صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهرنویسنده ایرانی است.وی به همراه صادق هدایت از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران است. از آثار مشهور وی مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود ورمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد.اکثرداستانها� وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری ای که در طبقات فرودست دیده می شد سراغ شخصیت ها وماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می دادند و به شدّت ره به تاریکی میبردند. او یک رئالیست تمام عیاربود که با منعکس کردن چرک ها و و زخمهای طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت.به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه های مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی دهد. از این منظر طبقه ی فرودست هرچند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می شود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو می رود.جسد وی به درخواست او بعد از مرگ سوزانده شد و خاکستر آن به بادهای اقیانوس سپرده شد
سنگ صبور همان چيزي ست كه از چوبك ميشو� انتظار داشت. اين بار اما به عنوان آخرين نوشته� ي او ديگر تمام مرزها را در هم مي ريزد و حرف آخر را مي زند كه جامعه اي كه نخواهد چشم بر دانش و خردورزي باز كند چاره و انجامش جز تباهي نيست. نابودي و در منجلاب فرو رفتن و از دست دادن تمام دار و ندارش. جامعه اي كه در چنين عصري هنوز دلبسته ي خرافاتي باشد كه ساخته ي انديشه ي گروهي بيمار در طول تاریخ بوده است سرانجامش زنده به گور شدن است كه هست سنگ صبور توي خواننده هستي كه بايد بخواني و بداني كه چوبك از عمق انديشه اش اين رفتار جامعه ي پيرامون و بيمارش را به سخره مي گيرد تا دست كم تكاني بدهد خودش را و كمي چشم باز كند كه جهان به كدام سو مي رود و ما به كجا؟! سنگ صبور كتاب ارجمندي ست و خواندني. يك مواجهه ي آشكار با جهلِ بي پايانِ آدمي
The patient stone, Sādeq Chubak تاریخ نخستین خوانش: بیست و هشتم آوریل سال 1977 میلادی عنوان: سنگ صبور؛ نویسنده: صادق چوبک، تهران، ؟، 1345؛ در 400 ص؛ چاپ چنجم: تهران، لک لک، 1356، در 400 ص؛ چاپ بعدی: تهران، جاویدان، 1394، در 288 ص؛ شابک: 9789643320867؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایرانی قرن 20 م در خانه� ای چند مستأجر به نامها� احمد، بلقیس و شوهرش، گوهر و کاکل زری و جهان سلطان زندگی میکنن�. کتاب دارای بیست و شش فصل است که از آن میان، ده فصل به روایت احمد آقا، پنج فصل به روایت بلقیس، شش فصل به روایت کاکل زری، پهار فصل به روایت جهان سلطان و یک فصل به روایت سیف القلم نقل میشو�. در مجموع شخصیتها� اصلی کتاب عبارتند از: گوهر، احمدآقا، بلقیس، کاکل زری، جهان سلطان و سیف القلم که هیچ فصلی به گوهر اختصاص داده نشده است. احمدآقا شخصیت اصلی رمان، با نگاهی تیزبین، خرافه، جهل و تهیدستی مردم شیراز یا مردم ایران را به تصویر میکش�. جنایتکاری بیرحم به نام: سیف القلم در شیراز، زنها� صیغه� رو را به دام انداخته و میکش�. احمد آقا در نقش معلم و نویسنده؛ گویی ناخودآگاه روایتگ� همه فجایع از زبان شخصیته� ست. اصطلاح سنگ صبور در فرهنگ مردمان ایرانی برای کسی یا چیزی به کار میرو� که شنونده ی دردها و رنجهای آدمی ست. سنگ صبور درد دله� را میشنو� و غمخواری میورز�. ساختار رمان بر اساس تک گویی یا مونولوگ است. تمام شخصیته� در فصولی جداگانه به شیوه راوی اول شخص و به زبان گفتاری حرف میزنن�. تکنیک یا صناعت رمان شیوه جریان سیال ذهن است که جیمز جویس در رمان معروف خود: اولیس، به بهترین شکل تصویر کرده؛ ا. شربیانی
«سنگ صبور» از نخستین داستانهای� است که یکسر� بهشیوه� سیلان ذهن روایت شده است. در زمانی که چوبک این داستان را نوشته، این شیوه� داستاننویس� در ایران چندان شناختهشد� نبوده و ازاینحیث� او بسیار پیشت� از زمانه� خود در این راه گام گذاشته است. این داستان درواقع، هیچ راویا� ندارد. تمام آن، مجموعها� است از حدیثنفسها� شخصیتها� گونهگو� و سراپا درون ذهن آنه� میگذر�. هر فصل از داستان، از زبانِ ذهن یکی از شخصیته� است و صرفاً اندیشههای� است که از ذهن هریک میگذرد� منتها در سیلانِذهنبود� این نوع روایت، دستک� در بخشهای� از آن، میتوا� اندکی تردید روا داشت؛ چراکه آنگون� که باید، گفتهها� شخصیته� در همهجا� داستان گسیختگی و بیانسجام� سیلان ذهن را ندارد. در بسیاری جاها، بهویژ� در فصلهای� که از زبان احمدآقا است، حرفهای� که زده میشود� تااندازها� هدفدا� و منسجم است و از پراکندهگوییهای� از نوع سیلان ذهن سراغی نمیتوا� گرفت. در بخشهای� از داستان، این حرفزدنها� درونذهن� احمدآقا با چنان انسجامی پرداخته شده که حتی یکید� نمایشنامه� چفتوبستدا� و محکم در میان آن یافت میشو�. یکی از ویژگیها� قوت این داستان این است که لحن و زبان هریک از شخیته� مطابق خلقوخ� و جایگا� اجتماعی آنه� پرورده شده است. کودک، کودکانه حرف میزند� زن، زنانه و مرد، مردانه. روحانی و پزشک و دانشمن� نیز هریک لحن سازگار با شخصیت خویش را دارند. بهکارگیر� ماهرانه� لهجه� شیرازی در متن داستان نیز دیگر خصیصه� درخشان این اثر است. فضای این داستان و لهجه� شخصیته� برای کسی که در شیراز زیسته باشد، بسیار بسیار دلنشی� است و تا حد زیادی چنین خوانندها� را مجذوب فضای آشنای داستان میکن�. درونمایه� این اثر، همچو� دیگر آثار صادق چوبک، رویکر� ناتورالیستی به زندگی است. گرسنگی، قحطی، فقر، میل و شهوت سرکوبشده� تنهایی، مرگ و دلهره� مرگ ازجمله موضوعهای� است که در این اثر رگههای� از آن نمودار شده است. چوبک در پرداختن به این مسائل سخت بیپرو� و جسور است و از هیچگون� رکاکت لفظ و بیادب� دریغ نمیکن�. وی همچنی� در کنار این لحن رک و بیپرده� موضوعاتی را دستمایه� داستانپرداز� میکن� که در ادبیات ما کمسابق� است. برجستهتری� نمونه� این موضوعها� امور جنسی و مسائل شهوتآمی� است که چوبک با تردستی و مهارت ویژها� این بخشه� را خلق کرده است. کسانی با سبک بیپرده� چوبک در بازنمایی پلشتیه� و ناگواریها� زندگی چندان موافق نیستند. اینان افزونبراین� رکاکت لفظ را در آثار او نمیپسندن� و معقدند که این نوع زبان در ادبیات جایی ندارد. در پاسخ به این نگرش باید گفت اگرچه در این نوع نگاه به زندگی، تمرکز بر زشتیه� و پلشتیه� است و در بیان آنه� مبالغههای� میشود� نمیتوا� انتقادآمیزبودن آن را انکار کرد. درست است که در آثار چوبک، در بازنمایی زشتیه� زیادهرو� میشود� اما بهنظ� میرس� نوعی اصلاحخواه� و دلسوز� اصلاحگرایان� نیز در آن موج میزن�. بهگفته� پرویز خانلری، «فضله� سگ را در خیابان میتوا� ندید و از کنارش رد شد؛ اما منکر وجودش نمیتوا� شد. اصولاً ادبیات پودر و ماتیکی، ادبیات راحتطلبان� بابطب� عوام است. یک خواننده� عادی میخواه� با خواندن داستان، از حقایق تلخ و سیاه و کثیف پیرامونیا� خلاص شود و از دست کلمات روزمره که از صبح تا شام با آنه� سروکار دارد، بگریزد.» (۲۶۱) درمقابل، رویکرد� مثل رویکر� چوبک، عمق زشتیها� جامعه را میبین� و با تعمدی انساندوستان� صرفاً بر آنه� انگشت مینه� و در بازتاب آنه� در اثرش نهایت کوشش خود را میکند� به این امید که بتوان تغییری ایجاد کرد و اندکی بهتر زیست. خانلری درباره� بیپروای� چوبک در کلام نیز سخنهای� گفته است. «یکی از بزرگتری� لطمههای� که ادبیات ممالکی مثل ما خورده و هنوز هم میخورد� همین مؤدببودن� ادبی است. چوبک از پیشگاما� شکستن سنت ادبیات مؤدب است.» (همان) درواقع، این بیادب� و این امور خلاف اخلاق هم بخشی از واقعیتها� موجودِ زندگی است که همهروز� اتفاق میافت� و اگر وظیفه� ادبیات را منعکسکرد� زندگی با تمام ویژگیه� و ریزهکاریهای� بدانیم، نمیتوانی� لزوم وجودِ این نوع از ادبیات را رد کنیم. لحن چوبک در غالب بخشها� داستان، لحنی تند و پرنیشوکنای� است. او دربرابر واقعیتها� زشت و زننده� جامعه، با چنین لحن سرزنشگر� میایست� و آنه� را گاه به ریشخن� میگیر�. ازجمله اعتراضها� او در این داستان بلند، اعتراض به دین و مقدسات است. این اعتراض در جاهایی حتی به انکار و رد دین و خدا و نوعی کفرگویی آشکار نیز کشیده میشو�. بهنظ� من، این باورهای افراطی چوبک توجیههای� دارد. در جامعه� ما، بهویژ� در میان عوام، هیچگا� اصل دین و آنچ� با تفکر و خردورزی بهدس� میآید� رایج نبوده و نشده است. دینی که اغلبِ مردم ایران از دیرباز با آن بار آمدهاند� بهشد� با خرافات آمیخته است؛ همچنانک� در این داستان نیز نمودهایی از این مسئله دیده میشو�. به یک نمونه از آن اشاره میکن�. در این داستان، گوهر با مردی ازدواج میکن� که سه زنِ دیگر هم دارد و از هیچی� از آن سه صاحب فرزند نشده است. حاصل ازدواج گوهر با این مردِ بهظاه� دینورز� پسری میشو� بهنا� «کاکلزری�. پس از این تولد، آن سه زن که نازا بودهاند� به گوهر حسادت میکنن� و بر آن میشون� تا به او تهمت زنا بزنند. یکی از آنه� آنقد� این حرف را برای مرد تکرار میکن� که مرد سرانجام باور میکن� که بچه، بچه� او نیست و حاصل رابطها� نامشروع است. آنچ� این گمان را تأیید میکند� حادثها� است که در حرم شاهچرا�(ع) روی میده�. یک روز که گوهر و کاکلزر� به حرم شاهچرا� رفته بودهاند� دستِ یکی از زائران به بینی کاکلزر� میخور� و کاکلزر� خوندما� میشو�. بعد از این، برپایه� باوری خرافی و پوچ و مضحک، مردم چنین نتیجه میگیرن� که «خونآمد� بینی بچه در حرم، نشانی از شومی و زنازادگی او است و همین ثابت میکن� که بچه حرامزاد� است و گوهر زناکار». با چنین خرافه� مضحکی، گناهکاربود� گوهر ثابت میشو� و بعد از آن، از خانه� شوهرش بیرون انداخته میشو�. علاوهب� آمیختگی این خرافهه� با عقاید دینی، ریاکاریه� و رفتارهای ناصواب عالمان و الگوهای دینی در جامعه� ما همیشه عاملی بوده که مردم را از دین بازمیداشت� است؛ همچنانک� امروزه نیز شاهد چنین کجرویهای� هستیم. اینه� همه موجب شده که مردم به دینِ ناب و اصیل دست نیابند و آنچ� را ساله� بهنام� دین در جامعهشا� رواج داشته، دین بنامند. شخصاً به چوبک و امثال او حق میده� که با چنین دینی سرِ ستیز داشته باشند و آن را یکسر� طرد کنند؛ چراکه این دین، فقط مایه� سوءاستفادهها� برخی افراد سودجوی متظاهر شده و عده� زیادی را محروم و بیبهر� کرده است. درعینحال� معتقدم که حقیقتِ دین، آنچ� با عقل و منطق دمسا� است و از ریا و تظاهر بهدور� زندگی را بسامان میکن�. در ادامه، صحنها� زیبا و پرتأثیر از داستان را میآور�. پیشاپیش بهدلی� اندکی بیادب� که در این بخش هست، پوزش میخواه�. این بخش از داستان بهراست� زیبا و تأثیرگذار است و ازطرفی، خصیصه� زبانی چوبک را نیز بهخوب� نمایان میکند� بهویژ� شمها� از خلافِادبگوییه� را بازمینمای� و ازاینحیث� سودمند است. در این صحنه، کاکلزری� پسر کوچولوی گوهر، با خودش سخن میگوی�. ��و پس از اینک� مادرش رهایش کرده و رفته، بیسرپرس� شده است. مدتی یکی از دوستانِ خانوادگی و محلها� بهنام� «کبری خانم» او را به خانه� خود میبر� و در آنج� با پسرش همباز� میشو�. پسر کبریخان� به او تجاوز میکن� و کبریخان� با تندی و خشونت کاکلزر� را از خانه بیرون میانداز� و میگوی� که تو پسرم را منحرف کردها�! بعد از آن، کاکلزر� نزد بلقیش، همسایهشان� میرو�. بلقیس با او سخت بدرفتاری میکن� و او را میرنجان�. در این صحنه، یگانه امید کاکلزری� تنها و بیکس� احمدآقا و مهربانیها� اوست: من دویدم رفّم سر حوض پیش ماهیا. میخواس� باشون حرف بزنم؛ اما اونام از من بدشون اومد. همه� میرف� ته حوض و نزّیک پاشوره نمیاومد�. اگه نزّیکم میاومدن� تو روم تف میکرد�. اووَخ بلقیس رف تو اتاق احمدآقا و بش گف که علیآق� بُلش با بُلِ کاکلزر� جنگ انداخته بود و بُلش رفته بود زیر بُل من قایم شده بود. [...] رفم تو اتاقش؛ اما میترسید� بزنه پس گردنم و تف تو روم بندازه. واسه� جیجی� نون و حلوای ارده خریده بود. داد بم گف: «ببر واسه� جیجی�. خودتم بشین باش بخور.» اووَخ خودش رف بیرون تو کوچه. حالا دیگه من هیچکه ندارم که دوسم بداره؛ نه احمدآقا، نه ننه�. (۱۹۸)
** گفتهها� نقلشد� از پرویز خانلری از این مقاله برگرفته شده است: الهی، صدرالدین، «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتلخانلر� درباره� صادق چوبک»، ایرانشناسی� تابستان ۱۳۷۲، ش۱۸، صص۲۵۵تا۲۶۷.
[...] چه خوب است یک روز صبح پاشوم بیایم تو کوچه و بازار ببینم شهر خالی است و هیچکس نیست. آنوق� من پادشاه یک شهر بیسکن� میشدم� (سنگ صبور-ص۳۴۵)
ازم پرسید با سنگ صبور چطور بودی؟ گفتم دوست نداشتم. بعد علامت لبخند گذاشتم و گفتن نه! یک حال قهر و آشتیا� داشتم. چوبک خواندن برایم مثل شنا کردن وسط دریای طوفانی با یک تخته پاره بود. قسمی از کشف و شهود و گمشدگ� و ترس ترس ترس. انگار چیزی که در چوبک دیدم تلاش او برای پاسخ دادن به دغدغهه� و سوالاتش در ساحت ادبیات بوده؛ چوبک برای پاسخ دادن به این دغدغهه� چه عناصری را در داستانپرداز� و نوشتنش رعایت میکرده� بهنظ� میرس� او در دهه� ۲۰ از ابزاری مانند ریتم جملهه� و بهره گرفتن از زبان و موقعیتسازیه� استفاده میکن� تا با تأکید کمت� روی توصیفه� بتواند میخ ایده� سوار بر متنش را در ذهن مخاطب بکوبد. ولی این موقعیتساز� است که در انتقال چوبک دهه� ۲۰ به چوبک دهه� ۴۰ حفظ میشود� منتهی با تأکید بر عناصری دیگر. کمک� شمّههای� از توصیفاتی انسانوارانهت� تا موقعیتمحورت� بروز پیدا میکن�. سنگ صبور در فضایی خلق شده که آثاری مانند «سووشون»، «شازده احتجاب» و شاید هم «ملکوت» صادقی در جوابی به «بوف کور» هدایت خلق شده بودند و میشدند� ای� آثار خود را وامدا� هدایت دیده و نوشته شدند و اگر رشد و بالیدنی به چشم آمد برای صحه گذاشتن به نوع خلق جهان ذهنی روایت بود. اما سنگ صبور چه کرد؟ با انتخاب قالب رمان، که از ساحت مجموعهها� داستانی یا داستانها� بلند فاصله گرفت، با تلاش برای درنظر گرفتن مقوله� چند صدایی خواست کار دیگری بکند، چوبک در آخرین اثرش و در سنگ صبور خودش را از این جریان جدا کرد. او تلاش کرد حرف خودش را در فرم رمانی بزند که بسیار مختص به خودش بود؛ فضایی جدید که در میان رمانها� دهه� ۴۰ به چشم آمد. در داستان «چرا دریا طوفانی شده بود» زیور برایم تصویری از گوهر در «سنگ صبور» است. زنی که انگار پاسخ گمشده� چوبک را در دستانش دارد، یکبار با بهدنی� آوردن کودکی در دل طوفان بوشهر و باردیگر کشته شده توسط قاتل شهر. ولی این زنه� همگی در بند مردان هستند و انگار بدون آنکه خودشان کتمان کنند چیزی را دارند تقدیم به دنیای مردان میکنند� گوهری را زیوری را از زندگی. انگار جواب صادق چوبک در شناخت این زنه� و نشان دادنشان نهفته است، نشان دادن مردانی که در نسبت با این زنه� خود را بازمییابن� و سوالاتشان سر بر میآور�. و در سنگ صبور بلقیس زنی واقعیت� ازدیگران است، چون نمادی کامل از بروز تنانگی است، او ابایی ندارد از اینکه شهوانیتش را نشان بدهد و انگار صرفا هست که باشد، نه برای هدایت کردن مردان داستان به سمت سوالات اگزیستانسیالشان. او هست تا در کنار گوهر که دستمایه� ایده� پردازی چوبک شده، صورتی کامل و خالص از این فیگور را ارائه دهد. در داستان، چوبک دارد «گوهر»ی از دست رفته میبین�. احمد در فرآیندی که از آغاز داستان طی میکند� میخواه� از آن خانه� آشوب برود و میخواه� از گوهر بنویسد و بگویی نگویی از گوهر خوشش هم میآی� به نقطها� میرس� که انگار همان آغاز است، او هنوز میخواه� از آنجا برود، اما دیگر گوهر را ندارد. او را از دست داده و به بلقیس رسیده است.
محمدعلی وکیلی صاحب سیفالقل�. اسمی ترسناک و البته نهچندا� شناختهشد� در فهرست قاتلین سریالی ایران. کسی که سودای دین داشت و پاک کردن زمین از لوث وجود زنان بدکارها� که به عقیده� او عامل کوفت و آتشک (همان سیفلیس) بودند.� لنگرگاهِ سنگ صبور در واقعیت، آخرین روزها و قتلها� سیف� القلم در سال ۱۳۱۳ است. اما ورای این ریشه� تاریخی، جانمایه� کار را داستان درهمتنیده� زندگی چند همسایه میساز� که از زبان هر کدام به صورت جداگانه روایت میشود� داستانی با رگهها� تند از واقعگرای� اجتماعی که در عین حال از دغدغهها� فراتاریخی نویسنده نیز میگوی�.
چوبک در آخرین اثرش در پنجاه سالگی تردیدهایی جدی درباره� رئالیسم� اجتماعی (در شکل رایج منسوب به نویسندهها� چپگر�) مطرح میکن�. چرا باید سیاهیه� را نوشت؟ برای اصلاح، برای فرار یا برای اینکه کار دیگری نمیتوا� کرد؟ احمد، معلم مدرسهایس� که ترسش از زلزله و آژان و تنهایی او را به نوشتن و آفریدن همزاد وادار میکن�. نوشتهها� او (که میتوان� کل کتاب را هم در بر بگیرد) ترکیبیس� از رئالیسم جادویی، شعر و نمایشنامه�. نوشتن برای او آخرین سلاح است برای پیدا کردن دستآویز� برای زندگی. احمد، مثل آسیدملوچ، تار زندگیِ بلقیس، کاکل زری، گوهر، جهانسلطو� و بقیه را میتن� تا شاید از لابهلا� آن لقمها� باب دندان گیرش بیاید. و اگر هم نیاید مهم نیست. او مینویسد� همانطور که عنکبوت میتند� همانقد� غریزی و همانقد� بیدلی�.
آنچه سنگ صبور را به اثری ماندگار تبدیل میکن� چندصدایی آن است. چوبک در بیان آرزوها، حسرتها� دلهرهه� و پرسشها� هر کدام از شخصیته� از زبانی دقیق و ویژه بهره میگیرد،طور� که شخصیتپرداز� هر کس تمام و کمال در گفتار او اتفاق میافت�. البته گفتاری که بارها با افکار جامانده و عجول قطع میشون�.
اما نمایشنامه� سهپردها� انتهای کار � همچنا� که داستان انوشیروان عادل یا داستان جنگ قادسیه در شاهنامه � علیرغ� بازی طنازانها� با افسانهها� آفرینش ادیان ابراهیمی و مذاهب باستانی ایران، آنطور که باید و شاید در چارچوب اثر قرار نمیگیر�. شاید بهخاط� جایگذار� نامناسب که مانع از گذاری روان از پیرنگ به این حکایته� میشو� و شاید به� این خاطر که بیش از اندازه سرراست و برجسته است.
داستانی سیاه و گزنده و تلخ در مورد تیره روزی ها به شدت منو تحت تاثیر قرار داد و احساساتم رو دگرگون می کرد قسمتهای نمایشنامه رو هم خیلی دوست داشتم پرداختن به موضوع سیف القلم که یه شخصیت واقعی در شیراز 1313 بوده برای من جذاب بود و می شد تصور کرد داستان چندان هم دور از واقعیت و تصور نبوده
سنگ صبور از چند منظر رمان رادیکالی در ادبیات ماست: اول از همه به عنوان یکی از سیاه و بی ترحم ترین روایت ها از اعماق جامعه، فوق العاده بی پرده و بی رودربایستی است. نویسنده فقط به نمایش فقر و فلاکت راضی نیست بلکه تنها نهایت فقر و بدبختی، و نمایش جزء نگرانه آن است که می تواند راضی اش کند. دوم اینکه بدعت گذار یک نوع غیر ادبی نویسی و نزدیک شدن به شیوه طبیعی حرف زدن مردم عادی است که از این نظر نمونه بسیار موفقی است( رمان با لهجه شیرازی نوشته شده و تلاش شده هر شخصیت لحن شخصی خودش را داشته باشد). نکته سوم فرم داستانی آن است که از طریق تک گویی های درونی شخصيت ها پیش می رود. اتخاذ این فرم باعث شده خط اصلی داستان در حاشیه قرار بگیرد و چند جایی اصلا فراموش شود. در عوض ، خواننده در طول رمان در معرض ذهن شخصیتهایی قرار داده می شود که دائما در حال نشخوار افکار و امیال حقیرشان هستند.ذهنیت این شخصیتها آنقدر جذابیت دارد که ضعف کم ماجرا بودن داستان و در نتیجه خسته کننده بودنش را تا حدود زیادی نادیده بگیریم. ضمناً رمان اشاره ای است به وقایع قتلهای زنجیره ای روسپيان شیراز در سال 1304
بار اول در دوره ای آثار صادق چوبک را خواندم که کتاب را بیشتر می بلعیدم تا هضم کنم. بار دوم هفده هژده سال پیش بود که همه ی آثارش در کالیفرنیا تجدید چاپ شد. چوبک مرا برای خواندن یک نفس و بی وقفه، زمینگیر نمی کند. با این همه منکر این نیستم که از خواندن بخش هایی از آثار چوبک لذت هم برده ام.
اول از همه توصیفات عالی صادق چوبک از جهل و بیرحم� مردم کاری کرد که درد شخصیتهای داستانش رو کاملاً حس کنم. دوم اینکه در تمام داستان فقط با واگویهها� ذهنی آدمها سر و کار داریم ولی باعث نمیشه کتاب کسالتبا� شه بلکه نقطه قوتش هم هست. سومین ویژگی جذابش، توجه نویسنده به انتخاب لحن و واژهها� مناسب برای هر شخصیت بود. اما بخشهای نمایشنامهمانند� رو دوست نداشتم. هرچند که همراستا� موضوع اصلی بود ولی حس میکردم به کتاب دوخته شده.
حالا عوض همه چی زلزله میاد. نه شب خواب داریم، نه روز آروم. همش ترس و دلهره. هی زلزله، هی زلزله. همش دلهره. سقف با هزارخروار خاک رو سر آدم خراب بشه و آدم اون زیر نفسش بِبُره و هی بدونه که راه پس و پیش نداره و هی بدونه که داره میمیره و کاری ازش ساخته نباشه و بعد هی اون بالا، آدم و خر و گاو بچرن و ریشه درخت از دل و جگرِ آدم کود بگیره. تموم شد. باز در رو همون پاشنه میچرخه. یکی رفت و یکی موند، یکی سر شو میجنبوند. باز آدمیزادا جماع میکنن و تولیدمثل میکنن و تخم وتَرِ کشون مثل موریونه رو زمین میگیره.
اگه من بکشمت میگن قضاوقدر اینطور خواسه بود که احمدآقا بکشدش. اگه ولت کنم خودت نفله بشی، اونوخت میگن اگه هزار لشکر دور و برش گرفته بود که بکشدش، چون خدا خودش نخواس، نتونسن کاریش بکنن. هر کاری به سرت بیاد میگن خدا اینجور خواسه بود. مسخره�. همهچی� رو اتفاقه. وجود مام اتفاقیه. من ممکن بود باشم یا نباشم. اگه دو نفر زیر لحاف به هم نچسبیده بودن احمدآقايی وجود نداشت. ممکن بود که اونا اصلا خودشونم نباشن که برن زیر لحاف. اونوخت احمدآقا کجا بود؟ تازه شاید جای من یکی دیگه بود.
دنيای به این قشنگی رو گند زدن. من خودم از کجا معلومه پسر بابام باشم؟ کی یه همچو ادعایی میتونه بکنه. تازه بود و نبودش چه فرقی داره. کی اومد اول دنیا دسّک و دفتر گذاشت ببینه که کی تخموترک� کیه؟ تازه مگه قصه خودشون مسخره نیس. بچهها� نر و ماده آدم و حوا با همدیگه آمیزش کردن و نسل آدمیزاد رو پس انداختن. همه حرومزاده اندر حرومزاده. چه نقّالای ناشی و جاهلی بودن. چقده مزخرف گفتن.
نویسندگی چه هنر ناقصیه. هیچوخت نمیشه حقیقت رو روی کاغذ آورد. از خودم بدم میاد. زندگی برام جهنم شده. حالا دیگه کارم پخته و جاافتاده شده. مثه شراب جاافتاده و صاف شده. مثه جوجها� که از تو تخم به دیوار زندونش نوک میکوب� که بیاد بیرون، نوشتهها� منم شب و روز توم رو میخورن و اذیتم میکنن که بیان بیرون.
در تاریخ ۱۷ شهریور سال ۱۳۹۸ کتاب را شروع کردم و چند ساعت بعد آن را کنار گذاشتم. پس از ۸۰ صفحه خواندن دیگر نتوانستم ادامه دهم و امیتازم ۲ ستاره است. کتاب از نظر شخصیتپرداز� محشر عمل کرده است. هر شخصیتی طرز تفکر مخصوص و رفتارها خاص خود را دارد. از احمدآقا گرفته که دو قطبی است تا جهان سلطان که ناتوان و مذهبی است. قسمت� عمده� کتاب تکگوییها� شخصیته� است که به راحتی مخاطب را با شخصیت آشنا میکن� و طرز تفکرهای مختلفی رو نشان میدهد�. مشکل عظیم کتاب بیس� و ته بودن آن است. تکگوییه� به درستی مشخص نشدهان� که بخواییم به روان آن را بخوانیم و تنها با بولد کردن جملات تکگوی� عوض میشو�. گفتگو و دیالوگه� انقدر افتضاحان� که نمیشو� تصورش کرد. اول اینکه کاملاً به شکل نمایشنام� نوشته شده است و دوم نویسنده حالت و حس و حال شخصیت را قبل از جمله� شخصیت نوشته است. مثلاً اگر شخصیتی متعجب است نباید بگوییم شخصیت متعجب� گفت! باید آن تعجب و حیرت را در جمله� شخصیت نشان دهیم. البته باید توجه شود که کتاب سال ۱۳۴۵ نوشته شده است. به مذاق من که خوش نیامد. امیدوارم مخاطبان دیگر از سبک رمان تکگوی� لذت ببرند.
سبك نوشتاري كتاب عاليه ، جوري كه اصلا نيشه بيخيالش شد و همينجور يكسره خونده ميشه شخصيت پردازي ها عاليه و همه شخصيت ها رو با وجود منفي بودن، ميشه دوست داشت. يه نكته ي جالب درباره ي كتاب ، حضور يك شيخ هستش و تأثيرش تو داستان، يعني از اون زمان تا حالا اين جماعت يك درصد هم عوض نشدن و روز به روز حيله گر تر و دو رو تر شدن😑
پایان خوانش: 1402.12.16 نمرهداد� به این کتاب سخته 4 از 5 از اون کتابهایی� که نویسنده جوری نوشته که بیشتر از یک بار نتونی یا نخوای بخونیش چون تو همون خوانش یکم درد و رنج رو فرو میکن� تو ذهنت. مثل فیلم مرثیها� برای یک رویا که با یک بار دیدن تا ژرفای جانت فرو میر�.
بسیار کتاب با کشش،خوش خوان،زیبا و با محتواییست.. سه سن آخر کتاب رو در نوع خودش شاهکار کرد... شیطان نماینده خرد و خدا نماینده ظلم و خفه قان بود.. برای رهایی از ظلم هیچ راهی نبود بجز اتحاد و کسب دانش که پایه های ظلم را به لرزه در آورد... و در آخر همه چی نیست و نابود شد بجز درخت دانش و نماینده های خرد و سرزمینی آزاد و آباد... به امید ایرانی آزاد و آباد... ۲۳/۶/۱۴۰۳
سنگ صبور به زبان محاوره نوشته شده و چنین کاری هنوز هم بسیار جسورانه� است هرچند گاهی لغزش های زبانی و نگارشی نیز در آن دیده میشو�. داستان در شیراز میگذر� و ماجرای سیف القلم به خوبی با داستان پیوند خورده�. بخش هایی در کتاب هست که من نتوانستم ارتباط و تناسب آنه� را با داستان درک کنم. بخشی از شاهنامه، داستان انوشیروان عادل و قصه ی آفرینش و رمز و رازهای آن این بار با نگاهی متفاوت و به دیده� تردید. داستان چندین راوی دارد که از نگاه خودشان ماوقع را روایت میکنن� و هر کدام زبان و ادبیات خاص خود را دارند. احمد آقا روشنفکر منفعل قصه� چوبک دست روی دست میگذارد� شاهنام� (پایان پادشاهی یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی و حمله عمر سعد وقاص به ایران) میخوان� و گریه میکن�... اما جسارت این را ندارد که گوهر را نجات بدهد. جسارتش را ندارد یا نمیخواهد� چرا او یک عنکبوت را ( آسید ملوچ) به عنوان همزبا� و مصاحب برمیگزین� و فقط وقتی سراغ گوهر میرو� که... «تو اینقد� مرد عوض میکنی� بیا یه شبی هم با هم خوش باشیم» درمورد نگاه احمد به گوهر نشانه های متناقضی وجود دارد. آسید ملوچ که سنگ صبور احمد آقا باشد همان ناخودآگاه اوست، عنکبوت بیزبا� خیلی حرف ها را به اختیار خود نمیگوی�. واگویه های آسید ملوچ همان نگاه عوام به زن است که در ناهشیار ذهن احمد نیز وجود دارد. احمد آقا با وجود علاقها� به گوهر هیچ وقت نخواست که گوهر را از زندگی کوفتیا� نجات دهد. نگاه احمد به زنی مثل گوهر که زیبا و جوان است اما در منجلاب گیر افتاده آن قدرها هم بد نیست و تا حدودی منورالفکرانه و متجددانه است. اما نگاه همین شخص به بلقیس به شدت غیر انسانی است. بلقیس گناهی ندارد که آبلهر� است و شوهرش وافوری و ناتوان. احمد با بلقیس درمیآمیز� بی آنکه احترام و شأنی برای او قائل باشد. البته ریشه ی بدخلقی ها و بدرفتاری های بلقیس با کاکل زری، گوهر و جهان سلطان را به خوبی میدان� اما این دانش باعث نمیشو� نگاه و احساس منصفانها� نسبت به بلقیس داشته باشد.
هر کدام شخصیت های کتاب دمل و زخمی هستند مملو از چرک و خون و عفن با زخم های دیدنی یا نادیدنی.
کتا� سنگ صبور اولین تجربه� من از آثار آقای صادق چوبک بود و این کتاب تونست منو به دنیای پیچیده و در عین حال ملموس و واقعی او وارد کنه. در این اثر، چوبک با لحنی روان و آزاد، داستانی را روایت میکن� که در آن یک دوره� زمانی و مکانی خاص از زبان چندین راوی بیان میش�. این راویه� که هرکدام جهانبینی� طرز فکر، سن، نیاز، شعور و حتی باور فرهنگی و دینی متفاوتی دارند، تصویری چندوجهی از یک زندگی مشترک را به نمایش میذارن�. یکی از نکات جالب این اثر اینه که هر راوی، حتی با وجود آن که در یک زمان و مکان مشترک زندگی میکند� به شکلی کاملاً متفاوت به وقایع نگاه میکن� و تحت تاثیر ویژگی های شخصی و باورهایش، آنها را تفسیر وقضاو� میکن�. در این کتاب، همه� کاراکترها به گونها� متفاوت از تجربیات و چالشها� زندگیشا� برای خواننده درد و دل میکنند� و خواننده خود را در جایگاه سنگ صبور این شخصیته� قرار مید�. به نظر من، یکی از جنبهها� مهم این کتاب، نقدی است که ب� عقاید خرافی و مذهبی جامعه مطرح میکن�. بهویژ� چوبک در این اثر بهطو� بیپرو� عقاید و باورهایی را که شاید در جامعه آن روز ایران مورد پذیرش بوده، به چالش میکش�. باورهایی مانند "خون آمدن بینی کاکل زری" یا موضوعاتی چون "صیغه شدن".
در قسمت پایانی کتاب بالاخره احمد داستانش رو تموم میکنه و ما داریم نوشته ی احمد رو میخونیم. از اول کتاب میدونستیم احمد طرفدار و دین و مذهب نیست و اینو توی نمایشنامش هم میبینیم. به نظرم آق��ی چوبک خیلی جالب و خلاقانه این قسمت آخر رو نوشتند. انگاری هدف خلقت انسان یک علامت سوال بزرگ توی ذهنشون بوده وقتی قسمت نمایشنامه رو مینوشتند.
برای من سنگ صبور داستانی جالب ، خلاقانه و تامل برانگیز بود.
این کتاب دومین کتابی بود که از چوبک خواندم که شیوه نوشتن آن سیال ذهن بود. در کتاب هیچ راوی وجود نداشت و مجموعه ای از تمام افکار هایی بود که در ذهن شخصیت ها وجود داشت اما پراکندگی در داستان ها و ماجرا ها وجود نداشت به ویژه قسمت هایی که از زبان احمد آقا گفته میشد، کاملا می توان فهمید که تمام موضوعات هدف دار و منسجم گفته شدند، به خصوص در قسمت هایی که نمایشنامه های جالب و پر مفهومی داشت. تمام قسمت های شخصیت ها همدیگر را کامل می کردند. نویسنده در کتاب به این نکته توجه دارد که جامعه ای که چشم خودش را بر دانش و خرد باز نمی کند به تباهی می رود و با خرافات خودش را به نابودی می کشد. چوبک در این کتاب این تفکرات را به سخره می گیرد تا جامعه تغییر یا تحولی داشته باشد. در کتاب کاملا می شود باور ها و تفکرات به روزِ نویسنده را متوجه شد. نکته بعدی لهجه و طرز صحبت کردن شخصیت ها بود که به نظر من به گیرایی و جالب بودن کتاب افزوده بود. کتاب را می توان گفت که ترکیبی از شعر و نمایشنامه و رئالیسم جادویی بود. توصیفات، فضاپردازی و شخصیت پردازی کتاب فوق العاده بود و تمام احساسات شخصیت ها را میشد حس کرد. به نظر من قسمت های بی نظیر کتاب، گفتگو احمد آقا با آسید ملوچ، نمایشنامه های آخر کتاب بود.
ماجرای تلخی بود.نمیشه گفت حقیقت محض جامعه ی اون زمان رو نشون میده.قطعا این تلخی اغراق شده است..اما همین ماجرای تلخ به قدری برای من جذاب بود که نمیتونستم کتاب و کنار بذارم.درباره ی تک تک واژه ها و اسامی افرادی که تو خلال داستان میخوندم و باهاشون آشنا نبودم تحقیق میکردم.در کل این کتاب چیزای زیادی به من یاد داد..لهجه ی شیرازی شخصیت ها،متفاوت بودن طرز صحبت کردنشون،نمایشنامه های بین داستان...همه از جذابیت های سنگ صبور برای من بود.کل کتابو با لذت خوندم به جز دو قسمتش.یکی قسمت شاهنامه خوانی احمدآقا و یکی هم قسمت آخر که مربوط به زروان بود.به این نمایشنامه به هیچ وجه حس خوبی نداشتم و فقط منتظر پایانش بودم.
من اینجا کسی را ندیدم بخنده. اینجا هیچکس خنده بلد نیست. من خیلی خنده را دوست دارم. گاهی تو تنهایی خودم پیش خودم میخندم؛ اما خنده یه آدم تنها چه فایده داره. دلم میخواد خنده یکی دیگه را هم مثل خنده خودم ببینم. من دیگر هیچ غمی ندارم. دیگر از تنهایی نمی ترسم. من و تو باید بخاطر همدیگر همیشه زنده باشیم.
سنگ صبورآخرین اثر منتشر شده از صادق چوبکه (1345) و بنظرم بهترین و پیشروترینشونه که فساد، ابتذال، جهل و خرافات و ... بسیار واضحتر از سایر آثار ارائه شده، ضمنا چاپ کتاب ممنوعه استفاده بخشی از شاهنامه (نامه رستم فرخزاد به برادرش در پی حمله اعراب) جالب بود
کتاب صوتی با اجرا و فن بیان بی نظیر برای تک تک شخصیت های داستان و گاهی با لهجه شیرازی... کتاب دارای پنج شخصیت هست و صادق چوبک داستان را بر اساس شخصیتی واقعی به اسم سیف القلم، طبیب هندی و یکی از معروفترین قاتلین زنجیره ای شیراز در دوره رضا پهلوی تحریر کرده.
یادگاریها� کتاب: - من التماس چشم را بیش از التماس زبان دوست میدارم. من همه چیزهای آرام و بی سرو صدا را دوست دارم. التماس زبانی وقیح و زشت می شود، یک آهوی تیرخورده هیچ وقت داد و فریاد راه نمی اندازد و زبانش چیزی ندارد بگوید. فقط نگاه می کند. چشمانش حرف می زند مثل چشمان تو. همین چشمانی که الان تب دارد آنها را ذوب می کند.
-زندگی من از اولش دروغ بوده، هرچه گذشته دروغ بوده. گذشته مسخره س اونیکه همیشه ازش میترسم آینده مه که نمیدونم چه جوری از آب درمیاد.
- می� خواهی داد بزنی نمی� توانی، می� خواهی از جایت پا بشوی در بروی نمی� توانی، کاش زبانت توی دهانت می� گشت و می� توانستی با من درددل کنی.
-یك خورشید جهان تاب لازمه كه اونقدر از بالا تو سر این مردم بتابه تا خرافات را تو لونه ی مغزشون بسوزونه.
- این مردم خیلی احمقند�. این یکی خسته ام کرد. بند چادرش گره کور خورده بود و باز نمیشد. بس که زور زدم بندش را پاره کنم چون ابریشمی بود دستم را برید. باید یک قلمتراش کوچک برای خودم بخرم برای اینجور مواقع. آخر بند ابریشمی به این محکمی را برای چه می خواهید؟ مگر زندگی شما چقدر دوام دارد که دنبال چیزهای بادوام می گردید؟ دنبال چیزهایی بگردید که دوامشان به اندازه زندگیتان باشد.
- «زندگی برای من قشنگه.خیلی چیزای دیگه توش هس که من دلم میخواد ببینم. میخوام بمونم ببینم ظلم تا چه حد پیش میره. میخوام بمونم و ببینم آدم تا چه اندازه قوه ستم کشیدن داره. میخوام بمونم و تموم رنگهای رنگین کمون دروغ رو ببینم ببینم. میخوام بمونم و بنویسم. میخوام مردمو بشناسم.تو خیال میکنی شناختن آدمای خوب و بد خودش کم کیف داره؟ گمون میکنی دیدن طبیعت و لذت بردن از طبیعت تموم شدنیه؟»
«آدم از همون اولش از تنهایی وحشت داشته.»
«گوهر کیه؟هم فاحشه هم گدا. مگه صیغه رو با فاحشه فرقی داره؟ هر روز زیر پای یکی میخوابه تا یه لقمه نون برای شکم خودش و بچش دربیاره. تازه خودم چکاره م؟ یه گدا؛ یه معلم بیس و پنج تومنی که از سراپام اکبیر میباره و همیشه هشتم گرو نهمه. از بس از بقال چقال نسیه بردم دیگه روم نمیشه زیر بازارچه رد بشم.»
«نویسندگی چه هنر ناقصیه.»
«تموم این شمشیز زنی ها و آدم کشیها و مثل شتر فحل خرناس کشیدنها و تمدنها واژگون کردن ها، برای به نوا رسوندن پائین تنه ها بوده.»
«زندگی من از اولش دروغ بوده. هرچه گذشته دروغ بوده. گذشته مسخره س. اونیکه همیشه ازش میترسم آینده مه که نمیدونم چه جوری از آب درمیاد.»
«تو دشمن عفت و عصمت عمومی هسی. تو کافری، تو آنارشیستی. باید تورو دار زد تا مردم از شرت خلاص بشن. اگر جرات داری این فکر خودتو بلند بگو تا ببینی چه جوری چوب تو هرچی نه بدترت میکنن.»
«من اینجا کسی را ندیدم بخنده. اینجاهیچکس خنده بلد نیست. من خیلی خنده را دوست دارم.گاهی تو تنهائی خودم پیش خودم میخندم؛ اما خنده یه آدم تنها چه فایده داره. دلم میخواد خنده یکی دیگه را هم مثل خنده خودم ببینم.»
«من دیگر هیچ غمی ندارم. دیگر از تنهائی نمی ترسم. من و تو باید بخاطر همدیگر همیشه زنده باشیم.»
- اون ریختشو آفتابه دم خلا ببینه رم می کنه با اون همه آبله های تو صورتش صدتا چوبیش رو داشته باشم یکیش رو به بلقیس نمید�.
- اگر راستش را بخواهی من اين شراب را برای مشيا ساختم که از بیحوصلگی در بياد. اما افسوس که تو نگذاشتی يک چکه اش از اينجا بزمين برسه. زروان: عجب حرفهائی ميزنی. يک چکه از اين معجون برای سر او زياده. او ظرفيتش را نداره. اين را بدون که مشيا هيچ وقت نبايد باين اکسير لب بزند. (مهرهای به پيش ميراند و مهرهای ميگيرد. ) اگر او از اين بخوره چشم و گوش واز ميشه و ديگر خدا را بنده نيست. اريمن: اين درست دوای درد اين بيچاره است. غم و ترسی که تو تو دلش کاشتی پاد زهرش همين شرابه. دست کم برای اين موجودی که ساخته ای کمی همدردی داشته باش. چرااينقده آزارش ميدی؟ زروان برآشفته آزار؟ ديگه چه مرگشه. شب و ر و ز ميخوره و ميخوره و تو يه باغ وحش باين گل و گشادی واسطه خودش جولون ميده. مرگ ميخواد بره گيلون. وضع او اينجا از تموم جونورای ديگه بهتره. اريمن با تمسخر گمون ميکنی اين تنها برای اشرف مخلوقات تو کافيه که بخوره و بخوابه. اين کار که هر جونور ديگر هم بلده بکنه زروان با لاف و غرور چی ميگی؟ من فکريش دادم که بنشينه تا دلش ميخواد برای خودش فکر بکنه. او ميتونه در آن واحد فکر خودش را هزار جور بچرخونه و سرگرم بشه. همين فکرشه که بدبختش کرده. ميشينه فکر ميکنه و غم و درد زندگيش پيش چشمش مياد. زروان آخر چه غم و دردی؟ اريمن تنهايي، بی هدفی. بيچارگی و ترس. زروان تو هيچ متوجهی دوروئی اين جونور شدی که چقدره جالبه؟ هيچ جونور ديگه اينو نداره. زبونش ميگه بله دلش ميگه نه. دلش ميگه بله زبونش ميگه نه. تو دنيا هيچ موجودی نيست که بکمال دو روئی او برسه. اريمن خوب، اينکه چيز تازهای نيست. تو او را از رو الگوی خودت خلقش کردی. دست کم بايد شباهتی به خود تو هم داشته باشه. ...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بالاخره ۴ یا ۵ ستاره؟ ولی آخرش گفتم توی دنیای داستانی ایران مگه چند تا کتاب در این سطح پیدا میشه؟ مهرزاد مرشد در وصفش به من گفته بود که قصهگوی� چوبک، مسحورت میکن� و دقیقا همینطور هم بود... به قدری داستان پرکشش بود که من با همه� سخت خوان بودنم و اینکه تمرکز روی متن برام خیلی سخته، نفهمیدم چطور به انتها رسید اصلا فارغ از اینکه قراره در انتها گرهها� داستان به چه شکل باز بشه، نثرش واقعا گیرا بود و من رو با خودش میبر� موضوعش یعنی پرداختن به حیات طبقه� فرودست و نقش پررنگ اعتقادات در زندگی جامعه� نویسنده که هنوز هم حس میشه نقد طنزآلود و بیبدی� از آفرینش تخیل اعجابآو� و در کنار همه� اینه� انسجام فکری نویسنده در خلق اثری برخاسته از جریان سیال ذهن بذله گویی و نگارش کتاب به گویش عامیانه(شیرازی) که اگر نبود، یقینا تلخی داستان به کام خواننده هموار نمیش� پایان مبتنی بر واقعیت اما به شیوها� گوارا برای خواننده و مشیا و مشیانه که در نهای�� با کشتنِ نگاهشون به آسمان، رنگ آسایش رو چشیدند... که باورها رو باید با عقل صیقل بزنیم اگر نمیخوایم برامون طناب دار باشند (هر چقدر خواستم در طول نوشتن دیدگاهم هیجانزد� نباشم، نشد... شاید در بعضی توصیفات اغراق شده باشه [صفات مبالغه] اما به هر حال بنده بیگناهم... یقه� نبوغ چوبک رو بگیرید)
البته ابعاد روانشناختی داستان هم به جای خودش محفوظ که حداقل از حیث مضامین جنسی، ظاهراً چارها� نیست جز رجوع به نقدهای فرویدی...
راستی دیگه دلم نمیخواد توی چالش کتابخوانی گودریدز باشم... برای من یکی که اثر عکس داشت... :::::::::::::::::::
اگه به کتابخوانی گروهی علاقه دارید یه سری به اینجا بزنید:
مسحور شخصیت پردازی های بی نقص چوبک شدم پر از حس تعلیق و بردن آدم به عمق بدبختی ، فقر ، شهوت ، خرافات و تنهایی بعد از ژرمینال امیل زولا این دومین کتابیه که به این زیبایی ناتورالیسم رو توی تک تک صفحاتش به وضوح دیدم و در نهایت اون لحن خودمانی و عامیانه که توی این نوشته ها هست به کمال رسوندتش
تنها نکتهٔ مثبت این رمان نحوهٔ روایت داستان بوده که متفاوت و جذاب است.
نمیدان� کجای داستان تصویر واقعی از ایران آن سالهاس�. به این حساب، ایران آن ساله� یعنی شهوت محض و خرافه، زنان ستمدید� ولی پروسوسه و گناهکار مثل «گوهر» و «بلقیس». زنها� خوبش هم مثل «جهان سلطان» کرمزد� و بدبو هستند. حتی دختران آیندها� که پدرشان اهل نماز خواندن هست مثل «شوکت» هوسبا� و بچهبازن�. پسرشان «علیآقا� هم که بماند. عنکبوت قصه «آسید ملوچ» هم نمادی است از خلقت و لجنی که آدمیزا� در آن تنیده شده است. آن هندی و آن شیخ صیغهخوا� هم نوبرند. کلاً داستان یک چرت محض است. حاصل تفکرات خداستیزانهٔ� نویسنده. این مرض روشنفکرمآبانه طوری است که فکر میکن� مذهب آن چیزی است که باید آن را تاراند و هر چه خرافه است از مذهب میآی�. صادق چوبک نه مذهب را درست شناخته و نه جامعهٔ� خود را. زن ایرانی را خواسته بالا ببرد، آن را به تن «سوراخسوراخشده� تشبیه کرده. همان بهتر است که نویسنده شبیه «احمدآقا« داستان حمله به ایران را بخواند و گریه کند. تنها این رمان برای کسانی شاید خوب باشد که بخواهند تاریخ ادبیات داستانی معاصر را مطالعه کنند، نه سرگرمی دارد و نه نکتهٔ� مثبت. پردهدر� و فاشگوی� آن هم به شکل افراطی که شبیهت� به فیلمها� پورنو هست تا واقعیت جامعه. پردهدر� هنری نیست.
کتاب عجیب و متفاوتی بود. یک نکته� متفاوت در این کتاب، لحن آن است که عامیانه و به لهجه� شیرازی نوشته شده است و از ادبیات کوچهبازار� و واژگان نامتعارفی استفاده شده که در نگاه اول شاید کمی نثر کتاب را سنگین کرده است ولی این نوع گویش، واقعیت زندگی شخصیتها� این کتاب است و خواننده به مرور به آن عادت میکن� و با آن کنار میآی�. موضوع کتاب بسیار تاثربرانگیز است و نکات ظریفی را درباره زندگی شخصیتهای� بیان میکن� که ارزش خواندن و اندیشیدن دارد. در پایان اتصال این داستان به داستان زروان و اهریمن نیز حائز اهمیت است.
یه جا یه متنی راجع به سنگ صبور خوندم زیاد نفهمیدم ولی حالا که کتاب و خوندم هر وقت به اون متن فکر میکنم خیلی بهم میچسبه: صادق چوبک در سنگ صبور به زیبایی هر چه تمام تر حال آدم و بهم میزنه حال آدم و بهم میزنه از خرافات از جهل از ترس از شهوت و خیلی چیزای دیگه و در آخر برای تمام بدبختی های این جامعه که در خرافات، جهل، ترس، شهوت و خیلی چیزای دیگه گرفتاره یه راه کار هم ارائه میده که الاحق و الانصاف تنها علاجه و اونم چیزی نیست جز: دانش