O «Αδέσποτος σκύλος» είναι μια μικρή ιστορία του Ιρανού συγγραφέα Σαντέκ Χενταγιάτ που πρωτοδημοσιεύτηκε το 1942. Η μετάφραση έγινε από τα Περσικά από τον Αιμιλιανό Ζαμάνη, ενώ η ιστορία συνοδεύεται από ένα επίμετρο του Χόμα Κατουζιάν, καθηγητή ιρανικών σπουδών και μελετητή της εργογραφίας του Σαντέκ Χενταγιάτ.
Iranian author who introduced modernist techniques into Persian fiction. He is considered one of the greatest Iranian writers of the 20th century.
هدایت از پیشگامان داستاننویس� نوین ایران و از روشنفکران برجسته ایرانی بود. برترین اثر وی رمان بوف کور است که آن را جزو مشهورترین آثار ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهان�. حجم آثار و مقالات نوشته شده درباره نوشتهها� نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیانگر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، آثاری از نویسندگان بزرگ را نیز ترجمه کردهاس�. صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است
سگ ولگرد - مجموعه هشت داستان کوتاه = Sag-e velgard, (1942) = The Stray Dog, Sadegh Hedayat
The Stray Dog is a short story by Iranian writer Sadegh Hedayat, first published in 1942 along with seven other short stories in the book of the same name.
Pat is a Scottish breed dog, with two intelligent human eyes. He used to play with his brother and with his master's son. One day, Pat's master and two others got into an automobile, called Pat and put him beside them in the car. A few hours later they arrived at Varamin (Varamin is a city and capital of Varamin County, Tehran Province, Iran) square and got out of the car.
His master and the other two were passing the alley when Pat picked up a scent. This scent of a female canine brought him close to insanity. Pat followed the scent. When he came back he couldn't find his master. From that day on, Pat's misfortunes began.
The inhabitants of that place differed from his master in feeling and behavior. They beat Pat because of their religious believes and to please Allah.
Pat's sufferings continued until a strange man came and gave him bread and yogurt. When the man's car moved, Pat started running after the car, despite the pain in his body.
The story ends when the barely alive dog, lied on the side of the road, while three crows were waiting to eat his brown eyes.
تاریخ نخستین خوانش: در ماه ژوئن سال1968میلادی
عنوان: سگ ولگرد - مجموعه هشت داستان کوتاه؛ اثر: صادق هدایت؛ تهران، 1321، چاپ دیگر امیرکبیر، سال1342، در172ص؛ چاپ دیگر تهران، کتابهای پرستو، چاپ هشتم سال1344؛ در247ص؛ چاپ نهم سال1347؛ موضوع داستانهای کوتاه از نویسندگان ایران - سده 20م
هشت داستان با عنوانهای: «سگ ولگرد»، «دن ژوان کرج»، «بن بست»، «کاتیا»، «تخت ابونصر»، «تجلی»، «تاریکخان»، و «میهن پرست» است
تاریخ نگارش داستان کوتاه «سگ ولگرد»، و هفت داستان دیگرِ مجموعه ی «سگ ولگرد» مشخص نیست، اگرچه به� گفتهٔ «محمد بهارلو»، این داستانه� احتمالاً در خلال سالها�1314هجری خورشیدی، تا سال1320هجری خورشیدی نگاشته شده� اند، نخستین چاپ کتاب در سال1321هجری خورشیدی، برابر با سال1942میلادی است؛
داستان «سگ ولگرد» درباره ی سگی اصیل از تبار «اسکاتلندی»، به نام «پات» است، که پس از گم کردن صاحب خویش، سرگردان شده، و از سوی انسانه� مورد آزار و اذیت، قرار میگیرد� «پات» سگی معمولی نیست، او در آرزوی بازگشت به دوران کودکی خویش است، و در ته چشمهای� روحی انسانی دیده میشود� داستان «سگ ولگرد»، به زبانها�: «انگلیسی»، «آلمانی»، «فرانسوی»، «ترکی استانبولی»، «ارمنی»، «بلغاری»، و «قزاقی» و ...؛ نیز ترجمه شده است
نقل نمونه متن (یک - سگ ولگرد: چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوه خانه، و یک سلمانی، که همه ی آنها برای سد جوع، و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیل میدان «ورامین» را میداد؛ میدان و آدمهایش، زیر خورشید قهار، نیم سوخته، نیم بریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب، و سایه ی شب را میکردند، آدمها، دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش، افتاده بودند؛ هوای گرمی روی سر آنها سنگینی میکرد، و گرد و غبار نرمی، جلوی آسمان لاجوردی موج میزد، که به واسطه ی آمد و شد اتومبیلها، پیوسته به غلظت آن میافزود
یک طرف میدان، درخت چنار کهنی بود، که میان تنه اش پوک، و ریخته بود، ولی با سماجت هرچه تمامتر، شاخه های کج و کوله ی نقرسی خود را، گسترده بود، و زیر سایه ی برگهای خاک آلودش، یک سکوی پهن بزرگ، زده بودند، که دو پسر بچه در آنجا، به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو میفروختند؛ آب گل آلود غلیظی، از میان جوی جلوی قهوه خانه، به زحمت خودش را میکشاند، و رد میشد
تنها بنایی که جلب نظر میکرد، برج معروف «ورامین بود»، که نصف تنه ی استوانه ای ترک ترک آن، با سر مخروطی پیدا بود؛ گنجشکهایی که لای درز آجرهای ریخته ی آن، لانه کرده بودند نیز، از شدت گرما، خاموش بودند، و چرت میزدند - فقط صدای ناله ی سگی، فاصله به فاصله سکوت را میشکست
این یک سگ «اسکاتلندی» بود، که پوزه ی کاه دودی، و به پاهایش خال سیاه داشت، مثل اینکه در لجن زار دویده، که به او شتک زده بود؛ گوشهای بلبله، دم براغ، موهای تابدار چرک داشت، و دو چشم باهوش آدمی، در پوزه ی پشم آلود او، میدرخشید؛ در ته چشمهای او، یک روح انسانی دیده میشد، در نیمشبی که زندگی او را، فرا گرفته بود، یک چیز بی پایان، در چشمهایش موج میزد، و پیامی با خود داشت، که نمیتوان آن را دریافت، ولی، پشت نی نی چشم او، گیر کرده بود؛ آن نه روشنایی، و نه رنگ بود، یک چیز دیگر باور نکردنی، مثل همان چیزی که، در چشمان آهوی زخمی دیده میشود، بود، نه تنها یک تشابه، بین چشمان او و انسان، وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده میش.؛ دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار، که فقط در پوزه ی یک سگ سرگردان، ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر میآمد، که نگاههای دردناک پر از التماس او را، کسی نمیدید، و نمیفهمید! جلو دکان نانوایی، پادو او را کتک میزد، جلو قصابی، شاگردش به او سنگ میپراند، اگر زیر سایه ی اتومبیل پناه میبرد، لگد سنگین کفش میخدار شوفر، از او پذیرایی میکرد؛ و زمانیکه همه از آزار به او، خسته میشدند، بچه ی شیربرنج فروش، لذت مخصوصی از شکنجه ی او میبرد؛ در مقابل هر ناله ای که میکشید، یک پاره سنگ به کمرش میخورد، و صدای قهقه ی بچه، پشت ناله های سگ، بلند میشد و میگفت: «بد مسب صاحاب!»؛ مثل اینکه همه ی آنهای دیگر هم با او همدست بودند، و به طور موذی و آب زیرکاه، از او تشویق میکردند، میزدند زیر خنده؛ همه محض رضای خدا او را میزدند، و به نظرشان خیلی طبیعی بود، سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده، و هفتا جان دارد، برای ثواب بچزانند
بالاخره، پسر بچه ی شیربرنج فروش، به قدری پا پی او شد، که حیوان ناچار، به کوچه ای که طرف برج میرفت، فرار کرد، یعنی خودش را، با شکم گرسنه، به زحمت کشید، و در راه آبی پناه برد؛ سر را روی دو دست خود گذاشت، زبانش را بیرون آورد، در حالت نیم خواب و نیم بیداری، کشتزار سبزی را که جلوش موج میزد، تماشا میکرد؛ تنش خسته بود، و اعصابش درد میکرد، در هوای نمناک راه آب، آسایش مخصوصی، سر تا پایش را فرا گرفت؛ بوهای مختلف سبزه های نیمه جان، یک لنگه کفش کهنه ی نم کشیده، بوی اشیای مرده و جاندار، در بینی او، یادگارهای در هم و دوری را، زنده کرد؛ هر دفعه که به سبزه زار دقت میکرد، میل غریزی او بیدار میشد، و یادبودهای گذشته را، در مغزش از سر نو جان میداد، ولی این دفعه به قدری این احساس قوی بود، مثل اینکه صدایی بیخ گوشش، او را وادار به جنبش و جست و خیز میکرد؛ میل مفرطی حس کرد، که در این سبزه ها به دَوَد و جست بزند
این حس موروثی او بود، چه همه ی اجداد او در «اسکاتلند»، میان سبزه، آزادانه، پرورش دیده بودند؛ اما تنش به قدری کوفته بود، که اجازه ی کمترین حرکت را، به او نمیداد؛ احساس دردناکی آمیخته با ضعف و ناتوانی، به او دست داد؛ یک مشت احساسات فراموش شده، و گم شده، همه به هیجان آمدند؛ بیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت؛ خودش را موظف میدانست، که به صدای صاحبش حاضر شود، که شخص بیگانه، و یا سگ خارجی را، از خانه صاحبش بتاراند، که با بچه ی صاحبش بازی بکند، با اشخاص دیده شناخته، چه جور تا بکند، با غریبه چه جور رفتار بکند، سر موقع غذا بخورد، به موقع معین توقع نوازش داشته باشد؛ ولی حالا تمام این قیدها، از گردنش برداشته شده بود
همه ی توجه او، منحصر به این شده بود، که با ترس و لرز، از روی زبیل(آشغالها)، تکه خوراکی به دست بیاورد، و تمام روز را کتک بخورد، و زوزه بکشد ـ این یگانه وسیله ی دفاع او شده بود ـ سابق او، با جرات، بی باک، تمیز، و سر زنده بود، ولی حالا ترسو، و توسری خور شده بود، هر صدایی که میشنید، و یا چیزی نزدیک او، تکان میخورد، به خودش میلرزید، حتی از صدای خودش وحشت میکرد ـ اصلا او به کثافت و زبیل خو گرفته بود.؛ ـ تنش میخارید، حوصله نداشت که کیکهایش (کیک = شپش) را شکار بکند، و یا خودش را بلیسد؛ او حس میکرد که جزو خاکروبه شده، و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود
از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت، که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، یک نفر پیدا نشده بود، که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشمهای او، نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا، ظاهرا شبیه صاحبش بودند، ولی به نظر میآمد، که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش، با اینها زمین تا آسمان فرق داشت، مثل این بود که آدمهایی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر بودند، دردها و احساسات او را، بهتر میفهمیدند، و از او بیشتر حمایت میکردند
در میان بوهایی که به مشامش میرسید، بویی که بیش از همه او را گیج میکرد، بوی شیربرنج جلوی پسربچه بود ـ این مایع سفید که آنقدر شبیه شیر مادرش بود، که یادهای بچگی را، در خاطرش مجسم میکرد ـ ناگهان یک حالت کرختی به او دست داد، به نظرش آمد، وقتی که بچه بود، از پستان مادرش آن مایع گرم مغذی را، میمکید، و زبان نرم محکم او، تنش را میلیسید، و پاک میکرد؛ بوی تندی که در آغوش مادرش، و در مجاورت برادرش، استشمام میکرد ـ بوی تند و سنگین مادرش، و بوی شیر او، در بینی اش جان گرفت
همین که شیر مست میشد، بدنش گرم و راحت میشد، و گرمای سیالی در تمام رگ و پی او میدوید، سرسنگین از پستان مادرش جدا میشد، و یک خواب عمیق، که لرزه های مکیفی، به طول بدنش حس میکرد، دنبال آن میآمد؛ ـ چه لذتی بیش از این ممکن بود، که دستهایش را بی اختیار، به پستانهای مادرش فشار میداد، بدون زحمت و دوندگی، شیر بیرون میآمد؛ تن کرکی برادرش، صدای مادرش، همه ی اینها، پر از کیف و نوازش بود.؛ لانه ی چوبی سابقش را به خاطر آورد، بازیهایی را که در آن باغچه ی سبز، با برادرش میکردند.؛ گوشهای بلبله ی او را گاز میگرفت، زمین میخوردند، بلند میشدند، میدویدند و بعد یک همبازی دیگر پیدا کرد، که پسر صاحبش بود؛ در ته باغ دنبال او میدوید، پارس میکرد، لباسش را دندان میگرفت.؛ مخصوصا نوازشهایی که صاحبش از او میکرد، قندهایی که از دست او خورده بود را، هیچ وقت فراموش نمیکرد، ولی پسر صاحبش را، بیشتر دوست میداشت، چون همبازیش بود و هیچ وقت او را نمیزد؛ بعدها یک مرتبه، مادر و برادرش را گم کرد، فقط صاحبش و پسر او و زنش، با یک نوکر پیر مانده بودند؛ بوی هر کدام از آنها را چقدر خوب تشخیص میداد، و صدای پایشان را از دور میشناخت؛ وقت شام و نهار، دور میز میگشت، و خوراکها را بو میکشید، و گاهی زن صاحبش با وجود مخالفت شوهر خود، یک لقمه ی مهر و محبت، برایش میگرفت.؛ بعد نوکر پیر میآمد، او را صدا میزد: (پات...؛ پات...) و خوراکش را در ظرف مخصوصی که کنار لانه ی چوبی او بود میریخت
مست شدن «پات» باعث بدبختی او شد، چون صاحبش نمیگذاشت که «پات» از خانه بیرون برود، و به دنبال سگهای ماده بیفتد.؛ از قضا یک روز پاییز صاحبش با دو نفر دیگر که پات آنها را میشناخت، و اغلب به خانه شان آمده بودند، در اتومبیل نشستند، و پات را صدا زدند، و در اتومبیل پهلوی خودشان نشاندند؛ پات چندین بار با صاحبش به وسیله اتومبیل مسافرت کرده بود�� ولی در این روز او مست بود، و شور و اضطراب مخصوصی داشت.؛ بعد از چند ساعت راه در همین میدان پیاده شدند.؛ صاحبش با آن دو نفر دیگر، از همین کوچه ی کنار برج گذشتند، ولی اتفاقا بوی سگ ماده ای، آثار بوی مخصوص همجنسی که پات جستجو میکرد او را یک مرتبه دیوانه کرد، به فاصله های مختلف بو کشید و بالاخره از راه آب باغی وارد باغ شد
نزدیک غروب دو مرتبه صدای صاحبش که میگفت: ( پات...؛ پات!..) به گوشش رسید؛ آیا حقیقتا صدای او بود، و یا انعکاس صدای او در گوشش پیچیده بود؟ ادامه را در ریویوی دیگر ...؛)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 14/09/1399هجری خورشیدی؛ 12/08/1400هجری خورشیدی ا. شربیانی
دوستانِ بزرگوار، داستانِ بسیار ناراحت کننده ای بود، در موردِ سگی اسکاتلندی، به نامِ «پات»، که در ایران بدونِ صاحب مانده، و موردِ آزار و اذیتِ مردم قرار گرفته است... مدام به او لگد و سنگ میزنند و سگ بیچاره را نجس خطاب میکنند... سرانجام تنها و گشنه و مضروب، در یک گوشه می افتد، و کلاغ ها به سمتش میروند، تا چشم هایِ زیبایش را درآورند عزیزانم، آن اللهی که موجودی را خلق می کنصد، و بعد او را نجس می خواند، باید یک جای کارش مشکلِ بزرگی داشته باشد، که میخواهد به خلقت و آفرینش خود اهانت کند... او خدا نیست، بلکه یک موجودِ بیمار است ... این عرب پرستان، سگ را نجس میدانند، اما خود را سگِ حسین و رضا و علیِ تازی خطاب میکنند و گردنشان را به ضریحِ اعراب قفل میکنند... این بیخردان عمیقاً، به یائسگیِ خِرد مبتلا هستند دسته هایِ کوچکِ اعرابِ حرامی، در حمله هایِ مکررِ خود برای غارتِ دهکده هایِ ایران، مدام با این سگها درگیر بودند و خساراتِ زیادی متحمل می شدند... این بوده که نهایتاً با جعلِ حدیثی از کارخانۀ حدیث سازی و خزعبلات بافی، همچون: ابوهریره و ابودُردرها و امثالِ آنها که خود نجس بودند، نجس بودن سگ مطرح شده، تا بتوانند نسل این حیوان را در ایران منقرض کنند... از این احادیث و فتواهایِ احمقانه و بند تنبانی، در طولِ تاریخ برای درهم کوبیدنِ امورِ فرهنگیِ ایرانِ کهن، بسیار صادر شده است دوستانِ خردگرا، ایرانی ها بسیار به سگها احترام میگذاشتند، اگر به حجاری های باستانی درگذشتۀ ایران توجه کنید، به این اهمیّت خواهید رسید در تنگۀ کول فرح ایزه ( گُل فَرّ) مدارکی دالِ بر حرمت به سگها، حجاری شده و وجود دارد... البته اگر تا امروز این عرب پرستان آنها را از بین نبرده باشند.... حرمت به سگها به دوران بسیار دور از تاریخِ ایران باز میگردد، حتی دورتر از دورانِ آشوری ها و عیلامی ها... در آن دوران خانه ای، باغی و مزرعه ای در ایران نبوده است که چند سگِ تنومند نداشته باشد.... سگ در آن دوران، بهترین اسلحه برایِ مقابله با متجاوزان و حیواناتِ درنده، همچون تازیان و اعراب بوده است من، واقعاً نمیدانم کینۀ یهودیها و این تازیان از سگ، بر چه سندِ تاریخی استوار است!!! عزیزانم، حقیقتِ تاریخ همواره در پشتِ تاریخ است، نه درآن صفحاتی که میخوانید اگر دلیل نفرتِ این بیخردها از سگ، انتقالِ بیماری باشد، همهٔ حیوانات و پرندگان به گونه ای ناقلِ بیماری هستند... اگر از یک عرب پرست و مسلمان بپرسید تعریفِ «نجس» چیست؟؟ فوراً به شما می گوید: سگ و خوک و خون و منی و شاش و خونِ عادتِ ماهیانۀ زن... وقتی به او میگویید: من تعریفِ «نجس» را می خواهم نه مصداقِ آن را، سکوت میکند و یا شروع میکند به مهملات بافتن و ذکرِ خزعبلاتِ مذهبی برخی از ایرانیانِ درمانده درآن دوران برایِ اینکه جانِ خود و خانوادۀ خود را حفظ کنند، اقدام به «سگ کشی» در ایرانِ آن دوران کردند تا به اعراب متجاوز خلوصِ دینی خود را به اثبات برسانند در تمامِ دنیا، سگها را، پلیس تربیت میکنند، اما در سرزمینِ ما آدمها را سگ تربیت میکنند، تا پاچۀ مردم را بگیرند بزاقِ دهانِ هر سگی، که دستم را با مهربانی و دوستی لیس میزند، شرف دارد به اظهاراتِ دروغِ این جماعتِ عرب پرست و کاسب پیشه، که من، هیچ زمان نتوانستم به دوستیِ این عرب پرستان بی غیرت، اعتماد کنم هرچه میکشیم از این ملایانِ زمانِ صفویان است و بس... عزیزانم، شعورِ انسانی، حداقل از ده هزار سالِ پیش، برمبنایِ عشق ورزی به طبیعت شکل گرفته است... یکی از این اسطوره ها، که نمادِ خیر و برکت به حساب می آمد، حیوانی به نامِ «سگ» بوده است، که در مقابلِ شر، که نمادِ آن عقرب و مار بود، قرار داشته است. این ستایش و حرمت، در تمامی اسطوره هایِ آیینِ میترایی و مهر پرستی و آیینِ زرتشتی متجلّی است *** امیدوارم این ریویو برایِ شما خردگرایانِ ایرانی مفید بوده باشه.. و با آرزویِ آنکه روزی برسد که، برایِ حیوانات و موجوداتِ زنده و در کل: تمامِ طبیعت، حرمت قائل شویم «پیروز باشید و ایرانی»
سگ ولگرد داستان انسان و آفرینش اوست. در ابتدا سگ در بهشت نخستینش (صاحبان پولدار و زندگی بهشتی اش) زندگی میکند، اما به خاطر رفتن به دنبال هوس خود که همان سگ ماده میباشد(و برای انسان وسوسه حوا برای نخستین گندم یا ... میباشد) میرود و از بهشت نخستینش طرد میشود و از اینجا سگ میشود نماینده انسان هایی که در این دنیای خشک و برهوت زندگی میکنند اما هیچ وقت آرامش ندارند همواره به دنبال بهشت نخستینشان میباشند اما از دید هدایت این تلاش محکوم به شکست است چون به قول سهراب سپهری: همیشه فاصله ای هست. نقد سگ ولگرد طولانی تر از این حرفها میباشد که من به همین حد بسنده میکنم. در پایان توصیه میکنم از کنار داستان های صادق ساده عبور نکنیم
همیشه جسارت و نبوغ صادق هدایت رو بخاطر نوشتن در ژانرهای مختلف ستایش میکنم. از نویسندگانی که خودشون رو محدود نمی کنند خیلی خوشم میاد. این کتاب از نظر سیر مطالعاتی داستان ایرانی برام بااهمیت بود. علاوه بر اون، تصویری جامعه شناختی که این کتاب از زندگی فرهنگی و اجتماعی دهه بیست ایران ارائه میکنه بسیار جالب توجه و مهم و جذابه. چیز دیگه ای که خوندن این اثر رو برام ویژه و مهم میکنه، بررسی تاثیر حوادث و شرایط زندگی فردی هدایت بر روی شیوه داستان نویسی و قدرت قلمشه. در مجموع، کتاب جالب اما ضعیف بود. سه ستاره رو به سه داستان مورد علاقم یعنی بن بست، تجلی و میهن پرست میدم. کتاب رو با سام و آرمان، رفقای خفنم همخوانی کردیم که خیلی آموزنده و لذت بخش کرد مطالعه رو. مرسی که هستید بچا😊💌
دیدم خودمو مسخره کردهام� هرچی رو که لذت تصور میکنن� همه رو امتحان کردم، دیدم کِیفها� دیگرون به درد من نمیخور�.
این سومین مجموعه داستانی بود که از هدایت میخوندم� و هرچهقد� بیشتر میخونم، بیشتر خود ِ هدایت رو در خط به خط کتابها� میبینم. انگار که نویسندگی ِ هدایت، به کل، از دشواری ِ توضیح ِ خودش، برای خودش، شروع شده باشه...
هدایت نویسنده� عجیبیه و من با خوندن ِ هر قطعه-داستانی ازش، احساسات متضادی از قبیل شگفتی، ترس، ترحم، و غم سراغم میاد.
داستانها� کتاب هر کدوم به نحوی خوب بودن. بن بست رو بسیار دوست داشتم، و از دیدن ِ واضح ِ خود ِ هدایت در داستان ِ تاریکخان به خودم لرزیدم.
هدایت بعد از سه بار تلاش، موفق شد که خودکشی کنه، اما اینقدر توی داستانها� زندهس� و اینقدر هرجا که نگاه میکنی� خودش رو میبینی که زندهتری� مردهای� که میشناس�...
چهار ستاره نمرهای� که به کل کتاب دادم. بعضی داستانه� بیش از چهار ستاره حقشون بود.
دوسش داشتم. کلا حس میکنم داستان کوتاه های هدایت موردعلاقمه و زنده به گورم همین الان سفارش دادم که به زودی بخونمش. در نهایت فک کنم مشکلم فقط با بوف کور بود :)) . -داستان تاریکخان خود خود هدایت بود، هر چیزی که تو ذهنش میگذشت و دیدگاهش درباره زندگی رو از زبون قهرمان این داستان گفت.
نمیشه داستان کوتاه سگ ولگرد صادق هدایت رو خوند و ساده از کنار مفاهیمش رد شد.هدایت با یه فضاسازی عالی ، شهری رو با " تنها چند مغازه ای که نیاز های اولیه آدمی رو برطرف میکنند" به تصویر می کشه و سگی اصیل لسکاتلندی که روزی زندگی عالی داشته و صاحبی که نوازشش میکرده و سگ هم دوستش داشته تا اینکه روزی از پی سگ ماده ای میره و اربابش رو گم میکنه و از این به بعد بدبخت و ولگرد و بی خانمان میشه.
هدایت در این شهر مردمی رو به تصویر می کشه که به دلیل نجس بودن سگ در دین اسلام و برای بهره بردن از ثواب !!! هر کدوم یه جور اذیت و ازاری بهش می رسونند که خودش می تونه نشون دهنده دیدگاه نویسنده نسبت به نقش مذهب در زندگی ما باشه
میشه به سگ داستان به عنوان نمادی از حیوان دوستی هدایت و دلسوزیش برای این موجودات نگاه کرد
میشه سگ ولگرد داستان رو سمبلی از انسان رانده شده از بهشت دونست و یا خیلی از تحلیل و تفسیرهای دیگه رو به این داستان نسبت داد
ولی اونچه که مهمه اینه که این داستان رو میخونید و حداقل تا چندین روز فکرش از ذهنتون جدا نمیشه
کتاب "سگ ولگرد" نیز مانند کتاب های دیگر هدایت، متشکل از داستان هایی متنوع و در ژانرهای مختلف می باشد؛ اما هنوز هم در اینجا، با شخصیت هایی در حاشیه مانده و منزوی مواجه هستیم: از سگ ولگرد که صاحبش را گم کرده است، تا شریف در داستان بن بست و نوازنده در تجلی که تن به انزوایی خودخواسته داده اند.
اما همانطور که رویا قبل تر در ريويويش اشاره کرد، به نظر می رسد که در بعضی از داستان ها شاهد نوعی عجله و بی حوصلگی در پرورش ایده هستیم... و تنها چیزی که داستان ها را سر پا نگاه داشته، شخصیت های مثل همیشه چند بعدی هدایت هستند. در ذیل، به اختصار درباره ی دو داستان منتخب ام از این کتاب چند خطی توضیح می دهم.
بن بست:
داستان بن بست، در ابتدا مانند یک داستان اجتماعی حول شخصیتی از طبقه کارمند دولت (بعدها متوسط) شروع می شود. اما وقتی که با زندگی یکنواخت و خالی از انگیزه ی این کارمند (شريف) آشنا می شويم، ناگهان ورود یک همکار جدید به اداره شان همه چیز را به هم می زند؛ هم زندگی شریف و هم روایت داستان... و "بن بست" عملا از داستانی اجتماعی به داستان های روانشناختی هدایت نزدیک می شود؛ در اینجا به وضوح می توان عناصری از بوف کور را سراغ گرفت (شباهت دو به دوی آدم ها به هم، زنی که خطاکار است، و خنده هایی که رعشه بر اندام شخصیت اصلی می اندازد و ...). داستان با حوصله و آرام آرام پیش می رود و ناگهان ضربه اش را می زند.
:ميهن پرست
در داستان میهن پرست، هدایت به وضوح از سنت جمالزاده پیروی می کند؛ اصلا انگار حتی شخصیت سید نصرالله ولی از دل داستان های جمالزاده بیرون آمده است. در اینجا هم نویسنده یک تیپ از طبقات جامعه را بیرون کشیده، تناقضات و و البته عجیب بودگی رفتار و افکار او را در مواجهه با جامعه به نمایش می گذارد؛ به همراه طنز ظریفی که هم در جمالزاده و هم خود هدایت سراغ داریم.
هدایت در این داستان که پیرنگ ساده اما جالبی دارد، به خوبی جامعه ی آن دوره، ولایات دور از مرکز (خرمشهر) و ظرايفی از طبقه کارمندان ادارات را به تصویر کشیده است.
پس سگ ولگرد و بقيه چی؟
به نظرم داستان سگ ولگرد علیرغم اینکه ظرفیت بالایی برای برانگیختن همدلی دارد و مضمونی آشنا و محبوب برای هدایت خوانان دارد، اما داستانی به شدت ساده، با مضمونی کاملا تکراری (در میان آثار هدایت) است و حتی مشکلاتی از نظر زاویه ی دید دارد.
همین عدم پرداخت کافی داستان، گريبان داستان "تاریکخان" را نیز گرفته است؛ داستانی که اگر کمی پرداخت شده بود، احتمالا تبدیل به داستان بهتری می شد (و من را چقدر به یاد ملکوت صادقی انداخت)... اما در عمل این داستان به طرح واره ای می ماند که قرار است احتمالا افکار شخصیت اصلی را مثل انشاء تحویل خواننده بدهد، و احتمالا شباهتش با آقای هدایت، این وسوسه را به جان مخاطب هدایت دوست بیندازد که او را با صادق خان یکی بداند.
پ ن: باز هم ممنون از همراهی و همخوانی رویا و سام عزیز... و دلتنگی بابت نبود یگانه و سعید.
متاسفانه خیلی از آثار هدایت رو تو نوجوونی خونده بودم و خب طبیعتا فرصت لذت بردن و درک کردنش رو از دست دادم. دوباره تصمیم گرفتم شروع کنم به خوندن هدایت. و با توجه به حافظه ضعیفم تقریبا بدون هیچ ذهنیتی هم اینکارو کردم. خیلی خوب بود. داستانها� خوش خوان و منسجم، توصیفات عمیق و روانکاوانه و درکل بسیار لذتبخ�... و اینکه بشدت درک کردم که صداقت چقدر تنها بوده در زمانه خودش. حتی بین روشنفکران
اولین چیزی که از هدایت خواندم هدایت زندگی من را هدایت کرد چرا که وقتی ۱۳ ساله بودم دور از چشم پدرو مادم شروع کردم به خواندن داستانهای کوتاه هدایت . شاید آن زمان کم حجمی کتاب ها باعث میشد علاقه مند به خواندنشان شوم . پدرم یک مجموعه ی کامل کتابهایش را داشت کتابهای سیاه زرشکی که دوران نوجوانی مرا تغییر داد زمانی که دختر های هم سن و سال من به دنبال فیلم و سریال های روز بودند من در افکار سیاه هدایت غرق شده بودم . حتما پدرو مادرم میدانستند که این کتابهای سیاه زرشکی ممکن است چه بر سر من بیاورند ، برای همین خواندنشان را ممنوع کرده بودند اما امان از روح سرکش من
از تفاوتی که داشتم ناراحت نبودم من زندگی را آرمانی نمیدیدم عاشق نمیشدم واقع بین بودم حتی در نوجوانی این تفاوت دوست داشتنی بود
متشکرم اقای هدایت هرچند باعث شدید سالها از کتابهای فارسی دور بمانم
سگ ولگرد٬ نام مجموعها� از ۸ داستانِ� کوتاه نوشته� صادق هدایت.
این مجموعه هم مانند مجموعه داستانها� دیگر٬ هم شامل داستانها� قوی� است و هم معمولی و ضعیف٬ اما هنگام خواندنِ داستانها� معمولی� یا ضعیفت� آن نسبت به خوبها� آن همچنان قلمِ قویِ نویسنده٬ تیز هوشیِ و خلاقیت او را حس میکنی�. چون مجموعه� داستانی هست من به هر یک از داستانه� نمره� جداگانه دادم به شرح: سگ ولگرد ۵ستاره، دنژوا� کرج ۴ستاره، بنبس� ۳ستاره٬ کاتیا ۲ستاره٬ تخت ابونصر ۱ستاه، تجلی ۱ستاره٬ تاریک خانه ۴ستاره و میهن پرست ۴ستاره٬ نهایتا ۲۴ ستاره برای ۸ داستانِ کوتاه که معدل ۳ ستاره برای این مجموعه است.
ضمنا برخی از داستانها� این مجموعه حقیقتا ارزش چندین و چند بار خواندن را دارد و پیشنهاد میکن� لا به لای مطالعه� کتابها� مورد علاقه� خود به خواندن این مجموعه نیز بپردازید.
روایتی زیبا از سرگشتگی انسان در جامعه و بی رحمی آدمیان. سگ نماد انسان های پاک با روحی انسانی است. در جامعه ای که انسان بودن معنایی نداره در نهایت هم این انسان ها تلف میشن چون نمیتونن مثل بقیه به پستی روی بیارن.
سگ ولگرد در سال ۱۳۲۱ منتشر شده، این داستان بیانگر جهان بینی و نوع نگرش او به خدا و جهان خلق شده توسط اوست ... سگ در داستان نماد انسانِ سرگشته و حیران است تفاوت فلسفه آلبرت کامو با صادق هدایت در این است که کامو می گوید من به پوچی نمیرسم بلکه پوچی، مرحله اولِ آغازِ حرکت من است... به عبارت دیگر ، من به پوچی نمی رسم بلکه از پوچی آغاز میکنم، اما هدایت به پوچی می رسد . از نظر او انتهای راه بشر، ویرانی، بیهودگی و پوچیست هدایت در چند خط ابتدایی، دنیای پر از ملال و بیهودگی را روایت می کند در چند سطر اول این داستان او می گوید " آدمها، دکانها، درختها و جانوران از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنهاسنگینی میکرد و گرد و غبار نرمی جلوی آسمان لاجوروی موج می زد" ر هدایت دنیایی سرشار از ظلم و بی عدالتی را ترسیم میکند او میگوید که انسانها به واسطه شرایطی که دارند در طبقات مختلفی از لحاظ فاکتور قدرت قرار میگیرند و هر گروهی به گروه دیگر ظلم میکند چون که قدرت دارد و هر کسی که قدرت دارد از آن استفاده میکند ....او وجود این بی عدالتی را امر محتوم زندگی بشر تلقی میکند که انسان محکوم به پذیرش آن است.... سگ در این داستان از یک نژاد اسکاتلندی است، یک نژاد برتر اما این به او کمکی نمیکند که بتواند زندگی خوبی داشته باشد،، تمام حال و حس خوبِ او به وجود صاحبش بند است که وقتی او را گم میکند زندگی او زیر و رو می شود، هدایت میگوید زندگی انسان در جهان به مویی بند است، انسانی که در عرش اعلا سیر میکند، ممکن است به فرش سقوط کند چرا که سیستم حاکم بر این دنیا بر مبنای عدالت تنظیم نشده در بخشی از داستان میگوید " سابق، او با جرات ، بیباک، تمیز و سرزنده بود، ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود، هر صدایی که میشنید و یا چیزی نزدیک او تکان میخورد، به خودش میلرزید، حتی از صدای خودش نیز وحشت می کرد"ر خدایی که هدایت در این جهان می شناسد مانند صاحب سگ که در داستان نماد خدای انسان است، او را رها می کند و اصلا سراغ او را هم نمیگیرد در بخش دیگری هدایت می گوید " چطور پات ( نام سگ) میتوانست بیصاحب ، بی خدایش زندگی بکند، چون صاحبش برای او حکم خدا را داشت" ر
هدایت در انتها به سرنوشت محتوم انسان اشاره میکند، سرنوشتی که جدا از مرگ آن هم مرگِ در عزلت و بدبختی نیست... انسان( یا همان سگ در داستان) به دنیا آمد، زندگی خوبی داشت، خدایش به او خیانت کرد و رهایش کرد و سپس در اوج بدبختی و بیچارگی از دنیا رفت طوری که سایر انسان ها( همان کلاغها در انتهای داستان) منتطر نعش او بودند تا بتوانند از جنازه او بهره ببرند و کماکان خدای صادق هدایت ساکت و خموش بود
اين سومين كتابي بود كه از هدايت ميخوندم و هرچقدر بيشتر ميخونم، بيشتر خود هدايت رو در خط به خط داستان هايش ميبينم. انگار كه نويسندگي هدايت، به كل، از دشواري توضيح خودش، براي خودش شروع شده باشد... داستان "سگ ولگرد" يكي از زيباترين داستان هاييست كه صادق هدايت در طول زندگي پر بارش نوشته است. داستان سگ ولگرد در مورد سگي اسكاتلندي و اصيل به نام "پات" است كه در ورامين صاحبش را گم كرده و مردم آنجا هيچ لطفي به او نشان نمي دهند. بلكه حتي او را مورد آزار قرار داده، به سمتش سنگ پرتاب ميكنند و از مغازه هايشان مي رانند. در اين داستان هدايت به وضوح از ما ميخواهد تا چيزي وراي "فقط يك سگ" را در "پات" جستجو كنيم. در بين ساير داستانهاي كوتاه اين كتاب من "تاريكخانه" را بيشتر از بقيه پسنديدم و از ديدن واضح خود هدايت در اين داستان به خود لرزيدم. هدايت بعد از سه بار تلاش موفق شد كه خودكشي كنه، اما آنقدر در داستان هايش زنده است و آنقدر هرجا كه نگاه ميكني خودش را ميبيني كه براي من زنده ترين نويسنده ايست كه مي شناسم...
“Otomobil birden toz kaldırarak hareket etti. Pat da arabanın peşinden koşmaya başladı hemen. Hayır, bu defa adamı elinden kaçırmaya niyeti yoktu. Dili sarkmıştı ama vücudunda hissettiği tüm acılara rağmen var kuvvetiyle koşuyordu. Otomobil kasabadan uzaklaştı, kırlardan geçti. Pat iki üç kez arabaya yetişse de yine geride kaldı.Tüm gücünü toplamış umutsuzca koşuyordu. Ama araba ondan hızlı gidiyordu. Yanılmıştı; üstelik koşarak otomobile yetişeyim derken iyice yorgun düşmüştü. Baygınlık geçirecek kadar fenalaşmıştı. Tüm organları kontrolünden çıkmış, en küçük bir hareket etme yetisi kalmamıştı. Niçin koştuğunu, nereye gittiğini bilmiyordu. Durdu; soluk soluğaydı. Dili sarkmış, gözleri kararmaya başlamıştı. Boynu bükük, zar zor yolun kenarına gitti; bir tarlanın yanından akan suyun başında karnını sıcak ve nemli kuma koydu. Hiç aldanmadığı içgüdüsüyle artık buradan kımıldayamayacağını hissetti. Başı döndü. Düşünceleri, hisleri silinmeye , birbirine karışmaya başlamıştı. Karnı çok kötü ağrıyordu. Gözlerinde hiç de hoş olmayan bir parıltı vardı. Kasılmalar kıvranmalar arasında elleri ayakları yavaş yavaş hissizleşiyor, mülayim ve keyif verici bir serinlik getiren soğuk terler döküyordu.
Akşama doğru Pat’ın üzerinde üç aç karga uçuyordu. Uzaklardan almışlardı Pat’ın kokusunu. İçlerinden biri ihtiyatla yanına kadar geldi, dikkatle baktı. Pat’ın tamamen ölmediğine emin olunca uçtu gitti. Bu üç karga Pat’ın iki iri kara gözünü oymak için gelmişti.�(s.17)
اگه از من بپرسن چی از هدایت خوندی که باحال بوده تا این لحظه می گم داستان "سگ ولگرد" و داستان "تجلی" که هر دوش توی این مجموعن. بوف کور برای من جذابیت خیلی زیادی نداشته - اهل فن البته نظر دیگه ای دارن اما من همدلی ندارم. داستان سگ ولگرد رو اولین بار سال ها پیش توی یه کتاب درسی ادبیات کهن خوندم و از اون موقع کوبندگیش در یادم مونده و خوندن دوبارش تو این مجموعه هم مؤید آن احساس ها بود
در مرتبه ی بعد از دو داستان مذکور، "بن بست" و بعد از اون "دن ژوان کرج" و "میهن پرست" رو دوست داشتم.
اول کار خاطره� شخصیم رو بگم از این مجموعه داستان و خاصه داستان سگ ولگردش. شاید نزدیک بیست سال پیش بود که اولین بار داستان سگ ولگرد رو خوندم. داستان سگ تیپاخورده� آواره� هدایت اونقد� تو پوست و خونم رفته بود که دو سه شب بعد که بین آشغاله� یه سگ ولگرد دیدم بیاختیا� نشونش دادم و گفتم: « عههه... مننن!» . سگ ولگرد به نظرم پختهتری� مجموعه داستان هدایته. غیر از سگ ولگرد (که در کنار _و کمی بالاتر از_ سه قطره خون محبوبتری� داستانها� کوتاه زندگیمه) بقیه� داستانها� این مجموعه هم خوندنی هستن. البته غیر از تجلی برای بیمایهگی� و تا حدودی تاریکخان به علت بازگشت هدایت به ارایه� مانیفست جای قصهگوی�. در این بین میهنپرس� هم یکی از جوندارترینتری� داستانها� هدایت تو این مجموعهس� که زیاد ازش صحبت نمیشه.
کاش هدایت در روزگاری به دنیا می امد که مردم حرفش را می فهمیدند.او خیلی بزرگتر از زمانش بود.انگار از آینده آمده بود.و چقدر سخته برای مردمی حرف بزنی و چیز بنویسی که زبانت را نمی فهمند.
داستان سگ ولگرد یکی از زیباترین داستانهاییس� که صادق هدایت در طول زندگی پربارش نوشته است. او در این داستان کوتاه چهارده صفحها� به موضوعات بسیار زیادی اشاره میکن� و همین نشان از پربار بودن قلم او دارد. سگ ولگرد داستان سگی اصیل و اسکاتلندی به نام "پات" است که در ورامین صاحبش را گم کرده و مردم آنجا هیچ لطفی به او نشان نمیدهن�. بلکه حتی او را آزار داده، به سمتش سنگ پرتاب میکنن� و او را از مغازههایشا� میرانن�. در این داستان، هدایت به وضوح از ما میخواه� تا چیزی ورای "فقط یک سگ" را در "پات" جستجو کنیم.
Kör Baykuş 'tan sonra bu kez de çarpıcı öyküleri ile yazar beni bir kez daha kendisine hayran bıraktı!
Öykülerde karakter analizlerinde, kurgu tekniklerinde Stefan Zweig kalemi ile benzer lezzetler aldım. Bir önemli farkla tabi; yazarın yaşadığı coğrafyadan aktardığı duygu ve objelerden öykülere bir gizemli doğu masalı havası da eklemiş!
Varoluşçuluk, sadakat, ölümden sonra gelen yaşam gibi bir çok kavram çok ustaca işlenmiş öykülerde. Altı çizilecek çok çarpıcı cümleler içeriyor.
Bu olağanüstü güzel öyküleri şiddetle tavsiye ederim. Ben Sadık Hidayet okumaya devam edeceğim. Kitaplarımı aldım bile. Sırada yazarın diğer bir kısa romanı Hacı Ağa var...
"Yıllar sonra mezarından çıkıp pırıl pırıl bir dünyaya doğan ölü gibiydim ve ne onunla konuşmaya cesaret ediyor, ne cevap verebiliyordum." Sadık Hidayet / Katya / Aylak Köpek'ten
کتاب سگ ولگرد برای من پر از حس های مختلف غم ، شادی ، لذت، تعجب ، غافلگیری و یک بار دیگه با قلم صادق هدایت جادو شدن بود . البته که بین این ۸ داستان ، همه رو نمیشه به یک اندازه دوست داشت ولی در کل کتاب خیلی شیرینی برای من بود و قشنگ روحم رو تازه کرد . عاشق تک تک شخصیت ها ، توصیفات ، ایده ها و فکرها بودم و قطعا یکی از کتاب های تا ابد مورد علاقه منه � سگ ولگرد ۵ دون ژوان ۴ بن بست ۴ کاتیا ۳ تخت ابو نصر ۴.۵ تجلی ۳.۵ تاریکخان ۴.۵ میهن پرست ۴