی میز را پر کرده بود دن ژوان گرامافون را بکار انداخت و پی در پی با خانم میرقصید. حسن پکر و عصبانی خون خونش را میخورد و به شوخی باو گوشه و کنایه میزد که خالی از بغض نبود، میگفت: «جون ما راسش رو بگو، عاشق معشوقه ما شدی؟ بگو دیگه، ما طلاقش میدیم؛ دن ژوان یک صفحه ویلون احساساتی گذاشت، آمد روی تختخواب نشست و گفت: «به! من خودم نومزد دارم، تو گمون میکنی..!»، از کیف بغلش عکس دختر غمناکی را درآورد. میبوسید و به سر و رویش میمالید و درچشمهایش اشک حلقه زد، مثل اینکه گریه توی آستینش بود احساس رحم خانم بجوش آمد، بلند شد و رفت پیش دن ژوان نشست. حسن برای اینکه از رقص دن ژوان با خانمش جلوگیری بکند از پیشخدمت ورق بازی خواست و دن ژوان را دعوت به بازی بلوت کرد. آنها مشغول بلوت دونفری شدند. ولی خانم که سر کیف بود و قر توی کمرش خشک شده بود، گویا برای لج بازی با حسن، رفت یک صفحه گذاشت و مرا دعوت به رقص کرد. در میان رقص حس کردم که خانم دست مرا فشار میداد و به من اظهار علاقه میکرد و دو سه بار صورتش را به صورت من چسبانید. حسن فرصت را غنیمت دانسته بود، در بازی دق دلی و دلپری خودش را سر دن ژوان خالی میکرد. جر میزد، داد میکشید، عصبانی شده بود. همینکه رقص تمام شد، خانم رفت و یک سیلی آبدار به حسن زد و گفت: «بروگمشو! این چه ریختیه؟ عقم نشست. برو گمشو، عینهو یه حمال!»؛ حسن با چشمهای رک زده باو نگاه میکرد و بغض بیخ گلویش را گرفته بود. بی اراده دستش را برد که کروات خودش را درست بکند، ولی یخه اش باز بود. دن ژوان از بازی استعفا داد و دوباره با خانم شروع به رقص کرد. من زیر چشمی حسن را میپائیدم: دیدم بلند شد، از اطاق بیرون رفت. دن ژوان یک صفحه تانگو گذاشت حسن وارد اطاق شد، نگاهی باطراف انداخت، آمد دست مرا گرفت از اطاق بیرون کشید. حس کردم که دستش میلرزید: زیر چراغ گاز ایوان، رگهای شقیقه هایش بلند شده بود، چشمهایش باز و لب پائیینش ول شده بود. درست به ریخت لاابالی، زمانیکه او را در مدرسه دیده بودم، درآمده بود. همینطور که دست مرا گرفته بود بریده بریده گفت: «دیشب که تو بمن گفتی، من بخیالم فقط با تو هستم، تقصیر تو شد که اونو بمن معرفی کردی! خوب تو دیده و شناخته بودی، اما اون بی اجازه ی من با زنم میرقصه. این خلاف تمدن نیس؟ تو بهش حالی کن که این اداهای لوس بچگونه رو از خودش در نیاره. انگشتر بدلی خودشو به رخ زن من میکشه، میگه ده هزار تمن برای معشوقه ی خودم خرج کرده ام! عاشق میشه، پای گرامافون گریه میکنه. بخیالش من خرم. وقتی که میرقصه چرا از من اجازه نمیخواد؟ همه اینها رو من میفهمم، من از اون زرنگترم. منم خیلی از این عاشقیهای کشکی دیدم. ببین تو اونو بمن معرفی کردی، میدونی این زن زیاد آزاده، من میدونستم که نمیتونم زیاد باهاش زندگی بکنم، ولی همین الان من میرم دیگه اینجا بند نمیشم»؛ ی بابا! یکشب هزار شب نمیشه. حالا برو یک مشت آب به سر و روت بزن، از خر شیطون پائین بیا. عرق خوردی پرت میگی. ونگهی شب اول ساله بد شگونی میشه؛ ولی جواب من، اثر بدی کرد، مثل چیزی که حسن آتشی شد، به عجله رفت در اطاق خودش، از توی کیف خانم پول برداشت، به پیشخدمت مهمانخانه دستور داد که یک اتوموبیل دربست برای شهر حاضر بکند، چون خیال داشت فی الفور حرکت بکند. اتفاقا در حیاط مهمانخانه یک اتومبیل ایستاده بود. دیوانه وار دور خود را نگاه کرد و رفت بالای سر شوفر خواب آلود، او را بیدار کرد و گفت: «همین الان باید برم شهر، هرچی میخوای میدم. زود باش!»؛ حسن یخه پالتوش را بالا کشید. رفت توی اتومبیل فرد نشست. شوفر چشمهایش را میمالید و بطرف اتومبیل میرفت. من بشوفر گفتم: «بیخود میگه، مست کرده برو بخواب»؛ شوفر هم از خدا خواست و برگشت که بخوابد. یکمرتبه خانم حسن متغیر، اخمهایش را در هم کشیده، آمد دم اتومبیل رو کرد به حسن، و گفت: «خاک تو سرت! تو اصلا آدم نیسی، مرده شور ریخت حمالت رو ببرن!»؛ رویش را بمن کرد: «از اولم من براش احساس ترحم داشتم نه عشق، این لایق زنی مثه زن برادرم بود»؛ دوباره به حسن پاشو، پاشو بیا اینجا تو اطاق، باید حرفمو با تو تموم بکنم. میخوایی منو اینجا سر صحرا بگذاری؟ خاک تو سرت بکنن! حسن به حال شوریده بلند شد، رفت در اطاقش، روی تخت خواب افتاد، دستها را جلو صورتش گرفت. هق وهق گریه میکرد و میگفت: «نه، نه، زندگی من بیخود شده � من میرم شهر � من زندگیم تموم شده � منو دیوونه کردی � باید برم، دیگه بسه!� تا حالا گمون میکردم زندگی من مال خودم نبوده، مال تو هم هس. نه � سر راه پیاده میشم، خودمو از بالای دره پرت میکنم � دیگه بسه!»؛ حسن نه تنها جملات معمولی، جملات معمولی رمانهای پست عشق آلود را، تکرار میکرد، بلکه بازیگر آنها شده بود. این آدم ظاهرا کله شق که از من رو در بایستی داشت، و سعی میکرد خودش را سیر و کهنه کار و غد جلوه بدهد، یکمرتبه کنترل خود را گم کرد. موجود خوار و بیچاره ای شده بود، که عشق و ترحم از معشوقه اش گدائی میکرد. اینهمه توده گوشت مچاله شده، شکنجه شده که مثل کوه روی تخت غلتیده بود، درد میکشید !؛ یکنوع درد خودپسندی بود و در عین حال جنبه ی مضحک و خنده آور داشت. در صورتیکه خانم به برتری خودش مطمئن بود، فتح خود را به آواز بلند میخواند. به حال تحقیرآمیز دستش را به کمرش زده بود، و میگفت: «برو گمشو، احمق! نمیدونسم تو انقد احمقی»، رویش را بمن کرد: «نگاهش بکنین ، عینهو یه حمال! آقا به اصرار من یه خورده سر و وضعش رو تمیز کرد. به بینین به چه ریختی افتاده! من نمیدونسم انقد احمقه وگرنه هرگز نمیومدم، افسوس. تو مسافرت اخلاق خوب معلوم میشه! به بینین چطور افتاده رو تختخواب؟ این حالت طبیعیشه. اگه جون بجونش بکنن حماله. چه اشتباهی کردم! خوب شد زودتر فهمیدم، من هرگز نمیتونم با این زندگی بکنم!»؛ با دستش حرکت تحقیر آمیزی کرد که مفهومش «خاک تو سرت» بود. حسن هق هق گریه میکرد، همینکه من دیدم کار به جای نازک کشیده از اطاق بیرون آمدم و آنها را تنها گذاشتم. رفتم در اطاق دن ژوان، دیدم همه چیزها ریخته و پاشیده، سوزن به ته صفحه رسیده، تق و تق صدا میکند. دن ژو ان با رنگ پریده، سیاه مست، روی تخت افتاده بود. من تکانش دادم. او گفت: «چه خبره ؟ دعواشون شده؟ تقصیر من چیه؟ خودش بمن اظهار علاقه کرد گفت : تورو دوس دارم، نه، گفت بتو سمپاتی دارم. این حسن مثه حمالاس. دس منو تو رقص فشار میداد و دوبارم ماچم کرد. من هیچ خیالی براش نداشتم. یه موی نومزدمو نمیدم هزار تا از این زنا بگیرم. ندیدی پیش از اینکه بلوت بازی بکنم رفتم بیرون؟ برای این بود که جای سرخاب لب خانومو از رو صورتم پاک بکنم»؛ نه، باین سادگی هم نیس، آخر منم میدیدم اوه آش دهن سوزی نیس که، حکایتش مثه حکایت همین زنهای عفیفس که اول فرشته ی ناکام، پرنده بیگناه، مجسمه ی عصمت، و پاکدامنی هسن. انوخت یه جوون سنگدل شقی پیدا میشه. اونارو گول میزنه! من نمیدونم! چرا انقدر دخترای ناکام گول جوونای سنگدل رو میخورن و برای دخترای دیگه عبرت نمیشه. اما همین خانوم هفتا جوون جنایتکارو لب چشمه میبره و تشنه برمیگردونه..؛ دن ژوان نسبت به قضایائی که مربوط به او میشد، ککش نمیگزید و کاملا برایش طبیعی بود. من فهمیدم که حرفهای بی سر و ته، اداهای تازه به دوران رسیده، اطوارش، دروغهای لوس و تملقهای بیجائی که میگفت، قرت انداختن و خود آرائیش کاملا بی اراده و از روی قوه کوری بود که با محیط و طرز محیط او وفق میداد. او حقیقتا یک دن ژوان محیط خودش بود بی آنکه خودش بداند صبح در اتاقم را زدند، در را باز کردم، خانم حسن چمدان بدست وارد شد و گفت: «الان. من میرم قزوین پیش خواهرم. هیچ میدونین که حسن شبونه رفت؟ من اومدم از شما خداحافظی بکنم»؛ خیلی متاسفم ! ولی صبر بکنین با هم میریم حسنو پیدا میکنیم هرگز، من دیگه حاضر نیسم توی روی حسن نگاه بکنم. مرده شور ترکیبش رو ببرن! میرم پیش خواهرم. اون منو گول زد، آورد اینجا، بعد شبونه فرار میکنه!؛ بی آنکه منتظر جواب من بشود از اطاق بیرون رفت. پنج دقیقه بعد، دن ژوان با چمدانی که گویا فقط محتوی یک گرامافون بود، برای خداحافظی آمد دم اطاقم. من گفتم: تو دیگه کجا میری؟ من کار دارم باید برم شهر ، دیشبم بیخود موندم او هم خد احافظی کرد و رفت. علی ماند و حوضش! ولی من تعجیلی به رفتن نداشتم. گنجشکها با جار و جنجال، چشمهای کلاپیسه بیدار شده بودند. گویا نسیم بهاری آنها را مست کرده بود. من بفکر قضایای عجیب و غریب دیشب افتادم و فهمیدم که این قضایا هم مربوط به نسیم مست کننده بهاری بوده و رفقای منهم مثل گنجشکهای مست شده بودند بعد از صرف ناشتائی، به قصد گردش از مهمانخانه بیرون رفتم. دیدم یک اتومبیل لکنته، بدتر از اتومبیلی که ما را به کرج آورده بود، بزحمت و با سر و صدا، از جلو مهمانخانه رد میشد. ناگهان چشمم به مسافرین آن افتاد: از پشت شیشه دن ژوان و خانم حسن را دیدم که پهلوی هم نشسته گرم صحبت بودند و اتومبیل آنها به طرف جاده قزوین میرفت…� صادق هدایت تایپ: ا. شربیانی
دوستان� گرانقدر، هدفِ زنده یاد <صادق هدایت> از نوشتنِ این داستان، این است که در انتخابهایِ طرفِ مقابلِ خویش، چه برایِ دوستی و چه برایِ ازدواج، همه چیز را در نظر بگیرید و بیش از هر تلاش کنید تا خودتان باشید، اینکه خودتان را چیزِ دیگری نمایش دهید، شما را تبدیل به موجودی مصنوعی و شکننده میکند ---------------------------------------------- داستا� از آنجایی آغاز میشود که راویِ داستان، تصمیم میگیرد به جایِ آنکه دید و بازدیدهایِ کلیشه ای در نوروز را تحمل کند، چند روزی به کرج برود.. راوی در آنجا با همکلاسیِ دورانِ نوجوانی، یعنی حسن آشنا میشود.. ولی این حسن، با حسنی که او میشناخت و به او حسن حمال میگفتند، زمین تا آسمان تفاوت دارد حس� با دختری نوکیسه و عقده ای آشنا شده است که تنها چیزی که دختر دارد، کمی زیبایی میباشد.. حسن برایِ نگه داشتنِ این دختر، مجبور است، دار و ندارش را خرجِ تفریحاتِ گران قیمتِ دختر کند، تا بتواند ساعاتی را با این دخترِ عقده ای بگذراند حس� و راویِ داستان، تصمیم میگیرند تا تعطیلات در کرج را به همراهِ دوست دخترش کنارِ یکدیگر بگذرانند... ولی مشکل از زمانی آغاز میشود که جوانی آس و پاس و مکار با شهرتِ <دون ژوان> به جمعِ آنها اضافه میشود.. دون ژوان، بدونِ اجازهٔ حسن، با دوست دخترش میرقصد و دخت�� نیز به او پا داده و حتی بوسه هایی نیز به او میدهد.. کارهای دون ژوان و خیانتِ دوست دخترِ حسن، به اندازه ای تابلو و غیرِ قابلِ تحمل است که دیگر حسن نمیتواند آنها را تحمل کند و نسبت به این کارها چشم پوشی نماید عزیزانم� بهتر است خودتان این داستانِ کوتاه را خوانده و از سرانجامِ دردناکِ داستان آگاه شوید --------------------------------------------- امیدوار� از خواندنِ این داستان لذت ببرید �<پیروز باشید و ایرانی>
امروز در کتابخانه ام چشمم به مجموعه داستان های صادق هدایت افتاد و با خود فکر کردم بازخوانی داستانهای کوتاهش مرا دوباره به سالهای دبیرستان میبرد که ساعتها مجموعه رو میخوندم، از بین اونها مجموعه داستان سگ ولکرد رو انتخاب کردم، داستان دون ژوان کرج،داستان ریالیستی نوعی طنز درونش هست که صادق هدایت با انتخاب مناسب فضا و مکان و توصیفات مثل همیشه حیرت انگیزش خواننده رو جذب خودش میکند، داستان رو میشه هم طراز با شعر Don Juan, اثر Lord Byron نویسنده رمانتیک انگلیسی قرار داد، که طنزیست با همین نوع شخصیت و پلات. داستان دون ژوان کرج رو میشه اقتباسی از شعر لورد بایرون دانست، در کلام اخر، صادق هدایت یکی از اکادمیک ترین نویسندگان فارسی زبان به شمار میرود که همیشه آگاهی و مطالعه گستردهاش لااقل من یکی رو حیرت آور میکنه.
2.3 stars نمیدونم چرا وقتی این اثر رو خوندم یاد یکی از همکلاسیای دوران دانشگاه افتادم... سال 1382... پسری که تا دختری رو می دید( اون زمان روابط مثل الان آزاد نبود) شروع می کرد به ضایع کردن و دست انداختن دوستای پسر دیگه اش تا خودشو جلوی دخترا نشون بده و توجهشون رو جلب کنه
حسن( که خودش دستی تو دختر بازی داره) تو این داستان که انگار لقب حمّالی رو از کودکی با خودش حمل می کنه، عاشق یک دختری با موقعیت فرهنگی متفاوت از خودش میشود، دختری که حسن اینگونه او را معرفی میکند " خیلی فرنگی مآب، و دولتمند" ر و همین فرنگی مآبی هم کار دستش میدهد چون در سفری که به مناسبت نوروز به کرج می روند، اون زن که دنبال آزادی بود و به قول حسن " خیلی آزادی می خواد" با یک فردی که اسم مستعارش دوژوان هست آشنا میشه...� آشناییتی که، حسابی کفر حسن رو درمیاره ... دوژوان هم مثل همون همکلاسی ما تو دانشگاه همش دنبال جلب توجه دخترا و زنای مردم بود به خاطر همین شروع کرد به خالی بندی که مثلا سوار هواپیما شدم یا اینکه فلان لباس رو از فلان جا خریدم و شروع کردن به ارائه خدمات عاطفی به زن حسن.....ر حسن یک فردی هست که بین سنت و مدرنیته گیر کرده است.... خودش همه جوره روابط با زنها داره ولی همسرش که آزادی میخوهد باهاش مشکل داره.... اون تکلیفش با خودش معلوم نیست..... دوژوان هم به قول هدایت از اون آدمهایی هست که محصول و نتیجه استانداردهای اخلاقیه همین جامعه است.... این جامعه با این شرایط اخلاقی، محصولش همین ها میشه.. در جایی در انتهای داستان می گوید "" من فهمیدم که دروغهای لوس و تملق های بیجا که می گفت از روی کوری بود که با محیط او وفق می داد""""ر ظاهرا هدایت در این داستان ، نقدی به جامعه شبهه روشنفکری جامعه ایران در اوایل قرن چهاردهم شمسی داره.... او شخصیت افرادی را به تصویر می کشد که از لحاظ اخلاقی انسان هایی توخالی و پوچی هستند.....و نهایتِ هنرشان قاب زدن معشوقه دیگران است
مانند بیشتر آثار مجموعه سگ ولگرد این داستان نیز بر اساس روانشناسی شخصیت ها شکل گرفته و حرکت می کند به راستی همه شخصیت های هدایت مصادیق عینی از مردم اطراف ما هستند. راوی، خانم حسن، حسن و دون ژوان همگی کاراکتر واقعی دارند روابط این ها نیز به نحو منطقی توصیف شده. راوی همان دانای کل است که گویی از ماورای بوف کور خسته و پذیرفته برگشته خانم حسن دنباله درخشنده و پات سگ ولگرد است و دون ژوان نمادی از شرایط دهه بیست و سی ایران که به خوبی نشان می دهد نبض روزگار در دست نویسنده قرار دارد.
نمیدانم چطور است بعضی اشخاص به اولین برخورد، جان در یک قالب میشوند، به قول عوام جور و اخت می آیند و یکبار معرفی کافی است برای اینکه یکدیگر را هیچوقت فراموش نکنند در صورتیکه بر عکس بعضی دیگر با وجودیکه مکرر بهم معرفی میشوند و در مراحل زندگی سر راه یکدیگر واقع می گردند، همیشه از هم گریزان هستند، میان آنها هرگز حس همدردی و جوشش پیدا نمیشود و اگر در کوچه هم بهم بر بخورند ، یکدیگر را ندیده می گیرند . دوستی بی جهت ، دشمنی بی جهت ! حالا این خاصیت را میخواهند اسمش را سمپاتی یا آنتی پاتی بگذارند و یا در اثر مغناطیس و روحیه اشخاص بدانند یا نه . آنهائیکه معتقد به حلول ارواح هستند دورتر رفته میگویند که این اشخاص در زندگی سابق خودشان روی زمین دوست و یا دشمن بوده اند و باین جهت نسبت بهم متمایل و یا از هم متنفرند ولی هیچکدام از این فرضیات نمیتوانند به آسانی معمای بالا را حل بکند . ....
یادم هست داستان رو خیلی دوست نداشتم اما فیلمی از این قصه دیدم که خیلی بامزه و خنده دار بود. بازی ارژنگ امیرفضلی تو نقش دون ژوان و رقص و اداهاش خیلی شیرین بود ولی خب دون ژوان باید خیلی جذاب تر و پدرسوخته تر باشه
يك داستان كوتاه از نويسنده شهير كشورمان صادق هدايت... اين داستان روايتگر انسان هاى قشر متوسط جامعه ميباشد كه سعى در متجدد نشان دادن خود دارند. اين داستان از زبان اول شخص مفرد روايت ميشود و راوى شخصى است كه براى دورى از اداب و رسوم خسته كننده ديد و بازديد عيد ، قصد سفر به شهر كرج را دارد. در اين داستان راوى با حسن شبگرد دوست قديمى و همچنين معشوقه اش و در ادامه راه با دون ژوان كرج، از دوستان قديمى همراه ميشود.دون ژوان شخصى اغواگر زنان ميباشد و با هر نوع دروغ و كلك سعى در اغواى زنان و در اين داستان سعى در اغوا و فريب معشوقه حسن دارد. در نهايت و در پايان داستان، با معشوقه حسن شبگرد عازم قزوين ميشود در حالى كه حسن از روى عصبانيت شب قبل معشوقه خود را ترك كرده است. به نظر ميرسد كه صادق هدايت قصد دارد در اين دستان كوتاه با ترسیم دو شخصیّت زن آرتیست و دونژوا� به نقد انتقالِ ناموزون و مقلّدانه فرهنگ و تکنولوژی غرب به جوامع جهان سومی به ویژه جامعه ایرانی بپردازد.
دن ژوان کرج با یک نظر روانشناسی و یک اعتقاد دینی آغاز میشو�. راوی درباره� افرادی که همدیگر را میبینن� و بیدلی� جذب هم میشون� و یا بر عکس یکدیگر را دفع میکنن� میگوی�: «بعضی معتقدند بر اساس سمپاتی یا آنتیسمپات� جذب یا دفع میشون�. آنهایی هم که معتقد به حلول ارواح هستند دورتر رفته میگوین� که این اشخاص در زندگی سابق خودشان روی زمین دوست و یا دشمن بودهان� و به این جهت نسبت به هم متمایل و از هم متنفرند.» اما خود راوی که نظرش شاید به طور اتفاقی با نظر هدایت یکسان باشد معتقد است که: «کشش و جوشش ناگهانی نه مربوط به خصایل روحیست و نه ربطی به محاسن جسمانی دارد.» راوی در اواخر داستان اعتقاد ناتورالیستی خود را به وضوح نشان میده� و معتقد است که اتفاقات کل داستان بر پایه� نوعی جبر شکل گرفته است: «گویا نسیم بهاری آنه� را مست کرده بود. من به فکر قضایای عجیب و غریب دیشب افتادم و فهمیدم که این قضایا هم مربوط به نسیم مست کننده� بهاری بوده و رفقای من هم مثل گنجشکها� مست شده بودند.» این داستان از زاویها� خوشیها� موقت و پوچ و توخالی و شخصیتهای� را که به دنبال آن هستند نشان میده�. ابتدا نگاهی به حسن داشته باشیم، حسن از این گونه زندگی خسته شده بود و میخواس� تغییری اساسی در زندگی خود بدهد. دیگر نمیخواس� شهوترانی کند و لابد تصمیم گرفته بود که به زندگی امیدوار باشد. این بود که در پی تشکیل خانواده برآمده بود. اما روحیه� سنتی او، راه را به خطا رفته بود و در پی زنی بود که از هیچ نظر به او شبیه نبود و همین امر، جرقها� شده بود برای شکلگیر� چنین داستانی. در مقابل دن ژوان، حسن و نامزد او که شخصیتهایی نمایشی هستند و هر کدام به دنبال اهداف و اغراضی. میتوا� گفت که خودنمایی در دن ژوان از آنهای دیگر پررنگتر است. وی نماینده� آن دسته از افراد در جامعه است که با وجود توخالیا� فقط به وسیله� زبانش و نقش آفرینی ماهرانهشا� سعی در به دست آوردن مفتی آنچه در اطرافشان میبینن� و خوششان میآی� و هوس میکنن� هستند. در مجموع، دن ژوان کرج یک داستان اجتماعیست که البته به موارد عمیق دیگری از جمله مسئله� جبر و اختیار در لابه لای آن اشاره شده است. این داستان در مسافرت شکل میگیر� و ذات مسافرت، انسان را ناخودآگاه از دغدغهها� روزمره جدا میکن� و مانند پرندها� ما را بر بالها� خود مینشان� و به قسمتی از آسمان میبر�.
دُن ژوان کرج داستانِ کوتاهی از صادق هدایت است.شخصیت اصلی شبِ عید نوروز به قصدِ گذرانِ تعطیلات از تهران به کرج سفر می کند.در این سفر او با دوست قدیمی اش حسن و همسرش همسفر می شود و بعدا دن ژوان نیز به جمع آن ها می پیوندد.داستان،روایتِ اتفاقات و معاشرت های این ۴ نفر است. داستان این گونه آغاز می شود : نمیدانم چطور است بعضی اشخاص باولین برخورد،جان در یک قالب می شوند، - بقولِ عوام جور و اُخت می آیند و یکبار معرفی کافی است برای اینکه یکدیگر را هیچوقت فراموش نکنند در صورتیکه برعکس بعضی دیگر با وجودیکه مکرر بهم معرفی میشوند و در مراحل زندگی سرِ راه یکدیگر واقع می گردند،همیشه از هم گریزان هستند ؛ میانِ آنها هرگز حس همدردی و جوشش پیدا نمی شود و اگر در کوچه هم بهم بربخورند ، یکدیگر را ندیده میگیرند.دوستیِ بی جهت ، دشمنیِ بی جهت!
Even a cliche that expressed by Hedayat can be interesting at least for his great description of details, specially characters and the storyteller's feelings (that is actually his own feelings reflection). His magical words can turns a boring story to a fascinating one that reminds us the dirty facts of our own life or our society like "Don Juan" and "The Lady" of this story. Remind us they're real...
به نظرم خیلی خوب تونسته بود شخصیت ها رو پرورش بده...جلف گری های دون ژوان، پخمگی ها و خنگ بازی های حسن و بی وفایی و بی بند و باری معشوقه ی حسن رو راحت تونستم مجسم کنم...با اینکه از راوی داستان زیاد چیزی نگفته بود، ولی راحت میشد تشخیص داد که به عنوان راوی شخصیت خودش رو انتخاب کرده...از اول که راوی برای دوری از دید و بازدیدای ساختگی تصمیم به سفر گرفت، فهمیدم که خود صادق هدایت هم با شخصیت و اخلاق خاصش توی داستانه...
" دون ژوان کرج " با مطلبی در مورد چگونگی ایجاد روابط انسانی آغاز می شود و به روابط ظاهرا عاشقانه بین زن و مرد می رسد . توهم عشق و تاثیری که بر شخصیت انسان ها می گذارد از درون مایه های این داستان است که متاسفانه خوب به آن ها پرداخته نمی شود .
داستان های صادق هدایت اکثرا نمادی از یک جامعه است در داستان دن ژوان هم 4 گروه ادم وجود دارند گروه اول که خود راوی است انسان متمدن و اصل گرایی است که از قید و بند های پوچ و خسته کننده دوری می ورزد نقش بعدی حسن است که نشانه ای از انسان های سستی است که اصل خود بودن را فراموش کرده و سعی در این دارند که خود را شبیه غربی ها نشان دهند نقش همسر حسن هم انسان هایی با باطن پر از الایش و ظاهری زیباست که میخواهند همه را مانند خود در این گرداب غرق کنند دن ژوان هم نماد افرادی است که به هیچ چیزی پایبند نبوده و گرفتار گرداب هوس خود شده که هر چه پیش میرود بیشتر در ان غرق میشود و در کل هم نمایی کلی از انسان هایی از جهان سوم به رخ بیننده میکشد
براش حسن بودی ولی اون دن ژوان دوست داشت. نکته مهم داستان به خود واقعی بودن اشاره داره. حسن تو داستان کسی بود که خواست از خودش فرار کنه و به یه شخصیت جدید که هرکاری میکرد روش نصب نمیشد تبدیل بشه و با این تغییرات بازم تو رسیدن به یه خانم ناکام موند خانمی که اصلا برای تعهد و زندگی یا حداقل تعهد به حسن ساخته نشده بود و همین شکست تمام شکست های حسن و خود واقعیش رو به یادش انداخت و نتونست تحمل کنه و به علت عقل کم درک نمیکرد رفتنی رو هرکاری کنی رفته و حذف یه نفر از زندگیت پایان داستان اون برای توست نه کلا پایان زندگی تو. خارج از داستان کلا سعی کنید جز آرزوی موفقیت برای کسایی که میرن درگیری خاصی نداشته باشید جاش لیوانارو بزنید به عشق اونایی که هستن و نمیرن. مراقب هم باشیم و هم رو تنها نزاریم.