بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود احساس در “الـــهه ی نـــاز ِ بنان� نبـود بی شک اگر که خلق نمی شد “گناه� عشق� دیگر خدا بــــــه فکـــــــر ِ “شب� امتحان� نبود بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم اندازه ی تو هیــــچ کسی مهربان نبود اینجا تمــــام ِ حنـــجره هــــــا لاف می زنند هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود! لیلا فقط به خاطر ِ مجنون ستاره شد زیرا شنیده ایـــــــم چنین و چنان نبود حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت اغراق ِ شاعرانه اگــــــر بارِمان نبود گشتم،نبود،نیست� تو هم بیشتر نگرد! غیر از خودت که با غزلـــــم همزبان نبود دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت با اینکه پای هیـــــچ زنـــــی در میان نبود!
خدا صد تکّه شد� هر تکّها� یک جا فرود آمد و از یک تکّها� بانوی شعرم در وجود آمد ظرافتها� طرح آفرینش در تنش حک شد کسی که هیچ کس هرگز شبیه او نبود آمد چنان با موشکافی رنگِ سرد و گرم بر او زد که حتّی بر خلاف قبل، شیطان در سجود آمد وَ در آن لحظه شاعر خلق شد از تار موهایش همان مردی که باید عشق او را میسرو� آمد
ای مردِ بیخب� که سراغ من آمدی، مردانه تر به خستگی من تبر بزن این شاخه ها به درد شکستن نمیخورَد� هیزم شَوم بسوزم و... آقا ببینمت داری برای سرخیِ من گریه میکنی� نه... نه... بخند و منتظر فصل تازه شو من یک درخت پیرم و از من گذشته است، شاید تو را به جای خود اینجا ببینمت!
______________ به جای این که در شب های من خورشید بگذارید فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید اگرچه چشم هایم کور شد مثل صدف، امّا به جای قطر ه های اشک مروارید بگذارید همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم به جای باد در «فرهنگ عاشق» بید بگذارید همین که عشق من شد سکّه یک پول این مردم مرا بر سفره های هفت سین عید بگذارید خیالی نیست! دیگر دردهایم را نمی گویم به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش شما آن را به نام کوچکم «امّید» بگذارید� (۲)
دردِ عشقی کشیده ام که� فقط هر که باشد دچار می فهمد مرد، معنای غصّه را وقتی باخت پای قمار می فهمد بودی وُ رفتی وُ دلیلش را از سکوتت نشد که کشف کنم شرح تنهایی مرا امروز مادری داغدار می فهمد دودمانم به باد رفت، امّا هیچکس جز خودم مقصّر نیست مثل یک ایستگاه متروکم، حسرتم را قطار می فهمد خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم دردِ بی خانمانی دمادم را مُرد بی مزار می فهمد هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او علّت شکِّ سجده هایم را «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد قبل رفتن نخواستی حتّی یک دقیقه رفیق من باشی ارزش یک دقیقه را تنها مُجرم پای دار می فهمد� شهر، بعد از تو در نگاهِ من با جهنّم برابری می کرد غربتِ آخرین قرارم را آدمِ بی قرار می فهمد انتظارِ من از توانِ تو بیشتر بود، چون که قلبم گفت: بس کن آخر! مگر کسی که نیست چیزی از انتظار می فهمد؟
(۳)
آمدی تا دقیقه هایت را، ساده- امّا دقیق- بفروشی دست های نمک ندارت را پای طیّ طریق بفروشی هرکجا را قدم زدی دیــدی،رگ مردُم پُر از غم و درد است با خودت فکر کردی و گفتی:می توانی که تیغ بفروشی با خودت فکر کردی و گفتی:بهترین کار «دو به هم زدن» است کوچه ها را پُر از نفاق کنی،دو سه تا منجنیق بفروشی می توانی دروغ پشت دروغ،قصّه و شایعه درست کنی شعله بر جان مردم اندازی«رخت ضدّ حریق» بفروشی گرچه انگشتر طلا مُد نیست، روزگار طلای بعضی هاست می توانی که حلقه ی نُقره با نگین عقیق بفــروشی کـاش این سفره های نان بیات،به تریج قَبا ت بر بخورد جای این بشکه های نفت سیاه، چند چاه عمیق بفروشی با خودت فکر کن؛ اگر این شعر باب میل جـنابعالی نیست دستمال کتان گران نشده، می توانی رفیق بفروشی!