عرفان نظرآهاری نویسنده و شاعر کودکان و نوجوانان، سال ۱۳۵۳ در تهران زاده شد. او کارشناس ادبیات انگلیسی است. مدرک دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات� فارسی دریافت کرده و هم اکنون دانشجوی دوره دکترای تاریخ فلسفه است. نظرآهاری درسال ۲۰۰۱ برگزیده نخست کنگره شعر زنان ش� و «پشت کوچه های ابر» اثر این نویسنده به عنوان برگزیده جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انتخاب شد. نظرآهاری هم اکنون به تدریس در دانشگاه ها و مراکز علمی و آموزشی مشغول است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد = Un Prophete Passa Par Chez Nous, Erfan Nazar Ahari
تاریخ نخستین خوانش: روز اول ماه سپتامبر سال 2006میلادی
عنوان: پیامبری از کنار خانه ما رد شد؛ نویسنده: عرفان نظرآهاری؛ تصویرگر: عطیه مرکزی؛ طراح گرافیک: شاپور حاتمی؛ تهران، صابرین، کتابهای دانه؛ 1384؛ در 58ص؛ شابک9789646181755؛ چاپ سوم 1385؛ چهارم 1386؛ پنجم و ششم 1387؛ هفتم و هشتم 1388؛ دهم 1389؛ یازدهم و دوازدهم 1390؛ سیزدهم و چهاردهم 1391؛ پانزدهم 1392؛ شانزدهم 1393؛ موضوع: قطعه های ادبی از نویسندگان ایران - سده 21م
ییامبری� از کنار خانه� ما رد شد. باران� گرفت. مادرم� گفت: چه� بارانی� میآی�. پدرم� گفت: بهار است. و ما نمیدانستیم� باران� و بهار نام� دیگر آن� پیامبر است؛ آسمان� حیاط� ما پر از عادت� و دود بود. پیامبر، کنارشان� زد. خورشید را نشانمان� داد...؛ پیامبری� از کنار خانه� ما رد شد. لباسهای� ما خاکی� بود. او خاک� روی� لباسهایمان� را به� اشارتی� تکانید. لباس� ما از جنس� ابریشم� و نور شد و ما قلبمان� را از زیر لباسمان� دیدیم.؛ پیامبری� از کنار خانه� ما رد شد. آسمان� حیاط� ما پر از عادت� و دود بود. پیامبر، کنارشان� زد. خورشید را نشانمان� داد و تکه ای� از آن� را توی� دستهایمان� گذاشت.؛ پیامبری� از کنار خانه� ما رد شد و ناگهان� هزار گنجشک� عاشق� از سرانگشتهای� درخت� کوچک� باغچه� روییدند و هزار آوازی� را که� در گلویشان� جا مانده� بود، به� ما بخشیدند؛ و ما به� یاد آوردیم� که� با درخت� و پرنده� نسبت� داریم.؛ پیامبری از کنار خانه� ما رد شد. ما هزار درِ� بسته� داشتیم� و هزار قفل� بی� کلید. پیامبر کلیدی� برایمان� آورد. اما نام� او را که� بردیم، قفله� بیرخصت� کلید باز شدند.؛ من� به� خدا گفتم: امروز پیامبری� از کنار خانه� ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت� است.؛ خدا گفت: کاش� میدانستی� هر روز پیامبری� از کنار خانه تان� میگذر� و کاش� میدانستی� بهشت� همان� قلب� توست.؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 03/04/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
نوع بیان عرفان نظرآهاری رو دوست داشتم واقعا. فقط بعضی داستانه� یه جورایی کلیشها� شدن وگرنه با فاکتور گرفتن از اونا چهار ستاره میداد�. -------------------------------- جمله� یادگاری از کتاب: میگردم� زیرا گشتن از یافتن، زیباتر است.
یادمه دوران دبیرستان درباره این نویسنده تحقیقی نوشتم و همیشه حس خوبی نسبت به خودش و نوشته هاش داشتم. (فقط کمی از متن یکی از کتاب هاش رو خونده بودم و همون هم دلمو برده بود) از اون موقع دلم می خواست کتابی ازش بخونم ولی انگار قسمت نمی شد.. تا امروز. موضوع و محتوای این کتابش هم قشنگ خوراکم بود چون خودم هم چیزی تقریبا مشابه این نوشتم (که البته از این شباهتِ نسبی، کلی تعجب هم کردم) خلاصه که دوست داشتنی بود ^^
از دیو و دد ملول بود و با چراغ، گرد شهر میگش�. در جست و جوی انسان بود. گفتند: نگرد که ما گشتهای� و آن چه میجوی� یافت مینشو�. گفت: میگردم� زیرا گشتن از یافتن، زیباتر است. و گفت: قحطی است، نه قحطی آب و نان، که قحطی انسان. برآشفتند و به کینه برخاستند و هزار تیر ملامت روانها� کردند، که مارا مگر نمیبین� که منکر انسانی؟ چشم باز کن تا انکارت از میانه برخیزد.
خنده زنان گفت: پیشتر که چشمهای� بسته بود، هیاهو میشنیدم� گمانم این بود که صدای انسان است. چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان.
خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند: حال که ما نه انسانیم، تو بگو این انسان کیست که ما نمیشناسیم�!
گفت: آن که دریا مینوش� و هنوز تشنه است. آن که کوه را بر دوشش میگذارن� و خم بر ابرو نمیآور�. آن که نه او از غم که غم از او میگریز�. آن که در رزمگاه دنیا جز با خود نمیجنگ� و از هر طرف که می رود جز او را نمیبین�. آن که با قلبی شرحه شرحه تا بهشت میرقصد� آن که خونش عشق است و قولش عشق. آن که سرمایها� حیرت است و ثروتش بینیاز�. آن که سرش را میدهد� آزادگیا� را اما نه، آن که در زمین نمیگنجد� در آسمان نیز. آن که مرگش زندگی است. آن که خدا را...
او هنوز میگف� که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند.
فردا اما باز کسی خواهد آمد، کسی که از دیو و دد ملول است و انسانش آرزو است...
از نظرم کتاب شروع خوبی داشت و حس می کردم که یه حالت عرفانی داره - و "عرفان" به عنوان یک کانسپت قابل تحمل تره تا اعتقادات مذهبی، ولی هرچقدر که کتاب جلوتر رفت، رنگ و بوی مذهبی-تاریخی به خودش گرفت و از اون حالت عرفانی و فیکشنالش فاصله گرفت. تفاوت شروع و پایانش به حدی زیاد بود که وقتی شروع به خوندنش کردم، حس می کردم کتاب در حد و اندازه های گرفتن 4 ستازه هم می تونه باشه، ولی در پایان می خواستم یک ستاره بدم! به هر حال برای اینکه ژانر متفاوتیه و از لحاظ گرافیکی هم براش زحمت کشیده شده، فکر می کنم دو ستاره عادلانه باشه درباره محتواهاش هم نظری نمیدم، چون با عقاید و باورهام همسو نیست و حداقل نمیخوام که توهینی کرده باشم
نثر دلنشینی داره نظرآهاری... پیامبری از کنار خانۀ ما رد شد / باران گرفت / مادرم گفت: چه بارانی می آید! / پدرم گفت: بهار است! / و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است یادمه سالی که این کتاب رو خوندم، روی کارت پستالهای عیدم برای دوستانم، همه، این رو نوشتم... برای روزهای نوجوونی خیلی خوبه
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.
عید میعث بر همه هستی مبارک/باشد که پیامبر درون ما نیز مبعوث شود به عشق.
نامی نداشت. نامش ��قط انسان بود و تنها داراییش تنهایی. گفت: تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم.کیست که از من مقداری تنهایی بخرد؟ هیچ کس پاسخ نداد. و... هیچکس با او گفتگو نکرد. و او میان این همه تنو تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت. غاری در حوالی دل. می دانست آنجا همیشه کسی هست.کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد.
اصلا کتاب خوبی نبود نثر ابتدایی کتاب حالتی عرفان گونه و شاعرانه داشت، اما خیلی زود شبیه کتاب دینی شد در پایان هر حکایت، جملاتی داشت که انگار ادامه این جمله است: و اما پیام اخلاقی ماجرا این است که ... و رسما من خواننده را ناتوان از درک ماجرا فرض می کرد به نظرم این کتاب بیشتر برای کودکان ده-یازده ساله خوب هست
يامبري� از كنار خانه� ما رد شد. باران� گرفت. مادرم� گفت: چه� باراني� ميآي�. پدرم� گفت: بهار است. و ما نميدانستيم� باران� و بهار نام� ديگر آن� پيامبر است.آسمان� حياط� ما پر از عادت� و دود بود. پيامبر، كنارشان� زد. خورشيد را نشانمان� داد...
پيامبري� از كنار خانه� ما رد شد. لباسهاي� ما خاكي� بود. او خاك� روي� لباسهايمان� را به� اشارتي� تكانيد. لباس� ما از جنس� ابريشم� و نور شد و ما قلبمان� را از زير لباسمان� ديديم.
پيامبري� از كنار خانه� ما رد شد. آسمان� حياط� ما پر از عادت� و دود بود. پيامبر، كنارشان� زد. خورشيد را نشانمان� داد و تكهاي� از آن� را توي� دستهايمان� گذاشت.
پيامبري� از كنار خانه� ما رد شد و ناگهان� هزار گنجشك� عاشق� از سرانگشتهاي� درخت� كوچك� باغچه� روييدند و هزار آوازي� را كه� در گلويشان� جا مانده� بود، به� ما بخشيدند. و ما به� ياد آورديم� كه� با درخت� و پرنده� نسبت� داريم.
پيامبر از كنار خانه� ما رد شد. ما هزار درِ� بسته� داشتيم� و هزار قفل� بي� كليد. پيامبر كليدي� برايمان� آورد. اما نام� او را كه� برديم، قفله� بيرخصت� كليد باز شدند.
من� به� خدا گفتم: امروز پيامبري� از كنار خانه� ما رد شد.امروز انگار اينجا بهشت� است. خدا گفت: كاش� ميدانستي� هر روز پيامبري� از كنار خانهتان� ميگذر� و كاش� ميدانستي� بهشت� همان� قلب� توست.
A little biased. not very little though! that much little, that you can tell it is biased, I mean religiously biased. but there are beautiful scenes described, and a couple of non-trivial points. I thought it is worth more than four stars, but not five, and since there is no choice in between I went with four, It is very short, give it a try, it is worth it.
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. امروز اینجا انگار بهشت است. خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی....
من به خدا گفتم: "امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد امروز انگار اینجا بهشت است خداگفت: " کاش میدانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان میگذرد و کاش میدانستی بهشت همان قلب توست
تصاویر گرافیکی این کتاب باعث شد تا آن را بخوانم، در واقع دوستی که زمانی به او خیلی نزدیک بودم و رشته اش گرافیک بود این کتاب را به من پیشنهاد داد تا بخوانم...
هر چه خشونت در کوچه و خیابان � خانه و رگ و روح بیشتر می شود، به لطافت محتاج تر می شویم. خشونت، عفونت است، دردناک و مهلک. این درد، جز شفقت درمانی ندارد. اگر روی این زخم� چرکین دوا نگذاریم، ما همه خواهیم مرد. بنی آدمیم و اعضای یکدیگر؛ و هر عضوی که به درد آید ما همه بی قرار می شویم. هر عضوی که بمیرد، ما همه می میریم.
آدمی مگر چیست؟ جز شفقت، جز لطافت، جز مروّت! هیولا مگر چیست؟ جز خشونت، جز قساوت، جز شرارت!
می خواهم آدمم را نجات دهم و نگذارم که این ساقه ریواس، ضحاک شود.
در برابرِ خنجر و خون و� خشم، سپری جز لطافت ندارم؛ آنگون� که سعدی مرا یاد داد که زیر پیراهن جنگی ام « قزاگند» بپوشم. زیرا که شمشیر بر ابریشم خواهد لغزید.
بر زخمِ تماشا، مرهم گل سرخ می گذارم. بر تلخی روح، طعم ریحان می چشانم. استخوان شکسته جان را با شعری می بندم و گوش� را که سنگین شده از ثقلِ اندوهِ اخبار، به دوای موسیقی شستشو می دهم. عودِ امید روشن می کنم تا در خفقانِ خانقاه� سینه نفس بکشم هوایی را که نیست.
دستهایم چرک است، رختهای� چرک است، تنم چرک است، روانم چرک است. همه را به حمامِ شفقت می برم، سال ها باید بنشینم زیر بارش یکریز لطافت تا خوب شوم.
قسم به زمان که زیان کردی. حق نام دیگر من بود * و کاش میدانست� بهشت همان قلب توست ** گفت: میگردم� زیرا گشتن از یافتن زیباتر است *** قطعات خوبی بود. بد نبود. ساده و دلنشین. تعابیر و توصیفات زیبایی در بطن خود داشت و دیدگاه جالب و روشنی ارائه میدا�. جا برای نوشتن چنین آثاری میتوان� بازتر باشد اما به طوری که قلم بیشتر طغیان کند و چیزهایی زیر سوال برده شوند و کمتر به کلیشه ها پرداخته شود. هر چند در این کتاب کلیشه ها اندک بود و تعابیر به کار رفته به نوعی جدید بودند، اما کم اثر! البته احتمالا در سنین کمتر اثر بخشت� باشد
در وصف این قلم فقط میتون� بگم عالی بود. دارای داستانها� کوتاه و بسیار دلنشین، که برخی دوستان زحمت کشیدهان� و برخی تکهها� داستان را در نظرات گذاشتهان�.
«پیامبری از کنار خانه ما رد شد» رو میتونی� از طاقچ دریافت کنید