Harold Pinter was a British playwright, screenwriter, director and actor. A Nobel Prize winner, Pinter was one of the most influential modern British dramatists with a writing career that spanned more than 50 years. His best-known plays include The Birthday Party (1957), The Homecoming (1964) and Betrayal (1978), each of which he adapted for the screen. His screenplay adaptations of others' works include The Servant (1963), The Go-Between (1971), The French Lieutenant's Woman (1981), The Trial (1993) and Sleuth (2007). He also directed or acted in radio, stage, television and film productions of his own and others' works.
مگر چیزی غیر از یک دزد هستیم؟! پس چرا از بهترینه� ندزدیم…� مثلا از هارولد پینتر! درد مختصر وحشتناک است از آن میگذر� اما: آسایشگا نمایشناما� است،روانشناختی، سیاسی، وحشتناک و مبهم با رگهای� از طنز در مورد انسانهای� که در یک مکان دولتی گیر افتادهان� و دور خودشان میچرخند،انسانهای� که اسمی ندارند و با شماره خطاب میشون�. آسایشگا،یک آسایشگا روانیست� با بیمارانی رو در روی هم که میتوانن� خطرناک باشند� و خطر خود آنها را نیز تهدید میکند� پینتر در این نمایشنام با مکثها� وحشتناک و «پینتری» یک قاب جادویی از آینده انسان به خود انسان نشان میدهد…ک� البته از نظر من بیشتر گذشته است تا معاصر� این دو نمایشنام میتوانن� یک گاوصندو� زیبا و پُر،برای هرکسی که با تئاتر سر و کار دارد باشد�
نقد نمایشنام های «درد مختصر»، «آسایشگا»، «اتاق» و «بالابر غذا» اثر هارولد پینتر نمایشنام های «هارولد پینتر» فضای خاصی دارند که علاوه بر سبک ادبی منحصر به فردش از لحاظ روانشناختی دارای نمادهای قابل توجهی هستند. نمادهایی که وضعیت انسان را در برابر روان خود به خوبی به تصویر می کشد و هشداری است علیه ناآگاهی عمیق انسان به بخشی مهم از خودش. در این نوشته، به چهار نمایشنام «درد مختصر»، «آسایشگا»، «اتاق» و «بالابر غذا» پرداخته شده است. درد مختصر حضور مردی بیگانه، پیرمردی کبریت فروش که هیچ توجیهی برای حضورش نیست دلهره ای عجیب در جان «ادوارد» می اندازد اگرچه «فلورا» از کنار آن به سادگی می گذرد. پیرمرد کبریت فروش در طول داستان حرفی نمی زند، ناشناخته است، مگر به واسطه اطلاعات اندکی که از حضور پر راز خویش می دهد. این پیرمرد است که دلهره می آفریند، دلهره چیزی غریب و ناشناخته، چیزی از جایی دیگر، چیزی که نمی شناسیمش، با آن روبرو می شویم، از کنار آن به سادگی گذر می کنیم (همانطور که در داستان چند ماهی از کنار او به سادگی گذر شده بود) و در نهایت به نقش تعیین کننده او در زندگی مان پی می بریم. چیزی از جنس «دیگری»، از جنس ناخودآگاه که بر ما عارض می شود و به ناگاه به هشیاری می لغزد. هنگام برخورد با وی، «ادوارد» چنان از خود بیخود می شود که شروع به وراجی های بی امانی می کند که خودآگاه ما در برابر یورش های ناخودآگاهمان بدان دست می یازد. تلاش برای به چنگ آوردن آن، فهم آن و شکست دادن آن ناممکن است. برخورد «فلورا» اما از اساس با آن متفاوت است، جنگی در کار نیست، نه انکارش می کند و نه سعی در شناختنش دارد؛ بلکه می خواهد با او باشد، او را بزک کند (حمام و ...) و با او هم آغوشی کند، گویی راهکار اصلی اش عرضه خود به «دیگری» است. چنین مواجهه ای در داستان به پایانی شوکه آور منجر می شود، ادوارد طرد می شود، «دیگری» جای او را می گیرد و «فلورا» سعی می کند با آن کنار بیاید؛ غلبه ناگهانی و دلهره آور ناخودآگاه رقم می خورد و سوژه از خود تهی می شود. آسایشگا جرقه ای از ناخودآگاهِ ناچیز شمرده شده و طرد شده، این بار در هیئت بیمارانی که در آسایشگا زیست می کنند و حتی نامشان با شماره هایی جایگزین و نیست می شود. آنها به هیچ انگاشته می شوند و اهمیتی برای «روت» ندارند، اگرچه او به کارهای اداری شان رسیدگی می کند اما از آنچه بر آنها می گذرد کاملا بی اطلاع است، از مرگشان و حتی زایمانشان حتی اگر کسی از همان سیستم حامله اش کرده باشد؛ بی تفاوتی عمیق به ناخودآگاه. «گیبس» به جایش چنین مأموریتی دارد، او باید از آنچه در ناخودآگاه می گذرد باخبر باشد و آنها را حل و فصل نماید، اگرچه برای «روت» مهم نیست چگونه این اتفاق می افتد. «لمب» اما، تنها نگهبانی بیچاره است، نگهبانی که مدام به وارسی قفل ها، وارسی سانسور و انجام آن می پردازد و در نهایت در چرخشی عجیب است که زیر رگبار سؤالات نماینده ناخودآگاه، «گیبس» سانسور می شود. برخورد «دوشیزه کاتس» در اینجا نیز ما را بی درنگ به یاد «فلورا» در داستان «درد مختصر» می اندازد، شخصیتی بی تفاوت که خود را با هر چه در پیش است سازگار می کند، دوست «لمب»، همدست «گیبس» و معشوقه «روت» است، خود را به همه عرضه می کند و اساسا کاری به شناخت چیزی ندارد و تنها سؤالش، از میزان زنانگی اش است، سوال مشهور فرد هیستریک. کاراکتر ها نسبت به صدای جیغ و فریادها و خنده های گاهگاهی در داستان، تنها با نگاهی مختصر گذر می کنند، کسی فریاد های ناخودآگاه را نمی خواهد بشنود، نمی خواهد جدی بگیرد. دقیقا همین بی توجهی عمیق است که چونان سیلابی به فروپاشی کل سازمان می انجامد. «گیبس»، نماینده از سانسور رد شده ناخودآگاه، تمام قفلها را باز می کند و از سازمان چیزی نمی ماند مگر جنازه هایی. اتاق «رز» در اتاقی است که در آن احساس امنیت می کند، در برابر باد و طوفان و سرما، اما احساس امنیتی کاملا شکننده. این شکنندگی به خوبی با توجه وی به زیرزمین، نمادی که به خوبی بازنمایی کننده ناخودآگاه است آشکار می شود. آقا و خانم «ساندرز» چونان پیامهای اولیه ای هستند که هشدارها را به «رز» می دهند، گویی می خواهند به وی بفهمانند که این اتاق آنچنان به وی تعلق ندارد، که درب این اتاق همیشه بسته نخواهد ماند. «برت» همسر او در سکوتی محض تا اواخر داستان به پیش می رود تنها پس از بازگشت واپس رانده است که به سخن می آید؛ سخن هایی مهمل در جهت نادیده انگاری حضور «دیگری» یا همان «ریلی» که از زیرزمین بالاخره به بالا آمده، گویی در انتظار خروج سانسور چی بوده است، و در نهایت توسط سانسورچی سرکوب می شود. البته تاوان چنین سانسوری، کوری است. «ریلی» حامل پیام کوری بوده است، کوری ما بر ناخودآگاهمان. بالابر غذا «بن» نمی خواهد به آنچه در زیر پوست، در زیر سطح جریان دارد توجه کند. ژست عاقلانه وی آن را نشان می دهد. حضور پر ابهام کبریت های در پاکت نامه، نمادی دیگر از حضور ناگهانی ناخودآگاه، او را چندان به فکر وا نمی دارد. اگرچه «گاس» آشفته تر است، حضور چیزهای غریب را می فهمد، این که چیزهایی تغییر کرده است. او می خواهد از اربابش بداند، یا از دلیل ایستادن «بن» در شب گذشته در جاده، یا از مکانی که در آنجا زندگی می کنند. کشف ناگهانی بالابر غذا، نقطه اوج هجوم چیزی غریب از خواست «دیگری» است، که البته آنان نمی توانند پاسخگویش باشند. هر چه دارند پیشکش می کنند اما راضی کننده نیست، کپک زده و تاریخ مصرف گذشته است. غذا در این داستان نماد پیچیده ایست. از سویی می تواند به نوعی خوراک روحی تعبیر شود، نوعی از اهمیت دادن به خود و خودشناسی، دقیقا آنچه ندارند. از سویی دیگر، این غذاها باید برای «دیگری» ارسال شود که آن را به نمادی از بهره وری (ژوئیسانس) بدل می کند. آنها حتی از درست کردن یک چای برای خودشان هم بر نمی آیند که ناتوانی عمیق سوژه را نشان می دهد. ارتباط بین آنها و نهاد دستور دهنده از طریق لوله ای رخ می دهد، لوله ای که حتی آن را ندیده بودند، ارتباطی که از اساس قطع بوده و برای وصل شدنش دیر است، چرا که آنها توان اجابت آنچه وی می خواهد را ندارند. دلهره «بن» و «گاس» در نهایت به چیزی ختم می شود که می شد انتظارش را داشت. آنان که تا کنون به اربابشان خدمت می کردند حال دیگر توان چنین کاری را ندارند، توانی برای اجابت درخواست های او نیست. صحنه نهایی، تبدیل شدن «گاس» به همان کسی است که امشب نوبتش بود، طعمه بهره وری «دیگری». سخن آخر در نمایشنام های «هارولد پینتر»، معمولا آنچه در سرآغاز جلوه می کند بی توجهی عمیق کاراکترها به برخی اتفاقاتی است که برای خواننده (یا بیننده) شگفتی آور است. چنین انکار و نادیده گرفتنی به کرات در زندگی ما حضور دارد؛ کافی است به حالات روحی عجیبی که برایمان توجیه ناپذیر است، به خواب هایمان، به لغزش های زبانی مان و به رفتارهای بیمارگونه ای که تلاش می کنیم آنها را عادی جلوه دهیم نگاهی بیندازیم، رفتارهایی که دقیقا تماشاگران ما از عجیب بودن آنها شوکه می شوند و یا آنها هم چون ما نادیده اش می گیرند. اما چنین انکاری، آرامش پیش از طوفان است. به مرور در کاراکترهای داستان آثاری از دلهره آشکار می شود. بازگشت واپس رانده چنان خودش را به کاراکترها نزدیک می کند که هر لحظه بیم اتفاقی می رود. برخورد آنها معمولا چیزی از جنس عصبیت و مهمل بافی و یاوه گویی است. تلاش چندانی برای شناخت آنچه در جریان است صورت نمی گیرد و در نهایت یا تحت فرمان آن مزاحم از راه رسیده در می آیند و یا توسط آن مورد هجومی بی رحمانه قرار می گیرند. آثار «پینتر» نهیب انکار ناخودآگاهمان را می دهد، نهیب نشناختن خودمان و «دیگری» مان. با احترام 22/7/1397 علی نوروزی دکترای روانشناسی برای خواندن نقد های روانکاوانه گروه تلگرامی @agahieravan یا صفحه فیسبوک آگاهی روان یا وبلاگ agahieravan.blogfa.com را دنبال کنید.
بهش گفتم: نه جانم، ... آخه تو چطور همچین فکری کردی؟ اینجا آسایشگاه. مادر 6457 گفت: آهان. که این طور. خوب، مگه اینجا به اندازه ی کافی آسایش نداشت که باید می بردنش استراحتگاه؟ گفتم: ای بابا، خانم 6457، موضوع به این سادگی هام که فکر می کنی نیست ... بعضی وقت ها آدم باید اول آسایش داشته باشه، بعد استراحت کنه. بعضی وقت هام برعکسه. در هر حالت، چه این حالت چه اون حالت، اول از همه، صلاح و مصلحت خود بیماری بررسی می شه. بعد گفتم: با این حساب، خیالت راحت باشه. اگه پسرت رو از اینجا بردن یه جای دیگه، حتما به صلاح خودش بوده.
اولین ترجمه ای که خوندم از خانم شعله آذر بود تحت عنوان "درد خفیف" ... با اون بیشتر ارتباط برقرار کردم. اما نکته ای که هست، حتما حتما قبل از خوندنش یه مختصری با زندگی، شخصیت و نوشته های دیگه ی هارولد پینتر آشنایی داشته باشید. در این صورت لذت زیادی میبرید ;)