عرفان نظرآهاری نویسنده و شاعر کودکان و نوجوانان، سال ۱۳۵۳ در تهران زاده شد. او کارشناس ادبیات انگلیسی است. مدرک دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات� فارسی دریافت کرده و هم اکنون دانشجوی دوره دکترای تاریخ فلسفه است. نظرآهاری درسال ۲۰۰۱ برگزیده نخست کنگره شعر زنان ش� و «پشت کوچه های ابر» اثر این نویسنده به عنوان برگزیده جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انتخاب شد. نظرآهاری هم اکنون به تدریس در دانشگاه ها و مراکز علمی و آموزشی مشغول است.
هر قاصدکی یک پیامبر است = Har Ghasedaki Yek Payambar ast = Each Dandelion Is A Messenger, Erfan Nazar Ahari
تاریخ نخستین خوانش: ماه اکتبر سال 2005میلادی
عنوان: هر قاصدكی یک پیامبر است؛ نویسنده: عرفان نظرآهاری؛ تصویرگر: سیروس آقاخانی؛ تهران، افق، 1384؛ در 48ص؛ شابک9643691993؛ چاپ چهارم و پنجم 1386؛ چاپ ششم 1387؛ چاپهای هفتم و هشتم 1388؛ پاپ نهم 1389؛ چاپ چهاردهم 1392؛ موضوع قطعه های ادبی از نویسندگان ایران سده 21م
هر قاصدکی یک پیامبر است؛ نقل از متن: (ساکت و ساده و سبک بود، قاصدکی که داشت میرفت...؛ فرشته ای به او رسید و چیزی گفت؛ قاصدک بیتاب شد و هزاربار چرخید و چرخید و چرخید؛ قاصدک رو به فرشته کرد، گفت: اما شانه های من ظریف است؛ زیر این خبر میشکند، من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم....؛ فرشته گفت: درست است آنچه باید تو بر دوش بکشی، غیرممکن است و سنگین؛ حتی برای کوه، اما تو میتوانی؛ زیرا قرار است تو بیقرار باشی...؛ فرشته گفت: فراموش نکن نام تو قاصدک است، و هر قاصدکی یک پیامبر...؛ آنوقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت، و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد میداد...؛ حالا هزاران سال است که قاصد میرود، میچرخد و میرود، میرقصد و همه میدانند که او با خود خبری دارد؛ دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود؛ خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است؛ پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد...؛ اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی، دیگر نگذار که بیخبر بگذارد و برود...؛ از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت، و او این همه بیقرار شد...) پایان نقل اثر: عرفان نظرآهاری
تاریخ بهنگام رسانی 10/04/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
اما اگر باز هم قاصدكي ديدي،ديگر نگذار كه بي خبر بگذارد برود.از او بپرس چه بود آن خبري كه روزي فرشته اي به او گفت و او اين همه بي قرار شد. -راستي يادت باشد تا وقتي كه مي خواهي به چشم بيايي ديده نمي شوي .خودت را از چشم ها پنهان كن تا ديده شوي.
و او كه بر صندلي چوبي نشسته بود و ژاكتي به تن داشت و چاي مي نوشيد، با خود گفت:"حال كه دختر چاي كار و چوپان جوان و دهقان پير خدايي دارند، پس براي من هم خدايي است." و چه لحظه اي بود آن لحظه كه دانست از صندلي چوبي و ژاكت پشمي و فنجان چاي هم به خدا راهي است
هر قاصدکی یک پیامبر است وای اگر پرنده ای را بیازاری روی ماه و لای ستاره ها آن که عاشق است دعا می کند هر شاخه ی سوالی و هر برگ سوالی دانه می کارم تا صبوری بیاموزم دانه ای که سپیدار بود قصه ای به زیبایی نان درخت اسم خدا را زمزمه می کرد عکس خدا در اشک عاشق است یلدا نام یک فرشته است ما همه آفتابگردانیم
کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده، یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پاره ای از زنجیر؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته ای.
قاصدک رو به فرشته کرد و گفت:«اما شانهها� من ظریف است. زیر بار این خبر میشکن�. من نازکت� از آنم که پیامی چنین بزرگ را با خود ببرم.» فرشته گفت:«درست است. آن چه تو باید بر دوش بکشی نا ممکن است و سنگین؛ حتی برای کوه. اما تو میتوان�. زیرا قرار است بیقرا� باشی.» فرشته گفت:«فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر.»
آثار کمی گنگ همیشه طرفداران خودشون رو دارن و این کتاب هم استثناء نبود. گرچه بخشی از امتیاز پایانی که من بهش دادم، مربوط به قطع فوق العاده غیر استاندارد کتابه!
قطره، دلش دریا میخواس�. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هربار خدا میگف� :"از قطره تا دریا راهیس� طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست." قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت� سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت. تا روزی که خدا گفت :"امروز روز توست. روز دریا شدن." خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما... روزی قطره به خدا گفت :"از دریا بزرگتر� آری از دریا بزرگت� هم هست؟" خدا گفت :"هست." قطره گفت :"پس من آن را میخواه�. بزرگتری� را. بینهای� را." خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :"اینج� بینهای� است." آدم عاشق بود. دنبال کلمها� میگش� تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمها� توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه� عشقش را توی یک قطره ریخت�. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت :"حالا تو بینهایتی� زیرا که عکس من در اشک عاشق است."
- کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده ، یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه ، حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید . و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است و هر حلقه پاره ای از زنجیر و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد ؟ و وای اگر شاخه ای را بشکنی ، خورشید هم خواهد گریست . وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ، ماه تب خواهد کرد . وای اگر پرنده ای را بیازاری ، انسانی خواهد مرد زیرا هر حلقه را که بشکنی ، زنجیر را گسسته ای
و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد