The celebrated and beloved fourteenth-century Persian poet Hafez continues to play an essential role in the lives of Iranians today. For centuries, scholars have studied his work, exploringboth his life and his deeply moving poetry of love, spirituality, and protest. Yet, Shahrokh Meskoob is one of the first scholars to take an innovative approach to Hafez’s poetry. Meskoob goes beyond a linguistic and rhetorical analysis of Hafez’s poetry in the Divan to access the interior thoughts of the poet and summon his spirit in the process of understanding Hafez’s mysticism.
شاهرخ مسکوب، روشنفکر، نویسنده، مترجم و شاهنامهشناس� در سال ۱۳۰۴ در بابل به دنیا آمد. دوره� ابتدایی را در مدرسه� علمیه� تهران گذراند و ادامه� تحصیلاتش را در اصفهان پی گرفت. در سال ۱۳۲۴ به تهران بازگشت و در سال ۱۳۲۷ از دانشگاه تهران در رشته� حقوق فارغالتحصی� شد. نخستين نوشتههاي� را در ۱۳۲۶ با عنوان تفسير اخبار خارجی در روزنامه« قيام ايران» به چاپ رساند. از ۱۳۳۶ به مطالعه و تحقيق در حوزه� فرهنگ، ادبيات و ترجمه� روی آورد. پیش از انقلاب به خاطر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی چندبار راهی زندان شد. مدتی پس از انقلاب به پاریس مهاجرت کرد و تا آخرین روز حیات به فعالیت فرهنگی خود ادامه داد و به نگارش، ترجمه و پژوهش پرداخت. مسکوب در روز سهشنب� بیستوسو� فروردين ۱۳۸۴ در بيمارستان كوشن پاريس درگذشت. شهرت مسکوب تا حد زیادی وامدار پژوهشها� او در «شاهنامه» فردوسی است. کتاب «ارمغان مور» و «مقدمها� بر رستم و اسفندیار» او از مهمتری� منابع شاهنامهپژوه� به شمار میرون�. مسکوب برخی از آثار مهم ادبیات مدرن و کلاسیک غرب را نیز به فارسی ترجمه کرده اس�. از جمله آثار او میتوا� به ترجمه� کتابها� «خوشهها� خشم» جان اشتاین بک، مجموعه «افسانه تبای» سوفوکلس و تألیف کتابها� «سوگ سیاوش»، «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع»، «مقدمها� بر رستم و اسفندیار»، «در کوی دوست»، «گفت و گو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «خواب و خاموشی»، «روزها در راه»، «ارمغان مور»، «سوگ مادر»، «شکاریم یک سر همه پیش مرگ»، «سوگ سياوش در مرگ و رستاخيز»، «مسافرنامه»، «سفر در خواب»، «نقش ديوان، دين و عرفان در نثر فارسی»، «درباره سياست و فرهنگ» در گفت وگو با علی بنو عزيزی، «تن پهلوان و روان خردمند»، «مليت و زبان (هويت ايرانی و زبان فارسی) اشاره کرد.
در کوی دوست = Dar kuy-e doost (1978) = At a Friend's = In the Alley of the Friend, Shahrokh Meskoob
An interpretive study of Hafez's views on man, nature, love, and ethics.
تاریخ نخستین خوانش: روز هشتم ماه می سال 1980میلادی
عنوان: در کوی دوست؛ نویسنده شاهرخ مسکوب؛ تهران، خوارزمی، 1357، در 278ص، چاپ دوم 1371؛ چاپ سوم 1387؛ شابک 9789644871061؛ موضوع: نقد و تفسیر شعر خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی 727ق تا 792ق؛ سده 14م
نقد و تفسیر شعر «خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی» است؛ «مسکوب» از شعر «حافظ» میگویند، شیرینتر از واژه های شکر، همین؛
در کوی دوست، با نثری شاعرانه و بی همتا به دنیای پر رمز و راز حافظ سفر میکند و باغها، روشنائیها، شیفتگیها و از شگفتیهای این سفر میگوید
نقل از متن پیشگفتار: (چند سال پیش میخواستم رساله ای درباره رابطه سه گانه انسان و جهان و خدا بنویسم؛ اگر اندیشه خدا باشد، پیوند آدمی با خودش و جهان چه ویژگی و سرشتی دارد و اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن یا نبودن این اندیشه چگونه رابطه ما را با جهان میسازد و راه میبرد، چه معنائی به زندگی ما میدهد؟ قصد تحقیق در دین، اندیشه یا تفکری دیگر نداشتم اما به سوی سرچشمه ها رفته بودم، تا شستشوئی کرده باشم و روح را صفائی داده باشم؛ ولی میخواستم بنای کار را فقط بر «گاهان» بگذارم به زبانی دیگر میخواستم اندیشه ام را بر ساخت و بست و پیوست «جهان بینی» سرودها طرح افکنم و در این تاروپود به فکرم «صورت» بدهم تا اندیشه زاده و «جهانمند» شود؛ اما چون شروع به نوشتن کردم راهم بسته شد؛ سرودهای «زرتشت» بی آنکه بخواهم، مرا به یاد غزلهای «حافظ» میانداخت؛ در هر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتیاق به دیدار دوست، همان اندیشیدن در خانه ی نور و سرود یا در کوی دوست ماوی گزیدن، مثل آب از چشمه و نور از سپیده فوران میکند؛ و نور گوئی صورت هستی است؛
باری هر بار بیتی از غزلی به پیشواز بندی از سرودی میآمد، و فکر را فرا میگرفت، و جائی برای چیزی نمیگذاشت؛ اولها میگفتم اتفاق است، و توجهی نمیکردم، اما چون این پیشامد تکرار شد به تردید افتادم، و سرانجام پس از یک ماه، که هیچ کاری از پیش نرفت، دفتر را بستم و با حضور قلب رفتم به زیارت شاعری که مرا طلبیده بود؛ چندین ماه در حیرت گذشت، انگار که هرگز «حافظ» را نخوانده بودم، و یا شاید هرگز در حال و هوای چنین سعادتی نبوده بودم، و اینک این رساله ره آورد آن سفر و آن حیرانی است
بدینگونه من بی اختیار خود در راهی افتادم حافظ ما نیز همچنانکه به مراحل تازه میرسد، و مراتب معرفت در وی طلوع میکند، با گذشت زمان درجات «سخندانی و دانائی» را پشت سر مینهد، و به سحر کلام دست مییابد، اما جان کلام «یک نکته بیش نیست» که شاعر به هر زبان بازگفته است، و گفته ی او تکرار مکرر نیست، زیرا هربار در ساحتی و مقامی دیگر بوده، و هر بار آن حقیقت یگانه را، در حالی دیگر دریافته، و باز گشوده است؛ از اینرو در این مطالعه «دیوان حافظ» چون کلی واحد و تمام، چون باغی خود سامان، و فلکی خود پایدار نگریسته شده، نه جُنگی از اندیشه های متفاوت شاعرانه، که در قالب غزلهائی پراکنده کنار هم چیده شده باشند
اگر دیوان خواجه را آنگونه در نظر آوریم، آنگاه غزلها، باغچه ها و صورتهای فلکی یا اندامهای تنی زنده اند، که مانند «خط و خال و چشم و ابرو» هر یک بجای خویش نیکوست
باغ و فلک را از درون میتوان دید، نه از بیرون؛ پس در این برداشت، دیوان چیزی «برون آخته» و در برابر نیست؛ باید راهی به آن یافت؛ در باغ میتوان گشتی زد، و در فلک میتوان- چون نور- سیری کرد؛ برای شناخت و دریافت نمیتوان آنها را بازگشود، و هر پاره را از هر سو وارسید؛ زیرا دیگر نه باغی میماند و نه فلکی، انبوه تکه پاره ها میماند
اگر غزلها را اندامهای تنی زنده بدانیم، دیگر این باغچه ها و «صورتها»، بیهوده و گسیخته، چون دانه های رشته ای پاره نیستند، با یکدیگر پیوندی و در نتیجه در خود معنائی دارند؛ جستجوی این پیوندها، شاید راهی به ساخت فکری دیوان، به نقشه «باغ» و نقش «فلک» بنماید، و اندیشیدن به تاروپودی که بنیاد زیرین غزلها را بهم میپیوندد، شاید سرنخی از حرکت خیال شاعر بدست دهد؛ آخر هر غزل بنا بر طرحی، و هر صورت بنا بر تصوری، پی افکنده شده است
اگر تمامی دیوان را به عنوان پدیده ای زنده بنگریم، آنگاه باید راههای تماشا و آشنائی را، از خودِ «پدیده» بجوئیم، آن را از درون بسنجیم و با سازوکار و چگونگی کار کرد عوامل آن در یکدیگر، آشنا شویم، تا گردش درونی ما، از نظاره ای بیرونی، راهگشاتر و بیناتر باشد؛ مثلا اگر بتوانیم چون قطره ای در مسیر رگهای این بدن بیفتیم، شاید با گردش خون و حرکت دستگاههای آن همراه شویم
البته جابجا و به مناسبت این «پدیده» در تاریخ، اجتماع و جهان خود، و رویاروی چیزهای دیگر نیز نهاده شده است، تا گاه اندام و پیرامونش را از بیرون تماشائی کرده، و «معنای» آن را در رابطه با «پدیده»های دیگر، نگریسته باشیم؛ ولی به دنبال آن برداشت، روش تماشا، در اساس پدیدار شناسانه است
از برکت وجود «حافظ»، باغ یا فلک، در چشم اندازمان است؛ اما اگر بخواهیم از «باغچه»ها، و «صورت»ها به طرح اندیشه ای راه یابیم و یا از راه دیوان، اندیشه ای را طرح اندازیم، و «صورت پذیر» کنیم، تا دریافته شود، ناچار گردش و تماشا، خود باید سامانی و نقشه ای داشته باشد، و الا تماشاگر در پرسه ی پریشان، و رفتار بیهوده ی خود گم میشود
نشانه ها و پایابهای گردش در این باغ، یا سیر در این فلک -غزلها- را، شاعر به ما ارزانی داشته است، اما راههای سیاحت را خود باید بیابیم؛ از باغچه به باغچه ای دیگر، و از صورتی به صورت دیگر، هر کس راهی از آن خود مییابد، و هر کس با دیوان خواجه شیراز برخورد، آشنائی و تجربه ای از آن خود دارد
و اما راه این رساله، سیر و سلوکی است از تاریکی به نور و به تاریکی، از ناتمامی به تمامی و به ناتمامی، و از انسان به خدا و به انسان؛ از دوست به دوست! در آغاز، سخن از آفرینش روشنای، و روشنان جهان، جام و باده و خرابات و پیرمغان است، پس از آن فصلی، در گرایش به خرابات و پیرمغان است، پس از آن فصلی در گرایش مرید به مراد است، در گرایش ما به حافظ، و او به پیرمغان، در آرزوی گریختن و در خود ایستادن؛ آنگاه عشق میآید، که انگیزه ی هستی، و جانمایه ی وجود و عدم است؛ هم در سرای طبیعت بودن، و آن را شیفته وار به جان آزمودن، و هم راهی به «مابعد» یافتن، سخن فصل دیگر است؛ سپس تاملی است در اخلاق انسانی، که به جهان روشنی میبخشد، و تاملی در انسان اجتماعی که با وجود دلبستگی به زندگی با دیگران، در دام حادثه ی اجتماعی فرو نمیماند، و به آن سوتر پرواز میکند؛ در پایان آفرینش شاعرانه میآید: سلوکی درونی، که در شعر هستی میپذیرد، و بیرونی میشود؛ در اینجا گفتگوئی است در فرا گذشتن از خود، برای فرارسیدن به خویشتن، از خود برشکفتن و به دوست دررسیدن، از خود سفر کردن و به سوی کوی دوست پریدن!)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 05/04/1400هجری خورشیدی ا. شربیانی
مواجهه� تألیفیِ شاهرخ مسکوب با حافظ برای آنه� که به جای آسمان در زمین سیر میکنن� پر از لذّت و شاعرانگیس�. نثر شاعرانه� کتابِ مسکوب خواننده� تشنه� کلمات را چنان سیرآب میکن� که بعد از خواندنِ کتاب هم میشو� با تصورش سیرآب شد. مسکوب حافظ را در یک دنیای آسمانی و دستنیافتن� نمیبیند� بل برعکس زمینی و مادی و جسمانی و آدمیزادی دنیای حافظ را پیشِ روی خواننده میگذار�. مواجهه� یک روشنفکرِ سکولار است، نقطه� مقابلِ مواجهه� دینباورا�. که هر دو در جایگاهِ خود قابلِ تامل و خواندن است بیش�.
در کوی دوست"، سیر و سلوکی ست مسکوب وار، در شعر حافظ. وقتی دانشمندی چون مسکوب از شعر حافظ می گوید، و از رابطه ی سه گانه ی انسان و جهان و خدا، کارش آنقدر همه جانبه است که جهان فرهنگ ایرانی، به ویژه عرفان و تصوف را هم در آغوش می گیرد. زبان شیرین مسکوب، هر مطلبی را خواندنی تر می کند. کمتر کتابی این چنین همه جانبه، و در عین حال بی مجامله و تعارف و تعریف، به شعر حافظ و عرفان فارسی، پرداخته، و سیر و سلوک در دنیای حافظ را، غزل به غزل و کوچه به کوچه طی کرده است.
اما شاعر آفرینندها� ناتمام است با آفرینشی ناتمام در گرگ و میش راز، در "سحر فریب" سخن، که چون سحر است هرگز به حقیقت بازنمیپیوند� و با آن یکی نمیشود� به کمال نمیرسد� و چون فریب است هردم آفریننده را به بازی ساحرانهٔ دیگری میکشد� به فرجام نمیرس�. در این مقام آفریننده با آگاهی به ناتمامی خود، در آرزوی تمامی و کمال است، در آرزوی "خداوندی" آن هم با آفرینشی نه چون این جهان بلکه عالمی بکمال و آرمانی.
چه آسانی دشواری ،به یاری نور تاریکی را بیان کردن و به شادی از غم سخن گفتن و دیگران را نیازردن!شوم بختی را در خود پنهان می داری و خنده همت بلند را نثار این و آن می کنی. نه برای آنکه دیگران را نیازاری بلکه برای آنکه زیر بار خاطر آزرده ات از پا نیفتی.اگر بال پروازت نشکند راهی به دل دوست می یابی و او در خواب افسرده خود نمی ماند و به آزردگی نمی پژمرد.
نثر شاهرخ مسکوب را دوست دارم برخی از نوشتههای� علاوه بر عاطفه از عمق معنایی هم برخوردار است. جستارهایش در مورد شاهنامه هم درخور توجه است. اول اینهارا گفتم که متوجه شوید مسکوب از نویسندگان مورد علاقه من است ولی... ولی این کتاب بسیار بد است. مجموعها� از جملات زیبا، عاطفی و در عینحا� بیرب� که بعد از خواندن آن نه تنها منظور نویسنده را متوجه نمیشو� بلکه اصلا نمیفهم� برای چه این چیزها را نوشته. در اکثر جاها بیتها� حافظ را با نثری پرسوز و گداز و بسیار عاطفی به نثر درآورده. خلاصه اگر میخواهی� همه کتابهای مسکوب را بخوانید «در کوی دوست» را برای آخرِ آخر بگذارید.
باید مسکوب دوست بود تا بتوان تک تک واژه های این کتاب رو نفس کشید و با جملاتش به همان شیوه که مسکوب در دیوان حافظ عشق را زیسته،عشق و رستگاری را زندگی کرد...
حافظ چه کاره بود؟ شعر او بویِ چه معرفتی میدهد� او در چگونه کویی قدم میزند� درِ چه خانها� را میزند� دلش پیش چگونه ماهرُخی گیر کرده است؟ چرا از بین این همه شاعر، قد و قامت او برکشیدهت� از دیگران است؟ آیا او صرفن با سرهم کردن کلی حال و احوال عاشقانه توانسته است این چنین از پس قرنه� حرف و سخنا� خریدار داشته باشد؟ با اندودن عشق و عاشقی و صحبت عاشقان و کوی عاشقان راهی به دل مردم باز کرده باشد؟ مشخصات اصلی شعر او چیست؟ شاهرخ مسکوب، سخن اصلی حافظ را در رد و نشان "کوی دوست" دیده است. او از کویی نشان میآور� که در آن ملال راهی ندارد. از حرص و جوشِ زیستن در آن هیچ خبری نیست. از بیهودهگ� کار و از بیزاری از آن که عمر آدمی را تلف میکن� و بر بادش میدهد� نشانی نیست. خبری از عقل جزئی نیست که مثل کِرم میخزد� مثل مورچه انبار میکن� و مثل گراز میدر�. در این کوی روزه،ا مکرر نمیگذر�. روزهای مکرری که مملو از لبخندها و همان دروغها� مکرر و همیشه همان ستمی است که از زمین و آسمان میبار�. ملالی تاریک و پایدار در "کوی دوست" راه ندارد. شاهرخ مسکوب از بادها� سخن میران� که حافظ بدان طریق، همه را از وسوسه� عقل خلاصی میده�. بادها� که او را از دنیا و شر و شورش لختی رخصت میده�. مستیا� را به راهپیمایان� این کوچه هدیه میکن� که آنها را به بیخویش� دچار میکند� که از ضرورتهای محسوس فارغ گشته و از تنگنای سرنوشت انسانی رهایی پیدا میکنن�. انگاری که در این کوی دوست خبرهایی است که از آن هیچ کس را هیچ خبری و ردی و نشانی نیست. گویی دنیایی در دنیا مستور گشته و "کوی دوست" در های و هوی و داد و قال آدمیان، از انظار نهان گشته و کسی از رنگ و بوی آن چیزی را دشت نکرده است. شگفتی و حیرانی و شاید درستت� آن است که بگوییم موجب بسی حرمان و حسرتِ بسیار است که خیلِ آدمیان از آن دشتی نکرده و گذرشان به این کوی نخورده است و اغلب حتی به فکرشان هم خطور نمیکرد� است که ممکن است چنینی کویی در دل این همه کوی و برزن نهان گشته باشد. در کوی دوست، زیبائی که جلوها� رخ نماید؛ اگرچه زودی از نظرها ناپدید شود، ولی تمامی وجودِ آن دوستدار را دربرمیگیر�. او را از عالمی که در آن است، عالم سود و زیان و نیک و بد آدابدانا� و راه و رسم عاقلان بر میکَنَ� و به آن سوی نام و ننگ میافکن�. چندان که نه به نامی که ممکن است از این دنیا شکارش شود شیفته و شیدا میشو� و در حرص و جوش این نام دل و جانش مکدر و نه از ننگ آن گریزان و ناراحت. انگار که اندیشه و عاطفه دگرگونی یافته و خِرد ساماندهند� از هم پاشیده شده و خویشتن در وادی ناپیدا و مهآلو� ناخودآگاهی شناور باشد. منطقِ معمول و مرسوم در این کوی راه ندارد. عقل و تدبیر در آن حتی "چون شبنمی که بر بحر میکش� رقمی"، نیست که نیست. این منطقِ معمول و مرسوم در برابر آن هیمنه� "یاد یار مهربان" رنگ میبازد� که هیچ نظری را به خود جلب نمیکن�. "یاد یار مهربان" چونان در اندرون او میپیچ� که امرِ نفسانی و درونیِ دوستدار از هر آنچه بیرونی و خارجی و دنیایی است، واقعیت� مینمای�. چندان که انسانِ حافظ با دنیای محسوسِ درون دمسازتر از دنیای ملموسِ بیرون است. او به کوتاهی عمر، به ناتوانی جسم پیش از این که بسی دیر شود آگاه شده و دریافته است که از این دنیای دون چیزی که دستگی� او نمیشو� هیچ، بل کلی دل و دماغ او را از هیچ و پوچی پر میکند� که حال و احول از او میگیر�. انسانِ حافظ آرزو میکن� که "زیر چرخ کبود زهر چه رنگ تعلق پذیرد" آزاد شود. در این چرخِ کبود، اگر چه آدمیان در کوی و برزن واقعی سر میکنن� و در سود و زیان آن غرق؛ ولی چون کار بیخ پیدا میکن� و در این تعلقخاطره� و دل مکدر شدنه� بیشتر غور میکند� درمییاب� که تمسُک به این همه نام و نشانِ عالم خاکی، چندان عاقلانه نمینماید� که چیزی پایدار در آن نیست. همه چیز گذرا و ناپایدار است. سنگ زیرینِ ستبر و محکمی نیست که بشود پای در آن نهاد و خیال خوش داشت که چیزی از کف نخواهد داد، اگر که در این عالم خاکی غرق شود. هرچه بیشتر در این عالم خاکی فروتر رود، ناپایداری و ازهم گُسیختگی و پریشانی خاطر بیشتر رخ مینمای�. ترک تعلق گسستن از جهان است برای پیوستن به جهان: گسستن از جبر، از ویژگیها� ضدانسانی جهانی که از درون و از بیرون انسان برمیآی� و یگانگی او را با هستی خراب و در نتیجه او را با خود بیگانه میکن�.
کتاب بسیار نازلی است. یک سری برداشتها شخصی و بیپای� از شعر حافظ که با هیچ قرینها� مستند نشده. بیشتر برداشت خود مسکوب است از خدا جهان و انسان که در نهایت مشابه انشا ادبی بچهها� دبیرستانی از آب درآمد�